گنجور

 
۴۳۶۱

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب چهارم » مناظرهٔ دیو گاوپای با دانای دینی

 

روز دیگر که سلاثه صبح بام از مشیمه ظلام بدر آمد و کلاله شام از بناگوش سحر تمام باز افتاد گاوپای با خیل شیاطین بحوالی آن موضع فرو آمد و جماهیر خلق از دیو و پری و آدمی در یک مجمع مجتمع شدند و بمواثیق عهود بر آن اجماع کردند که اگر دینی درین مناظره از عهده سؤالات گاوپای بیرون آید و جواب او بتواند گفت دیوان معموره عالم باز گذارند و مساکن و اماکن در غایرات زمین سازند و به مغاکها و مغارات متوطن شوند و از مواصلت و مخالطت با آدمیان دور باشند و اگر از دیو محجوج و مرجوح آید او را هلاک کنند بر این قرار بنشستند و مسایله آغاز نهادند دیو گفت جهان بر چند قسمست و کردگار جهان چند دینی گفت جهان بر سه قسمست یکی مفردات عناصر و مرکبات که از اجزاء آن حاصل می آید و آن از حرکات نیاساید و بر یک حال نپاید و تبدل و تغیر حالا فحالا از لوازم آنست دوم اجرام علوی سماوی که بعضی از آن دایما بوجهی متحرک باشند چون ثوابت و سیارات کواکب که بصعود و هبوط و شرف و وبال و رجوع و استقامت و اوج و حضیض و احتراق و انصراف و اجتماع و استقبال و الی غیر ذلک من عوارض الحالات موسوم اند و ببطء و سرعت سیر و تأثیر سعادت و نحوست منسوب و بوجهی نامتحرک که هر یک را در دایره فلک البروج و چه در دیگر دوایر افلاک که محاط آنست مرکوز نهند چنانک گویی نگینهای زرنگارند درین حقله پیروزه نشانیده و فلک اعظم محیط و متشبث به جمله فلکها و به طبیعتی که بر آن مجبولست از بخشنده فاطر السموات می گردد و همه را بحرکت قسری در تجاویف خویش گرد این کره اغبر می گرداند و دیگران در مرکز خویش ثابت و ساکن سیوم عالم عقول و نفوس افلاک که جوهر ایشان از بساطت و ترکیب بری باشد و از نسبت سکون و حرکت عری و از نقص حدثان و تغیر زمان و مکان لباس فطرت بسر چشمه قدس و طهارت شسته و پیشکاری بارگاه علیین یافته فالمقسمات امرا و کردگار یکی ست که مبدع کاینات ست و ذات او مقدس از آنک او را در ابداع و ایجاد موجودات شریکی بکار آید تعالی عما یقول الظالمون علوا کبیرا دیو گفت آفرینش مردم از چیست و نام مردمی بر چیست و جان مردم چندست و بازگشت ایشان کجاست دینی گفت آفرینش مردم از ترکیب چهار عناصر و هشت مزاج مفرد و مرکب علی سبیل الاعتدال حاصل شود و نام مردمی بر آن قوت ممیزه اطلاق کنند که نیک از بد و صحیح از فاسد و حق از باطل و خوب از زشت و خیر از شر بشناسد و معانی که در ذهن تصور کند بواسطه مقاطع حروف و فواصل الفاظ بیرون دهد و این آن جوهرست که آنرا نفس ناطقه خوانند و جان مردم سه حقیقتست به عضو از اعضاء رییسه قایم یکی روح طبیعی که از جگر منبعث شود و بقای او بمددی باشد که از قوت غاذیه پیوند او گردد دوم روح حیوانی که منشأ او دلست و مبدأ حس و حرکت ازینجا باشد و قوت او از جنبش افلاک و نیرات مستفادست سیوم روح نفسانی که محل او دماغست و تفکر و تدبر از آنجا خیزد همچنانک قوه نامیه در روح طبیعی طلب غذا کند قوت ممیزه در روح نفسانی سعادت دو جهانی جوید و از اسباب شقاوت اجتناب نماید و استمداد قوای او از اجرام علوی و هیاکل قدسی بود و خلعت کمال او اینست که و من یؤت الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا و ما یذکر الا اولوالالباب اما بازگشت بعالم غیب که مقام ثواب و عقابست و اشارت کجایی بلامکان نرسد دیو گفت نهاد عناصر چهارگانه بر چه نسق کرده اند دینی گفت از اینها هرچ بطبع گران ترست زیر آمد و هرچ سبکتر بالا تا زمین که بارد یابست و از همه ثقیل تر مشمول آب آمد و آب شامل او و آب که بارد رطبست و ثقیل تر از هوا مشمول هوا آمد و هوا شامل او و هوا که حار رطبست و ثقیل تر از آتش مشمول آتش شامل او و آتش که حار یابست مرکز و مقر او بالای هر سه آمد و سطح باطن از فلک قمر مماس اوست و اگرچ در اصل آفرینش و مبدأ تکوین هر یک ببساطت خویش از دیگری منفرد افتاد لیکن از بهر مناظم کار عالم و مجاری احوال عالمیان بر وفق حکمت اجزاء هر چهار را با یکدیگر اختلاط و امتزاج داده آمد تا هرچ از یکی بکاهد در دیگری بیفزاید و بتغیر مزاج از حقیقت بحقیقت و از ماهیت بماهیت انتقال پذیرد چنانک ابر بخاریست که از رطوبت عارضی در اجزاء زمین بواسطه حرارت شعاع آفتاب برخیزد و بدان سبب که از آب لطیف تر بود در مرکز آب و خاک قرار نگیرد روی بمصاعد هوا نهد و بر بالا رود و بقدر آنچ از آتش ثقیل ترست در میانه بایستد و چون رطوبتش بغایت رسد تحلیل پذیرد و باران شود و چون حرارتش بکمال انجامد آتش گردد بإذن الله و لطف صنعه دیو گفت آورد و چیست که باز نتوان داشت و چیست که نتوان آموخت و چیست که نتوان دانست دینی گفت آنچ از همه چیزها بمن نزدیکترست اجلست که چون قادمی روی بمن نهادست و من چون مستقبلی دو اسبه براشهب صبح و ادهم شام پیش او باز می روم و تا درنگری بهم رسیده باشیم

هذاک مرکوبی و تلک جنیبتی

بهما قطعت مسافه العمر

و آنچ از همه چیزها از من دورترست روزی نامقدرست که کسب آن مقدور بشر نیست و آنچ باز نتوان آورد ایام شباب و ریعان جوانی که ریحان بستان اما نیست و چون دست مالیده روزگار گشت اعادت رونق آن ممکن نگردد و آنچ باز نتوان داشت دولت سپری شده همچون سفینه شکسته که آب از رخنهای او درآید و میل رسوب کند تا در قعر بنشیند اصلاح ملاح هیچ سود نکند و چون برگ درخت که وقت ریختن بهمه چابک دستان جهان یکی را بصد هزار سریشم حیلت بر سر شاخی نتوانند داشت و آنچ نتوان آموخت زیرکی که اگر در گوهر فطرت نسرشته باشند و از خزانه یؤتیه من یشاء عطا نکرده در مکتب هیچ تعلیم بتحصیل آن نرسد و آنچ نتوان دانست کمال کنه ایزدی و حقیقت ذات او که در احاطت علم هیچکس صورت نبندد و داناترین خلق و آگاه ترین بشر صلوات الله علیه و آله بهنگام اظهار عجز از ادراک کمال و صفت جلال او میگوید لا احصی ثناء علیک انت کما اثنیت علی نفسک چون مجادله و محاوره ایشان اینجا رسید شب در آمد و حاضران انجمن چون انجم بنات النعش بپراکندند و عقود ثریا چون درر دراری جوزا از علاقه حمایل فلک درآویختند متفرق گشتند گاوپای عنان معارضه برتافت افلت و له حصاص پس با قومی که مجاوران خدمت و مشاوران خلوت او بودند همه شب در لجه لجاج خویش غوطه ندامت و غصه آن حالت می خورد که نزول درجه او از منزلت دینی بفنون دانش پیش جماهیر خلق روشن شود و روی دعوی او سیاه گردد روز دیگر که تتق اطلس آسمان بطراز زر کشیده آفتاب بیاراستند طرزی دیگر سخن آغاز نهاد و پیش دانای دینی آمد و طوایف خلایق مجتمع شدند دیو گفت دوستی دنیا از بهرچه آفریده اند و حرص و آز بر مردم چرا غالبست دینی گفت از بهر آبادانی جهانست که اگر آز نبودی و دیده بصیرت آدمی را بحجاب آن از دیدن عواقب کارها مکفوف نداشتندی کس از جهانیان غم فردا نخوردی و هیچ آدمی بر آن میوه که مذاق حال باومید دریافت طعم آن خوش دارد هرگز نهالی بزمین فرو نبردی و برای قوتی که در مستقبل حال مدد بقای خویش از آن داند تخمی نیفشاندی سلک نظام عالم گسسته شدی بلک یکی ازین نقشها در کارگاه ابداع ننمودی و تار و پود مکونات درهم نیفتادی دیو گفت گوهر فرشتگان چیست و گوهر مردم کدامست و گوهر دیوان کدام دینی گفت گوهر فرشتگان عقل پاکست که بدی را بدان هیچ آشنایی نیست و گوهر دیوان آز و خشم که جز بدی و زشتی نفرماید و گوهر مردم ازین هر دو مرکب که هرگه که گوهر عقل در و بجنبش آید ذات او به لباس ملکیت مکتسی شود و نفس او در افعال خود همه تلقین رحمانی شنود و هرگه که گوهر آز و خشم درو استیلا کند بصفت دیوان بیرون آید و در امر و نهی بالقاء شیطانی گراید دیو گفت فایده خرد چیست دینی گفت آنک چون راه حق گم کنی او زمام ناقه طلبست را بجاده راستی کشد و چون غمگین شوی انیس انده گار و جلیس حق گزارت او باشد و چون در مصادمات وقایع پایت بلغزد دست گیرت او باشد و چون روزگارت بروز درویشی افکند سرمایه توانگری از کیسه کیمیاء سعادت او بخشد و چون بترسی در کنف حفظ او ایمن باشی جانرا از خطا و خطل و دل را از نسیان و زلل او مصون دارد

هر آنکس که دارد روانش خرد

سرمایه کارها بنگرد

خرد رهنمای و خرد ره گشای ...

... آفتابی شود ز سایه او

دیو گفت خردمند میان مردم کیست دینی گفت آنک چون برو ستم کنند مقام احتمال بشناسد و تواضع با فرودستان از کرم داند عفو بوقت قدرت واجب شناسد و کار جهان فانی آسان فرا گیرد و از اندیشه جهان باقی خالی نباشد چون احسانی بیند باندازه آن سپاس دارد چون اساءتی یابد بر آن مصابرت را کار فرماید و اگر او را بستایند در محامد اوصاف فزونی جوید و اگرش بنکوهند از مذام سیرت محترز باشد خاموشی او مهر سلامت یابی گویایی او فتح الباب منفعت بینی تا میان مردم باشد شمع وار بنور وجود خویش چشمها را روشنایی دهد چون بکنار نشیند بچراغش طلبند از بهر صلاح خود فساد دیگری نخواهد و خواسته را بر خرسندی نگزیند و در تحصیل ناآمده سخت نکوشد و در ادراک و تلافی فایت رنج بر دل ننهد در نایافت مراد اندوهگن نگردد و در نیل آن شادی نیفزاید لکیلا تاسوا علی مافاتکم و لا تفرحوا بما آتیکم دیو گفت کدام چیز موجودست و موجود نیست و کدام چیز موجودست و سلب وجود ازو ناممکن دینی گفت آنچ موجودست و موجود نیست هرچ فرود فلک قمرست از مفردات طبایع و مرکبات اجسام که حقایق آن پیوسته برجاست و اجزاء آن در تلاشی و تحلل تا هر ذره که از آن بعالم عدم باز رود دیگری قایم مقام آن در وجود آید بر سبیل انتقال صورت و آنک موجودست و سلب وجود ازو ناممکن عالم الوهیت و ذات پاک واجب الوجود که فنا و زوال را بهستی آن راه نیست دیو گفت کدام جزوست که بر کل خویش محیط شود و کدام جزو که ابتداء کل ازوست و او از کل شریفترست و کدام چیزست که از یک روی هزلست و از یک روی جده دینی گفت آن جزو که بر کل خویش محیطست آن عقلست که منزل او حجب دماغ نهند و چون از قوای نفسانی طورا فطورا پرورده شود و ببلوغ حال رسد بر عقل کل از روی ادراک مشرف گردد و ماهیت آن بداند و آن جزو که ابتداء کلست و شریفتر از کل دلست که نقطه پرگار آفرینش اوست و منشأ روح حیوانی که مایه بخش جمله قوتهاست هم او باتفاق شریفترین کل اعضا و اجزا باشد و آنک از یک روی جدست و از یک روی هزل این افسانها و اسمار موضوع از وضع خردمندان دانش پژوه که جمع آورده اند و در اسفار و کتب ثبت کرده از آنروی که از زبان حیوانات عجم حکایت کرده اند صورت هزل دارد و از آنوجه که سراسر اشارتست و حکمتهای خفی در مضامین آن مندرج جد محضست تا خواننده را میل طبع بمطالعه ظاهر آن کشش کند پس بر اسرار باطن بطریق توصل وقوف یابد دیو چون دست برد دینی در بیان سخن بدید و حاضرانرا از حضور جواب او دیده تعجب متحیر بماند و از تقدم دینی در حلبه مسابقت جری المذکی حسرت عنه الحمر برخواندند دیوان از آن مباحثه کالباحث عن حتفه بظلفه پشیمان شدند از آن جایگه جمله هزیمت گرفتند و خسار و خیبت بهره ایشان آمد بزیر زمین رفتند و در وهدات و غایرات مسکن ساختند و شر مخالطت ایشان از آدمیان بکفایت انجامید تا ارباب بصیرت بدانند که اعانت حق و اهانت باطل سنت الهیست تعالی و تقدس و تزویر زور با تقریر صدق برنیاید و علم علم از جهل نگو نسار نگردد و همیشه حق منصور باشد و باطل مقهور

توانا بود هر که دانا بود

ز دانش دل پیر برنا بود

تمام شد داستان دیو گاوپای و دانای دینی بعد از این یاد کنیم باب دادمه و داستان و درو باز نماییم آنچ شرایط آداب خدمت ملوکست که عموم و خصوص خدم و حشم را در مسالک و مدارج آن چگونه قدم می باید نهاد حق تعالی رای ممالک آرای خواجه جهان دستور و مقتدای جهانیان روشن داراد و اقدام سالکان این راه را از غوایل جهل بنور رویت و هدایت المعیت او مصون و معصوم بمحمد و آله الطاهرین

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۶۲

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب پنجم » در دادمه و داستان

 

... در جماد و در نبات آنگاه ما را بر سری

و پوشیده نیست که از مست و مجنون و خفته و کودک قلم تکلیف برگرفته اند و رقم عذر درکشیده و مؤاخذت به هیچ منکر که ازیشان مشاهده افتد رخصت شرع و رسم نیست لیکن از همه اعذار عذر خفته مقبول ترست و او به نزدیک عقل از همه معذورتر چه در دیگر حالات مثلا چون سکر و جنون هیچ حرکت و سکون از فعل و اختیاری خالی نباشد و خفته را عنان تصرف یکباره در دست طبیعت نهاده اند و بند تعطیل بر پای حواس بسته و قوای ارادی را از کار خویش معزول گردانیده و حکما ازینجا گفته اند که خواب مرگی جزویست و مرگ خوابی کلی و النوم اخو الموت و در کتب اخلاق خوانده ام که عاقل به عیبی که لازم ذات او باشد دیگری را تعییر نکند خاصه پادشاه را که عیب او بهتر برداشتن و باطل او را حق انگاشتن از مقتضای عقل است و خواص حضرت و نزدیکان خدمت را واجب تر که مراقب این حال باشند چه پیوسته بر مزله الاقدام اند علی شفا جرف هار ایستاده من جالس الملوک بغیر ادب فقد خاطربنفسه و خطاب از جناب کبریا در تقویم آگاهترین خلایق دو عالم چنین آمد که فاستقم کما امرت تا زبان نبوت از هیبت نزول این آیت می گوید شیبتنی سوره هود دادمه گفت عرضی که از عیب پاک است و زبانی که برو کذب نرود و نفسی که به معرت نادانی منسوب نباشد از خندیدن کسی باک ندارد داستان گفت سه عادت از عادات جاهلان است یکی خود را بی عیب پنداشتن دوم دیگران را در مرتبه دانش از خود فروتر نهادن سیوم به علم خویش خرم بودن و خود را بر قدم انتها دانستن و در غایت کمال پنداشتن

چو گویی که هر دانش آموختم ...

... یکی نغز بازی کند روزگار

که بنشاندت پیش آموزگار

و در لطایف عظت از خداوندان حکمت می آید که چون عیب دیگران جویی و هنر خویش بینی از جستن عیب خویش و هنر دیگران غافل مباش که هر که بر عیب خویش و هنر دیگران واقف نشود عیب پاک نگردد و در گرد هنرمندان نرسد اذا اراد الله بعبد خیرا بصره بعیوب نفسه و بقراط میگوید کن فی الحرص علی تفقد عیوبک کعدوک دادمه گفت آنکس که در نفس پاک به تفتیش رذایل عیوب مشغول شود آنرا ماند که چشمه آب زلال را بشوراند تا صفای آن از کدورت بهتر شناخته شود لاشک از مبالغت در شورانیدن روشنی آن به تیرگی میل کند و کثافتی نامتوقع از لطافت اجزاء او بیرون آید داستان گفت هیچ عاشق عیب معشوق نبیند و مردم را با هیچ معشوق خوب روی آن عشق بازی نبود که با مشاهده نفس خویش و ازین سبب همیشه محاسن آثار خویش بیند و مساوی دیگران چنانک گفت ...

... چون آینه ناردش مگر خودبینی

و هرک گردش روزگار را مساعد خویش بیند پندارد که با همه آن مزاج دارد همچون منعمی که به فصل تابستان خیش خانه آسایش او را غلامان سیمین بناگوش زرین گوشوار به مروحه ای که سر زلف ایشان را مشوش کند خوش می دارند گمان برد که نیم سوختگان شرر آفتاب که محنت همه جای سایه وار در قفای ایشان می رود در همان نصیب لذت و راحت اند یا

چون صاحب ثروتی که در موسم زمستان هوای تابخانه را از تأثیر شعله آتش اثیروش به فصل دی مزاج باحور دهد و با حور پیکران ماه منظر شراب ارغوانی بر سماع ارغنونی نوشد حال آن کشتگان شکنجه سرما و افسردگان دم سردی روزگار که در پایان عقبات راضی گشته باشند تا ساعد ایشان بجای ساق هیزم بر آتش کوره توانگران نهند از خود قیاس کند و این همه از باب جهل و نادانی و غفلت و خام قلتبانی باشد وخامتی هر آینه به فرجام باز دهد و پادشاه هر چند راه انبساط گشاده تر کند از بساط حشمت او دورتر باید نشست ان اتخذک الملک اخا فاتخذه ربا و ان زادک ایناسا فزده اجلالا دادمه گفت این خنده راستی از من خطا آمد لیکن سخن که از دهان بیرون رفت و تیر که از قبضه کمان گذر یافت و مرغ که از دام پرید اعادت آن صورت نبندد

القول کاللبن المحلوب لیس له

رد و کیف یرد الحالب اللبنا

و این معنی مقررست که تا گناه آشکارا نشود بیم عقوبت نباشد پس من حالیا از اذیت وبال این خطییت ایمنم چه این ماجرا میان من و تو رفت و مجربان صاحب حنکت که خنگ ابلق ایام لگام ریاضت ایشان خاییده باشد گفته اند راز کس در دل کس گنجایی ندارد مگر در دل دوست ع خزانه سر اعجزت کل فاتح اگر تو این راز در پرده خاطر پوشیده داری از حسن عهد و صدق وداد تو مستبدع نیست ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۶۳

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب پنجم » داستانِ خسرو با ملک دانا

 

دادمه گفت شنیدم که خسرو را با ملکی از ملوک وقت خصومت افتاد و داعیه طبع به انتزاع ملک از طباع یکدیگر پدید آمد تا به مناهضت جنگ و پیگار از جانبین کار بدانجا رسید که جز تیر سفیری در میانه تردد نمی کرد و جز به زبان سنان جواب و سؤال نمی رفت صف های معرکه بیاراستند و کارزاری عظیم کردند آخر الامر خسرو مظفر آمد صبای نصرت بر زلف پرچم و گوشوار ماهچه علم او وزید و دیوار ادبار خاک خسار در کاسه خصم کرد منهزم و آواره گشتند و ملک را گرفته پیش خسرو آوردند خسرو از آنجا که همت ملکانه و سیرت پادشاهانه او بود اذا ملکت فأسجع بر خواند و گفت از شکسته خود مومیایی دریغ نمی باید داشت و افکنده خود را بر باید داشت که این رسم سنت کرامست و بر ایشان زینهار خوردن عادت لیام دست بی مسامحتی به هرک برسد رسانیدن و پای بی مجاملتی بر گردن هرک توان نهادن جز کار مردم سبک سایه و طبع فرومایه و نهاد آلوده و خصال ناستوده نتواند بود پس بفرمود تا به وجه اعظام و احترام با ساز وعدت و آلت واهبت و مراکب و موالی با سر خانه و اهالی گردد ملک ثناء و محمدت گفت و آفرین و منت داری کرد و گفت غایت فتوت و علو همت همین باشد لیکن مرا یک توقع است اگر قبول بدان پیوندد نشان اقبال خود دانم خسرو گفت هرچ پیش خاطر می آید می باید خواست که از اجابت آن چاره نیست ملک گفت درین بستان سرای که مرا آنجا فرود آورده اند خرما بنی هست می خواهم که آن را به من بخشی و یک سال همچنین در سایه جوار تو می باشم خسرو ازین سخن اعجاب تمام کرد و متعجب بماند که مگر از هول این واقعه و ترس این حادثه که او را افتاد دماغ او خلل کردست و عقل نقصان پذیرفته که سؤالی بدین رکاکت و التماسی بدین خساست می کند والا ما للملوک و المطامع الدنیه با این همه حاجت او مبذول داشتن و رای او را مبتذل نگذاشتن اولیتر آن بستان سرای و آن درخت بدو بخشید ملک هر هفته می دید که برگ و بار آن درخت می ریخت و افسردگی و پژمردگی بدو راه می یافت تا درو هیچ امید به بود نماند روزی به قاعده گذشته آنجا شد درخت را دید چون بخت صاحب دولتان از سر جوان شده و چون پیشانی تازه رویان گره تغضن از اغصان و بند تشنج از عروق گشوده و چون غنچه شکفته و نافه شکافته رنگ و بوی عروسان چمن درو گرفته و در حله سبز و حریر زرد چناروار بهزار دست رعنایی برآمده

مجمر او از درون طبع از برون سو عود سوز ...

