گنجور

 
۶۶۰۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۷ - به میرزا حسن مطرب نگاشته

 

پیش از این که داستان پیک و پیام را نشان و نامی نبود فرسوده روان آرامی داشت و بیچاره دل بی تماشای روی و مویت تیره یا روشن بام وشامی بدین یک نامه که آنهم آزمایش کلک را نگار افتاده نه آسایش ما را دستی گشاده باشد یا پاسخ بسته ها نگارش و دسته ها گزارش را بنیادی نهاده یکباره از جای برکنده شدم و چون مشکین کمند دیوانه پسندت پای تا سر پراکنده کاوش در دم مژه گلگون وگونه زریری ساخت و یاد نرگس مردم فریبت از کاسه چشم لاله و خیری شکفت تار و پود آرامم درهم گسیخت و آبروی شکیبم بر باد داد و در خاک ریخت زخم های کهن تازه شد و ناله جان خاموش بلند آوازه رخت تاب و توانم به دریا فتاد و پیمان بردباری که به دست یاری او سامان و سری داشتم در پای رفت منش از خوی جدایی دامن فراهم چید و دل از دیوار شکیبایی روی برتافت ندانم از این پس چاره درد چیست و درمان جان تیمار پرورد کدام دانم به چنگ ده ویرانه دیوانه زنجیر خامی دربندی و بهرسو بند آزمای هزار کمندهرگز کام خویش بر دلخواه تو پیشی ندهم و با هر چه نه مایه آبرو و آرام تو اگر خود به خروارها رامش و به خرمن ها آرامش خویشی نخواهم ولی چون نو آموز کیش جداییم و تازه هنجار آیین تنهایی اگرم گاه گاهی راهی دهند و در سایه آن آستان که نماز جای راستان است پناهی بخشند گناهی نخواهد داشت

یغمای جندقی
 
۶۶۰۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۹ - به دوستی نگاشته

 

زین العابدین نام مردی مردم بارفروش مازندران از دیرباز بر کیش درویشان بود و نیک اندیش ایشان با پیر راه و پیشوای آگاه حاجی ملارضای همدانی بستگی داشت و جز او از هر که به روزگاری وی اندر رستگی سالی به سمنان و از آنجا زمین بوس پیر را آهنگ همدان کرد مرا گفت تو نیز سازنامه و پیامی کن و در سرکارش از خود نامی برو کامی خواه گفتم مرا ندیده و ناشناخت بدیشان پنداری نیک و گمانی زیبا هست ترسم این بستن مایه گسیختن گردد و سرانجام از این آمیزش چاره گریختن باشد لابه ام خاک شمرد و پوزشم باد انگاشت نوشتم خداوندگارا خواهانم و تنبل اگر توانی ببر و اگر نیاری گرد سرمگردان

پس از ماهی دو پیک فرخ پی باز آمد و پاسخی شیوانگار از وی باز سپرد به سه چیزم راه نموده بود و از به افتادکار آگاه فرمود چون نهاد بدگوهر نیروی بار نداشت و جان تن پرور پروای کار برخواندم و درنوشتم بوسه دادم و به جای هشتم هفته یا کمتر بدین برگذشت نهاد و منش دگرگون شد تیرگی در کاست روشنی برفزود پیش تر آنچه آموخته و اندوخته بودم فراموش آمد و کمتر چیزهای نادیده و نشنیده چهره نمای آیینه دانش و هوش افتاد دل از آمیزش مردم رمیدن گرفت و در کنج های تاریک از تنها به تنهایی آرمیدن هر چه هستی به چشم اندرم دختری پاک و پاکیزه و شرم آگین و دوشیزه نمودی در چهر و پیکر اندام و دیدار مریم داشت و جز پیشانی تازنخ پای تا سر از چشم رهی پوشیده وفراهم ده ارش یا کمتر از آن سوی ستاده بود و همواره چشم در من نهاده من نیز بر او دیده و دل دوخته داشتم و جان به اذر مهر و تاب چهرش سوخته چون دمی چند بدان برگذشتی همان پیکر خوب دیدار دریایی نا پیدا کنار آمدی و جنبش نرم هنجارش پیوسته میانه گذر و کرانه سپار دل بدیدی که در آن پاکیزه دختر نگرستی تماشا را دل و دیده در آن بستی و بیخود و مدهوش نگران نگران نشستی همچنان دیر نکشیده و سیر ندیده باز دریا همان زیبا دختر شدی و بی کاست و فزود بر همان دیدار و پیکر

دراز درایی تا کی فزون سرایی تا چند شب و روزم چهار سال افزون بدان خوش تماشا همی رفت و جز آن ژرف دریا و شگرف پیکر هیچم پیش چشم رخ افروز چهره گشا نبود شگفتی اینکه آن روزگار دیر انجام در آلودگی و آسودگی جز یاد بار خدای هیچ اندیشه و سگالش گرد روان و پیرامون نهاد نگشتی زیبا و زشت دوزخ و بهشت پست و بلند خوار و ارجمندم یکسر فراموش بود و زبان از بیغاره و ستایش دوست و دشمن و مرد و زن خاموش چه خاموشی و کدام فراموشی از همه آفرینش جز زیبا نمی دیدم و هر چیز چنانکه دانایان و بینایان گفته اند به چشم و گوش اندر شایسته و شیوا می نمود این روز خوش و هنگام نیکو از خوی بدفرما و فزود آلایش اندک اندک کاستن آورد و زیان خواستن از این کاستی آزرده روان را تیماری بزرگ زاد و اندوهی گران رست ولی جز سر نهادن و سررشته به خواست بار خدا باز دادن چاره نمی دانستم و راز این درد نهفته به کس گفتن نمی توانستم روزی به ناگه آن خوش اندیشه و تماشا رخت برداشت بینایی زیان کرد و روشنایی بر کران زیست آن دریای شیرین فرو جوشید و آن چهر دلارا پرده دربست دیده یک بین فراهم شد و چشم بسیار نگر باز افتاد دل را هراسی هوش گزا خاست و دیده دیوانه رنگ شیب و بالا نگرستن گرفت آدمیان را خرد و درشت مرد و زن زشت و زیبا آنچه از فرخای هستی رخت بسته و آنچه هنوز از تنگنای نیستی باز نرسته با آنچه کنون هستند بر دست راست فراهم دیدم سه گروهم به چشم اندر آزاده و رستگار آمد و یک گروه آلوده و گرفتار آن هنگامه رستاخیز جامه نیز سپری گشت و دیده و گوش از آن مایه دیدن ها و شنیدن ها بهره کوری و کری یافت پس از سوی راست نزدیک خود آوازی شنیدم که سرداریه بگوی با آنکه دیر گاهی همی رفت تا دل از اندیشه چامه گری و چکامه سرایی رسته و لب بسته داشتم این گفتم بر زبان آمد

