گنجور

 
جامی

مجنون چو به نامه در قلم زد

در اول نامه این رقم زد

دیباچه نامه امانی

عنوان صحیفه معانی

جز نام مسببی نشاید

کز وی در هر سبب گشاید

مطلق گردان دست تقدیر

زنجیری ساز پای تدبیر

دارای زمین و آسمان نیز

جان ده جان دار و جان ستان نیز

کوته کن دست بی نصیبان

مونس شو خلوت غریبان

فواره گشای چشمه جود

مطموره نشان کنج نابود

آن را که به وصل چاره سازد

سر برتر از آسمان فرازد

وان را که ز هجر سینه سوزد

صد شعله به خرمنش فروزد

چون بست زبان ازین سرآغاز

گشت از دل ریش راز پرداز

کین هست صحیفه نیازی

زآزرده دلی به دلنوازی

یعنی ز من به خار خفته

نزدیک تو ای گل شگفته

ای همچو بهار تازه خندان

لیکن نه به روی دردمندان

ای باغ ولی نشیمن زاغ

بهر همه مرهم و مرا داغ

ای روی ز من نهفته چون گنج

در دامن دیگران گهرسنج

ابری تو ولی به روزگاران

برق از تو به من رسد نه باران

کشت همه از تو چو بهشت است

خاکم ز تو چون به خون سرشته ست

اینست عنایت از تو بر من

کز برق توام بسوخت خرمن

بر سوخته خرمنان ببخشای

رشحی ز زلال لطف بگشای

ای چشمه آب زندگانی

لیک از پیش تشنه ای که دانی

آن تشنه شده ز چشمه سیراب

من سوخته دل ز صد تف و تاب

خضر است بلی به چشمه در خور

گو تشنه بمیر صد سکندر

ز آبی که سکندر است لب خشک

با سوخته دل چو نافه مشک

کی بهره برد چو من گدایی

در ظلمت هجر مبتلایی

آن دم که رسید نامه تو

پر عطر وفا ز خامه تو

بردیده خونفشان نهادم

در سینه به جای جان نهادم

تعویذ دل رمیده کردم

قوت تن قحط دیده کردم

هر حرف وفا از وی که خواندم

از دیده سرشک خون فشاندم

هر نقش امل ز وی که دیدم

از سینه نوای غم کشیدم

در وی سخنان نوشته بودی

صد تخم فریب کشته بودی

غمخواری من بسی نمودی

غم های مرا بسی فزودی

گفتی که بجاست تا هش از من

هرگز نشوی فرامش از من

زآغوش کسان نباشد انصاف

از عشق کسی دگر زدن لاف

لب از دگریت بوسه آلود

پاکی زبان نداردت سود

گیرم که تو دوری از کم و کاست

ناید به زبان تو به جز راست

مسکین عاشق چه بدگمان است

هر لحظه اسیر صد گمان است

هر شبهه به پیش او دلیلیست

هر پشه مرده زنده پیلیست

کاهی بیند گمان برد کوه

کوهیش آید به سینه ز اندوه

از مور کند توهم مار

صد زخم خورد به جان افگار

مرغی که به بام یار بیند

کو دانه ز بام یار چیند

زان مرغ به خاطرش غباریست

کز غیر به دوست نامه آریست

گفتی که به بوسه دل ندارم

وز فکر کنار برکنارم

این درد نه بس که صبح تا شام

همصحبت توست کام و ناکام

رویی که به سالها نبینم

وان میوه که عمرها نچینم

هر روز هزار بار بیند

هر لحظه به کام خویش چیند

گفتی که ز درد پایمال است

وز غصه به معرض زوال است

خوهد ز میانه زود رفتن

بر باد هوا چو دود رفتن

گر او برود تو را چه کم یار

کالای تو را چه کم خریدار

زانجیر بن ار جدا شود زاغ

صد مرغ دگر ستاده در باغ

ممکن بود از تو کام هر کس

محروم ازان همین منم بس

چون روز امیدم از سفیدی

دور است خوشم به ناامیدی

نومید چه خواهیم در این بار

نبود به امیدواریم کار

گر از من خسته بر کرانی

این بس که به کام دیگرانی

کام دل دشمنان که خواهی

حاصل بادا چنانکه خواهی

چون کام تو هست کام ایشان

بادا کامم به نام ایشان

هر پوست که دوست دانی او را

حیف است که پوست خوانی او را

از دوستی تو پوست مغز است

آن پوست که خوانیش نه نغز است

آن را که تو دوست داری ای دوست

گر دوست ندارمش نه نیکوست

با هر که تو دوستدار اویی

از من نسزد بجز نکویی

عاشق که برای دوست کاهد

آن به که رضای دوست خواهد

از خواش خویش رو بتابد

در راه مراد او شتابد

عشق از طلب مراد دور است

عاشق ز مراد خود نفور است

شادان به غم و غمین ز شادی

خاک است به کوی نامرادی

هر چند که من نه از تو شادم

یک بار نداده ای مرادم

خاطر ز زمانه شاد بادت

گیتی همه بر مراد بادت

دمسازی دوستان تو را باد

ور من میرم تو را بقا باد