... ملک خاقان و دولت قیصر

داستان گفت به هر بدی که روزگار به روی دوستان آرد از دوست بریدن و پشت بر کار او کردن از قضیت مکارم و سجیت اکارم دور افتد بلک در حالت شدت ورخا و خیبت ورجا باید که یکی باشد من همین ساعت به خدمت ملک روم و به لطایف تدبیر خلاص تو بجویم و کار به مخلص خیر رسانم و فرجه فرجی از مضیق این حبس پدید آرم پس از آنجا به خدمت ملک رفت اتفاقا خرس حاضر بود اندیشه کرد که اگر سخن دادمه به حضور او گویم ناچار باعثه عداوت از نهاد او سر برآرد و زبان اعتراض بگشاید و قوادح عرض آغاز نهد و نگذارد که سخن من در نصاب قبول افتد و اگر به غیبت او گویم شاید که چون خبردار شود بعد از آن فرصتی طلبد ی باختلاس وقت اساس گفته من جمله منهدم کند و قواعد سعی مرا منخرم گرداند و به ابطال غرض من میان جهد ببندد و هر آنچ مقرر کرده باشم به تزییف رساند و گفته اند مکیدت دشمنان و سگالش خصمان در پرده کارگرتر آید که آب که در زیرکاه حیلت پوشانند خصم را به غوطه هلاک زودتر رساند و ما حیله الریح اذا هبت من داخل باز اندیشید که با حضور او اولیترست چه اگر خرس ظاهرا به مدافعت من قدم در پیش نهد و آنچ در باطن او از حقد دادمه متمکن است به عبارت آرد لاشک شهریار بداند که سخن او به غایله غرض منسوبست و به شایبه حسد مشوب اگر ناوکی از شست تعنت رها کند بر نشانه غرض نیاید پس داستان افتتاح سخن به دعای شهریار کرد و گفت از کرایم عادات شاهان و محاسن شیم ایشان یکی عطابخشی است و یکی خطا بخشایی چه استغناء مردم از مال ممکن است اما عصمت کلی از گناه هیچکس را مسلم نیست و محققان شرع را خلاف است تا صد و بیست چهار هزار نقطه نبوت با کمال حال خویش ازین دایره بیرون اند یا نی اگرچ دادمه مجرم است اما اعتراف او به جریمه خویش ضمیمه شفاعت من می شود اگر شاه ذیل عفو بر عثرات او بپوشاند از کمال اریحیت و کرم سجیت او دور نیفتد و الکریم من عفا عن قدره ملک چون این سخن استماع کرد دانست که داستان را ازین کلمات و تقریر این مقدمات غرض کلی و مقصود جملی جز نیکونامی خداوندگار و اشاعت ذکر او به حسن سیرت نیست و حمایت جانب دادمه فرع آن اصل می شناس آخر جموح طبیعتش رام شد و زمام اهتمام به جانب او کشیده آمد سر در پیش افکند و در موقف تردد و تحیر ساعتی بماند خرس اندیشید که خاموشی ملک دلیل رضای اوست به خلاص دادمه و دشمن که افتاد در لگدکوب قهر باید گرفت تا برنخیزد پس گفت ملک نیک داند که مردم بد گوهر به مار گزاینده ماند و مار که آزرده شد سر کوفتن واجب آید و الا از زخم دندان زهر افسای او ایمن نتوان بود

و کم من قایل انی نصیح

و تأباه الخلایق و الرواء

و ای داستان هرک گناه گنه کاران بر خداوندگار پوشیده دارد و خواهد که روی حال او را به تزویر باطل در پرده تقریر حق نیکو فرا نماید و مقابح او را در لباس محاسن جلوه تمویه دهد خاین و غادرست و بر نبذ حقوق منعم خود مبادر داستان گفت نه هرک در کار گناه کاری سخن گوید گناه او را خوار داشته باشد چه عاقل از فعل جمیل عذر نخواهد و از نیکوکاری کس خجالت نبرد و عقلا گفته اند هر گناه که از مردم صادر شود و منقسم است بر چهار قسم یکی از آن زلت است دوم تقصیر سیوم خیانت چهارم مکروه و هر یکی را عقوبتی در خور و مکافاتی سزاوار معین عقوبت زلت عتاب باشد عقوبت تقصیر ملامت عقوبت خیانت بند و زندان عقوبت مکروه رسانیدن مکروه به مکافات کما نزل فی محکم تنزیله تعالی و کتبنا علیهم فیها ان النفس الآیه و آنگه عفو و تجاوز پیرایه قواعد سیاست گردانید و حدود شرعی را به لباس این مجاملت جمال داد که گفت فمن تصدق به فهو کفاره له گناه دادمه ازین اقسام جز زلتی نیست که کس از آن معصوم نتواند بود چنانک یاد کردیم اگر ملک برین گوشمال اقتصار کند و گوشه خاطر از غبار کراهیت پاک گرداند بر سنت کرام ملوک رفته باشد

و العلی محظوره الا علی

من بنی فوق بناء السلف

خرس گفت در شرع رسوم پادشاهی واجبست بر پادشاه از چند گونه مردم تحرز و توقی نمودن و توقع بدسگالی داشتن یکی آنک بی گناهی از کارش معزول کند دیگر آنک با دشمن او دوستی ورزد دیگر آنک در زیان پادشاه سود خویش بیند دیگر آنک بسیار خدمت ها بر اومید مجازات کرده باشد و جزا نیافته باشد دیگر آنک راز پادشاه با نامحرم در میان نهد

اکنون که او به چنین جرمی مؤاخذ گشت ازو اعتماد برخاست و استعطاف او سودمند نیاید ...

... و ان انت اکرمت اللییم تمردا

داستان گفت دادمه بنده ای بسزا و خادمی مخدوم پرست و ندیمی قدیم خدمت و جلیسی به نشین و انیسی محرم و امینست اگر ازو به سهو سییه صادر آمد چندان حسنات اعمال بر صحیفه روزنامه بندگی ثبت کرده ست که به چنین صغایر او را در پای ماچان ذل و صغار نشاید افکندن و قلم در مرضیات خدمت و مقتضیات طاعت او کشیدن

فان یکن الفعل الذی شاء واحدا

فأفعاله اللایی سررن الوف

اگر ملک ازین هفوات درگذرد و به چشم کرم اغماض فرماید لاشک حق شناسی بندگان باشد و ملک را فایده ثنا بر کمال رأفت خویش حاصل گردد پس روی به خرس آورد و گفت که من نام خود در جریده شفعا اثبات می کنم من یشفع شفاعه حسنه یکن له نصیب منها تو نیز با من که داستانم هم داستان باش و صاحب واقعه را به فرصت وقیعت متعرض مشو و تیمار شفاعت خویش به گفتار من مشفوع گردان تا از انصباء این سعادت بی بهره نمانی که صفقه نیکوکاران هرگز خاسر نبوده ست و طمع کم آزاران البته خایب نماند ان الله لا یضیع اجرمن احسن عملا چون سخن ایشان بدین مقام رسید ملک گفت شما امروز بازگردید تا من درین حال به نظر امعان و ایقان نگه کنم که از وجوه مصلحت آنچ مباشرت را شاید کدامست و رای بر چه جملت قرار گیرد ایشان بیرون آمدند و داستان بدر زندان سرای رفت و این ماجری کما جری به سمع دادمه رسانید و گفت اکنون غم مخور که لمعان صباح نجاح روی می نماید و تباشیر بشر از اساریر جبین ملک مشعر می آید به حصول غرض و اگر عقده تأخیری بر کار افتاد و عقبه عایقی در پیش آمد و روی مراد به عذری در پرده تعذر بماند هم دل تنگ نباید کرد

حال اگر ز آنچه بود تیره ترست ...

... آن زمانی که روز خواهد بود

دادمه گفت نخواستم که در ایام برگشتگی حال و بی سامانی کار و نفاق بازار نفاق خصم حدیث من گویی و او را به مجاهرت بر کار من دلیر کنی که سخن بد در حق مرد کارافتاده همچنان مؤثر آید که تعبیر خوابهای بد در احوال خداوندان محنت و مرد دانا به وقت ابتلا تا انجلاء ستاره سعادت از ظلمت کسوف ادبار پاک نبیند باید که چون قطب بر جای ساکن بنشیند و حرکت این آسیای مردم سای را می نگرد تا از دور نامرادی کی فرو آساید چنانک بزورجمهر کرد با خسرو داستان گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۶۴

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب پنجم » داستانِ بزورجمهر با خسرو

 

دادمه گفت شنیدم که روزی خسرو با بزورجمهر در بستان سرایی خرامید بر کنار حوضی به تماشای بطان بنشستند که هر یک برسان به سان زورق سیمین بر روی دریای سیماب گذر می کردند یکی ملاح وار به مجدفه پنجه پای کشتی قالب را به کنار افکندی یکی چون بازی گران که گاه تعلیم از نردبان هوا بر سطح دجله معلق زنند سرنگون به آب فرو شدی یکی غسل جنابت سفاد را از اخامص قدم تا اعالی ساق می شستی یکی مضمضه و استنشاق از رفع حدث ملامست برآوردی گاه چون زاهدان که سجاده بر آب افکنند پیش خسرو نماز بردندی گاه چون قصاران لباس آب بافت جناحین به قرصه صابون حباب می زدند گاه چون زرادان درع غدیر را بر شکل غدایر معنبر و مسلسل نیکوان حلقه در حلقه و گره در گره می انداختند ساعتی بر طرف آن حوض نظاره کارگاه قدر می کردند تا خود آن مرغان بحرکت را از جامه تموج آب که بشعر آسمان گون ماندی نقش بند کن فیکون چگونه پدید آورد خسرو گوهری گرانمایه در دست داشت که هر وقت بدان بازی کردی مرجانی که آفرینش در حقه دهان هیچ معشوق مثل آن ننهاد مرواریدی که روزگار به نوک مژگان هیچ عاشق مانند آن نسفت چشم هیچ نرگس چنان ژاله ندیده بود و رحم هیچ صدفی چنان سلاله نپروریده در استغراق آن حالت از دستش درافتاد بطی به منقار در گرفت و فرو خورد بورجمهر مشاهدت می کرد و پوشیده می داشت تا آنزمان که خسرو از آنجا با خلوتخانه خویش رفت و بزورجمهر با وثاق آمد خسرو از آن گوهر یاد آورد معتمدی فرستاد تا به جد بلیغ در آن موضع طلب کنند بسیار طلب کرد و نیافت خسرو در تغابن تضییع آن بیم بود که رشته پر گوهر از سرشگ دیده بگشاید بزورجمهر را حاضر کرد و گفت اگرچ آن در یتیم با دست آید و چنان یتیمی را خدا ضایع نگذارد اما حالی راه من بر فوات آن رنج دل می بینم چاره این کار چیست بزورجمهر به حکم آنک خداوند طالع خود را در آن وقت موبل و نحوس کواکب را به نظر عداوت ناظر با خود اندیشه کرد که چون آن بط در میان دو هزار بط مشتبهست اشارت به یکی نتوان کرد و اگر مجملا بگویم که در شکم بطانست می ترسم که تأثیر طالع نامساعد اصابت حکم را در تآخیر دارد تا بطان بسیار کشته شوند و چون گوهر نیابند خسرو خشم گیرد و مرا به جهل منسوب کند یا به خیانت آن روز در اندیشه بسر برد و هیچ نگفت چندانک اختر اقبال از وبال بیرون آمد و روزگار با او چنان شد که اگر خواستی

زهر در کام او شکر گشتی

سنگ در دست او گهر گشتی

پس به خدمت خسرو شتافت و گفت پیوسته گوهر شمشیر ملک شب افروز حوادث ایام باد امروز به پرتو فر پادشاهی در آیینه فراست خویش چنان بینم که آن گوهر در بطن یکی ازین بطانست که همه چون غواصان گوهر طلب گرد پایه حوض می گشتند اگر شهریار بفرماید تا بطی چند را خون بریزند آن گوهر به خون بهای ایشان از روزگار بازتوان ستد به حکم فرمان اولین بط را که سر بریدند و بسر کارد مهر از درج حوصله او برداشتند پس از قطره چند لعل سیال و یاقوت مذاب آن گوهر چون یک قطره آب از میان بیرون افتاد خسرو در آن شگفتی از بزورجمهر پرسید که چرا زودتر نگفتی گفت سعادت طالع را بر سبیل مساعدت نمی دیدم اندیشه کردم که اگر بگویم مشعبذ این هفت حقه پیروزه این گوهر را با یشم روز و شبه شب چنان برآمیزد و از دیدهای اوهام پنهان کند و بدستانی که زیردست تصرف بیرون دهد که هرگز عقل چابک اندیش تیزبین آنرا با دست نتواند آورد امروز که دولت شاه را معاون یافتم و ایام را موافق بگفتم و همچنان آمد ع و قد یوافق بعض المنیه القدرا این فسانه از بهر آن گفتم تا بیهوده درباره من سعی ننمایی که هر سخن در خدمت ملوک به وقتی خاص توان تقریر کردن داستان گفت تأثیر سخن در نفوس انسانی به حسب اعتقاد بود اگر در دل شهریار نگرم و بینم که قصد او با عنایت من برابری می کند تعارضا فتساقطا از میزان تجربت کفه مقصود من نه راجح بود نه مرجوح ع و کان کفافا لا علی ولالیا و اگر هنوز بر صلابت حال اولست به سخنهای ملین و گفتارهای چرب مبین اگر نرم نشود باری در درشتی نیفزاید روز دیگر که این یوسف چهره علوی نژاد که هر شب قمر را با دیگر کواکب از بهر اقتباس نور خویش در سجده تقرب بیند گاه بهای جمالش با نخفاض در میزان شود گاه درجه کمالش به ارتفاع در دلو پدید آید سر از چاه زندان خانه ظلمت برآورد داستان از در زندان به استخلاص دادمه به خدمت درگاه شهریار رفت و زمین خدمت بوسه داد و دست دعا بر آسمان داشت و گفت الصادق یرام اذا وعد و البارق یشام اذا رعد دیروز که من بنده حدیث آن بنده قدیم در خدمت تازه کردم تازه رویی ملک بر عفو او دلیل واضح یافتم اگر امروز آن اومید به وفا رساند و حق بندگی او از ذمت کرم خویش موفی گرداند سنت کرام اسلاف را احیا فرموده باشد و صیت کرم اعراق و لطف اخلاق به اطراف و آفاق رسانیده و مسامع و مجامع را به نشر محامد اوصاف مطیب گردانیده و اگر واسطه نه گناه مجرمان باشد فضیلت عفو کجا پدید آید

لولا اشتعال النار فیما جاورت ...

... اعد لهم فی کل یوم جهنما

و شبهت نیست که ترا از موحشات این کلمات در باب دادمه غرض آنست تا دیگر طوایف خدم در راه گستاخی جز به حسن ادب قدم ننهند و بر ارتکاب جرایم جرأت ننمایند و از جستن معایب که نفس آدمی منبع و منشأ آنست زبان کشیده دارند اکنون شما را از مشاحنت و مداهنت دور می باید شدن و تبصبص و چاپلوسی و مراوغت و عیب جویی نیز بگذاشتن و حقیقت دانستن که اگر دور افلاک و سیر انجم را باختلاف رجوع و استقامت که دارند اتفاقی دیگر نبودی و طبایع ارکان با همه مضادت نه به سازگاری ترکیب و تداخل اجزا بامیان آمدندی قلم مشتری و عطارد یک زبان نبودی و تیغ خرشید و بهرام در یک غلاف نگنجیدی و آب با خاک دست در گردن موافقت نیاوردی و هوا فتراک مجاورت آتش نگرفتی صنعت آفرینش بتمامی نرسیدی و سلک این نظام درهم نیفتادی صحن این رباط سفلی و سقف این ساباط علوی عمارت نپذیرفتی چنانک در نفی شرک و اثبات و حدانیت آمدست لو کان فیهما آلهه الا الله لفسدتا و خرس چون عنایت ملک را با دادمه برین عیار دید از هرچ گفته بود پشیمان شد گوش غرامت طبع مالیدن و انگشت ندامت عقل خاییدن گرفت گفتار شهریار را تسلیم گونه بکرد و از خود استسلامی بنمود و بتصویب و تذنیب سخن مشغول گشت و در پرده لعب الخجل از پیش شهریار برخاست و به خانه رفت متفکر و غمناک بنشست هم از خلاص دادمه و هم از تجاسری که در قصد او پیوسته بود و دشمنانگی اظهار کرده دانست که سر ضمیر خویش از پرده کتمان بیرون افکندن بدان وجه زخمه ناساز بود و آن تیر از قبضه کفایت خطا رفت با خود گفت اگر از پس این مکاشحت در مصالحت زنم اضطراری باشد در لباس اختیار پوشیده و تمحلی در طبع به تکلف آورده و تکحلی از عین الرضا نموده تدارک این واقعه بچه طریق توان کرد در مضطرب این حال خرگوشی فرخ زاد نام دوست و برادر خوانده داشت به فطانت ذهن و رزانت رای مشهور و به کاردانی و پیش اندیشی دستور و پیشوای دوستان و یاران کار افتاده از ابناء جنس خویش این بجده رشد و کیاست نهادی همه حدس و فراست ناگاه از در او باز آمد او را بدان صفت مضطرب و در آتش اندوه ملتهب یافت پرسید که این توحش و پریشانی و گره تعبس بر پیشانی چیست خرس کیفیت حال در میان نهاد و نفثه المصدوری که از ودایع صدور احرار باشد از دل بیرون داد و از هرچ رفته بود حکایت باز راند فرخ زاد گفت هرک در جام گیتی نمای خرد فرجام کارها ننگرد و در مطلع اندیشه از مخلص یاد نکند همیشه پراکنده دل و آسیمه سر و بی سامان کار باشد نیک نیفتاد تو پنداشتی که رأی ملک با دادمه چنان تغیر پذیرفت که وقیعت تو در موقع قبول نشیند و او چنان افتاد که هرگز برنخیزد هیهات استسمنت الورم و نفخت فی غیر ضرم و هیچ حسرت ورای آن نیست که از کرده خود به مردم رسد مرد نیکو رای پاکیزه فکرت زیرک دل سلیم فطرت تا اشتمال سخن بر منفعتی محض نبیند از گفتن مجتنب باشد و اگر در سخن مضرتی ممکن الوقوع داند از آن ممتنع شدن واجب شناسد و تا ضرورتی حامل نباشد خود را در تحمل اعباء آن سخن نیفکند من حسن اسلام المرء ترکه ما لایعنیه و عاقل تا تواند دشمنی بر دوستی نگزیند و بیگانگی بر آشنایی ترجیح ننهد و گفته اند دشمن را چنان باید داشت که آن گوی بلورین که در حقه نهند و هر وقت بیرون گیرند و پاک بشویند و هرچ در احتیاط و عزیز داشت آن گنجد بجای آرند تا روزی که جایی سنگ خاره سخت بینند بر آن سنگ زنند و خرد بشکنند چنانک ترکیب و تألیف اجزاء آن بیش در امکان نیاید و هرک عنان مرکوب هوی کشیده دارد و پای در رکاب صبر استوار کند عاقبت خرمی و نشاط همعنان او آید چنانک آن مرد بازرگان را افتاد با زن خویش خرس گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۶۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب پنجم » داستان مرد بازرگان با زن خویش

 