به اختیار کشم جبر عشق ملت سوز ...

یغمای جندقی
 
۶۶۰۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۲۰ - به دوستی نوشته

 

شنیدم سر کارخان سه چهار بار بر سر انجمن فرموده و سوگند یاد نموده که اگر علی بیدگلی پنجاه تومان حسن را برون از رنج نامه و خواست و آسوده از کم و کاست کارسازی سازد و افسانه بوک و مگر بر کران اندازد من نیز پنجاه تومان بدان در فزوده که دیر یا زود خانه وی از گرو باز رهد و جامه جامگی خواران نیز نوشود پاداش این کار را نیز یک قلق پانصد تومانی زود رسید سخته و بی سوخت تهی از تیتال و ساختگی با علی خواهم پرداخت سود هر دو در این سودا است و گوهر کام و رامش در این دریا دانه برافشان و خرمن برساز مشت در پاش و خروار بر گیر

کاسه سیاهی مایه تباهی است مبادا بر این شیوه بازآری و خود را بر بوی سودی اندک در زیانی بزرگ اندازی آدمی پرورده شیر خام است و در کارها زیر دست خوی نافرجام اگر سرانگشت ناخن خشکی در گشایش این گره ساز تردامنی گیرد گردون و اختر نیز روش و راهی دیگر خواهد کرد و ششصد تومان از کیسه و کاسه هر دو برادر خواهد رفت کوتاهی مکن و هنجار بی راهی مپوی که پیش گوهرشناسان ریش گاو و کون خر ستوده خواهی گشت و بی پرده فسیله ها این و آن نموده خواهی شد هر که سود از زیان نداند و شناخت بهار از خزان نتواند در جامه آدمی گاو و خر است و به گوهر از خاک راه و سنگ سیاه کمتر

تنی چند از دوستان که پیش و بیش از من با تو خاست و نشست کرده اند و منش و خوی ترا خوشتر از دیگران به جای آورده همی گویند آز علی را آورده دریا و پرورده کان باز نیارد نشاند و او را در ستایش پول و دل بستگی های ساز با زنجیر و بد زی بار خداوند نتوان برد بدین پنجاه تومان خود و برادر راکوب آزمای زیان خواهد ساخت وانگشت گزای نکوهش این و آن خواهد کرد من ترا بیرون از این راه و روش شناخته ام و مهره مهر بر آیین و آهنگ دیگر باخته اکنون کارد بر سربند است و سوخته انباز زند آنچه هست رخت از پرده بیرون خواهد کشید و گمان یکی یا دو گروه آسوده از چند و چون خواهد شد اگر دید من راست افتاد وای بر آنها چنانچه شناخت آنان راست آمد وای بر تو

یغمای جندقی
 
۶۶۰۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۳۷ - به یکی از دوستان نوشته

 

سپاس بار خدای را آن کودک خسته که دل ها از عارضه خویش به غم ها بسته داشت عرق کرد و رمق یافت خاطرهای پراکنده فراهم آمد و غلبات رامش مزیل اندوه و غم گشت نسبت به روزهای دیگر خیلی آسوده ام و تازه تازه با بی به انجمن و لبی به سخن گشوده پاک یزدان را از شفای این نادره فرزند براین بنده دریا دریا سپاس است و منت عنایات غیبیه عالم عالم بر ذمت حق شناس قطع نظر از اینکه داغ فرزند دشوار است و بدرود پاره دل شیرینی زهرگوار این طفل را از روی فطرت گوهر و جوهری است که در عمرها حرمان او تسکین دل نتوان کرد و مویی از فرق او را با صد هزار زاده گل چهر سنبل موی مقابل بیت

گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار ...

یغمای جندقی
 
۶۶۰۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۴۵ - به دوستی نوشته شد

 

خواستم از غوغا کار آشوب را پرسشی آرم و افسرده روان را از آشوب جدایی و غوغای تنهایی آرامشی سازم هنوز لب نگشوده و این سر بسته راز را در میان نهاده افسانه بند وچوب و کند و کوب خود آغاز کرده جان درد آلودم به اندوهی شکیب سوز انباز داشت بختم بسوزد و تخت اختر تیره روزم بر گردد که به هیچ کارم یاری نکردند و پای مردی و دستیاری نیاوردند پای گسسته دست بر دل بار در گل از دوده درویش سر خویش و راه امام زاده قاسم در پیش گرفتم این چیزها و ستیزها که در جرگه شما می گویند و آن بدگمانی ها که کهنه و نو از بزرگان و پرستاران شما می شنوم اگر در راه آرزوی دیدارت شیشه هستی به سنگ آید و فراخ پهنه زیست از تنگ گیری های کشش و خواست گلوگاه نای و سینه چنگ گردد رامش پیوستگی نخواهم و از آن بند گران گزندت رستگی نجویم یکسر مو آبرو و آسایش دوست را به دریا دریا و کوه کوه خون خویش و آرامش دل برابر کنم در جای خود سنگین به پای تلخ و شیرین در کش و سخت و رنگین بزن و نغز و نوشین بخوان اگر من در ره مهرت به ناکامی خاک شوم رشته شب و روز نخواهد گسست و گرد اندوهی بر دامن گردون نخواهد نشست مصرع تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

