گنجور

 
جامی

چون باز سفیده دم درین باغ

بنشست بر آشیانه زاغ

زاغان سیه ز سهم آن باز

کردند ز آشیانه پرواز

شد قیس چو باز صبحدم خیز

مقراض دو پا به ره بری تیز

چون از ره حی برید لختی

ناگاه پدید شد درختی

سبز و خرم چو نخل مینا

بگشاد به آن دو چشم بینا

رخشنده بصر بدید زاغی

چون دود چراغی و چراغی

در تیره شبی ستاره دو

با انگشتی شراره دو

عباسی خلعتی مرتب

کرده ز پی خلافت شب

بانگی دو سه زد لطیف و موزون

نزدیک عرب به فال میمون

مجنون زان بانگ در طرب شد

رقاص نشیمن طلب شد

یعنی که خوش است فالم امروز

روزی گردد وصالم امروز

بر من باشد حجی پیاده

یک حج چه بود که صد زیاده

گر بار دهد به خاطر خوش

سوی خودم آن نگار مهوش

چون راه به خیمه گاه حی برد

وز حی به حریم دوست پی برد

فرموده اجازت دلخولش

بنشاند به مسند قبولش

سر نامه راز برگشادند

هر راز که بود شرح دادند

گاه از ستم فراق گفتند

گاه از غم اشتیاق گفتند

کردند دو همنشین و همراز

معشوقی و عاشقی به هم ساز

لیلی به سریر پادشاهی

مجنون به نفیر دادخواهی

لیلی و سر شرف بر افلاک

مجنون و رخ نیاز بر خاک

لیلی و به خنده شکرافشان

مجنون و زدیده گوهر افشان

لیلی و ز حسن ناز بر ناز

مجنون و ز عشق راز در راز

لیلی نه که شمع صبح خیزان

مجنون نه که ابر فیض ریزان

لیلی نه که ماه عالم افروز

مجنون نه که آتش جهانسوز

لیلی نه که لاله بر سر کوه

مجنون نه که کوه رنج و اندوه

لیلی چه سخن چراغ دلها

مجنون به گداز داغ دلها

لیلی به دو زلف و مشکبیزی

مجنون به دوچشم اشکریزی

لیلی گلی از گلاب شسته

مجنون خسی از سراب رسته

لیلی به نشاط خودپسندی

مجنون به بساط دردمندی

بردند به سر دو آرزومند

با هم روزی ز دور خرسند

هر راز که داشتند گفتند

هر نکته که خواستند سفتند

یک درد دلی نگفته کم ماند

یک غنچه ناشگفته کم ماند

چون خواست وداع آن دلارای

مجنون به نیاز خاست بر پای

کای کعبه رهروان مشتاق

وی قبله نیکوان آفاق

گلزار ارم حریم کویت

زوار حرم مقیم کویت

گیسوی تو طوق تاجداران

بر بوی تو شوق بی قراران

خلخال زر تو تاج بر سر

سلسال لب تو رشک کوثر

هر موی تو را ز زلف شبگون

آشفته چون من هزار مجنون

بگشاده لبت به خنده کوشی

بازارچه شکر فروشی

بستم چو گشاده طبع و شادان

احرام در تو بامدادان

گفتم که سجود خاک این در

امروزم اگر شود میسر

بر من باشد که بندم احرام

زین در به طواف حج اسلام

اکنون که به کام خود رسیدم

رویت به مراد خود بدیدم

فرمان تو گر بود درین کار

بندم سوی حج ز منزلت بار

گر عمر بود دگر بیابم

با پا روم و به سر بیایم

ور گردد جیب عمر پاره

ماشاء/الله کان چه چاره

لیلی ز وی این سخن چو بشنید

بر خویش چو زلف خویش پیچید

گفت ای ره صدق منهج تو

تو حج منی و من حج تو

گر چهره به وصل هم فروزیم

زان به که به هجر هم بسوزیم

روزی که من از تو دور باشم

خود گو که چه سان صبور باشم

تو شاد به شغل حج گزاری

من زار به کنج سوگواری

گفتا ز عنایت خدایی

خواهم که به محنت جدایی

صابر دارد تو را مرا هم

چندان که رسیم باز با هم

این گفت و ز دیده خون روان کرد

گریان گریان وداع جان کرد