... لکل غریب زال عن یده الفقر

با خود گفت پیش از این روی به وطن نهادن روی نبود لیکن اکنون که موانع از راه برخاست رای آنست که روی به شهر خویش آرم و عیالی که در حباله حکم من بود باز بینم تا بر مهر صیانت خویش هست یا نی اما اگر با عدت و اسباب و ممالیک و دواب و اثقال و احمال روم بدان ماند که باغبان درخت بالیده و به بار آمده از بیخ برآرد و بجای دیگر نشاند هرگز نمای آن امکان ندارد و جای نگیرد و ترشیح و تربیت نپذیرد ع کدابغه و قد حلم الأدیم پس آن اولیتر که تنها و بی علایق روم و بنگرم که کار بر چه هنجارست و چه باید کرد راه برگرفت و آمد تا به شهر خویش رسید در پیرامن شهر صبر کرد چندانک مفارق آفاق را به سواد شب خضاب کردند در حجاب ظلمت متواری و متنکر در درون شهر رفت چون بدر سرای خود رسید در بسته دید به راهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد زن خود را با جوانی دیگر در یک جامه خواب خوش خفته یافت مرد را رعده حمیت و ابیت بر اعضا و جوارح افتاد و جراحتی سخت از مطالعه آن حال بدرون دلش رسید خواست که کارد برکشد و فرو رود و از خون هر دو مرهمی از بهر جراحت خویش معجون کند باز عنان تملک در دست کفایت گرفت و گفت خود را مأمور نفس گردانیدن شرط عقل نیست تا نخست به تحقیق این حال مشغول شوم شاید بود که از طول العهد غیبت من خبر وفات داده باشند و قاضی وقت بقلت ذات الید و علت اعسار نفقه با شوهری دیگر نکاح فرموده از آنجا به زیر آمد و حلقه بر در همسایه زد در باز کردند او اندرون رفت و گفت من مردی غریبم و این زمان از راه دور می آیم این سرای که در بسته دارد بازرگانی داشت سخت توانگر و درویش دار غریب نواز و من هر وقت اینجا نزول کردمی کجاست و حال او چیست همسایه واقعه حال باز گفت همچنان بود که او اندیشید نقش انداخته خویش از لوح تقدیر راست باز خواند شکر ایزد تعالی بر صبر کردن خویش بگزارد و گفت الحمدلله که وبال این فعال بد از قوت به فعل نینجامید و عقال عقل دست تصرف طبع را بسته گردانید این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که شتاب زدگی کار شیطانست و بی صبری از باب نادانی خرس گفت پیش از آنک کار از حد تدارک بیرون رود بیرون شد آن می باید طلبید که مجال تأخیر و تعلل نیست فرخ زاد گفت آن به که با دادمه از در مصالحت درآیی و مکاشحت بگذاری و نفض غبار تهمت را بخفض جناح ذلت پیش آیی و به استمالت خاطر و استقالت از فساد ذات البینی که در جانبین حاصل است مشغول شوی خرس گفت هر آنچ فرمایی متبعست و بر آن اعتراضی نه فرخ زاد از آنجا به خانه داستان شد و از رنج دل که به سبب دادمه بدو رسیده بود گرمش بپرسید و سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت چه وحشت انگیز چه الفت آمیز که در میان او و خرس رفته بود مکرر کرد و از جهت هر دو به عذر و عتاب خردهای از شکر شیرین تر در میان نهاد و نکتهایی را که بچرب زبانی چون بادام بر یکدیگر شکسته بودند لباب همه بیرون گرفت و دست بردی که ذوی الالباب را در سخن آرایی باشد در هر باب بنمود و معجونی بساخت که اگرچ خرس را دشوار به گلو فرو می رفت آخر مزاج حال او با دادمه بصلاح باز آورد پس از آنجا بدر زندان رفت و دادمه را بلطایف تحایا و پرسش از سرگذشت احوال ساعتی مؤانست داد و گفت اگر تا غایت وقت به خدمت نیامدم سبب آن بود که دوستان را در بند بلا دیدن و در حبس آفت اسیر یافتن و مجال وسع را متسعی نه که قدمی بسعی استخلاص درشایستی نهاد کاری صعب دانستم اما همگنان دانند که از صفای نیت و صرف همت بکار تو هرگز خالی نبوده ام و چون دست جز به دعا نمی رسید به خدای تعالی برداشته داشتم و یک سر مویی از دقایق اخلاص ظاهرا و باطنا فرو نگذاشته و اینک به یمن همت دوستان مخلص صبح اومید نور داد و مساعدت بخت سایه افکند و شهریار با سر بخشایش آمد لیکن تو به اصابت این مکروه دل تنگ مکن که ازین حادثه غبار عاری بر دثار و شعار احوال تو ننشیند

فلا تجزعن للکبل مسک وقعها

فان خلاخیل الرجال کبول

و گفته اند آفت چون بمال رسد شکر کن تا بتن نرسد و چون بتن رسد شکر کن تا بجان نرسد فان فی الشر خیارا دادمه گفت عقوبت مستعقب جنایتست و جانی مستحق عقوبت و هرک بخود آرایی و استبداد زندگانی کند و روی از استمداد مشاورت مشفقان ناصح و رفیقان صالح بگرداند روزگار جز ناکامی پیش او نیاورد فرخ زاد گفت اگر خرس در خدمت شهریار کلمه چند ناموافق رای ما راندست بغرض آمیخته نباید دانست که مقصود از آن جز استعمال رای بر وفق مصلحت و استرسال با طبع پادشاه که از واجبات احوال اوست نبوده باشد و چون خرس او را متغیر یافت و از جانب تو متنفر اگر بمناقضت و معارضت قول او مقاوله رفتی از قضیت عقل دور بودی و هنجار سخن گفتن را با پادشاهان طریقی خاصست و نسقی جداگانه و مجاری آن مکالمت را اگرچ زبان جاری و دل مجتری یاری گر بود باید که هنگام تمشیت کار فخاصه برخلاف ارادت او لختی با او گردد و بعضی بصاع او پیماید و اگر خود همه باد باشد و جادلهم بالتی هی احسن اشارتست بچنین مقامی و چون سورت غضب شهریار بنشست و از آنچ بود آسوده تر گشت کلمه که لایق سیر حمیده و خلق کریم او بود بر زبان براند و شرایط حفظ غیب که از قضایای فتوت و مروت خیزد در کسوتی زیبنده و حیلتی شایسته در حضرت مرعی داشتست و مستدعی مزید شفقت و مرحمت آمده باید که ساحت سینه از گرد عداوت و کینه او پاک گردانی و قاذورات کدورات از مشرع معاملت دور کنی

اقبل معاذیر من یاتیک معتذرا ...

... کز اول بامداد رویت بیند

علم الله که چون چشم برین لقای مروح زدم از دردهای مبرح بیاسودم و در کنج این وحشت خانه انده سرای برواء کریم تو مستأنس شدم و از لطف این محاورت و سعادت این مجاورت راحتها یافتم و شک نیست که هر آنچ او بر من گفت جمله لایق حال و فراخور وقت بود و سررشته رضای ملک جزبدان رفق نشایستی با دست آوردن و اطفاء نوایر خشم او جز بآب آن لطافت ممکن نشدی و تو با بلاء هیچ عذر محتاج نه بهر آنچ فرمودی معذور و مشکوری و بر زبان خرد مذکور در جمله هدنه علی دخن عهد مصادقت تازه کردند و از آنجا جمله باتفاق نزدیک شهریار رفتند و بیک بار زبان موافقت و اخلاص بخلاص او بگشودند ملک بر خلاصه عقاید ایشان وقوف یافت که از آن سعی الا نیکونامی و اشاعت ذکر مخدوم بحلم و رحمت و اذاعت حسن سیرت او نمی خواهند و جز ترغیب و تقریب خدم براه طاعت و خدمت نمی جویند دادمه را خلاص فرمود بیرون آمد و بخدمت درگاه رفت بر عادت عتاب زدگان عتبه خدمت را بلب استکانت بوسه داد و با اقران و امثال خویش در پیشگاه مثول سرافکنده خجلت بایستاد ملک چون در سکه روی او نگاه کرد دانست که سبیکه فطرتش از کوره حبس بدان خلاص تمام عیار آمدست و هیچ شایبه غش و غایله غل درو نمانده و تأدب و تهذب پذیرفته و سفاهت بنباهت بدل کرده

و قد یستقیم المرء فیماینوبه ...

... تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد

داستان بحکم اشارت شهریار دست دادمه گرفت و بدست بوس رسانید شهریار عاطفتی پادشاهانه فرمود و نواختی نمود که راه انبساط او در پیش بساط خدمت گشاده شد پس گفت ما عورت گناه دادمه بستر کرامت پوشانیدیم و از کرده و گفته او در گذشتیم واخفض جناحک لمن اتبعک من المؤمنین درین حال متبوع خویش داشتیم تا فیما بعد او و دیگر حاضران همیشه با حضور نفس خویش باشند و مواضع و مواطی دم و قدم خویش بشناسند و سخن آن گویند که قبولش استقبال کند نه آنک بجهد و رنج در اسماع و طباع شنوندگان باید نشاند چنانک ندیمی را از ندماء رای هند افتاد حاضران گفتند اگر خداوند آن داستان باز گوید از پند آن بهره مند شویم

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۶۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب ششم » در زیرک وزروی

 

ملک زاده گفت شنیدم که شبانی بود گله گوسفند داشت تیسی را زروی نام بپیش آهنگی گله مرتب گردانید شراستی و شوخیی بافراط بر خوی او غالب بود هر روز بزخم سروی گوسفندی را افگار کردی و بره و بزغالگان را بزیان آوردی تا شبان ازو بستوه آمد با خود گفت آن به که من این زیان از پهلوی زروی کنم او را ببازار برد تا بفروشد زروی نگاه کرد از دور مردی قصاب را دید با شکلی سمج و جامه شوخگن کاردی در دست و پاره ریسمان بر میان اندیشه کرد که این مرد سبب هلاک منست و بقصد خون ریختن من می آید و اگرچ الظن یخطی و یصیب گفته اند مرا قدم ثبات می باید افشردن و خاطر خود را با دست گرفتن تا خود چه پیش آید که مرد را چون خوف وخشیت بردل غالب آمد دست و پای قدرت از کار فرو ماند مرد قصاب نزدیک درآمد و زروی را بخرید و برزمین افکند و دست و پایش محکم فرو بست و بطلب فسان در دکان رفت زروی باخود گفت اینجا مقام صبر نیست آنچ در جهد و کوشش گنجد بکار آورم اگر ازین بند رها شوم و نجات یابم فهو المراد و اگر دیگر باره گرفتار آیم و چرخ چنبری بار دیگر این رسن را بچنبر گردن من برآرد همین حالت باشد که اکنون هست ع انا الغریق فما خوفی من البلل از هول واقعه و بیم جان بهر قوت که ممکن بود دست و پایی بزد و گویی زبان نصیحت در گوش دلش می خواند

اندرین بحر بی کرانه چو غوک ...

... و من یأته من جایع البطن یشبع

پشت استظهار بدو قوی کرد و ثقت بشفقت او بیفزود روی بدو آورد و پرسید که چه خواهی کرد و پیش نهاد نظر مبارک چیست و همت بر چه کار مقصورست زیرک گفت تا آنگه که حراقه شب تمام بسوزند و مشعله روز برافروزند همین جایگاه در جوار صحبت تو می باشم فردا گرد این نواحی برآیم تا گله را باز یابم و با جای شوم و بعد احماد السری عند الصباح مگر العود احمد بر خوانم زروی گفت ای زیرک الالقاب تنزل من السماء پنداری بجهت ذکا و کیاست و دها و فراست نام تو زیرک افتاد و چون نام تو بزیرکی شهرت گرفت لایق حال تو آنست که هرچ اندیشی و کنی زیرکانه بود سالهاست تا تو در متابعت شبانی و در محافظت گوسفندی چند روزگار می بری و عمر می سپری و لذت خواب و آسایش لیلا و نهارا بر خود حرام کرده و از مصاحبت و مخالطت مردم دور مانده بنان پاره جوین که از خورش شبان فاضل آید قانع باشی بهزار فریاد و عویل لقمه بستانی و هرگز نواله بی استخوان جفا نخوری اگر روزی سر در کاسه اوزنی خواهد که کاسه سرت بزخم چوب بازشکافد و از ننگ لعاب دهن تو آنرا بهفت آب بشوید و تمامی طهارت آن از خاک دهد که تو پای برو می نهی چرا بی المام ضرورتی و الجاء حاجتی بدین هوان و مذلت فرود آمده و در معانات این مشقت تن در داده سیما که در سیماء فرخ تو دلایل به روزی و مخایل ظفر و پیروزی بر همه مرادها می بینم

و لم ار فی عیوب الناس شییا

کنقص القادرین علی التمام

رای آنست که چون تو میتوانی که خود را از پایه کهتری بدرجه مهتری رسانی و از صف النعال فرمان بری بصدر صفه فرمان دهی رسی بنذالت این مقام رضا ندهی و چشم بر مطامح رفعت نهی و دواعی همت بر آن گماری که زمام پادشاهی بر سباع و سوایم این دشت در دست گیری تامن باعداد اسباب این کار کمر تقدیم بربندم و عقده مشکلات و عروه معضلات آنرا بسحر مجاهدت بگشایم و اگرچ گفته اند ع اذا عظم المطلوب قل المساعد من بمساعدت و معاضدت با تو در اتمام این مهم تمامی عیار تدبیر و کاردانی و ثبات قدم در راه خدمتگاری و حق گزاری بجهانیان نمایم چه ما همیشه در حجر حمایت و کنف کلاءت شما از شر اعادی آمن السرب بوده ایم و در سایه شوکت و سطوت شما از قصد اشرار فارغ البال زیسته

بقاءک فینا نعمه الله عندنا ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۶۷

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب ششم » داستان زغنِ ماهی‌خوار با ماهی

 

زیرک گفت آورده اند که زغنی بود چند روز بگذشت تا از مور و ملخ و هوام و حشرات که طعمه او بود هیچ نیافت که بدان سد جوعی کردی و لوعت نایره گرسنگی را تسکینی دادی یک روز بطلب روزی برخاست و بکنار جویباری چون متصیدی مترصد بنشست تا از شبکه ارزاق شکاری درافکند ناگاه ماهیی در پیش او بگذشت زغن بجست و او را بگرفت خواست که فرو برد ماهی گفت ما العصفور و دسمه و البرغوث و دمه ترا از خوردن من چه سیری بود لیکن اگر مرا بجان امان دهی هر روزه ده ماهی شیم از سیم ده دهی و برف دی مهی سپیدتر و پاکیزه تر بر همین جایگاه و همین ممر بگذرانم تا یکایک می گیری و بمراد دل بکار می بری و اگر واثق نمی شوی و بقول مجرد مرا مصدق نمیداری مرا سوگندی مغلظ ده که آنچ گفتم در عمل آرم زغن گفت بگو خدا منقار از هم باز رفتن و ماهی چون لقمه تنگ روزیان در آب افتادن یکی بود

چرخ از دهنم نواله در خاک افکند

دولت قدحم پیش لب آورد و بریخت

و او خایب و نادم بماند ع کراج آب مکسور النصاب این فسانه از بهر آن گفتم تا اول و آخر این کار نیکو بنگری و فاتحت با خاتمت برابر کنی و بدانی که خوض پیوستن اولیتر یا عنان عزم بازکشیدن تا نه تعجیلی رود که در ورطه ندامت افکند و نه توقفی که از ادراک فرصت باز دارد

و ایاک والأمر الذی ان توسعت

موارده ضاقت علیک المصادر

زروی گفت گفته اند چون بزرگی بمردم رسد هرچ تدبیر صایب ورای راست باشد با خود بیاورد و چشم بصیرت بسته بگشاید تا در آیینه فکرت مغبات احوال و و مغیبات مآل تمام مطالعه کند و خردترکاری ازو بزرگ نماید همچون سنگ پاره که در آب صافی اندازی بحجم اضعاف آن بینند که باشد توازین معنی فارغ باش و بدانک مردم پنج گروه را از درویشان شمرند یکی آنک از خرد و دانش بهره ندارد دوم آنک مزاج ملول داشته باشد سوم آنک از لذت امن محرومست چهارم آنک بنظر حقارت سوی او نگرند پنجم آنک همیشه نیازمند و محتاج باشد و تو از میان مردم پیوسته رانده و آزرده باشی و ناف وجود تو بر شکم خواری و نیازمندی زده اند بکوش تا عرض خود را از آلایش این نقایص طهارت دهی زیرک گفت نیکو گفتی این سخن لیکن من هر چند در حاصل کار این جهان می نگرم هرک زیادت از حاجت طلبد خود را بنده آز و خشم می کند و این هر دو خصم چون بر مرد چیرگی یافتند دفع ایشان دشوار دست دهد و مردم نادان ندانسته اند که عمل خانه امل ایشان چون قبه حباب و سده سحاب بنیاد بر باد و آب دارد اسباب زخارف در پیش سیل جارف فراهم آورده اند و برهم نهاده و آخرالامر بآب سیاه عدم فرو داده قل هل أنبیکم بالأخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا و گروهی که زیادت را در مال دنیا نقصان شمردند و دانستند که آن شمل را شتایی و آن جمع را تفرقه در عقبست درین کهنه رباط از امور این جهانی بمنزل اوساط فرو آمدند و سبیل صواب هنگام گذشتن از آنجا بدست آوردند چنانک رمه سالار گفت با شبان زروی پرسید چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۶۸

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب ششم » داستان رمه سالار با شبان

 

زیرک گفت رمه که حافظش من بودم رمه سالاری داشت مکثر باجناس و نقود اموال مستظهر اما گله گوسفندان او بعدد کم از هزار بودی تا اگر نتاج از هزار زیادت گشتی بفروختی و از هزار نگذرانیدی روزی شبان ازو پرسید که دیگران مقام چاکری تو ندارند و بثروت و استظهار صد یک تو نباشند گوسفندان بیش از دو هزار در گله دارند و ترا هرگز بهزار نمیرسد موجب چیست گفت بدانک هزار نهایت عددست و هر آنچ بغایت رسد ناچار نهایت مستعقب آن شود و ازین جهتست که من این گله زیر هزار دارم و زبر هزار گله دیدم که محاسبان ارزاق بر تخته قسمت عدد آن گوسفندان از مرتبه الوف بمیات و عشرات آورد و بآحاد رسانید و هرگز قصور و کسور باعداد گوسفندان ما در قانون هزاری نرسید این فسانه از بهر آن گفتم که تامن حارس رمه باشم از آفت خصمان محروس توانم بود اما چون شعار پادشاهی را ملابست کنم در مناقشت ایشان برخود گشاده باشم و امارات فتنهای بزرگ از آن امارت تولید کند و باستخراج عسلی که از توهم حلاوت پادشاهی حاصل آید زنبور خانه حسد اضداد بشورانیده باشم و تحریک و تحریش دوستان بر دشمنی خویش کرده آن به که گوی در میدان بی پایان نیفکنم و از سر غفلت و گستاخی پای درین تیه مظلم بی سر و بن ننهم

به درنگر ای دل مرو آنجای بخیره ...

... تا در نگری جیب تو بشکافته باشد

زروی گفت راستست این سخن لیکن راست آمد احوال جز مسبب الاسباب نداند و این قاعده مطرد نیست و عکس این قضیه را اخوات و نظایر بسیارست چنانک هزار خداوند غایت را دیدی که از بالای ترقی بنشیب انحطاط آمدند هزار صاحب بدایت را دیدی که از حضیض تسفل بذروه ارتفاع رفتند طبیب خدمت طبیعت کند اما از بیماری آن به شود که دارو از داروخانه و اذا مرضت فهو یشفین یابد و اگر بیمار را اجل محتوم دریابد طبیب ملوم و معاتب نباشد اعملوا ماشیتم فکل میسر لما خلق له زیرک را از اصغاء این فصول که همه اصول کاردانی بود همت بجنبش امل در کار آمد و گفت زمام تصرف این مهم در کف کفایت تو نهادم و عنان ریاضت این مرکب جموح بدست اختیار تو دادم و در تحری جهت صواب و تتبع قبله حق ترا امام ساختم چنانک میدانی و میتوانی بی تکاسل و توانی کار پیش گیر که هر آنچ نهاده تقدیرست لامحاله در قالب تدبیر آید و بر اختلاف ایام بظهور رسد

و لیس امرؤ فی الناس انت سلاحه

عشیه یلقی الحادثات باعزل

زروی گفت چون نیت بر تیسیر این مراد نهادی باید که در انفاذ این عزیمت متبرم نشوی و عروه صریمت منصرم نگردانی و تردد و تبلد بخاطر راه ندهی قوی دل و ثابت رای و راسخ قدم و نافذ عزم و بیدار حزم باشی تا چهره آمال از حجب امکان بزودی جمال دهد و سعادت حصول آن عن قریب سایه افکند و مرا با تو سخنی چندست که امروز توانم گفت نه آن روزکه هیأت پادشاهی تو در لباس هیبت شود و قامت دولت قباء استقامت درپوشد چه مرا دهشت حضرت چنان فرو گیرد که سخن اگرچ در مصالح ملک گویم و محاسن و مقابح آن خواهم که عرض دهم و در رتق و فتق امور دولت و رفع و وضع مبانی مملکت نفس زنم و شرایط رجوع در مجاری کارها با رای و رویت تو رعایت کنم گستاخ و بی وقار و آزرم هرگز نتوانم و جز باختلاس فرصت و انتهاز وقت گفتن صلاح نبینم و مقررست که بعضی مردم چون از پایه نازل بدرجه رفیع رسند خوی ایشان بگردد و باندازه گردش حال تفاوتی در معاشرت و صحبت با بیگانه و آشنا پدید آرند فردا که مشاطه تقدیر زلف ترا شانه زند و تو در آیینه بخت بزرگی خویش بینی و خردی من مرا دندان آن طمع که تو چون دندانه شانه با من در درجه متوازی و متساوی باشی بباید کند تا در میانه تهمت اشتراک ملک ننشیند و بتخالف و تجانف مزاج کار فساد نپذیرد زیرک گفت نیکو گفتی لیکن بمساعدت زمان مباعدت اخوان جستن و با اخلاء خود دامن خیلاء و تجبر در زمین کشیدن نشان خساست نفس و نجاست عرض ودناءت همت و ردایت سیرت باشد و از آن معنی تصغیر و تنزیر مقدار خویش نموده هر آنچ بشرط گفتار و کردار مشروطست و بتمشی کارها مفضی می باید گفتن و نقاب شرم از روی مصلحت حال برداشتن و هرچ باخلاق پادشاهان درخورد و فرمان دهی را بکار آید باز نمودن تا در کار بستن آن توفیق و گشایش از خدای عزوجل خواهیم زروی گفت شرط اول آنست که بدگویان را از مجاورت خویش دور گردانی و هر آنچ بشنوی از نفی و اثبات بی استقصا و استقرایی که در تحقیق آن رود حکم براحد الطرفین روا نداری و باولین وهلت بی مهلت در سمع رضای خود جای ندهی تا بر فعلی که از آن ندامت باید خورد مبادرت نرفته باشد یا ایها الذین آمنوا ان جاءکم فاسق بنبأ فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهاله فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین و چون از دو متحاکم یکی بخدمت رفع ظلامه کند دفع آن بر حضور خصم و جواب او موقوف داری و اقتدا بقدوه اصحاب رسول الله واجب دانی چنانک قاضی بحق و خلیفه مطلق امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب رضوان الله علیه می فرماید لاتقض لاحد الخصمین ما لم تسمع کلام الاخرو باید که زبان ببد گفتن و خشونت و فحش تعود نفرمایی که عیسی را علیه السلام می آید که وقتی بسگی عقور دیوانه باز افتاد گفت صحبتک السلامه پرسیدند که در حق چنین حیوانی نجس چنین لفظی چرا فرمودی گفت تا زبان بنیکی خوگر شود که ع خوپذیرست نفس انسانی و باید که سمعت از بد شنیدن ابا کند که مساوی خلق اگرچ در حال اثر ننماید بروزگار مؤثر آید و آثار آن اندک اندک پیدا شود چنانک موش را با گربه افتاد زیرک پرسید چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۶۹