دوست دیرینه یار بی کینه غوغا نامه به تو پرداخته و هر چه باید در آن یاد فرموده اند هنگام جنبش از خانه فراموش کردم هر چه زودتر دیده بر آن در سایم دیر است ما را از خود اندیشه و پنداری نیست هر چه فرمان تو باشد آن کنیم

یغمای جندقی
 
۶۶۰۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۷ - به یکی از بزرگان نگاشته

 

... بس است کوی و روی تو بهشت من بهار من

بارنامه سرکاری کام جان را چشمه زندگی گشاد و اختر بخت را فر رخشندگی بخشودسر بختیاری بر آسمان سودم و چهر سپاسداری بر آستان نوید بازگشت خسروانی نه چندان خرام و خرسندی انگیخت که خامه را تاب نگارش باشد و نامه را گنج گزارش اگر دانم ره انجام خورشید ستام را از کدام راه لگام خواهند داد به خدا سوگند با این پای گسسته رفتار پی از سر ساخته تا نیروی تاختن هست چهار اسبه از در دست بوسی پذیره خواهم گشت و از خاک راهت که آتش جوانی است و آب زندگانی دیده و تن را ساز تو تیا و بسیج کیمیا خواهم ساخت اینکه در آستان آسمان فرگاه آن فرخ پسر و فرخنده پدر که پدر و مادرم برخی خون و خاکشان باد پیوسته به یادم داشته اند و هرگز فراموش نگذاشته کوه کوه رامش و دریا دریا سپاس بر سپاس و رامش های پیشین افزود

بار خدا دست و دلی دهد که خداوندی های والا را به بازوی بندگی و نیروی پرستندگی پاداش توانم داد و نیکخواه و بد اندیش سرکاری را اگر خود پرداز دشنام و انداز درودی باشد ساز آشتی و پرخاشی توانم کردبادامه و بالا پوشی که نشان فرستاده اند و نوید داده آن مایه شادکامی زاد و شرمساری رست که با هفتاد گفتن و نوشتن راز نیارم سرود و باز نیارم نمود بار خدا نوا و نواخت والا در دو کیهان ده بالا به خوشتر آیین و آهنگی پاداش بخشد این خود نخستین خداوندی و بنده نوازی سرکار نیست سال ها است جامه پوش و جامگی خواریم و در سایه مهربانی و میزبانی والا روز گزار و روزی گمار فرموده اند من و ترا در برگ و ساز زندگی کیش بیگانگی در میان است و شیوه بیگانگی برکران ...

یغمای جندقی
 
۶۶۰۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۸ - به دو تن از دوستان نوشته

 

راد استاد زرین خامه و بزرگ سرور رنگین نامه میرزا و حاجی را دیده سای خامه و شستم بوسه آزمای نامه و دستدست نوشت شهد سرشت در نام دو مهربان دوست آذین و آرایش اوست کریچه بی دریچه و آسمانه بی فروغ تیره روزان را به فر چهر مهر افزای و درخش دیدار پرتو بخشای خویش شرم مشکوی پرویز و جمشید آورد و آزرم کاخ و کوی ماه و خورشید روشنایی و تاب از هر راه و رخنه سایه افکند و تیری و تاری از هر مغاک و دخمه مایه پرداخت زنهار به کار من اندر پندار فراموشی مبر و خرده خاموشی مگیر که پاک یزدان رهی را با همه آک و آهو این دو خوی مهر پرداز در آب و گل نسرشت و این دورای کینه انگیز بر جان و دل ننوشت پور مریم با همه رستگی های از خود و بستگی ها با خدای بر یکی سوزن که خود را دزدیده بر او دوخته بود دامان بی زاری نیفشاند با آن پیشینه پیمان و دیرینه پیوند که گوهر سنگ و سندان دارد و پروز بند و زندان کی و کجا تواند شد رهی از تو فراموش کند و خامه راز پرداز از فسانه مهر و ترانه یاری خاموش خواهد بازوی جوان نیروی پیری آن دست نگارش گر را سخت بر تافت دستوار برگردن بست و پنجه زمین گیری آن کلک شیوا آفرید به دستان و دستی که تلخ تر از آن نشاید بر انگشت پی برید و نی در ناخن شکست با این چشم شب پره دید و دست بر تافته شست ورای پراکنده مغز و ران آسیمه سار آنچه دل خواهد نگاشت نتوانم و آنچه نگاشتن یارم دل نخواهد هان و هان تا خود از این خرده هوش باز نبری و چشم باز نپوشی که مفت روان آشفت من با گفت گهر سفت تو هر گونه گفت و گزار و نوشت و نگار از هرکام روید و از هر کلک زاید اگر به تازگی های فرهنگ یا گران مایگی های گوهر یا دل بردگی های ریخت دارای بهره و بخش زیبایی و خداوند اختر و بخت شیوایی نباشد یاران دانست و دید را ناخنه چشم و هزار پای گوش خواهد بود و هوش پرداز مغز و بار هوش امروز نگارش دلپذیر و گزارش جان شکار ترا زیبد که خامه و شست صاحب و قابوس داری و نامه ودست صابی و کاووس

اگر همه هستی در هشیاری و مستی کلک و پرند از چنگ نهلی همی گمان فزونی مبر که باز کم است و چشم و گوش یاران دید و شنید را سردی و سیری ازآن افسانه چاه و شبنم نخستین منم آنکه جیحون و جی از نهاد هیچ سیرم دیر و زود آز آورده آن خامه و شست باز نیارد نشاند و بر جای پاره پرندی چند اگر دریا بارها گذارش از خاک ری زی در خاور دوانی شاد خواست تفسیده روانم همچنان کشتی بر خشک خواهد راند

حاجی جان فسانه گویی و بهانه جویی های بچه چشمک باز را شنیدم پاک یزدان ما را از آب و گل پرداخت و خداوند جان و دل ساخت و از آن پایگاه بلند مایه بدین جایگاه پست پایه انداخت تا در تاریکی روشنایی جوییم و از بیگانگی راه آشنایی پوییم و از بیغوله ناشناختی ها پی به بنگاه شناسایی بریم بار خدای آگاه است و پاک روان بزرگان گواه که نخستین روزگاران که پدر و مادر این پسرک با رهی رای یکتایی زدند و خوشبای دلربایی می دیدم کدام اندیشه این بیشه کران شاخ و ریشه را پیش پای آن شب باره واین سایه پرست گذاشته و بست و گشاد و ستد و داد کدامین پنداشت و انگاشت آن سه بیگانه سیم باره را بر آشنایی من داشته ولی چون گناه نبوده و بزه دست نانموده را آویز و گرفت آیین هنرمندان نیست بدان افت و انداز و پر و پرواز که دیدی زبان از نکوهش خاموش چشم از زشت دیدن فراهم دست از انداز ناشایست بسته پای از پویه ناهموار شکسته دل از اندیشه آلایش بر کران روان از سگالش پاچه پلشتی ها پرداخته کالا و رخت بالا و پست آنچه بود به کنکاش مرد یا زن سپردیم سیم و زر از سه تا سیصد هر مایه باغ و درخت و پس انداز زندگانی و زیست از جندق رسید کارسازی مرد کردیم سیاهه زرو کالا به گفته زن و خوشنودی شوهر به این بچه چشمک باز سپرده افتاد پاره ای چیزها که به چشم اندر گرامی تر بود و دیده و دل را بدان زودتر از دیگر چیزها نیاز افتادی بچه چشمک بازش پاس دار نیمه جامه و رخت و بالا پوش را خاتون مردانه پوش پیمانه نوش بالا گرفت پنجاه یا شصت تومان تنخواه را خواجه پاچه پلشت به شوخ چشمی و سخت رویی پیرایه تن و توش فرمود و سرمایه مغز و هوش روزی بر هنجار افسانه گفتم دو سه سال افزون گذشت تا فرزند ترا پدرسار اندوه آزمای پرستاری و پرورشم و اتابک وار تیاق گزار و پاس اندیش راه و روش پاداش این مایه درد و رنج را دست رنج نخواهم رخت و جامه بردن زر و سیم خوردن را که کام خواجه و خاتون افتاد چه نام نهم و بیغاره یاران دانش و دید را چه پاسخ دهم پیر پاچه پلشت آرنج ستون زنخ کرد و در زانو از پس پشت گذرانیدن همسنگ ملخ گشت که مگر نشنیده ای تا بازاریان گویند مزد خرچرانی خرسواری است ...

یغمای جندقی
 
۶۶۰۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۰ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته

 

اسمعیل ندانم جعفر مهرجانی از جان ما چه می خواهد و از آب خویش ونان مردم چه می کاهد هر دم به راهی پوید و بی گناهی جوید که در کوه زرین کانی زر جسته ام و بر کند و کوبش کوهکن آسان کمر بسته خاکش کیمیاست و سنگش توتیا اگرم دوستی چون تو دستیار آید و پنج تومان مایه گذار زر سارا به ترازو و دامن روبیم وسیم سره به خروار و خرمن از باده پندارش مست سازد و با خود در این کار بی پا همدست از نزدیکانش دور خواهد و برهنه پای سرگشته پشته و ماهور تا گرده ای نانش در انبان است و درستی زر در نیفه پاره تنبان رنگ به رنگش گرداند و سنگ به سنگ دواند چون کامش سود و نانش کاست ساز بهانه سازد و خشم آلود بر کرانه رود و از اسب و تازیانه سگالد و بیچاره مستمند را سرگشته و شب مانده راه خانه سپارد کار فرمای یزدش بهمین بویه از جندق خواست راه سازش ها گشود و راز نوازش ها راند از درشتی نرمش کرد و به آتش دستی های تر فروشی گرم ستایش راند و سوگند خورد و پیمان داد که اگر ده روزه کان نسپارد جان سپارد و اگر زر نیارد سر گذارد گروهی گدازنده و زرگر برداشته و سر در کوه و کمر گذاشت به نوید این پشته و امید آن ماهور دستان و دغل بافت و چار اسبه کوه و کتل پیمود پاها سوده شد و دست ها فرسوده پس از ماهی خون خوردن ها و پیاده پای فشردن ها گنج روان رنج روان رست و کندن کان کندن جان زاد دست از پا درازتر و چشم و مبال از دهان شره بازتر باز آمدند و فراز آمد که جستم و نجستم دویدم و ندیدمپس از چوب کاری های دردانگیز و شکنجه های مرگ آویز فرمان زندان و زنجیر رفت و دیری دور انجام دود و دادش از داغ و گاز آتش خرمن کیوان وتیرافتاد و سودای مرگ به بهای هستی همی پخت و نبود چاره رنج را گنج همی ریخت و نداشت بارها از این مایه گزاف به بار خدای بازگشت آورد من نیز از سرکار خان در خواه گذشت کردم نیم جان رستگار آمد و به سوگندهای بزرگ پیمان گزار که دیگر از کان و زر نگوید و فریب مردم را کوه و کمر نپوید تا من بودم پای به دامن داشت و پاس زبان و دهن آسوده زیست و بیهوده نگفت لب به گزاف آلوده نساخت و دیگران را نیز به کاوش بی جا و خواهش بی سود فرسوده نکرد