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب ششم » داستانِ موش با گربه

 

... حمل جفونی ثقل النوم

دانم که سبب ضعف و انکسار تو انقطاع مدد غذاست نه ماده علتی دیگر این عجاله الوقت ترتیب دادم و بعد الیوم این رواتب خدمت یوما فیوما روان میدارم و هر روز از آنچ مقدور باشد حملی مرتب میدارم تا سعادت تناول میکنی و آثار سلامتی پدید می آید گربه گفت شک نیست که اگر خواهی بدین مواعدت و پذیرفتگاری و فانمایی و آنچ در اندیشه داری مقارن عمل شود و از قول بفعل آید در امتنان این خیر و احسان ترا با فضیلت ید علیا معجزه ید بیضا بمعالجه این داء معضل که بمن رسیدست پیدا گردد و حدیث حب الهره من الایمان در شأن تو نزول بحق یابد موش گفت اکنون اگرچ بر حسن طریقت تو واثقم و از درون بی غایله تو آگاه اما رکون نفس و سکون دل را میخواهم که بأیمان غلاظ ایمان مرا در حسن العهد خویش تازه گردانی و درین التماس درمن شکی نیفکنی که درخواست خلیل الله با منقبت نبوت و کمال خلت آنجا که از استاد قدر صنعت دستکاری احیاء مره بعد اخری می خواهد تا معاینه در آیینه حس او جلوه دهد همین بود تا گفت اولم تؤمن قال بلی و لکن ییطمین قلبی و با خداوند جان بخش جسم پیوند در خود عهد کنی که چون مزاج شریف و نفس عزیز را ازین بیماری برءی حاصل آید و صحت و اعتدال روی نماید و قوای طبیعی بقرار اصل باز آید تو از قرار این پیمان نگردی و عیار مهربانی واشفاق بشایبه شقاق نبهره نگردانی که از سعادت اوفوا بعهدی اوف بعهدکم بی بهره نمانی گربه گفت بخدایی که خانه ظلمانی بشریت را بنور معرفت روشن کرد و ایمان عریان را بزیور حسن عهد مزین گردانید آنجا که توسط لطف او بتألیف شوارد دلهای رمیده برخیزد میان موش و گربه مهر مادری و فرزندی نشیند و وقتی که کرامت رفق او باصلاح ذات البین قدم در میان نهد گرگ را با میش الفت خواهر برادری دهد از خارستان نفاق گلهای وفاق بشکفاند و در وحشت آباد تناکر نهال تعارف نشاند لو انفقت ما فی الارض جمیعا ما الفت بین قلوبهم و لکن الله الف بینهم که بعد ازین از درون دلها درن عداوت و خباثت دخلت با یکدیگر پاک گردانیم و عقد موالات و مؤاخات را واهی نگردانیم و در مجال تیسر و مضیق تعسر یکدیگر را دست گیر باشم و پای مردی و معاونت و مظاهرت واجب دانیم و ظاهر و باطن بر عایت حقوق صحبت مراقب و مراعی گردانیم و اگر ازین بگذریم و قضیه شرع و رسم مهمل گذاریم نقض عهد و ایمان کرده باشیم و حدود اوامر حق را باطل داشته الذین ینقضون عهد الله من بعد میثاقه و یقطعون ما امر الله به ان یوصل و یفسدون فی الارض اولیک هم الخاسرون برین نمط معاهدت کردند گربه را که چون چنگ از لاغری در پس زانو نشسته بود رگ جان برقص طرب آمد و نای حلقی که دم از نالهای بی نوایی زدی بنوید آن نوالها خوش گردانید و بانجاز مواعید آن فواید و عواید آن مواید خرمی و نشاط و تبجح و اغتباط افزود موش را گفت چون تو اساس موافقت افکندی و سلسله مصادقت می پیوندی و با آنک بغض و عداوت همیشه در ضمایر ما و شما منزوی باشد و انحاء دل و احناء سینه بر کینه و ضغینه یکدیگر منطوی غایت کفایت وکمال درایت تو بر آن باعث میباشد که درین محنت زدگی و کار افتادگی که من نه در مقام خوفم و نه در معرض طمع باهداء این تحف و هدایا این لطف افتتاح کردی و قدم تو در حلبه مسابقت فضل تقدم یافت اگر بحق گزاری و سپاس داری قیام ننمایم و تا قیام ساعت رهین این اریحیت و رفیق این حریت نباشم سگ که اخس و انجس حیواناتست بر من که گربه ام و زبان نبوت بیادکرد ما این تشریف دادست که انها من الطوافین علیکم و الطوافات شرف دارد برین مخالصت و ملاطفت از یکدیگر جدا شدند موش برفت و بترتیب راتبه فردایین میان تشمر چست کرد و همچنان تا مدتی وظایف غداوت و عشوات مضبوط و مرتب داشت و یکچندی این طریقه در میانه معمول بماند گربه را شکم از نعمت او چهار پهلو شد و از پهلوی او آگنده یال و فربه سرین گشت مگر خروسی همنشین او بود که در سراء و ضراء نهان و آشکارا با هم اختلاط داشتندی و جز بهوای یکدیگر دم نزدندی خروس چون اختصاص موش بمجالست و مؤانست با گربه مشاهدت کرد اندیشید که گربه را موافقت او از مصادقت من مستغنی خواهد گردانید و چون استغناء یافت مرا ازو برخورداری طمع نباید داشت چه عاشق نیز ناز معشوق چندان کشد که نیازمند او بود و با او چندان پیوندد که دل در مهر دیگری نبندد

و کانت لوعه ثم استقرت

گذاک لکل سایله قرار

من مواد این مودت را انقطاعی اندیشم و بنیاد تأکید این دوستی را بمکیدتی براندازم پس برخاست و پیش گربه رفت و گفت روزهاست تا می شنوم که این موش کریه منظر تباه مخبر ذمیم دخلت دمیم طلعت همه روز مقابح سیرت و مفاضح سریرت تو در پیش همسایگان حکایت میکند و از بی وفایی و بی شرمی و پرآزاری و کم آزرمی تو باز میگوید و می نماید که سبب بقای او منم و روح تازه بقالب پژمرده او من باز آوردم اسکندر وار سدرمقی که یأجوج فناش رخنه کرده بود من بستم و خضروار آب زندگانی او من بروی کار آوردم لیکن مرا از مساورت او درین مجاورت امنی حاصل نیست و در خواب و بیداری خیال غدر او پیش خاطر منست فی الجمله خطر صحبت تو در خواطر چنان نشاندست که لا تسأل و غبار غیظ از دلها چنان برانگیخته که اگر روزی پای تو بسنگ محنتی درآید هیچ کس ترا دست اعانت نگیرد و تا توانند در لگدکوب قصد گیرند اگر مصباح بصیرت افروختی و صباح این هدایت دریافتی مبارک والا علی الدیک الصیاح برخوانم تو دانی گربه این سخن مستبدع داشت و در مذاق قبولش مستبشع آمد لیکن چنانک از تسویل مسولان و تخییل مخیلان معهودست از تأثری و تغیر حالی خالی نماند و من یسمع یخل با خود گفت ع ما الحب الا للحبیب الاول خروس همیشه در پرده سوز و ساز با من هم آواز بودست و از عهد اولیت که من هنوز نازنین خانه و او فرخ آشیانه بود دیدار او بفال میمون و فرخنده داشته ام و صدق مصاحبت او در آن مداعبت و ملاعبت که ما را بود از ایام صبی و موسم طفولیت الی یؤمنا هذا متضاعف یافته اگرچ امروز در دیگری پیوسته ام از آن باز نتوانم گشت

کتارکه بیضها بالعراء ...

... مقاییس و اشباه

تا درین سخن بودند موش از در درآمد گربه بنظر سخط و عداوت درو نگاه کرد تا هر آنچ از محاسن صفات او بود بلباس مقابح پیش خاطر آورد

صورتی از فرشته نیکوتر ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۷۰

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب ششم » داستان درخت مردم پرست

 

زروی گفت شنیدم که بشهری از اقاصی بلادچین درختی بود اصول بعمق ثری برده و فروع بسمک ثریا کشیده بعمر پیرو بشکل جوان کهن سال و تازه روی گفتی نهالش ازجر ثومه باسقات خلد و ارومه باغ ارم آورده اند باغبان ابداعش از سرچشمه حیات آب داده اطلس فستقی اوراق و معجر عنابی اغصانش از مصبغه قدرت رنگ بسته ازل آمده نه کهنه پیرایان بهارش مطراگری کرده و نه رنگ رزان خزانش پس از رنگ معصفری گونه مزعفری داده طبیعتش در اظهارخوارق عادت صفت نخله مریم اعادت کرده تا چون شجره آدم مزله قدم فرزندان او شده پنداری درخت کلیم بود که بزبان چوبین تلقین انی انا الله رب العالمین در سمع عالیمان می داد تا پیش او روی بر خاک مذلت می نهادند روزی مسافری بشهر آن درخت رسید امتی را در پرستش او دید از آن حال تعجبی تمام نمود و باعبده آن درخت در عربده ملامت آمد که جمادی را که نه حواس مدرکه حیوانی دارد و نه قوت محرکه ارادی نه دافعه المی در طبیعت نا جاذبه راحتی در طینت نه کسر شهوتی را واسطه نه جر منفعتی را وسیلت شما بچه سبب قبله طاعت کرده اید لم تعبد ما لا یسمع و لا یبصرو لا یغنی عنک شییا پس از غبنی که از غلو آن قوم در پرستش درخت میدید برخاست و تبری برگرفت و نزدیک درخت شد خواست که زخمی بر میانش زند درخت آواز داد که ای مرد بجای تو چه کرده ام که میان بقصد من بسته و بتعدی من برخاسته گفت میخواهم که مجبوری و مقهوری تو بخلق باز نمایم تا دانند که تو در هیچ کارنه و معلوم کنند که چندین مدت ایشان را هیزم آتش دوزخ بوده نه سبب نعیم بهشت باز درخت آواز داد که ازین تعرض اعراض کن و برو که هر روز بامداد پیش از آنک درست مغربی از جیب افق مشرق در دامن فوطه آسمان گون گردون افتد یک درست زر خالص از فلان موضع بتو نمایم که برداری و باندک روزگاری صاحب مال بسیار گردی مرد از پیش درخت بافرط تحیر و تفکر برفت تا حاصل کار چون شود روز دیگر بمیعادگاه رفت یک درست زر سرخ یافت برگرفت و یک هفته هم برین نسق میرفت و زر می یافت روزی بر قاعده آنجا شد هیچ نیافت دیگر باره تبر برگرفت و بنزدیک درخت آمد از درخت آواز آمد که چه خواهی کرد مرد گفت تا امروز مراچیزی می گشاد و راحتی می بود در عهده آزرم و ادای حقوق آن گرم بودم چون تو حسن عادت خویش رها کردی و دیناری که هر روز موظف بود باز گرفتی استیصال تو خواهم کردن و ترا از بن بریدن چه درختی که از ارتفاع او انتفاعی نباشد بریده بهتر

اذا العود لم یثمر و ان کان اصله

من المثمرات اعتده الناس فی الحطب

درخت گفت آنچ تو از من یافتی اصطناعی بود که ترا بواسطه آن متقلد کردم و رقبه ترا در ربقه خدمت و منت آوردم تا تو دانی که آنرا که بر تو دست احسان باشد قدرت و امکان اساءت هم هست مرد را ازین سخن وقعی سخت بردل نشست و هیبتی تمام از استغناء او و نیازمندی خویش در خود مشاهدت کرد و همگی او چنان فرو گرفت که در جواب او منقطع آمداین فسانه از بهرآن گفتم تا معلوم شود که چون تو خداوندشوی و من بنده وقار خداوندی بر افتقار بندگی نشیند و هر آنچ در خاطر آید گستاخ و بی مبالات نتوانم گفت و بدانک آمیزش کردن و تبسط نمودن در جبلت تو مرکبست و در همه اوقات آن بکار نمی باید داشت خاصه پادشاه را که در ایشان عیبی بزرگ و منقصتی شنیع باشد و مرد دانا هیچ ناآزموده گستاخ نشود و بی تجربه و امتحان در کارها تعجیل و توغل روا ندارد و هر سخنی را مقام تصدیق و تحقیق بداند تا او را آن نرسد که آن مرد کفشگر را رسید زیرک پرسید چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۷۱

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب ششم » داستانِ زن دیبا فروش و کفشگر

 

زروی گفت وقتی دیبافروشی ببازار رفت مردی مرغی می فروخت ازو پرسید که این چه مرغست و بچه کار آید گفت این زغنیست که هرچ در خانه بیند با کدخدای بگوید دیبافروش زنی داشت که از دیباچه رخسارش نقش بند چین نسخه زیبایی بردی و صورتگر خامه مثل او در هیچ کارنامه ننگاشتی و چنانک محصنات نابکار را باشد پیوسته برجم الظن شوهر سرزده بودی دیبافروش چون بشنید که زغن آن خاصیت دارد در خریدن او رغبتش صادق شد اندیشه کرد که من او را بر احوال خانه گمارم و زن را باشراف او تخویف کنم تا در غیبت من خود را نگاه دارد و از رقبت مرغ برحذر باشد و مرا در جزای افعال او چیزی نباید کرد که موجب رسوایی و هتک پرده حرمت باشد مرغرا بخرید و بخانه برد و زن را گفت این مرغ را نیکو مراعات کن و عزیزدار که این مرغیست بحدس و دانایی از همه مرغان ممیز اگرچ چون کبوتر نامه بر نیست اما نامها سربسته خواند و از ماه نمام تر و از مشک غمازترست طلیعه غوارب غیبست جاسوس شوارق نظرست

انم من النصول علی خضاب

م من صافی الزجاج علی عقار

هرچ از اندرون بیند از بیرون خبر باز دهد زن از آن سخن بشگفتی عجب افتاد سخت بترسید چون دیبافروش بیرون رفت کفشگری نوجوان خوب روی که گرد کفش او حوران خلد بجای سرمه در چشم کشیدندی همسایه او بود و زنرا با او دیرینه سودایی در سر بر عادت گذشته فرصت غیبت شوهر نگاه داشت و او را بحجره وصال دعوت کرد چون اتفاق ملاقات افتاد زن گفت بنگر تا بحضور این مرغ دست بمن نیازی و حرکتی نکنی که او بر کار ما واقف شود و با شوهر رساند مرد از آن سخن بخندید و گفت زهی سخافت عقل زنان و قصور معرفت ایشان پس سوگند یاد کرد که با او گرد آید و سر قضیب بر منقار زغن مالد تا از آن چه خبر باز خواهد داد زن پس از امتناعی بسیار که نمود بالتماس او تن درداد راست که از کار فارغ شد سر قضیب را برابر منقار زغن بداشت زغن آن ساعت از غایت گرسنگی زاغ زده بود پنداشت که آن گوشت پاره ایست در جست و مخلب و منقار درو استوار کرد چنانک مرد از درد بیهوش گشت زن را گفت تو اندام خویش بنمایش باشد که مرا رها کند زن اندام خویش نزدیک زغن برهنه کرد زغن بچنگال دیگر در اندام او آویخت و محکم بیفشرد درین میانه دیبافروش برسید و بریشان زد و دست بردی لایق بجای آورد و آن آوازه در شهر مشهور گشت این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که هر سخنی سزای اصغا نبود و بگزاف در کاری شروع نباید کرد زیرک گفت هرچ گفتی شنیدم و از گفتار بکردار مقرون خواهد بود بسم الله آغاز کن و از نیک و بد انجام بیش میندیش و در مقام اجتهاد که موقف مردانست چنان مستحضر و متیفظ باش که گفته اند

اذا هم القی بین عینیه عزمه

و نکب عن ذکر العواقب جانبا

چون سخن اینجا رسید و تحاور و تشاور ایشان تا این منزل کشید کبوتری بر بالای درختی که ایشان زیر آن بودند آشیان داشت مخاطبات و مجاوبات هر دو تمام بشیند با خود اندیشه کرد که این دو حیوان اگرچ بجنسیت متباین اند چون متعاون شوند بدالت آلت کیاست و ادات فراست در دوراندیشی و خرده دانی که ایشانراست زود بمطلوب خود برسند و چون مهتری و پادشاهی یابند و درگاه و دیوان بازدحام خدم و رعایا مستغرق شود اگر باختیار طبع یا بالجاء حاجت خواهم که در آن جمله آیم و درعداد ایشان منحصر شوم دشوار دست دهد و چنان شود که گفته اند

ز انبوهی جان و دل در کوکبه عشقت

آه من مسکین را ره نیست بسوی تو

وجه اوفی و طریق اولی آنست که پیش از آنک درخت دولت او بالا کشد و ثمره امانی بدر آرد من شکوفه وار دست بشاخ حمایت او زنم ازین درخت فروپرم و تقربی که متضمن قربت باشد بنمایم و پیش از آنک مزاحمان دیگر بسر این مشرب خوش گوار باغتراف آیند من حظ خویش اقتراف کنم چه کمتر حق خدمتی که امروز ثابت شود آنروز که از امثال من دیگران بداغ اختصاص موسوم شوند اثری تمام داشته باشد در حال فرو آمد و زبان بفوایح ثنا و فواتح دعا بگشاد و گفت

بود رسم سلام از بامدادان ...

... یطیر ارتیاحا وهو فی الوکر واقع

تا جواذب آرزو و نوازع نیاز مرا برانگیخت اینک آمدم طوق بندگی در گردن و نطاق خدمتگاری بر میان و نطق دعا و ثنا بر زبان

خواهی که بیازمایی این دوست مرا ...