سال گذشته بازش بنگ بی باکی تاراج دانش و هوش آورد و تلواس گزاف درایی و شکم چرانی پرده چشم و پنبه گوش افتاد پیمان پاک یزدان در پای برد و رنج زنجیر و شکنج زندان فراموش فرمود کیش کهن تازه ساخت و ریو روباهی و آز موشی دگر بارش در اندیشه کان افکند چارگامه به کامی که داشت لگام انداز اردکان گشت گرامی دوست خوش باور ملا محمد علی را بی ساخته و ساده دید و بر این مایه نوید و امید آماده ندانم چه فسونش در گوش راند و کدام افیون بر هوش گماشتهمی دانم سخت و سنگین شیفته شد و نغز و رنگین فریفته سودای کان جستن پخت و در غوغای جان خستن افتاد توخته نیا و پدر اندوخته زن و مادر سرمایه برادر و اخت پیرایه خواهر و دخت کمربند پسر و بنده پس افکند مرده و زنده دسترنج دیرینه خویش کما بیش آنچه داشت و یافت بر سر یکدیگر ریخت و نیاز راه جعفر ساخت دو ماه یا افزون بیچاره را رخت از خانه به کوه و دشت کشید و با پایی گسسته پی و پیکری سایه پرور در تموزی آذرجوش و خورشیدی دریا خوش بر صد هزار دره و تل و گریوه و کتل تماشا و گشت داد همه بر جای گوهر سنگ دید و در راه زرگونه ای زرگون و گریه ای سیم رنگ پای از پویه افتاد و نای از مویه پای کوه گذار از کار افتاد و ناخن خارشکن از شیار آب در کوزه نماند و در انبان نان یک روزه

سگ جان مهر جانی آخوند بر گشته زندگانی را به شغال مرگی و روباه بازی خواب خرگوشی داد و شب هنگام از آن پیش که پلنگ پوش گردون دم گرگ افرازد پای یوز و پوی آهو گرفت گنج باره کان پرست و رنج خواره باد دست آنگاه آگاهی یافت که دیو سنگلاخی ریگ ها سفته بود و فرسنگ ها رفته چپ و راست دویدن گرفت و شیب و بالا پریدن ریگ هامون از رنگ خون گوهر رخشان کرد و سنگ دره و دامن شرم کوه بدخشان از همه راهش سر به سنگ آمد و باد به چنگ روی بیچارگی سست سست بر خاک سود و از در آوارگی سخت سخت ناله به گردون تاخت فرد ...

... بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم

سرانجام مایه در باخته و کیسه پرداخته دل درد آلود دیده خون پالود هوش پریده گوش بریده آلفته دیدار آشفته دستار بی تاب و توش و بی خواب وهوش پشیمان روان پریشان نهاد راه از دست داده پای از پو فتاده خانه بر پشت خایه در مشت رنج کشیده گنج ندیده روز انباز شب جان دمساز لب ریگ هامون به پی سوده روی خانه نداشت راه ری کرد و داوری به تختگاه کی افکند از گرد راه به دیوان داد آمد و از بیداد دزد جندق و زن بمزد بیابانک فریاد برداشت پیش از انداز دادخواهی مرا آگاهی خاست از گرفت شاهی خانه و خون وی را سر در تباهی دیدم چه جای اینکه از شوربختی آن خون گرفته خاک بر سر خاک جندق و خون بیابانک به ماه و ماهی بی کوتاهی فرا رفتم و پرسش گرا گشتم گزارش باز راند و از پریشانی خویشم به پراکندگی های دور و دراز انداخت نوید آبادی دادم و امید آزادی دلش جستم و لبش بستم چهل تومان از وی خورده اند و صد کرورش آبرو برده به رسید نامه و دریافت آگاهی فرزندی خان نایب را بر آن دار که پس از گرفتی دیر گذشت و مالشی کم گذاشت تنخواه آخوند را اگر همه از چرمش پول باید ساخت و از چشم و چهرش سیم و زر دریابد و باتو باز سپارد تو نیز نیازی بدان برفزای و با نامه پوزش خیز مهرانگیز روانه اردکان ساز و نوشته رسید بستان و بی آنکه چشمداشت دراز افتد با من فرست تا هم او را چاره فرسودگی و مرا مایه آسودگی گردد آن خود کامه سیاه نامه همچنان با کند در بند فرزندی خان خوشتر و همواره بر در دربان زیرا که شیر آهو خورده و درجستن از یوز و باز پر و پو برده کان و گنج را شهریاران خداوندند و کلاه داران کاربند

اگر راستی کانی جسته و در پاسبانی جانی خسته با نایب و خود نامه و نیازی شایان بر درگاه آسمان فرگاه خورشید شهریاران جمشید کامکاران سرکار ایران خدای چهر نیاز ساید و آنچه دیده و دانسته باز راند در خورد پایه و مایه خویش نوازش های شاهانه بیند و با فر فزایش و سامان آسایش باز پوید و آسوده روان پاک یزدان و سایه خدا را سپاس و ستایش گوید و چنانچه لافی همی بافد و گزافی همی لاید پخته امیدش خام است و دانه نویدش دام نیرنگ ساخت و ساز است و آهنگ تاخت و تاز بازخواست دشوار بخش و گرفت زنهار سوز خدیو دادگستر

یغمای جندقی
 
۶۶۰۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۱ - در « داد و دهش» نگاشته

 

داد و دهش را به کیش من بنده شش نشان است پیش از خواست دادن بیش از خواست دادن بی خواهش سپاس دادن بی آرزوی پاداش دادن بی اندیشه خشنودی بار خدا دادن با شرمساری و پوزش گزاری دادن