... وکل بالیقظان والنایم

زیرک نیر برو آفرین خواند و بنوید عواطف و اعلاء جاه و منزلت و اغلاء قدر و قسمت استظهار بسیار داد زیرک وزروی رارای بر آن قرار گرفت که کبوتر را بسفارت پیش مرغان فرستند و پیغامهای لطف آمیز دل آویز دهند و هم از آنجا بنزدیک دیگران رود و بنظر امعان و ایقان احوال ایشان باز داند و رسالت بگزارد و بازآید و از کیفیت کارها آگهی دهد زیرک کبوتر را پیش خواند و بتقریب و نواخت تمام حسن التفات ارزانی داشت پس گفت ترا می باید رفتن و طوایف طیور را که بر قول تو استواری زیادت دارند و از کار تو ایمن باشند و با خودت بیگانه ندانند از زبان من تحمیلات رسانیدن که چون ایزد تعالی مرا از عادت خون ریزی و حرام خوری توفیق تو به رفیق راه گردانید و انابت از شر و اصابت بخیر کرامت کرد و از جنس سباع بخلعت اختصاص مشرف گردانید و داعیه طلب پادشاهی و فرماندهی بر شما و دیگر انواع از باطن من پدید آمد و تحرض و تعرض من بر مهتری و سروری شما بیفزود و این معنی حمل بر نظر رحمت آفریدگار تعالی می شاید کرد که سوی شما می فرماید و اضافت این بافاضت کرم بی نهایت الهیست که بر شما فیضان میکند اکنون همچنانک بر من واجبست رعایت و حمایت شما کردن شما را هم لازمست طاعت و متابعت من ورزیدن تا من جناح رأفت و مهربانی بر شما گسترانم و نجاح و سلامت قرین حال شما گردانم و هر یک را در خانه و آشیانه خویش بحضانه حفظ نگاه دارم و نگذارم که هیچ غاشم ظالم دست اطالت بیکی دراز کند تا هرکرا از کواسر طیور کسری رسیده باشد بجبر آن قیام نمایم و هر کجا از جوارح وحوش جراحت وحشتی نشسته بمرهم لطف التیام فرمایم چنانک گنجشک در دیده باز آشیان نهد و عقاب بر خانه صعود پاسبانی کند چرغ را مقراض منقار بدامن مرقع کبک نرسد و شاهین سوزن چنگل در گریبان ملون تذرو پنهان نکند و اگر شما را والعیاذ بالله استهواء هوای شیطانی از طریق متابعت ما بگرداند و باد استکبار در آتش عصبت و عصبیت شما دمد تا از فرمان ما ابا کنید حقیقت باید دانست که بصواعق خشم و زلازل قهر بنیاد شما برافکنیم و بدست نهب و تاراج و و اجلا و ازعاج نشیمن شما را مأوای بوم شوم گردانیم تا جهان فراخ بر شما از حوصله شما تنگ تر گردد و در حسرت آب و دانه چون دانه برتابه مضطرب می باشید و جای نشست شما الا بر شاهقات اعالی درختان و باسقات اغصان ممکن نگردد و وحشیان از تماشاگاه دشت و هامون و متنزهات رنگین چون کارگاه بوقلمون از بیم مخالب سطوت و جواذب صولت ما بر سر کوهها گریزند و بجایی روند که آنجا بجای گل بر خارچمند و عوض سنبل درمنه چرند و خاک سیاه چون نبات سبز باید خوردن و سنگ صبور بر دل بستن و کار بجایی رسد که صیاد اوهام در بلندی و پستی آکام و آجام یکی را بتیر تصور نتواند زد اینک عنان تخییر در تقدیم و تأخیر اوامر بدست شما دادیم تا مقام سخط و رضای ما بدانید و سعادت طاعت بشقاوت عصیان و طغیان ندهید

فاووا الیه و لا تبغوا به بدلا

من ضره اللیث لم ینفعه سرحان

کبوتر چون این فصل بحسن اصغا بشنود و حلقه قبول و استرضا در گوش کرد بامداد که سپیدباز مشرق بیک پرواز کبوتران بروج فلک را در پای انداخت از جای برخاست پای در رکاب صبا آورد و دست در عنان شمال زد دو اسبه بر گریوه علو دوانید از محمل ضباب برگذشت هودج دبور از پس پشت انداخت و از آنجا بپانشیب هوا فرو رفت و بیک میدان تنگ عزیمت برسر حد نشیمنگاه مرغان کشید چون خبر یافتند همه پیش آمدند بحکم معرفتهای سابق در اعزاز قدوم او بر یکدیگر متسابق شدند بادش بمروحه شهپر طاوس میزدند و گردش بدستارچه بال سمندر می فشاندند گرمش باز پرسیدند و از گرم و سرد ایام تعرف احوال او کردند و تکلفی که وظیفه وقت بود از ساختن اسباب استراحت بجای آوردند کبوتر گفت من خود غلبات اشتیاق دیرینه شما در دل داشتم و اتفاق ملاقات در خوبتر اوقات ببهترین سببی توقع میکردم و کام جان بذوق این حالت که میسر شد خوش میداشتم ع ورب امنیه احلی من الظفر تا اکنون که سگی زیرک نام که بفرط شجاعت و علو همت باشیران عالم از سرپنجه میگوید و در قناعت و خویشتن داری از سایه همای ننگ می دارد پادشاهی را متصدی شدست و دست تعدی با همه قدرت از ضعفاء حیوانات کشیده داشته و خلق خلق آزاری بجای بگذاشته بثقابت عزم و صلابت حزم و سماحت طبع و رجاحت عقل از همه متقدمان و متأخران گوی تقدم ربوده مرا بنزدیک شما فرستادست پس زبان بأدای رسالت بگشاد و اعجاز و ایجاز در بلاغت و ابلاغ بنمود چون از تحمیل بپرداخت و اعباء رسالت از سفت امانت بینداخت و از وعید قهر و مواعید لطف و نیک و بداحوال و نرم و درشت مقال هر آنچ شنیده بود باز گفت بی توقف و تبرم و تردد و تلعثم دعوت قبول کردند و بر بیعت اقبال نمودند و بنیتی صادق و طویتی صافی همه متفق شدند که ما را بخدمت باید آمدن و بسعادت وصول و شرف مثول آن جناب مستسعد گشتن و بجای درم و دینار جانها نثار کردن و شکر این موهبت از واهب بر کمال گزاردن و بتشریف مشافهه و تکریم مواجهه اختصاص یافتن پس کبوتر را در پیش افکندند و باتفاق بخدمت زیرک شتافتند چون آنجا رسیدند زروی باستقبال و اجلال باز آمد و همه را بخدمت رسانید و فرمود تا هر یک فراخور مقام و منزلت خویش بنشستند و چون مجمع غاص بعوام و خواص آراسته گشت زیرک زبان فصاحت و ابروی صباحت بگشاد و طوایف طیور را بلطایف چاکر نوازی و غرایب دلجویی بنواخت و فصلی مشبع و مستوفی در باب کرم و وفا بپرداخت و غرر کلمات و درر عبارات از حقه خاطر و درج ضمیر فرو ریخت الی ان غرتهم محاسنه الغر و صغر الخبر الخبر چون هرچ کبوتر تقریر کرده بود عنوان صدق بر صفحات آن بدیدند و ثقت ایشان بمخایل رحمت و عاطفت او بیفزود همه بجود خدمت درآمدند و شرایط شکر و ثنا باقامت رسانیدند پس زیرک کبوتر را بهمان رسالت سوی شکاریان استنهاض فرمود بحکم فرمان مرکب عزیمت را تنگ برکشید و بیک میدان صحن هوا را بقوادم و خوافی درنوشت و بدشتی فرو آمد که آرام جای ایشان بود و پیش از آمدن او آوازه پادشاهی زیرک و دعوت حیوانات و استتباع وحوش و سباع و افتتاح کردن بمراسلت با مرغان و امتثال و انقیاد ایشان بأسماع همگنان رسیده بود و آن خبر شایع و مستفیض گشته در حال بقدم صدق پیش رفتند و استعلام کردند که موجب آمدن چیست کبوتر پیغامها که داشت بگزارد و بشرح احوال سینها مشروح گردانید و چندان باد افسون دعوت بر ایشان دمید که چون آتش در حراقه گرفت تا همه را داعیه فرمان برداری در باطن بجنبید و آثار و لاو هوی بر همه ظاهر گشت و گفتند شک نیست که سگان بر وفاداری و حق شناسی و مهربانی و حفاظ جویی مجبولند و اگر جبلت زیرک مثلا برخلاف این باشد آخر حفظ مصلحت پادشاهی را که بنیاد آن بر رعایت رعیتست جور دیگران از ما باز دارد ما یضر الطحال ینفع الکبد و شکوه انتماء ما بأحتماء او مارا از شر اشرار صیانت کند و هر چند وقت وقتی بما اضراری اندیشد چون از ضرر دیگران در حوزه حمایت او باشیم اثر آن تضرر بر ما پدید نیاید و آن قدر رنج عین راحت نماید مگر خرگوشی که بدها وذکا چون پرتو ابن ذکا از میان انجم می تافت آنجا حاضر بود اعتراض آغاز نهاد و گفت عجب از شما ابلهان میدارم که بی اندیشه بر چنین کاری اجماع و اتفاق روا می دارید و نمیدانید که مردم هنگام مداجات چون بمهاجات یکدیگر را بنکوهند بسگ ماننده کنند و بخساست و فرومایگی او مثل زنند و او در گوهر خویش چنان ناقص افتادست که صاحب شریعت علیه الصلوه و السلام دهان زده او را از روی استنکاف بهفت آب و خاک شستن می فرماید و جلد او بهیچ دباغت حکم طهارت نگیرد و نتن رذیلتی که در آب و گل او سرشته شدست بهیچ خصلتی و فضیلتی زایل نشود

من وسخته غدره او فجره

لم ینقه بالرحض ماءالقلزم

و از لوازم استعداد پادشاهی اول نسبی طاهر ست که اگر ندارد هرچ ازو آید بنوعی از نقصان آلوده باشد چه هرگز از منبت سیر و راسن سرو و یاسمن نروید و از مغرس خیزران خیری و ضمیران برنیاید والذی خبث لا یخرج الا نکدا کبوتر گفت ازین خیالات محال در گذر

لا بقومی شرفت بل شرفوابی

و بنفسی فخرت لا بجدودی

پادشاهی کاری بزرگست و باوج معالی آن ببال همت عالی توان پرید لاغیر چه نسب پیرایه روی حسبست و اگر نسب نباشد حسب خودمایه ایست که همه مغنی و پایه از همه مستغنی و از اینجاست که مردم را اول از محامد صفات ذاتی چون فضل و فتوت و منقبت و مروت پرسند آنگاه از نسبت ابوت سخن رانند که نه هرچ آهو اندازد مشک بویا بود یا هرچ از نحل آید عسل مصفی یا هرچ صدف پرورد لؤلؤلالا نه هرک از شیر زاید دلیر بود یا هرچ از آهن کنند شمشیر بود

مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان ...

... و آن فضله پلید که از معدن پاک زاد این داغ نامقبولی بر ناصیه او نهادند انه لیس من اهلک انه عمل غیر صالح پس بدانستیم که مجرد نسب علت بزرگی و پادشاهی نیست والا حسب ذاتی وجودا و عدما مکمل و منقص آن نتواند بود و فرع چنان آید که مفخر اصل را شاید

کم من اب قدعلا بابن ذری شرف

کماعلا برسول الله عدنان

و آنچ میگویی که سگ بخست طبع منسوبست بدانک مردم دانا همیشه بچراغ عقل عیب خویش جوید تا اگر عادتی نکوهیده و صفتی نفریده در نفس خود باز یابد آنرا بجهد و تکلف دور کند چنانک آن دزد دانا کرد خرگوش پرسید چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۷۲

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » داستان شتر با شتربان

 

... که مرا با تو و یاد تو فراوان کارست

از آنگه که حوایل فراق در میان آمد و جبایل وصال به انقطاع رسید به گوشه ای از میان هم نفسان صدق افتاده ام و در کنجی از زوایای انزوا و وحشت حیث لا مذاکر و لا انیس و لا مسامر و لا جلیس نشیمن ساخته و پیوسته جاذبه ی اشتیاق تو محرک سلسله خاطر بودست و داعیه طلب حلقه تقاضای لقای مبارک و روای عزیز تو جنبانیده پس نیک در شتر نگه کرد او را سخت زار و نزار و ضعیف و نحیف یافت گفت ای برادر من ترا از فربهی کوه پیکری دیدم که از ممخضه کوهانت همه روغن چکیدی و به هیچ روغن اندودن ادیم جلد تو محتاج نبودی مگر از بس آرد سر علف که بطواحن و نواجذت فرو می رفت خمیر منسم را مدد می دادی که بغل به گرده کلکل چنان آگنده داشتی به شانه پشت و آینه زانو همه ساله مشاطه گری شحم و لحم می کردی ضلیعی بودی که از مقوس اضلاعت بر چهار قوایم یک فرجه مفصل از سمن خالی نبودی زنده پیلان زنجیر گل را از عربده مستی تو سنگ در دندان می آمد هدیر حنجره تو زییر زمجره شیر در گلو می شکست امروز می بینمت اثر قوت و نشاط از ذروه سنام در حضیض تراجع آمده و مهره پشت از زخم ضرب حوادث در گشاد افتاده و از بی طاقتی جراب کوهان بنهاده جرب بر گرفته بجای صوف مزین و شعر ملون در شعار سرابیل قطران رفته روزگار آن همه پنبه تخم در غراره شکمت پیموده این همه پشم بیرون داده چه افتادست که چون شاگرد رسن تاب باز پس می شوی مگر هم ازین پشم است که چنبر گردنت بدین باریکی می ریسد و یکباره مسخ گشته ای و قلم نسخ در جریده احوالت کشیده آخر مزاج شریف و طبع کریم را چه رسیدست که سبب تبدل حال و موجب زوال آن کمال آمد شتر گفت از کرم شیم و حسن شمایل تو همین پرسش و تفقد چشم دارم اکنون که پرسیدی

سماع عجیب لمن یستمع ...

... کما حار فی الحزن عاف وقع

بدانک جز بی رحمی شتربان که خداوند من است و زمام تسخیر و تذلیل من به دست او داده اند چیزی دیگر چون نزول مکروهی بر ساحت احوال و عدول مزاج از جاده اعتدال که از موجبات این شکل تواند بود نیست لیکن مدتی دراز ست تا هر روز به حکم تکلیف و تعنیف از مسافت دور با این همه نحافت و هزال که می بینی خرواری نمک بیش از مقدار عادت بر پشت من نهد تا به شهر کشم هرگز بر دل او نگذرد که پاره ای ازین بار عذاب ازو وضع کنم مثقال ذره ای ازین تنگ و بند اثقال کمتر گردانم لاجرم پشت طاقتم بدین صفت که می بینی شکسته شد نزدیک است که به طمع طعمه خویش زاغ در کمان گردنم آشیان کند و از بهر گوشتی که بر من به تیر نمی توان زد کرگس در محاجر دیدگانم بیضه نهد کلاغ بر قلعه قامتم بعد از چهار تکبیر که بر سلامتم زند نعیب نعی برآرد هیچ تدبیری دفع این داهیه را نمی شناسم جز آنک خود را فرا کار دهم و با پیش آورد روزگار می سازم دست به قبله دعا می دارم و انین و حنین از حنایای سینه به حضرت سمیع مجیب می فرستم و می گویم

ای دل چو کشید هجر در زنجیر ت ...

... وگر پرنیان ست خود رشته ای

ای دراز احمق و ای سیه گلیم نادان ع حفظت شییأ و غابت عنک اشیاء خواستی که به اعراض از بار کشیدن شتر مرغ باشی و به اندیشه آن به رود زدی که آن زخمه ناساز در پرده بماند تنت درین اندیشه چون ابریشم باریک شده بود من پشم برو نهادم که هیچ رود که از پشم و ابریشم سازی سازی نگیرد خواستی که بعضی از بار نمک بیندازی و حقوق نان و نمک من ضایع گذاری لیکن تو شوربخت همه ساله شوره خورده ا ی ذوق دیگ سودایی که می پختی نشناختی و ندانستی که آن دیگ را هزار خروار ازین نمک درمی باید این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که دشمن نیز از اندیشه مکایدت ما خالی نباشد و اما رای صلح طلبیدن و از در تساهل و تسامح درآمدن و هدایای تحف و طرف فرستادن غلط می افتد هرکه ابتدا به صلح کند عورت عجز خویش بر دشمن ظاهر کرده باشد و او را بر خود چیره دل و غالب دست و قوی رای گردانیده صواب آن می نماید والله اعلم که رسولی را ارسال کنیم بی انضمام هدیه و تحفه و از خود شکوه مندی و هیبت و انبوهی لشکر و یک دلی بنده و آزاد بدو نماییم چنانک از حرب براندیشد و دواعی حمیت در بواطن سپاه تو بجنبد تا ضغینت و حفیظت دشمنان در درون دل گیرند و خون عصبیت در اعصاب دشمنان فسرده شود و نوایر حقد و کینه در سینه های ایشان منطفی گردد و مرایر غضب به انفصام انجامد و اندیشه عافیت طلبی عیافتی و نبوتی از کار جنگ در طباع ایشان پدید آرد و رسول از مبانی کار آن دولت و مسالک رسوم آن قوم نیک بررسد و قیاس مقدار لشکر باز گیرد و موافقت و منافقت از عموم متجنده ایشان در راه بندگی و ایستادگی بکار مصالح ملک تمام بشناسد و از شجاعت و جبانت دل و رکاکت و متانت رای همه ما را آگاه کند تا تدبیر ما بر وفق مصلحت حال مؤثر و مثمر آید که خداوند جنگ را در سه وقت از اوقات محتاط و بیدار باید بود یکی وقت پیروزی و ظفر بر خصم تا سهوا او عمدا حرکتی حادث نشود که فایده سعی را باطل کند دیگر وقت صلح و مسالمت تا بأحسن الوجوه کار چنان دست درهم دهد که خصم را مقام خوف و طمع باقی ماند سیوم وقت تعلل و تأمل کردن و روزگار بردن تا مگر بألطف الحیل آفت حرب و قتال از میانه به کفایت رسد

الرای قبل شجاعه الشجعان

هو اول و هی المحل الثانی

پس گرگ را بگزیدند که از مجاوران حرم محرمیت و مشاوران سر طویت بود و در عداد نزدیکان مقام اعتماد داشت بدین سفارت منصوب گشت و این رسالت مصحوب او گردانید که شاه پیلان را بگوی که پوشیده نیست که امروز در بسیط هفت اقلیم شهنشاه ددان منم و در اقطار و آفاق گیتی جنگ جویان رزم آزما ی و صفدر ان هنر نما ی مثل به زور بازوی ما زنند و تا طرف داری و مرزبانی این کشور ما راست کس از پادشاهان لشکر شکن و خسروان تاج بخش اندیشه انتزاع این خانه از دست ما نکرده است و به نزع اواخی این دولت و قطع اواصر این مملکت مشغول نگشته و ما نیز دامن طمع به گرد آستانه هیچ خانه ای از خانه های کریم و قدیم که بنیاد بر تأثل و تأصل دارد نیالوده ایم و دست تطاول و تصاول از دور و نزدیک کشیده داشته و به ملاطفت و مساعفت بیگانه را در آشنایی یگانه کرده و آشنایان را به روابط الفت و ضوابط حقوق صحبت به مقام خویش رسانیده لاجرم برکت این آیین گزیده و رسوم پسندیده از خویشتن داری و شکرگزاری آفریدگار که از موجبات مزید نعمت است در ما رسیده تا آفتاب دولت ما هر روز در ارتفاع درجه دیگر بتازه ترقی کرد و با علی مراقی مراد انجامید و سلک این احوال منظوم ماند و غره این اقبال از چشم زخم حوادث معصوم گشت و دانم که این جمله را رای منیرشاه از آن روشن ترست که به تقریر محتاج شود امروز به عزم مزاحمت ما برخاسته ای و همت بر مناهضت و پیگار گماشته ای و قصد خانه ای که مقصد عفات و منجای جنات و مهرب آوارگان ایام و مطلب سرگشتگان بی آرام است روا می داری الیس منکم رجل رشید در همه آن دولت خانه از جمله مشیران مشفق و منهیان صادق یکی نبود که از کیفیت حال آگاه بودی و بر جلیت امور این جانب وقوف داشتی تا اعلام دادی که اساس خانه ما بر عدل پرور ی و رعیت داری و لشکرآرایی چگونه نهاده اند و به روزگار دراز این عقد به نظام و این عقد به ابرام چگونه رسیده و باز گویی که لشکر و رعایا و افراد حشم ما از عوام و خواص خدم همه وفا پیشه و حفاظ پرور و مخدوم پرست باشند و ابا عن جد جز راه و رسم فرمان بری خویش و فرمان دهی ما ندیده و ندانسته ناچار به وقت آنکه کار بیفتد و دشمن به در خانه آید جز طریق جان سپار ی نسپرند و جز سر طاعت داری ندارند و تا رمقی از جان باقی باشد رقم تقصیر در بذل مجهود بر خود نزنند فی الجمله اگر کواکب این همت را از نظر عداوت راجع گردانی و الرجوع الی الحق اولی برخوانی و مرکب عزیمت را از راه تمادی در همین مقام عنان باز کشی و آتشی که از فوران هوای طبیعت بالا گرفته ست به آب مصلحت فرو نشانی کاری باشد ستوده و آزموده حکمت و فرموده شریعت آنجا که گفت و ان جنحوا للسلم فاجنح لها تا فیما بعد راه مخالطت گشاده آید و بساط مباسطت ممهد گردد و ماده مودت از جانبین استحکام گیرد و بنیاد ذات البین بر صلاح تأکد پذیرد و با این همه قرعه اختیار به دست مراد تست من از روی عقیدت دین درین باب به نصیب نصیحت رسیدم و کار برای مصیب ملک باز گذاشتم

نباید کزین چرب گفتار من ...

... سرانجام نیکی بجویم همی

گرگ برفت و این رسالت چنانکه شنیده بود به محل ادا رسانید شاه پیلان را از استماع این سخن دلایل التماع غضب در پیشانی پدید آمد آشفته و جگر از شعله حقد تافته افسار توسن طبیعت بگسست و عنان تمالک از دست بداد و در همان مجلس یکی از سفهاء سفرا که وقاحت به گره پیشانی باز بسته بود و صباحت از روی آزرم دور کرده به درشت گویی و زشت خویی و بی شرمی و کم آزرمی موصوف و معروف از زمره آن شداد غلاظ که گفته اند کلامهم شرر و انفاسهم شواظ اختیار کرد پیش خواند و گفت برو شیر را از من پیغام بگذار و بگوی که تو در مجلس معرکه مردان که ساقیان اجل شراب خون به کاسه سر دلیران دهند و مردان کار کباب از دل شیران بر آتش شمشیر نهند جرعه کشی نکرده ای از صدمه پای پیل چه خبر داری

ما هاج نشوی انی مستطیب صبا ...

... هر چند مستی حماقت را افاقت نیست هشیار باش و غشاوه غباوت و خودبینی و شقاوت و بد آیینی از پیش دیده دل برگیر و پیش از فوات امکان تدارک کار نا افتاده را دریاب و لشگری را که همه بیاذق رقعه مطاردت ما اند در پای پیل میفکن و لا یحطمنکم سلیمان و جنوده نصب خاطر دار و بدان که امثال صورت ما از نگارخانه فطرت نینگیخته اند و جثه هیچ جانوری در قالب مثال آفرینش ما نریخته لیکن جمع میان اسباب رغبت و رهبت دانیم کردن و اوانس الفت را با شوارد وحشت در سلک تألیف به هم آوردن و از فیض رحمت وصب عذاب همه را صاحب نصیب گردانیدن تا گروهی را که از مهابت منظر ما رمیده باشند به لطافت مخبر آرامیده داریم و جمعی را که تفرقه صلابت ما از هم افکنده باشد به لین مقالت و رفق استمالت به مجتمع آریم ابواب خوف و طمع بر منافق و موافق گشاده و اسباب بیم و اومید موالی و معادی را ساخته باشیم و اساس خاندان شما اگرچ قدیم است با عواصف حمله ما پایداری نکند و پشت آن دولت اگر چند قوی و قویم است طاقت آسیب ما ندارد

اذا الهام حاربن البزاه لقطعت

لها شرج الأستاه من شده الحمل ...

... که در حوالی او اژدها بود جوشان

اگر نمی خواهی که به انفاذ کتب و اظهار کتایب روزگار بری و بنده مکاتب ما خواهی که باشی تا پس از کتابت رقم تحریر ما بر رقبه خود کشی هرچ زودتر ربقه طاعت را گردن بنه تا ممالک موروث را به اکتساب خدمت ما مسجل گردانی و از حوادث ایام در ضمان امان ما محمی و به حسن عاطفت ما منتمی پشت به دیوار فراغت باز دهی و الا این لشکر گران و سپاه بی کران را بدان حدود کشیم و به زلزله حوافر کوه پیکر ان گرد از اساس آن ملک بر آریم و به آواز کلنگ سواعد در و دیوارش چنان پست کنیم که در وداع ساحت آن نوحه غراب البین راحت به گوش نسرین آسمان رسد

چنان بفشرم من به کین تو پای ...