جز بدین روش دادن و بر این منش ایستادن اگر همه در راه خدا باشد پیله وری است و به آیین بازاریان خریدار آزار گران فروشی و ارزان خری چنانکه دیده و دانی دارایان سیم و زر و خداوندان گاو و خر پس از آنکه با گوهر سیاه کاسه و نهاد خشک ناخن نیروها آزمایند و از روی آوردن و پشت کردن سرخ ها و زردها آیند دو پول سیاه جز بدریافت چار حور سپید در آستین ننهند و به دست خواهند اگر چه دستار سبزش بر سر ندهند هیچ شرمی آزرم خواره که به پولی دو ناسره بدین رسوایی از بار خدای و پاک پیمبر تا سه و تلواس جاکشی داشته باشد پیداست که در چه شمار است و زربنده و خر گدای کدام بازار مصرع زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا

پاک یزدان را ستایش و سپاس که با رنج دربدری از آورده پستان تا پرورده بستان به یغمای سردار رفتن و کیسه پرداخته و مهربانی بزرگان کشور و سترگان لشکر و چاکر نوازی های شهزادگان و بستگی های آزادگان و دست سخن سنجی سی و هشت سال از پی آن زرد و سپید که سرسبزی کیهان و سرخ رویی آن خانه بدوست دست خواهش پیش مردان بخشش یا کاسه سیاهی نرفت و کاسه هست و بودم به آرایش خوان یا آلایش کام کیسه بر کمر دار و دارای کلاهی ندوخت

اگر دانم بخشنده ایران کدام است یا تهی دست ناخن خشک این ویران را چه نام لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم مگر شهریار خورشید تخت جمشید بخت نوشیروان داد سلیمان نهاد کاوس کلاه فریدون اختر پرویز سپاه سکندر کشور درویش پادشاه منش پادشاه درویش روش آفتاب شهریاران افسر کلاه داران محمد شاه که پاک روانش چون بخت جوان فزاینده باد و جاویدان جهانش چون تخت کیان پاینده نخواسته از دست دریا سارش ریزش ها دیدم و بی مزد ستایش به فر داد بی سپاسش به بخشش و بخشایش ها رسیدم قطعه

برومند باد آن همایون درخت ...

یغمای جندقی
 
۶۶۱۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۳۳ - از قول علی اکبر خان دامغانی به نامزد نگاشته

 

... سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان

در به دریا می فرستی زر به معدن می بری

فرد طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم ...

یغمای جندقی
 
۶۶۱۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۵۱ - به میرزا رضای نواب اصفهانی از ری نگاشته است

 

... همه حیران جمال تو و ما از همه بیش

شب هشتم در خدمت سرکار امید گاهی میرزا عبدالحسین از شین جنس دو پا آسوده بودیم و از حرمان حضورت بیش از گنجایی املا و انشا فرسوده دو طغرا نامه که به سرکار میرزا و گرامی سرور نیاز افتاده بود فراز آمد و ساحت انجمن از نافه مداد و نکهت سوداش شرم صحرای تبت و رشک شهربند طراز آمد در نامه آقا از من نیز نامی رانده اند و با بی خوانده سپاس سلامت و امان تقدیم رفت تا کی بند امتناع گسسته و آن رم زده صید که زندان ها شکسته و کمندها دریده ازین قید جسته و ما را نیز به دولت پیوندش دل از دام هزار گرفتاری رسته گردد بار خدا را گواه می آرم که پس از غیبت سرکار دم آبی بی دریا دریا خون جگر نگماشتم و دستم بر خوان دوست ودشمن لب نانی بی آنکه کوه کوه استخوان کاهد و دشت دشت تن و جان فرساید نشکستم

روانی که پرورش اندوز دیدار است از شام و چاشت چه فزایش گیرد مذاقی که گمارش از لعل کوثر گوار دوست همی برد کی و کجا از کیفیت کدام می آسایش اندوز و خالی از مغازلات زنانه و معاملات زمانه دور از تو مرغی پر ریخته ام و اسیری به حلق آویخته با آن بسط معاشرت و نشر آمیزش که دیده و دانی به دستی پای از همه کشیدم و پیوند از همه بریدم که با آن حسن عقیدت و پیمان دیرین سرکار میرزا محمد علی را سالی فزون رفت تا ملاقات نخاسته دیدار دیگران را از این مراودت کاستگی ها پیداست اگر بار خدا مقدر کرده باشد و مرا میسر گردد در این پایان پیری و آغاز نیری تاکنون صدباره پیوند از همه حتی زن و فرزند باز گسسته بودم

یغمای جندقی
 
۶۶۱۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۸۶ - داستانی از دوران کودکی

 

... بهل پرده بر رخ بسوزان سپند

چون ویله زینهارش بلند آوا گشت و بیغاره تاب او بارش شرم انگیز و خشم افزا چهاراسبه بدو آمیختم و ده مرده درخدیجه آویختم اگر چه آن بره آهوی تازه شاخ و گوزن بچه نو نبرد با همه خردی و سادگی و نوآموزی و مادگی بازوی شیر و پلنگ داشت و نیروی دریا و نهنگ ولی چون ما را با همه بی دست و پایی ساز هم پشتی رست و کار از بازیچه و لاغ به کشاکش و کشت درکشید سخت سختش زار و زبون آوردیم و نیک نیک نوان و نگون

برادر پی مالش شاخ او ...