... کنام پلنگان و شیران کنم

فرستاده به نزدیک ملک شیران آمد و تحمیل شیر در همان کسوت تهدید و تهویل که شنیده بود بگزارد و اراقم شر و ضراغم فتنه را در جنبش آورد شیر را زنجیر سکون بجنبانید سخت بیاشفت همان زمان روباه را حاضر کرد و با او از راه مشاورت گفت ای طبیب صاحب تجربت و حنکت که علت کارها شناخته و معالجت هر یک بر نهج صواب کرده و در مداوات معضلات و حل عقود مشکلات بر قانون عمل من طب لمن حب با همه اخوان صفا و احباء وفا رفته جواب پیل چیست و طریق نیکوتر از موافقت و مرافقت و مهادنت و مداهنت که بر دست باید گرفت کدام روباه گفت بدانک سخن شاه پیلان ازین نمط که می راند دلیل روشن است بر تیرگی رای و رویت و خیرگی بصر و بصیرت چه هیچ عاقل تکیه اعتماد بر حول و قدرت خویش نزند گفته اند سه چیزست که اگرچ حقیر باشد آنرا استحقار نشاید کرد بیماری و وام و دشمن بیماری اگرچ در آغاز سهل نماید چون در مداوات آن اهمال رود مزمن شود و وام اگرچ اندک باشد چون متراکم گردد مکنت بسیار از ادای آن قاصر آید و دشمن اگرچه کوچک بود چون استصغار و خوار داشت از اندازه بگذرد مقاومت او به آخر صورت نبندد تو غم مخور که غیرت الهی هر آینه بر اندیشه بغی پیل تاختن آرد و قضیه انداخت او معکوس و رایت مراد او منکوس گرداند ع و البغی آخر مده القوم و بدانک ضخامت هیکل و فخامت جثه چون از حد خویش زیادت شود هنگام گریختن و آویختن از کار فرو ماند و سخن کثرت لشکر و انبوهی حشر که بدان مستنصر و بر آن متوکل می نماید اگر از عون ایزدی ما را مدد رسد آن همه عدد ایشان در عداد هیچ اعداد نیاید

و مالک تعنی بالأسنه و القنا ...

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۷۳

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » داستانِ موشِ خایه‌دزد با کدخدای

 

روباه گفت شنیدم که کدخدایی بود درویش تنگ حال ناسازگاری و فظاظت بر خوی او غالب زنی داشت بعفت و رزانت و انواع دیانت آراسته جفتی مرغ ماکیان در خانه داشتند که خایه کردندی موشی در گوشه خانه آرامگاه ساخته بود سخت دزد نقاب نهاب افاک بی باک بسیار دام حیل دریده و دانه متربصان دراز امل دزدیده بسی سفره دو نان افشانده و روزی لییمان خورده هرگه که مرغان خایه نهادندی آن موش بدزدیدی و بطریقی که ازو معتادست با سوراخ بردی مرد گمان بردی که مگر زن در آن تصرفی بخیانت میکند دست بزخم چوب و زبان بکلمات موحش و منکرات مفحش بگشودی و چندانک زن در براءت ساحت خویشتن مبالغت نمودی سودی نداشتی تا روزی زن نگاه کرد که موش خایه می کشید رفت و شوهر را از آن حال آگاهی داد چون هر دو بنظاره موش آمدند بدر سوراخ رسیده بود خایه بتعجیل درکشید شوهر از مشاهده آن حال بر جفای زن پشیمانی تمام خورد همان ساعت دامی بر گذر موش نهاد موش را موشی دیگر شب مهمان رسید آن خایه با یکدیگر تناول کردند و شب در آن تدبیر که بامداد در شبکه اکتساب جفته آن چگونه اندازد بامداد که سپیده صبح از نیم خایه افق پیدا شد و زرده شعاع بر اطراف جهان ریخت هر دو بطمع خایه آهنگ آشیان ماکیان کردند خنک کسی که مرغ اندیشه او بیضه طمع و اگر خود زرین با سیمین باشد ننهد و نقش سپیدی و زردی آن بیضه بر بیاض دیده و سواد دل نزند و چون از پرده فریب روی بنماید آستین استنکاف بر روی گیرد یا بیضاء ابیضی و یا صفراء اصفری و یا غبراء اغبری القصه موش مهمان از غایت حرص مبادرت نمود و پای در پیش نهاد و دست بخایه برد تا بردارد دام در سر او افتاد و مرد کدخدای او را بگرفت و بر زمین زد و هلاک کرد

اذا لم یکن عون من الله للفتی

فاکثر ما یجنی علیه اجتهاده

موش خایه دزد از اصابت این واقعه بغایت کوفته دل و پراکنده خاطر شد و حفاظ صحبت مهمان او را بر مکافات شر کدخدای حامل آمد و اندیشید که اگر من باستقلال نفس خویش خواهم که انتقام کشم و قدم بر مزله این اقتحام نهم نتوانم و بنزدیک عقلا ملوم و معاتب شوم لیکن مرا با فلان عقرب دوستی قدیمست جبر این کسر که بدل من رسید و قصاص این جرح که بخاطر من پیوست الا بدستیاری قدرت او دست ندهد من رمایت این اندیشه از قوس کفایت آن عقرب توانم کرد و جز بمیزان امعان او موازنه این نظر راست نیاید تریاک این درد را تعبیه در زهر او می بینم و مرارت این غصه جز در شربت لعابی که از نیش او آید نوش نتوان کرد عجین این عمل را اگر مایه سعی او باشد بمعجون عقربی مداوات این علت نافع و ناجح آید

فأسلمنی للنایبات بعاده

کما اسلم العظم المهیض جبایره

پس آهنگ دیدن عقرب کرد و چون بدو رسید بانواع خدمت و اتضاع و نمودن اشتیاق و نزاع پیش رفت و حکایت حال مهمان که بر دست کدخدای هلاک یافت باز گفت و شرح داد که مرا بوفات او وفوات سعادت الفتی که میان ما مؤکد بود چه تأثر و تحسر حاصلست و گفت ای برادر امروز چندانکه می نگرم از همه یاران بکار آمده از بهر یاران کار افتاده ترا می بینم که ازو چشم معاونت و مساعدت توان داشت و از مخایل حسن شمایل او در تدارک چنین وقایع توقع موافقتی توان کرد بحمدالله تو همیشه با قامت رسوم مکارم میان بسته بوده و جعبه حمیت بحمایت دوستان پر تیر جفاء دشمنان کرده اگر امروز با من قاعده دوست پروری و دشمن شکنی که ترا عادتست اعادت کنی و باندیشه اقتصاص قدم جرأت در پیش نهی و داد آن مظلوم مرحوم ازو بستانی و باشافی فضلات خویش تشفی این مصیبت رسیده حاصل کنی و بأسلات سر نیش تسلی این فراق زده بجویی سر جمله حسنات را شاید و زیبد که از آن تاریخ روزگار سازند عقرب گفت هر چند مریخ دار همه تن غضب شده بخانه خویش آمده آسوده باش اگرچ آینه دل عزیزت بآه اندوه زنگ برآورده و گوشه جگر بحرقت این آتش فرقت کباب کرده بنشینم

چون کار بنام آید و ننگ

بر آتش چون کباب و بر تیغ چوزنگ

اومیدوارم که چاره خون خواهی آن بیچاره بسازم و بادراک ثار او آثار دست برد خویش بزمره یاران و رفقه دوستان نمایم و آنچ از برادران و خویشان درین باب آید تقدیم کنم تا مصداق آن قول که گفته اند الأقارب کالعقارب این جا پدید آید پس موش و عقرب هر دو چون زحل و مریخ باتفاق در یک خانه خبث قران کردند و در تجاویف سوراخ موش بگوشه که آنجا مطرح نظر مردم بهیچ وجه نبودی عقرب را بنشاند و سه عدد زر با سیم سره در کار هلاک کدخدای کردند و کدام سر که در چنبرسیم نمی آید یا کدام گردن که از طوق زر بیرونست زرست که ازار عصمت از گریبان جان مردم می گشاید سیمست که سمت جهالت بر ناصیه عقل آدمی زاد می نهد حرص بدین دو مشت خاک رنگین دیده دانش را کور می تواند کرد آز بدین دو پاره سنگ مموه جام جهان نمای خرد را چون آبگینه خرد می تواند شکست

ولی بسیم چو سیماب گوشت آگنده است

ز من چگونه نه توانی تو این حدیث شنید

خیال زر چو فروبست چشم عبرت تو

تو این جمال حقیقت کجا توانی دید

فی الجمله موش عددی زر میانه خانه انداخت و یکی بنزدیک سوراخ نهاد و دیگری چنان بر کنار سوراخ استوار کرد که یک نیمه بیرون و یک نیمه درون داشت چون کدخدای را چشم بر درست زر افتاد و آن فتوح ناگهان یافت خیره شد و بدستی همه نیاز و اهتزاز آنرا برگرفت چون درست دوم بیافت هر دو برابر دو دیده دل او آمد تا از مشاهده مکر موش و قصد عقربش حجابی تاریک پیش دیده بداشت در آن تاریکی دست طمع دراز کرد بسوراخ برد عقرب مبضع نیش زهرآلود بر دست او زد و خونی که از دست او دردل موش هیجان گرفته بود از رگ جان او بگشود این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون موش با همه صغار و مهانت خویش از مشرع چنان کاری عظیم بدر می آید اولیتر که ما با این مکنت و مکانت چون دست در حبال توفیق زنیم و استعصام بعروه تأیید آسمانی کنیم جواب این خصم توانیم داد و بکوشش و اجتهاد بجایی رسانید اما هنوز مقام رسالتی دیگر باقیست که بدو فرستیم تا هم از آن ذواق شربتی تلخ که بما فرستاد بمذاق او رسانیده باشد که چون مرهم لطف سود نداشت داغ عنف سود دارد و آخر الدواء الکی پس گرگ را بخدمت شیر حاضر کرد و این نامه را بشاه پیلان اصدار فرمود و افتتاح بدین تخویف نصیحت آمیز کرد که ای برادر بصرک الله بعیوب النفس و نصرک علی جنودها

مکن آنکه هرگز نکردست کس ...

... که آواز روباه نشنیده ای

این معنی روشنست که علم شطرنج دانشوران و هنرپیشگان هندوستان نهاده اند که منشأ و منبت وجود شماست و موجب اشتهار شطرنج که در اقطار بسیط عالم ذکر آن همه جای گسترده اند آنست که واضع آن عمل باسرار جبر و قدر سخت بینا بودست و از کار تقدیر آفریدگار و تدبیر آفریدگان آگاه آنرا بنهاد و در نهادن آن فرا نمود که صاحب آن عمل با غایت چابک دستی و به بازی و زیرک دلی اگرچ رخی یا فرسی بر خصم طرح دارد شاید که بوقت باختن از آن حریف کند دست بد باز نادان بازیی آید که دست خصم را فرو بندد و در مضیقی افتد که هیچ چاره جز دست بازچیدن و بقایم ریختن نداند

علی اننی راض بان احمل الهوی ...

... من الغنیمه بعد الکد بالقفل

پس تو در شطرنج این هوس که می بازی نطر از بازی خصم برمدار مبادا که او فرزین بند احتیال چنان کرده باشد که بهزار پیل باز نتوانی گشود و چون از نیاگان تو بر رقعه ممالک خویش هیچ پیل این پیاده طمع فرو نکردست مبادا که بغل زنان استهزا راد فی الشطرنج بغله آخر الامر بر زیادت جویی تو زنند و بآخر بدانی که شاه را رای ناصواب در خانه مات نشاند و رقعه حیات برافشاند ع و تندم حین لاتغنی الندامه و صنعت استدلال شنیع که در اثناء رسالات کرده بودی و استخدام ما بطریق اهانت روا داشته نشان کرم طبیعت و حسن خلیقت نبود جهانیان دانند که هرگز ماطوق حکم هیچ کس در گردن نگرفته ایم و میان بنطاق هیچ مخلوق نبسته هرگز شکنجه خطام و زمام بر خرطوم و خیشوم ما ننهاده اند و تنگ و بند حلقه و حزام بحنایای حیزوم ما نرسانیده و در ملاعب صبیان پشت ما نردبان هوا نبودست و ساق و ساعد ما را بعادت نسوان مسور و مخلخل نیافته اند ما نواله اکل و شرب از مذبح فریسه خویش خوریم نه از فضاله مطبخ و هریسه دیگران ما همیشه از گردنانگردران برده ایم نه از کودکان گردکان مگر وقت آنست که سخط الهی از طایرات سهام عزیمت ما تاختنی بر سر قومی آرد و سر الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل الم یجعل کیدهم فی تضلیل در شأن طایفه آشکار گردد و بمنجنیق ترمیهم بحجاره من سجیل ایشانرا سنگسار قهر ما گرداند و الا اقتدا باصحاب بغی و ضلال کردن و بقصد خانه که کعبه کرم و قبله همم و حرم امن امم باشد آمدن و پرده مجاملت برداشتن و بمجاهدت روی بهدم و حطم آن نهادن حاکم عقل چگونه فرماید و در شریعت انصاف بچه تأویل درست آید

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۷۴

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » جواب نوشتن نامهٔ شیر و لشکر کشیدنِ پیل و در عقب رفتن جنگ را

 

شاه پیلان چون مضمون نامه بر خواند و بر مکنون ضمیر خصم وقوف یافت هفت اعضاء او از عداوت و بغضا ممتلی شد و ماده سودا که در دماغش متمکن بود در حرکت آمد خواست که خون فرستاده بریزد و صفرایی که در عروق عصبیتش بجوش آمد برو براند پس عنان سرکش طبیعت باز کشید و بنص و ما علی الرسول الا البلاغ کعبتین غرامت طبع را باز مالید و او را عفو فرمود و بر ظهر نامه بنوشت

و رب جواب عن کتاب بعثته ...

... و ما فض بالبیداء عنه ختام

رسول را باز گردانید و بر عقب او با لشکری که اگر کثرت عدد آن در قلم آمدی بیاض روز و سواد شب بنسخ آن وفا نکردی همه آبگینه رقت دلها بر سنگ زدند و در آهن صلابت از فرق تا قدم غرق شدند همه در جوشن صبر رفتند و سپر سلامت پس پشت انداختند و صوارم عزیمت و نبال صریمت را بنفوذ رسانیدند و سنان اسنان را آب دادند و عنان اتقان عزم را تأب نقاب تعامی بر دیده عافیت بین بستند و سیماب تصامم در گوش نصیحت نیوش ریختند و بر همین نسق لشکر شیر با کمال اهبت و آیین و ابهت در لباس شوکت و سلاح صولت انتهاض کردند و هر دو چون دو طود هایج و دو بحر مایج از جای برخاستند و اجری من السیل تحت اللیل بیکدیگر روان شدند و صدای اصطکاک صخرتین هنگام ملاقات ایشان از بسیط این عرصه مدس در محیط گنبد اطلس افتاد و طنین ذباب الغضب هیبت از وقع مقارعت هر دو فریقین بگوش روزگار آمد روباه گفت بدان ای ملک که کار بعضی آنست که بشجاعت و مردانگی پیش شاید برد و بعضی بدانش و فرزانگی و بعضی بشکوه وقع و هیبت و حمدالله تعالی ترا اسباب این سعادت جمله متکاملست و امداد این دولت متواصل وقت آنست که مردان کار نیابت فرق بقدم ندهند و جواب خصم از سر شمشیر با زبان قلم نیفکنند نیزه حرب اگر خود مار جان گزایست بدست دیگران نگیرند لعاب این مار اگر خود شربت مرگست اول چاشنی آن بمذاق خود رسانند

عباله عنق اللیث من اجل انه

اذا مادهاه الخطب قام بنفسه

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۷۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » مصافِ پیل و شیر و نصرت یافتنِ شیر بر پیل

 

پس شیر مثال داد تا در دامن کوهی که پشتیوان شیران بود جویهای متشابک در یکدیگر کندند و چند میل زمین هامونرا شکستگیها درافکنده آب در بستند تا نم فرو خورد و زمین چون گل آغشته شد و ایشان همه هم پشت و یکروی بپیشه منیع پناهیدند و بدان حصن همچون محصنی با عفت از رجم حوادث در پناه عافیت رفتند و شیر پای در رکاب ثبات بیفشرد و عنان اتقان رای با دست گرفت فسال الله تعالی قوته و حوله و لم یعجبه الخصم و کثره الملإ حوله همه مراقب احوال یکدیگر و مترقب احکام قضا و قدر بودند تا خود از کارگاه غیب چه نقش بیرون آید و در ضربخانه قسمت سکه قبول کدام طایفه نهند و از نصیبه نصرت و خذلان قرعه ارادت بریشان چه خواهد افکند پس شجاعان ابطال و مبارزان قتال را رأی بر آن قرار گرفت که اوساط حشم و آحاد جمع لشکر چون شغال و روباه و گرگ و امثال ایشان در بیش افتادند و بمجاولت و مراوغت در آمدند و از هر جانب می تاختند و پیلان را از فرط حرکت و دویدن بهر سوی خستگی تمام حاصل آمد تا حبوه قوت و نشاطشان واهی گشت و صولت اشواط بتناهی انجامید لشکر شیر استدراج را باز پس نشستند و خود را مغلوب شکل متفادی وار بخصم نمودند و در صورت تخاذل از معرض تقابل برگشتند و روی بگریز نهادند شاه پیلان فرعون وار بفر خویش وعون بازوی بخت استظهار کرد و جمعی را از فیله آن قوم که جثه هر یک بر همت ارکان اعضا چنان مبتنی بود و پیکر هر یک بر دعایم چهار قوایم چنان ثابت و ساکن که تحریک ایشان جز بکسری که از تأیید الهی خیزد ممکن نشدی بگزید و جمله را در پیش داشت و جهت نتایج فتح و فیروزی مقدمه کبری انگاشت و دفع صدمه اولی را صبر بر دل گماشت میمنه و میسره راست کردند و ندانست که یمن و یسر از اعقاب ایشان گسست و بنواصی و اعقاب خصمان پیوست قلب و جناح بیاراست و از آن غافل که آن قلب روز بازار فتح بر کار نرود و آن جناح بخفض مذلت در اقدام مقدمان لشکر پی سپر خواهد شد صف در صف تنیده و قلب در قلب کشیده و از آن بی خبر که چون شب اشتباه حال بسحر عاقبت انجامد کوکب سعادت از قلب الاسد طلوع خواهد کرد آخر در پیش آمد و بنابر خیالی که لشکر خصم را مهره در گشاد انهزام افتادست و سلک انتظام از هم رفته با جمله حشم حمله کرد و بباد آن حمله جمله چون برگ خزانی که از شاخ بارد در آن جویهای کنده بر یکدیگر می باریدند و خاک در کاسه تمنی کرده در آن مغاکها سرنگون می افتادند تا فریاد الدم الدم الهدم الهدم از ایشان برآمد و نظار گیان قدر که از پی یکدیگر تهافت آن قوم مطالعه میکردند و محصول فدلک فضول ایشان می دیدند میگفتند که حفرهای بغی و طغیانست که بمعاول اکتساب شما کنده آمد من حفر بیرا لاخیه وقع فیه

قالوا اذا جمل حانت منیته ...

... ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست

چون همه را بپای قهر بمالیدند و لشکری را که فلک و سمک از رکضات و نهضات ایشان طبیعت جنبش و آرام بگذاشتی در پای آوردند و وهنی که روزگار جبر مکاسر آن بدست جباران کامگار و اکاسره روزگار نتواند کرد بر ایشان افکندند و همه را علف شمشیر اظافر و انیاب و طمه حواصل نسر و عقاب و لقمه مشافر کلاب و ذیاب گردانیدند شهریار در بارگاه دولت خرامید مشارع پادشاهی از شوایب نزاع منازعان پاک دیده و دامن اقبال از دست تشبت طامعان بیرون کرده و خاک خزی و خسار و خاشاک خیبت و دمار که نصیب نگونساران باشد در دیده امیدشان پاشیده شکر تأیید ربانی و توفیق آسمانی را سر بر زمین خضوع نهاد اکناف عرصه مملکت را بنشر رایت عدل و طی بساط ظلم آذینی دگرگون بست و اطراف عروس دولت را بزیوری نو از رأفت و احسان بر رعایا و زیردستان جلوه دیگر داد

تبلجت الأیام عن غره الدهر ...

... از من خبرت که بی نوا خواهی رفت

بنگر که که و از کجا آمده

میدان که چه میکنی کجا خواهی رفت

تمام شد باب پیل و شیر بعد ازین یاد کنیم باب شتر و شیر پارسا و درو باز نماییم که ثمره سعایت و شایت چیست و عاقبت کید و بدسگالی سیما بر طریق بدایت چه باشد و بهره خویشتن داران نیک کردار و حق شناسان نعمت خداوندگار از روزگار چه آید ع و لربما عدل الزمان الجایر ایزد تعالی گلبن اقبال خداوند خواجه جهان را از خار خدیعت و وقیعت آسوده داراد و سرو آمالش از برگ ریز انقلاب احوال آزاد بمحمد و آله الاخیار

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۷۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستان خسرو با مرد زشت‌روی

 

شری گفت شنیدم که وقتی خسرو را نشاط شکار برانگیخت بدین اندیشه به صحرا بیرون شد چشمش بر مردی زشت روی آمد دمامت منظر و لقای منکر او را به فال فرخ نداشت بفرمود تا او را از پیش موکب دور کردند و بگذشت مرد اگرچ در صورت قبحی داشت به جمال محاسن خصال هرچ آراسته تر بود نقش از روی کار باز خواند با خود گفت خسرو درین پرگار عیب نقاش کرده ست و ندانسته که رشته گران فطرت را در کارگاه تکوین بر تلوین یک سر سوزن خطا نباشد من او را با سررشته راستی افکنم تا از موضع این غلط متنبه شود و بداند که قرعه آن فال بد به نام او گردیده ست و حواله آن به من افتاده چون خسرو از شکارگاه باز آمد شاهین همت را پرواز داده و طایر و واقع گردون را معلق زنان از اوج محلق خویش در مخلب طلب آورده کلب اکبر را به قلاده تقلید و جره تسخیر بر دب اصغر انداخته پلنگ دورنگ زمانه را به پالهنگ قهر کشیده آهوان شوارد امانی را پوزبند حکم برنهاده هر صید امل که فربه تر از فتراک ادراک آویخته

داده بقلم قرار دولت ...

... بگشاده گره ز ابروی بخت

بر بسته همه شکار دولت

اتفاقا همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود مرد از دور آواز برآورد که مرا سؤالی ست در پرده نصیحت اگر یک ساعت خسرو عنان عظمت کشیده دارد و از ذروه کبریا قدمی فروتر نهد و سمع قبول بدان دهد از فایده خالی نباشد خسرو عنان اسب باز داشت و گفت ای شیخ بیا تا چه داری گفت ای ملک امروز تماشای شکارت چگونه بود گفت هر چه به مرادتر و نیکوتر گفت خزانه و اسباب پادشاهی ات برقرار هست گفت بلی گفت از هیچ جانب خبری ناموافق شنیده ای گفت نشنیدم گفت ازین خیل و خدم که در رکاب خدمت تواند هیچ یک را از حوادث آسیبی رسیده گفت نرسید گفت پس مرا بدان اذلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن گفت زیرا که دیدار امثال تو بر مردم شوم گرفته اند گفت بدین حساب دیدار خسرو بر من شوم بوده باشد نه دیدار من بر خسرو خسرو از آنجا که کمال دانش و انصاف او بود تسلیم کرد و عذرها خواست این فسانه از بهر آن گفتم تا دیدار من بر هرکه آید مبارک آید و بمیامن آن تفأل نمایند پس شتر را زمام اختیار رها کردند تا به مراد خویش می چرید و می چمید و در آن ریاض راحت بی ریاضت هیچ بار کلفت می بود و به الفت شیر پیوند می گرفت و سوگند عظیم به نعمت او می خورد تا قدم صدق او در طلب مراضی شیر معلوم شد و مساعی مشکور و مقامات مبرور از نیک بندگی و پاک روشی او در راه خدمت محقق آمد و به حسن التفات ملک ملحوظ و به انواع کرامات محظوظ گشت تا به حدی که خرس را بر مقام تقدم او رشک بیفزود اما اظهار کردن صلاح ندانست و در آن فایده ای نشناخت ظاهرا دست برادری با او داد و با او صحبت و آمیختگی به تکلف و آمد شدی به تملق می کرد و مداجاتی در پرده مدارات می نمود و چون او را چنان فربه و آگنده بال و تمام گوشت می دید که از نشاط در پوست نمی گنجید خرس را دندان طمع تیز می شد و زیر زبان می گفت اخذت البعیر اسلحتها تدبیر شکستن این شتر چیست و طریقی که مفضی باشد به هلاک او کدام تواند بود جز آنک شیر را برو آغالم و سببی شگالم که بر دست شیر کشته شود بعد از قتل او خون و گوشت او خوردن تقربی بزرگ باشد به خدمت شیر

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۷۷

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستانِ جولاهه با مار

 

خرس گفت شنیدم که مردی بود جولاهه پیشه و زنی پاکیزه صورت آلوده صفت داشت با یکی دیگر حاشا لمن یسمع عقد الفتی بسته بود و راه خیانت گشوده هرگه که شوهر را غیبتی اتفاق افتادی هر دو را اجتماع میسر شدی و چون جرم دوگانه بادام در یک پوست دوست وار رفتندی

انا من اهوی و من اهوی انا ...

... کاندر غلطم که تو منی یا من تو

آخر مرد از کار زن آگاه شد روزی گفت ای زن مرا همته فلان دیه بچند مهم می باید رفتن تا باز آمدن من نگر که از خانه بیرون نروی و در استوار ببندی و بیگانه را بخود راه ندهی زن گفت غم مخور که خانه که درو کدبانو من باشم و کدخدای تو از قصر بلقیس که هدهد بفرجه دریچه او راه یافت حصین تر باشد

مرغ کاینجا پرید پر بنهد

دیو کاینجا رسید سر بنهد

چه جای این اشتراط و احتیاطست جولاهه بیرون رفت و برفور باز آمد و در خانه خزید چنانک زن خبر نداشت و زیر تخت پنهان شد زن برخاست و دیگچه طعام لطیف بساخت و بیرون رفت تا از همسایه کسی را بطلب آن دوست فرستد شوهر از زیر تخت بدر آمد و آنچ ساخت بود پاک بخورد دیگچه تهی کرد و بیرون شد زن باز آمد دیگچه تهی دید کراج آب فی کفیه طینه گمان برد که مگر خون حمیت در رگ رجولیت شوهرش جوش زده باشد و دیگ تدبیر خون ریختن او پخته حالی چادری که از روی شرم انداخته بود درسر گرفت و از خانه بیرون آمد اتفاقا آن روز در همه شهر مشهور بود که دوش پادشاه شهر خوابی دیدست و هیچ معبر نمیتوان یافت که خواب او بگزارد زن از غایت حقد شوهر بدرگاه رفت و بسمع پادشاه رسانید که شوهرش معبریست سخت حاذق و صاحب فراست اما از غایت ضنت در خواب گزاردن کاهل باشد و الا بزخم چوب و دشنام در کار نیاید و تن در تعبیر در ندهد پادشاه کس فرستاد تا شوهرش را آوردند با او گفت دوش خوابی دیده ام و امروز شکل آن از لوح حافظه خود نمی توانم خواند و بحقیقت نمیدانم که چگونه دیده ام نگر تا خود چگونه بوده باشد جولاهه گفت ای پادشاه من مردی جاهل جولاهم و خواب گزاری مقام هر پیغمبری نیست و ما نحن بتأویل الاحلام بعالمین چه مرد این حدیثم دست از من بردار شاه بفرمود تا هزار چوبش بزنند مرد از بیم زخم چوب تا سه روز امان خواست مهلتش دادند بیامد و بهر گوشه می رفت و روی بر خاک می نهاد و از خدای تعالی مخلص آن واقعه میخواست سیوم روز در ویرانه می گشت ماری از سوراخ سر بیرون کرد باذن الله تعالی با او بسخن درآمد که ای مرد موجب این زاری و ضجرت چیست جولاهه حال بگفت مار گفت اگر من ترا خبر دهم که پادشاه چه دیدست از آنچ او ترا دهد نصیب من چه باشد جولاهه گفت همه ترا گفت نه نیمی بمن ده برین جمله قرار دادند مار گفت پادشاه بخواب چنان دید که از آسمان همه شیر و پلنگ و گرگ و مانند آن باریدی جولاهه خرم دل شد و منتها پذیرفت و بخدمت پادشاه رفت خلوتی درخواست و گفت بقای دولت باد پادشاه بیدار بخت بخواب چنان دیدست که از آسمان همه گرگ و شیر و پلنگ باریدی گفت بلی چنان دیدم اکنون باز گوی تا تعبیر آن چه باشد جولاهه را منهی اقبال این تلقین کرد که بدین زودی ترا خصمان قوی حال و جنگجوی از اطراف ملک پدید آیند و بآخر آتش فتنه ایشان با شمشیر تو فرو میرد و بخیر انجامد پادشاه فرمود تا هزار دینار زر بدو دادند جولاهه از بشاشت زر چنان شد که در کسوت بشریت نمی گنجید زربخانه برد شادمان و طربناک و خرم دل پس اندیشه کرد که ازین زر نیمی بمار نشاید برد و بدین کمتر خود راضی نشود و اگر ندهم لاشک در کمین قصد من باشد و از آزار او ایمن نباشم لکن اگر میسر گردد هیچ بهتر از کشتن او نیست چوبی برداشت و بنزدیک سوراخ رفت مار بیرون آمد چوب در دست او دید آهنگ گریختن کرد سرچوبش بر دم مار آمد زخم خورده و دردناک با سوراخ شد و رب شارق شرق قبل رقه سال دیگر ملک خوابی دیگر دید و فراموش کرد جولاهه را حاضر آوردند همچنان بقاعده مهلت خواست و از آنجا بدر سوراخ مار شد و بزبان لطف مار را از سوراخ بیرون آورد و از گذشته عذرها خواست مار گفت اگرچ گفته اند مساعده الخاطل تعد من الباطل اما این بار دیگر هم بیازماییم پس عذر او قبول کرد و گفت اکنون شرط آنست که مال جمله بمن آری سوگند یاد کرد که چنین کنم گفت ملک را بگوی که در خواب چنان دیده که از آسمان همه شغال و روباه باریدی مرد جولاهه بخدمت پادشاه آمد و همچنان که از مار شنیده بود بگزارد و تعبیر آن بگفت که ترا درین عهد خصمان محتال و مکار و دزد دوروی و مخادع با دید آیند و آخر همه گرفتار کردار خود شوند و دولت تو سزای همه در کنار نهد پادشاه فرمود تا هزار دینار دیگر بدو دهند جولاهه سیم برگرفت و چون زر سرخ روی و قوی دل پشت بدیوار مکنت و فراغت بازداد و گفت مار از من بدان راضی باشد که قصد هلاک او نکنم اساءه المحسن ان یمنعک جدواه و احسان المسیء ان یکف عنک اذاه مال بدو بردن عین سفه و سرف باشد همچنین تا یک سال برآمد ملک دیگر باره خوابی دید و صورت آن از صحیفه مخیله او چنان محو گردید که یک حرف باقی نماند همه شب مضطرب آن اندیشه می بود بامداد که زنگی شب سر از بالین مشرق برگرفت و دندان سپید از مباسم آفاق بنمود بطلب جولاهه فرستاد و چون از حال خواب و نسیانی که رفتست استطلاع رفت گفت هر خواب که نقش آن از عالم غیب باز خوانده ام و تعبیر آن بروفق تقدیر نموده جز بمدد اقبال و اقتباس نور فراست از خاطر ملک نبودست و آنچ خواهم گفت هم بدین استمداد تواند بود اما یک دو روز در توقف و اندیشه خواهد ماند و از آنجا بدر سوراخ مار شد و آواز داد مار بیرون آمد و گفت ع ای امید من و عهد تو سراسر همه باد دیگر بار آمدی تا از من چاره کارافتادگی خودجویی ع آری بچه راحت بکدام آسایش در جمله از تسامحی که کرده ام و زیان تفاصح تو خورده و بدان منخدع شده جز آنک نقصان ایمان خود را در آن معاملت باز یافتم سودی بر سر نیاوردم چه در اخبار نبوی علیه الصلوه و السلام آمدست لا یلدغ المؤمن من جحر مرتین و من امروز از زمره آن طایفه ام زیرا که دو نوبت بر در این سوراخ بزخم چوب و زخم زبان تو جوارح صورت و معنی را مجروح یافتم و هنوز سیوم را متعرض می باشم معاذالله

صادق خلیلک ما بدالک نصحه ...

... تو به زمنی همان کنی کز تو سزد

مار گفت اکنون شرط آنست که هر جایزه که پادشاه این بار دهد و هرچ بارها گرفته بمن آری تا براستی قسم کنیم و این بار خواب خیانتی دیگر نبینی تا بگویم که ملک چه خواب دیدست و عبارت از آن چیست مرد التزام نمود و بر آنعقد معاهده بتازه بستند مار گفت برو بگوی بخواب چنان دیدی که از آسمان گوسفند و بره و امثال آن باریدی و این معبرست بدان معنی که درین عهد بفر دولت و میامن معدلت و حسن سیاست ملک جمله خلایق رنگ موافقت گرفته اند و جنگ و مدافعت و کینه کشی و مسافعت از میانه برداشته و همه فرمان پادشاه را مطواع و منقاد گشته و ملک و ولایت بر امن و سکون قرار گرفته و فتور و فتون زایل گشته جولاهه بدرسرای پادشاه رفت و هرچ مار تلقین کرده باز گفت هزار دینار دیگر از خزانه بتعهد او فرمود و پایه که بپای جولاهگی بافته نبود از انعام و احترام پادشاه بیافت با خود گفت این بار همه بر مار ایثار باید کرد و آثار نیک عهدی و عذری که بقول تمهید کرده ام بفعل بتأکید باید رسانید که مار در مشکلات امور نامحصور از بازگشت بد و چاره نیست پس هر سه هزار دینار برگرفت و پیش مار برد مار را آواز داد بیرون آمد بر یکدیگر سلام دادند پس مهرزر پیش نهاد و از گذشته عذر ها خواست و گفت

رضاک شباب لایلیه مشیب ...

... آنجاست سر من که خط فرمانت

مار گفت اکنون بدان که از آنچ آوردی منتی نیست و بدانچ نیاوردی مؤاخذتی و مطالبتی نه که هرچ آمد رنگ روزگار داشت اول آنک ضرر و الم بمن رسانیدی اهل زمانه همه شریر و حقود و فتنه جوی بودند و در پرده خواب صورت ایشان بکسوت سباع و درندگان می نمودند دوم نوبت که مرا بفریفتی و در جوال زرق و اختداع تو رفتم ابناء روزگار همه چاپلوس و پرافسوس بودند و تبصبص و مدالست بر طباع همه غالب لاجرم افعال و اخلاق ایشان همه بصورت شغال و روباه از روی مشاکلت در خواب می نمودند و اکنون که بگفته و پذیرفته خویش وفا نمودی و تجنب و تجافی از خود دور کردی و توفر بر حقوق عهد واجب دانستی مردم زمانه را علی العموم خود همین صفتست لاجرم پاشداه که آیینه ذهن اوصافی ترین اذهان خلقست صورت موافقت و مطابقت اقوال و اعمال آدمی درو همه نقش گوسفند و میش و بره و مانند آن می نماید چه اجناس این حیوانات از معرت فساد دورترند و بر تسخر و انقیاد مجبول تر زر برگیر که بدان محتاج نیم این فسانه بهر آن گفتم تا بدانی که شیر نیز ازین صفت که دارد در عقل جایزست که بگردد و از معرض عوارض حالات بیرون نیست و چون وقوف بر مغبه احوال ایام و نقض و ابرام او حاصل نیست و احتمال شری که اگر واقع شود دفع آن در امکان دشوار آید قایم قضیه عقل باشد پیش از وقوع چاره آن جستن و بدیوار بست حزم و احتیاط پناهیدن و من لم تقدم قدرته اخره عجزه شتر گفت مرا چنان می نماید که ازین خطرگاه نقل کنم و ارام جای دیگر طلب کنم که از مساکن مردم دور باشد و دست تصرف آدمی زاد از آنجا کوتاه چه این روزگار نشانه موعد این خبرست که فرمود علیه الصلوه والسلام یأتی علی امتی زمان لا یسلم لذی دین دینه الا فر من جبل الی جبل و من شاهق الی شاهق و معلومست که مرگ بر زندگانی نامهنا فضیلت دارد و از تعیش که نه با من و فراغ رود چه لذت توان یافت خرس گفت هرجا که ما رویم ناچار ما را خدمت سروری و سایه داری بایدر کرد چه بشریت آن عرضست که بخود قایم نتواند بود فخاصه ما که هر دو چون دو نقطه در میان دایره آفات مانده ایم هر تیر که کارگرتر بنام من در جعبه نهند و هر رسن که محکم تر از برای چنبر گردن تو تابند و ما که در پناه حمایت شیر آمده ایم و او را بمعرفت شامل شناخته و چندین مقدمات نیکو خدمتی ثابت گردانیده هنوز ازو درین اندیشه ایم دیگری را که ندانیم و نشناسیم ازو چه چشم وفا شاید داشت اما مرد که از خصم قوی خایفست و لحظه فلحظه بتغیر نیتی و اندیشه اذیتی ازو بر حذر تسلی را از آن بلا و تخلی را از چنگال آن ابتلا چاره جز در قصد کلی ایستادن و زحمت وجود او از میان برداشتن نتواند بود چنانک مار کرد با مار افسای شتر گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۷۸

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستانِ برزگر با گرگ و مار

 

... گل بوی بدان یافت که با خار بساخت

خرس گفت سره می گویی اما عاقلان که عیار عبرت کارها گرفته اند و حقایق امور بترازوی خبرت برکشیده چنین گفته اند المتأنی فی علاج الداء بعد ان عرف وجه الدواء کالمتأنی فی اطفاء النار و قد اخذت بحواشی ثیابه هر کرا دردی پدید آید که وجه مداوات آن شناسد و بتعلل روزگار برد و باصلاح بدن و تعدیل مزاج مشغول نگردد بدان کس ماند که همه اعطاف و اطراف جامه او شعله آتش سوزان فرو گیرد و او متفکر و متأنی تا خود دفع آن چونه تواند کرد و هرک حدیث پیش بینان نشنود اگر پس از آن پشیمانی خورد بدان سزاوار باشد اطعم اخاک تمره فأن ابی فجمره شتر گفت بدام صعوه مرغابی نتوان گرفت مرا با درفش پنجه شیر تپانچه زدن وقاحتی شنیع باشد و اگر نیز توانایی آن داشتمی هم سلاح قدرت در پای عجز ریختن و با او نیاویختن اختیار کردمی و تعرض کسی که گوشت بر استخوان و خون در رگ از مدد نعمت و ماده تربیت او دارم روا نداشتمی و چون ذات البین بندگی و خداوندی این صورت گرفت آن به که پیش از خرده حرکتی که در میان آید و بجان غرامت باید کشید باسر حرفه اول روم و این لقمه چرب بگذارم و بهمان آرد مجرد که از اجرت عمل راتب هر روزه من بود قانع شوم و آنچ بمزد چهار حمال اخفاف بستانم وجه کفاف سازم و ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده و گفته اند هرک زندگانی بآسانی کند مرگش هم بآسانی بود و فی المثل المعاشره ترک المعسره و ای برادر آن هنگام که من در آرامگاه کنام با برادران صحبت هم هور و هم خواب بودم روزخار میکندم و شب بار میبردم و بالحان خارکنی از حداء حادیان وقت خویش خوش می داشتم و پهلو بر بستر امن و آسایش می نهادم و پای در دامن گلیم که باندازه خویش بود می کشیدم و خوش می خوردم و در مرابض طرب می چریدم و بر مضاجع فراغت می غلتیدم نه اندیشه بدی مواکل نه هراس ددی موکل

خارم اندر گرد دامن خوبتر بود از سمن ...

... علیه من البلوی لقلت تو آنی

اگر عیاذا بالله عیار اخلاص با شیر بگردانم و خلاف او که از مذهب من دورست و در شرع حقوق خادم مخدومی ممنوع و محظور پیش گیرم اگرچ در ظاهر پوشیده دارم چون همه باطنم بدان مستغرق باشد ناچار سلسله طبیعت او بجنباند چه ضمایر و نفوس بنیک و بد از یکدیگر خبیرند و بمنافات و مصافات یکدیگر بصیر اگر روزی مثلا سر من از اسره پیشانی بخواند مرا پیشانی آن مکابره هرگز کجا باشد که پس از آن پیش او ترددی کنم

عیناک قد حکتا ﻣﺒﯿ ﺘﻚ کیف کنت و کیف کانا ...

... هر کس که مرا بیند چون آب فرو خواند

مگر موشی در مجاورت ایشان خانه داشت حاضر بود مفاوضات هردو بشنید و بتمامی استراق کرد و در سمع دل گرفت و مهر مکاتمت برونهاد و با هیچ نامحرم آن راز بصحرا نیاورد و شتر همه روزه در آن خوف و تفکر بآتش سودا روح حیوانی را تحلیل می داد و از توهم آن خلل چون خلالا باریک می شد و از امتلاء آن غصه چون هلال روی بتراجع می نهاد تا اثر لاغری و ضعف بنیت بر اطراف و اعضاء او سخت پدید آمد و شیر از تغیر او تعجبی می نمود که آیا این مسکین را چه رسیدست گویی در آن وقت که مسافر اقطار عالم بود مخالفت آب و هوای اسفار درو اثر کردست و دست و پای چنین باریک گشته یا رشته ایست که در بخاراتش جمع آمده همه را بر ثفنات زانو برهم پیچیدند یادقی که از مصر بسرباری رنجهای و تحمل القالکم با خویشتن آورد گمان می برم که بیرون آمدن محبوسان عذاب را از شهر بند دوزخ بشرط حتی یلج الجمل موعد خلاص نزدیک آمد که از غایت ضعیفی هودج موهانش بدروازه سم الخیاط بدر خواهد رفت

من کان مرعی عزمه و همومه ...