... چه زاید زآمیزش مغز و مشت

نر و ماده این گول ساده و گرفتار افتاده را رزم لگد و مشت برساختند و به کوفت های زفت و درشت که بر پیکار هفتخوان انگشت سودی در کار کتک و کشت ایستادند از سر و سنگ مپرس و از تن و چوب مگوی تو گفتی گل کاران ساروج همی کوبند یا پوست گران مازوج همی سایند از آن سنگ ساران و چوب باران کوهساری شدم از سنگ ولی خرد و خسته پیشه واری از چوب ولی ریش و شکسته پس از آنکه از آتش و باد دود و دمی مانده بود و از خاک و آبم گردونمی خوار و خسته زار و شکسته از چنگ ایشانم رهایی رست و نیم کشت و خون آغشت تا ز رمیدن و ساز پریدن را بال و پر از مرغ دام دیده گرفتم و پای و پی از آهوی زخم رسیده یار سنگین دل و ماه سیمین تن سنگ در دامان و جنگ در سر شکسته لگام و گسسته جلو از پی تاختن آوردند و در انداز تک و دو وایست و رو رزم ویرانه نو ساختن من نیز از بیم جان و آسب کشت دست به سنگ ستیز بردم وآهنگ جنگ گریز کردم پس از گیرو داری فره و زد و خوردی فراوان مردن مردن و هزار خون دل خوردن از آن گرداب کشتی شکن رخت به کنار افکندم و از دریا باری چونان ژرف و بی پایاب که کمتر گزندش طوفان خون بود به کنجی جان سپار افتادم چون لختی بدین برگذشت و هوش از رمیدن آرمیدن گرفت

از آن تاب و تیمار و زخم و زیان ...

یغمای جندقی
 
۶۶۱۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۱ - انابت نامه

 

گواهی میدهم خدا یکی است و او را انبازی نیست و بی مزد و سپاس سزاوار بندگی و پرستش است و بازگشت همه به اوست و هر چه خواهد و کند یا نکند و نخواهد راست و درست است و بی خواست او هیچ کاری و شماری خوی نبندد و روی نگشایدپاک پیمبر گزیده و ستوده و پسندیده فرستاده و دوست و یار اوست بنیاد یاسا و آیین او از هر مایه زیان و آلایش پاک و پرداخته گفته و کرده او بهر نام و نشان کرده و گفته بار خداستهر که از وی ویاساق وی روی تابد از پاک یزدان و یاساق پاک یزدان روی تافته است بستگان او رستگاران اند و رستگان او گرفتاران و همچنین مردانه داماد و فرزانه فرزندانش چنو پیشوایان راه و کیش اند و در همه چیز از همه کس به فرسنگ ها برتر و بیش کشتی رستگاری اند و پشتی آمرزگاری

پیدا و نهان آنچه آگاهی داده اند و راه گشاده هر که شنید و دید رخت به بنگاه کامیابی برد و آنکه گوش پراکند و پای دربست در چاهسار بدبختی و سیاه روزی جاودان نای آویز تباهی ماندبار خدایا بدین بزرگواران که یاد کردم این خاکسار را از خود و آفرینش بیزاری ده و به دام بندگی و پرستش خویش آشنایی بخش دست امید مرا از دامان پیوند ایشان کوتاه مخواه و در دو کیهان جز بر این آیین و راه مبر کرده های زشت و گفته های ناهموار مرا به دست چشم پوشی و فراموشی پرده داری کن و در این بازگشت که با کوه کوه شرمساری و دریا دریا خاکساری آمده ایم از لغزش تیاقداری فرمای

نه بر من و بر بندگی من بخشای ...

... شک نیست که پل آن سوی آب است مرا

چون تو نخواهی زکوش من چه گشاید چون تو بکاهی ز سعی من چه فزایدخدایا سینه ای ده آتش خیز و آشتی دوزخ آویز دیده ای بخش دریا زای و دریایی طوفان فزای هر بویه و تلواس جز اندیشه بندگی و پیشه پرستندگی از دلم بیرون کن و دم دم شادی خاست پرستاری خویش و بیزاری خود در نهادم افزون فرمای

یغمای جندقی
 
۶۶۱۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۲ - به خسرو بیک یاور سمنانی نوشته

 

... تارک گردن کشی افراخت بر چرخ کبود

اینکه روزگاری دیرپای هر کاری را پس دست گذاشته اند و در رکاب سرتیپ دریا نهیب که به گوهر در باز سفید و شیر سیاه است در آن سبز بیشه رای و خواست بر نخجیر ماهی و تو رنگ گماشته زهی کار و کام و خهی نوا و نام که همواره با شیر مرغزاری و باز شکاری هم شاخ و یالی و هم پرو بال ترا از این آفت و انداز و پر و پرواز گزیده تر کام و هوس انبازی درنگ و شتاب و دمسازی لگام و رکاب ایشان بود و شوریده دل بر بوی و امید این بلند پایه بدرود یاران و خویشان کرد بار خدا را ستایش آنچه دوست خواست و دشمن کاست به خوشتر ساز و سنگی در خشک و تر با چنگ افتاد و به کوری فسیله ها گاو و خر تو سن کام و باره نام به زیباتر آب و رنگی در رکاب مهلبی و زین خدنگ آمد

روان پروران از همه آفرینش سه چیز را برتر نهاده اند و یاران دید و دانش هر یک به اندازه پای و مایه خویش کیسه و دیده بر آن دوخته و گشاده نخستین سیم سره وزرسار است که پست تا بالا و خواجه تا لالا را کار دو کیهان از وی به ساز و سامان است و آرزوهای فرومایه تا والا از او در آستین و دامان ...

... جز دل رادش که دید یا که تواند

سیم به دریا و زرفشاند به کشتی

یار اگر از دوست دست شسته زدستان ...

یغمای جندقی
 
۶۶۱۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۲۵ - مخاطب این نامه اسمعیل هنر است به واسطه میرزا احمد صفائی

 

پدر جان کاغذت رسید اگر راستی پندهای کهنه و نو در ترازوی تو سنگی یافته و ساده سراییها رنگی نیازی بدان نیست تا مایه ومغز گفته ها را گواهی تراشم و به گفته ایلخانی خراسان کاه کهنه بر آسمان پاشم بی اندیشه و درنگ خسته را به نامه و گفتاری خوش بخواه و بار کارهاش بر گردن نه و میخ تیاقداری بستگان بر دامن کوب من پیش از اینها نگاشته ام از راه سمنان رای اندیش آن در گشته باشد آری از هر اندیشه دیریست گشته ام و از گفتار و کردار تو گذشته ولی گذشتن و گشتن ما سایه آمرزگاری و بخشایش بار خداست از آن پرده دریها پرده گری از وی خواه موبد را پاک یزدان از این آز دیر سیر و آرزوی هرگز میر نگهبان باد که به اندیشه پشیز و مویزی بر دریا چاه کند و چفت بر تاک پروین شکند اگر خسته آلودگیهای وی پلید نسازد و روی پسر و رنگ مرا از سیاه دستی زریر و شنبلید نکند دیگر آلایشی در راه نیست و کارهای تو یکسر دلخواه خواهد گذشت بر خود این مایه ها تنگ مگیر و پیشانی سنگ مساز که بر سخت گیران و دشوار پذیران آسمان سخت تر گیرد

کار روزگار و مردم روزگار تیتال و ترفروشی است اگر آدمی با صد زبان خموش نپاید و بی اندامی دور و نزدیک را دانسته فراموش نکند فراخای کیهان بر جهانی تنگ خواهد شد و کار و بار خواجه تا لالا لنگ خواهد ماند بی سخن رستاخیز و بازگشت و اوارجه و شماری هست هر چه در سپنجی لانه از تو نیست گردد دیر یا زود هم در اینجا هم در جاوید بتو خواهد رسید ...

یغمای جندقی
 
۶۶۱۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۳۰

 

میرزا جان من از ده سالگی تا امروز هرگز جندق را تهی از آسوده مردی و خداوند دردی ندیدم آن روزگارها راهرو راستین میرزا ضیاء الدین بود سه چهار تن وابسته خوب داشت همه وارسته سرخ و زرد بودند و در خورد تاب و توان خود دارای سوز و درد پس از وی میرزا مسیح خاکستر نشین دوده قلندری و سرگشته هامون سلندری بر همه برتری داشت و نام خجسته فرجام نیستی بر بادامه انگشتری او نیز چون جامه برانداخت کربلایی ابراهیم پایه جای نشینی یافت و آرایش افزای کنج خاموشی و گوشه گزینی گشت جوی او نیز به دریا پیوست

ملا نورمحمد خود را بر کمند او آویخت و کاربند آیین و آهنگ او شد چون میرزا سید محمد در روزگار او شاخ و یال افراخت و پر و بال افشاند او را نشستی چونانکه پیشواهای پیشینه نخاست ولی بر دیگر درویشان بیشی و پیشی یافت دوده خاکساری یکباره سرد نشد و آیینه یکی گویی و یکی جویان چندان کوب آزمای خاک و رنگ افزای گردنگشت ...

یغمای جندقی
 
۶۶۱۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۴۷

 

... خاک فروکشت آن چراغ فروزان

بامدادان گم نام روشناس دهقان سپاهی آنچه از آن سامان ربود با بستگان رهی بروی گرد آمده گرامی به فرجامگاه کشیدند پهلوی پدر رای آسایش گزید و دیده بر راه بخشایش خفت ساز و برگش به خامه احمد و نگین همگان نگارش و آذین یافت بادامه وی با بوم و نگین حاجی اسد بیک به احمد سپرده شد برخی پس افکند که بار دل است این دو روزه فروخته وام های پراکنده او پرداخته خواهد شد و رحمن با دگر چیزها که چیزی نیست راه اندیش زادوبوم خواهد گشت آنچه پیداست جز این دو سه پارچه آب و خاک از همه رنگ و بوی جهانش باد در چنگ است و هنوزش از بخت و کام و پیروزی و به افتاد گهر در دریا و سیم در سنگ پنج دختر دارد دو زن مشهدی و رحمن از تیمار بخت بیمار خویش به کاروبار ایشان نیارند پرداخت همان مایه که زیان نرسانند سود است تا دیگری شخم و شیار کند و کار از خرمن به انبار رسد

پیداست بدان مشتی پا شکسته چه خواهد گذشت شصت تومان نیز وام سودی دارد و ا زچپ و چارسو همه دندان بر این کالا و رخت تیز گردانده و حرم پیرامون این دو سه بی مایه و کم سایه باغ و درخت کشیده بی دستیاری نیکان و پایمردی نزدیکان زن های بی کالا و کوی و دخترهای بی سامان و شوی را دو سه بامداد دیگر از ترکتاز خواهندگان نوکیسه و کاهندگان کاسه لیس به جای سوخت دود دل از روزن خواهد ساخت و به رنج دریوزه و آسیب خواست گرد کوی و برزن باید گشت ...

یغمای جندقی
 
۶۶۱۸

رشحه » شمارهٔ ۱۵ - از یک قصیده

 

... چو از خون گردان و از گرد میدان

شود دشت دریا شود بحر چون بر

فلک گردد از نوک رمحت مشبک ...

رشحه
 
۶۶۱۹

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

... قطره باران کجا و چشمه خورشید

قطره کجا میشود محیط به دریا

در رحم و در صدف ز قطره ناچیز ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۶۶۲۰

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

... همه موج ها نقش بر آب ها

ز دریا نیند آگه این ماهیان

فتاده ز حیرت به گرد آب ها ...

آشفتهٔ شیرازی
 
 
۱
۳۲۹
۳۳۰
۳۳۱
۳۳۲
۳۳۳
۳۷۳