... فی مراعی الحشیش ارعی الحشیشا

زاغ این سخن بشنید بخدمت شیر رفت و باز رسانید شیر از جای بشد و اندوهگین گشت و با خود گفت چون عصمت کلی نگهبان احوال مردم نیست و بوادر قول و صوادر فعل چنان در قید اختیار نه که از مردم هیچ حرکتی مذموم که بدان ملوم شود صادر نیاید جایزست که از من خبری یافته باشد و از آن اندیشناک گشته و آنرا از مساعت نظر من بجانب خویش شمرده و در باب من بدگمان شده و ان الظن لایغنی من الحق شییا اگر ازو پرسش و استعلام کنم ترسم که خوف و خشیت او زیادت گردد و اگر نکنم همچنان پریشان و بی سامان می باشد آخر از هر دو اندیشه متعارض این مرجح پیش خاطر او آمد که مثال داد تا چند کس از معتبران و نزدیکان خدم بخدمت حاضر آمدند و شتر را ترحیبی و تبجیلی که معتاد بود ارزانی داشت و بی واسطه سفیر و مشیر و حاجب و وزیر زبان بگشود و گفت که من با آنک دست قدرت و رای همه دارم و ببازوی صولت پیل مست را درپای آرم ایزد تعالی مرا بصفت داد و دهش و خصلت دین و دانش مخصوص عنایت گردانیدست و آن هدایت داده که بخلاف امثال خویش دست نشبث از خون جانوران کوتاه کردم و دامن از آلایش این معصیت در کشیدم و جوامع همت را از مطامح دنی و مشارع وبی در تحرز و خویشتن داری مقصور گردانیدم و امروز از شما می خواهم که اگر عیبی بسیار و اندک در نهاد من می بینید یا بسهو و عمد از من فعلی می آید که عقلا او عرفا او شرعا او رسما پسندیده نیست آنرا بر من عرضه دارید و تحفه بزرگ بنزدیک من شناسید که بهترین موجودات و پاکترین گوهر کاینات چنین فرمودست من غشنا فلیس منا یعنی هرک در ذات مبارک ما نشانی از عیب یافت و با ما نگفت و ننمود از رقم اختصاص ما بیرونست و اگر کوتاه دیده را در خیال آید که حوالت عیب بجانب جناب نبوت چگونه توان کرد خطاب انا بشر مثلکم خود بمصداق این معنی ناطقست و ازین تلویح معلوم که بنسبت باذات واجب الوجود جمله ذوات و ممکنات از فرش خاک تا فلک و از آدمی تا جوهر ملک بنقصان حدوث گرفتارند و راه دیگر نواقص اوصاف که تبع آنست بهمه آفریدگان گشاده است و نهاد عالم صغری و کبری برین نهاده و ازین دو مقدمه نتایج مبدعات چنین زاده اکنون شما را رخصتست که اگر از عیوب و ذنوب و گفتار و کردار من هیچ چیز که انگشت اشارت بر آن توان نهاد می یابید ازمن پوشیده ندارید تا از آن توبه کنم و بتطهیر اخلاق خویش مشغول شوم و اگر کسی از من ضرری یا از آتش خشم من شرری در مستقبل حال تخیل می کند آشکارا گرداند و بگوید تا او را ایمن گردانم و اگر از کسی زلتی پنهان از من صادر آمدست ظاهر سازد تا بذیل تجاوز آنرا بپوشانیم

الستر دون الفاحشات ولا ...

... روزگارو سرکار همه خوش می گذرد

خرس چون تفاصیل و جمل این حکایت یشنید و ناقه و جمل خویش در آن میدید اندیشه کرد که ملک بر صفحات حال اشتر امارات تشویش یافت و این تفحص و تفتیش فرمود اگر از احتیال و اغتیال من آگاه شود همانا بعاقبت عقوبتی سخت باید کشید رای آنست که من شتر را در خلاب واقعه کشم و در مخلب عذاب افکنم و بار این گناه بر گردن شتر نهم و او را جنه جنایات خویش گردانم تا هر تیر خطا و صواب که از قبضه رضا و سخط آید برو آید پس روی سوی شتر کرد و گفت بدان می ماند که کسی را از شهریار صورتی ببداندیشی نشسته باشد و وهمی باطل افتاده و آن الا از خبث دخلت و غایله ضمیر آن کس نتواند بود که نقش عقیدت خود را در آیینه رای شهریار بخیال بیند و اگر نه از شهریار که سیرت او خیر خالص و رأفت محض و رحمت صرفست چه بدی تصور توان کرد و هرچند من ازین قبیل بر سبیل تسامع کلمه چند شنیدم نخواستم که اعلام دهم چه ندانستم که بدین درازی کشد و همت بزرگوار ملک این کار را چنین بزرگ نهد اکنون که اتفات خاطر شریفش بکشف آن این مقام دارد من بهیچ وجه پوشیده ندارم پس شیر فرمود تا جالی خالی کردند و خرس را بجهت استکشاف این حال پیش خواند خرس گفت ای ملک گفته اند دانا بچشم نادان حقیرتر از آن باشد که نادان بچشم دانا این شتر معرفتی ندارد که بدان ترا بشناسد و آن شناسایی همیشه هیبت و حشمت ترا برابر خاطر او دارد و از جرات و چیرگی بر افعال نکوهیده او را باز دارد و آنچ داناترین خلق از خود خبر میدهد ان اعرفکم بالله و اخشاکم عن الله اشارتست بهمین معنی یعنی چون مرا مقام قهر الهی معلوم باشد که تا کجاست از وقع آثار آن ترسناک تر از شما باشم که از مطالعه آن در حجاب جهالت باشید و نص تنزیل عز من قایل ازین حکایت میکند حیث قال انما یخشی الله من عباده العلماء ملک این شتر را نواختی زیادت از اندازه او فرمود و مقامی فراتر از پایه استحقاق او داد لاجرم طعمه پیل در حوصله پنجشک نگنجد و مقدار شربت چون فراخور مزاج نبود بفساد آورد پنداشت که باعث ملک بر آنچ کرد ضرورتی حالی یا حاجتی مآلی بودست با بحظی که ازین دولت یافت پشیمان شد و بحط منزلتی و نزول مرتبتی که او یافت رضا خواهد داد این اندیشه برو غالی شد تا از آنجا که جلافت طبع و سخافت رأی اوست فرصتی دیگر می جوید که صریح گفتن از ادب بندگی دور افتد والا اظهار کردمی

و لو حیز الحفاظ بغیر لب

تجنب عنق صیقله الحسام

شهریار چون این فصل بشنید خرس را باز گردانید و بطلب زاغ فرستاد حاضر آمد و ازو پرسید که خرس را درین نقل چون می بینی زاغ جواب داد که رای از هر و ضمیر انور ملک چهره گشای پوشیدگان پرده غیبست برو خود نپوشد لکن مرا بشواهد عقل و ادله حس معلومست که از اذله خواضع خدمت هیچ کس را این فروتنی و فرهختگی و سلامت نفس و سماحت طبع نیست که شتر راست و احتشامی که او از شکوه شهریار دارد کس ندارد و اگر خود را مجرم دانستی هرگز او را آن قوت دل نبودی که گرد جناب حشمت تو گشتی و قدم بر آستانه انبساط این خدمت نهادی و لابد منزعج و مستشعر شدی و آنگه مستنفره فرت من قسوره روی بمأمنی دیگر نهادی خصوصا که نه بندی در پای دارد و نه موکلی بر سر و حقیقت میدانم که شهریار را نیت و طویت برقرار اصلست و البته هیچ توحش و تنفر بر طبع کریمش راه نیافته چنان می نماید که این خار خرس نهاده و این غبار وحشت او برانگیخته دریغ باشد و بوشایت صاحب غرض و سعایت بدسگال چنان خدمتگاری پاک سرشت را آلوده دانستن و مستوحش گذاشتن اگر ملک او را بخواند و تشریف مشافهه ارزانی دارد و بلفظ اشرف ازو بحث فرماید خود از صدق لهجه او مصدوقه حال روشن شود شهریار شتر را بخلوت خانه حاضر کرد و گفت بدانک تو را بر من حقوق نیک خدمتی ثابتست و همیشه بر طاعت اوامر من اقبال نموده و از نواهی امتناع کرده و هرگز قدمی از محجه مراد من فراتر ننهاده و حق شناسی و گهرداری و طریق اشفاق و اشبال من بر احوال عموم خدمتگاران ترا مصور فخاصه تو که بدین مقامات مرضی و مساعی مشکور اختصاص داری بگو که موجب این تغیر و تکسر چیست اگر گناهی کرده و از بازخواست می اندیشی قدر که هرچ عظیم ترست از همه صغایر و کبایر درگذشتم و اگر از جانب من کلمه موحش و مشوش گفته اند و خیالی نشانده اند پنهان مدار و نقال نکال را بدست من بازده و تو مرفه الحال و فارف البال بنشین انت منی بین اذنی و عاتقی شتر اندیشید که اگر آنچ صورت حالست شمه بنمایم انتقاض عهد و انتکاث آن عقد که من با خرس بسته ام لازم آید و وزر آن در گردن بماند و اگر بگناهی که ندارم اعتراف کنم ملک هرچند قلم صفح درکشد و صحیفه جرم را ورق باز نکند چهره عفو او را بخال عصیان خویش موسوم کرده باشم و روی حال خود را بسواد خجلت سیاه گردانیده و در زمره گناهکاران منحصر شده لیکن همان بهترست که این شین بر روی کار خویش نشانم و گناه او بر خود بندم تا رفیقی که بر حسن سیرت و احکام سریرت و وفای عهد موافقت و ایفای حق مرافقت من اعتماد داشته باشد گرفتار نگردد

کذا المجد یحمل اثقاله ...

... ید کاهل الارض منها اخف

پس گفت ای ملک من از بس که در بدایت و نهایت کار نگرم و بر چپ و راست احوال چشم اندازم و غوامض امور باز جویم همیشه فکور و رنجور باشم و آثار آن فکرت بر ظواهر من پدید آید شک نیست که بدین سبب اندک مایه سوءظنی بجانب تو داشتم اگر بدین قدر مؤاخذتی فرمایی حکم حکم شهریارست شیر گفت نیک آمد اکنون بگوی تا این بدگمانی از فعل ما بود یا از قول دیگران اشتر اینجا فرو ماند و سر در پیش افکند زاغ گفت ای برادر درین مقام جز راست گفتن سود ندارد و اگر تو نگویی ملک بتجسس رای و تفرس خاطر خود معلوم کند و نام تو از جریده راست گویان محو شود مگر خارپشتی درین حال بگوشه نشسته بود سر در گریبان تغافل کشیده این سخن اصغا کرد از آنجا پیش خرس رفت و او را از مجازی کار و ماجرای حال آگاهی داد خرس همان زمان بنزدیک شیر آمد شتر را سرافکنده و خاموش و متوقف ایستاده بود اندیشه کرد که خاموشی دلیلست بر آنک افشاء سر من خواهد کرد رأی آنست که گوی مخالست این فرصت من از پیش ببرم روی بشتر آورد که چرا این مهر سکوت آنروز بر زبان ننهادی که عرض ملک را عرضه مساوی و مخازی گردانیدی و قصد جان عزیز او اندیشیدی شیر از آن مکابرت عجب بماند و بر آتش غیظ مصابرت را کار فرمود تا خود جواب شتر چیست که مقام شبهتی بزرگ افتادست اختلط الخایر بالزباد شتر گفت ای نامنصف ناپاک وای اثیم افاک سفاک من این اندیشه بد در حق ملک با تو تنها در میان نهادم یا با کس دیگر غیر تو نیز گفته ام اگر با غیر تو نیز گفته باشم آن کس باید که همچون تو گواهی در روی من دهد و اگر جز تو کس نشنید چرا هم در حال که وقوف یافتی بندگانه این خدمت بجای نیاوردی و آنچ دانستی بر رای ملک انها نکردی و در تنبیه چنین غدری اهمال روا داشتی و حفیظتی که منشأ آن حسن حفاظ باشد دامنت نگرفت اما داستان تو با من بداستان زن درودگر ماند شهریار گفت چون بود آن داستان

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۷۹

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستانِ درودگر با زنِ خویش

 

... سر پرگار وهم در کارت

همه صورت گران چین یابند

تا بچینند درد رخسارت

والحق اگرچ نقش نگارخانه خوبی و جمال بود نقش بندی حیل زنان هم به کمال دانستی و از کارگاه عمل صورت ها انگیختی که در مطالعه آن چشم عقل خیره شدی القصه هر شب به هنگام آنک درودگر سر در خواب غفلت نهادی و دیده بان بصرش در دولختی اجفان را به سلسله مژگان محکم ببستی و آن ساده یک لخت خوش بخفتی زن را سلسله عشق دوستی دیگر که با او پیوندی داشتی بجنبیدی آهسته از در بیرون رفتی و تا آنگه که غنودگان طلایع روز سر از جیب افق بیرون کنند با خانه نیامدی درودگر را کار به جان و کارد به استخوان رسید اندیشید که من این نابکار را بدینچ می کند رسوا کنم و طلاقش دهم که میان اقران و اخوان چون سفره خوان عرض من دست مال ملامت شد و خود را مضغه هر دهنی و ضحکه هر انجمنی ساختم او را رها کنم و از خاندان صیانت و خدر دیانت سرپوشیده ای را در حکم تزوج آرم که بدو سرافراز و زبان دراز شوم من لم تخنه ناؤه تکلم بملء فیه تا شبی که متناوم شکل سر در جامه خواب کشید زن به قاعده گذشته برخاست و بیرون رفت شوهر در استوار ببست تا آنگه که زن بر درآمد در بسته دید شوهر را آواز داد که در باز کن درودگر گفت از اینجا بازگرد و اگرنه بیرون آیم و تیشه ای که چندین گاه از دست تو بر پای خود زده ام بر سرت زنم مگر چاهی عمیق به نزدیک در کنده بود زن گفت اگر در باز نکنی من خود را درین چاه اندازم تا فردا شحنه شهر به قصاص من خون تو بریزد پس سنگی بزرگ بدست آورد و در آن چاه انداخت و از پس دیواری پنهان شد درودگر را آواز سنگ به گوش آمد بیرون آمد تا بنگرد که حال چیست زن از جایی در خانه جست و در ببست و مشغله و فریاد برآورد همسایگان جمع آمدند که چه افتاد گفت ای مسلمانان این شوهر من مردی درویش است من به افاقه خویش و فقر او می سازم و با او به هر نامرادی دامن موافقت گرفته ام و او شکرانه چنین نعمتی که مرا حق تعالی در کنار او نهاد بدین حرکت می گذارد که هر شبانگاه از خانه بیرون شود و هر صبحدم درآید مرا بیش ازین طاقت تحمل نیست شوهر از افتراء و اجتراء بدان غایت عاجز بماند قرار بر آن افتاد که هر دو پیش حاکم شرع روند و این حال مرافعت کنند رفتند و به داوری نشستند زن آغاز کرد و صورتی که نگاشته خدیعت و فراداشته هوای طبیعت او بود باز گفت پس شوهر حکایت حال راست در میان نهاد زن را حکم تعزیر و تحدیدی که در شرع واجب آید بفرمودند این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک داند که مرد را چون انوثت غالب آید و رجولیت مغلوب کار مردان کمتر کند و به هر وقت با صفت زنان گراید بدین روی پیش آید

زبان چرب و گویا و دل پر دروغ ...

... یمر علی المسجون یوم بلابلا

پس آن موش که از کار شتر آگاهی داشت و مخاطبات ایشان شنوده بود رفت و از جادو پرسید که کار شتر و خرس به چه انجامید گفت هر دو پیش من محبوس اند تا آنگه که وجه نجاتی مطلق پدید آید موش گفت توقع دارم که به هر جانب که رضا و خشم ملک غالب بینی با من بگویی تا بدانم که از هر دو فرجام کار که نیکو می گردد و شومی به کدام جهت باز خورد جادو گفت بوی این حدیث از میان کار می آید اگر آنچ می دانی بر من اظهار کنی از شیوه دوستان و یاران یگانه غریب ننماید موش گفت من می خواهم که هردو مشمول عاطفت شهریار و مرموق نظر عنایت او آیند و خاتمت به خیر پیوندد و نیز شنیده ام که گویند به نیک و بد تا توانی در کار پادشاه سخن مگوی و خود را محترز دار گفت سخن باید که نیکو و به هنجار عقل و شرع رود تا هرک گوید ازو پسندیده آید و بدان انگبین خالص ماند که از هر طرف که بیرون گیری اگر مثلا از زر زده باشد و اگر سفال کرده همه ذوق ها را بهره حلاوت یکسان دهد و دانش به قطرات باران ماند که بر هر زمین که بارد اثری از آثار منفعت بنماید و مرد زیرک طبع با کفایت و درایت چون به جهت کار خداوندگار خویش صلاحی طلبد اگر خود به جان خطر باید کرد از پیش برد و تحصیل آن باز نماند چنانک ایر اجسته کرد با خسرو موش گفت چون بود آن

سعدالدین وراوینی
 
۴۳۸۰

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هشتم » داستانِ ایراجسته با خسرو

 

روباه گفت شنیدم که خسرو زنی داشت پادشاه زاده در خدر عصمت پرورده و از سرا پرده ستر بسریر مملکت او خرامیده رخش از خوبی فرسی بر آفتاب انداخته عارضش در خانه شاه ماه را مات کرده خسرو برادر و پدرش را کشته بود و سرو بوستان امانی را از جویبار جوانی فرو شکسته و آن غصن دوحه شهریاری را بر ارومه کامگاری بخون پیوند کرده خسرو اگرچ در کار عشق او سخت زار بود اما از کارزاری که با ایشان کرد همیشه اندیشناک بودی و گمان بردی که مهر برادری و پدری روزی او را بر کین شوهر محرض آید و هرگز یاد عزیزان از گوشه خاطر او نرود وقتی هر دو در خلوت خانه عشرت بر تخت شادمانی در مداعبت و ملاعست آمدند خسرو از سرنشوت نشاط دست شهوت بانبساط فراز کرد تا آن خرمن یاسمین را بکمند مشکین تنگ در کنار کشد و شکری چند از پسته تنگ و بادام فراخش بنقل برگیرد معصومه نگاه کرد پرستاران استار حضرت و پردگیان حرم خدمت اعنی کنیزکان ماه منظر و دختران زهره نظر را دید بیمین و یار تخت ایستاده چون بنات و پروین بگرد مرکز قطب صف در سف کشیده از نظاره ایشان خجلتی تمام بر وی افتاد و همان حالت پیش خاطر او نصب عین آمد که کسری انوشروان را بوقت آنک بمشاهده صاحب جمالی از منظوران فراش عشرت جاذبه رغبتش صادق شد نگاه کرد در آن خانه نر گدانی در میان سفالهای ریاحین نهاده دید پرده حیا در روی مروت مردانه کشید و گفت انی لاستحیی ان اباضع فی بیت فیه النرجس لانها تشبه العیون الناظره با خود گفت که او چون با همه عذر مردی از حضور نرگس که نابینای مادرزاد بود شرم داشت اگر با حضور یاسمین و ارغوان که از پیش من رسته اند و از نرگس در ترقب احوال من دیده ورتر مبالات ننمایم و در مغالات بضاعت بضع مبالغتی نکنم این سمن عذاران بنفشه موی سوسن وار زبان طعن در من دراز کنند و اگرچ گفته اند جدع الحلال انف الغیره مرا طاقت این تحمل و روی این آزرم نباشد در آن حالت دستی برافشاند بر روی خسرو آمد از کنار تخت درافتاد در خیال آورد که موجب و مهیج این حرکت همان کین پدر و برادرست که در درون او تمکن یافته و هر وقت ببهانه سر از گریبان فضول برمیزند و این خود مثلست که بدخواه در خانه نباید داشت فخاصه زن پس ایراجسته را که وزیر و مشیر ملک بود بخواند و بعدما که سبب خشم بر منکوحه خویش بگفت فرمود که او را ببرد و هلاک کند دستور در آن وقت که پادشاه را سورت سخط چنان در خط برده بود الا سر برخط فرمان نهادن روی ندید او را در پرده حرمت بسرای خویش برد و میان تاخیر آن کار و تقدیم اشارت ملک متردد بماند معصومه بر زبان خادمی بدستور پیغام فرستاد که ملک را بگوی که اگر من گنه کارم آخر این نطفه پاک که از صلب طهارت تو در شکم دارم گناهی ندارد هنوز آبی بسیطست و باجزاء خاک آدم که آلوده عصیانست ترکیب نیافته برو این رقم مؤاخذت کشیدن و قلم این قضا راندن لایق نیست آخر این طفل که از عالم غیب بدعوت خانه دولت تو می آید تو او را خوانده و بدعاهای شب قدوم او خواسته و باوراد ورود او استدعا کرده بگذار تا درآید و اگر اندیشه کنی که این مهمان طفل را مادر طفلیست از روی کرم طفیلی مهمان را دست منع پیش نیازند ع مکن فعلی که بر کرده پشیمان باشی ای دلبر دستور بخدمت خسرو آمد و آن حامل بار امانت را تا وقت وضع حمل امان خواست خسرو نپذیرفت و فرمود که برو و این مهم بقضا و این مثال بأمضا رسان دستور باز آمد و چندانک در روی کار نگه کرد از مفتی عقل رخصت این فعل نمی یافت و می دانست که هم روزی در درون او که بدود آتش غضب مظلم شدست مهر فرزندی بتابد و از کشتن او که سبب روشنایی چشم اوست پشیمانی خورد و مرا واسطه آن فعل داند صواب چنان دانست که جایگاهی از نظر خلق جهان پنهادن بساخت که آفتاب و ماهتاب از رخنه دیوار او را ندیدی عصمت را بپرده داری و حفظ را بپاسبانی آن سراچه که مقامگاه او بود بگماشت و هر آنچ بایست از اسباب معاش من کل ما یحتاج الیه ترتیب داد و بر وجه مصلحت ساخته گردانید چون نه مه تمام برآمد چهارده ماهی از عقده کسوف ناامیدی روی بنمود نازنینی از دوش دایگان فطرت در کنار قابله دولت آمد و همچنان در دامن حواضن بخت می پرورید تا بهفت سال رسید روزی خسرو بشکارگاه می گردید میشی با بره و نرمیشی از صحرا پیدا آمد مرکب را چون تندباری از مهب مرح و نشاط برانگیخت و بنزدیک ایشان دوانید هر سه را در عطفه کمری پیچید یاسیجی برکشید و بر پهلوی بچه راست کرد مادرش در پیش آمد تا سپر آفت شود چون تیر بر ماده راست کرد نرمیش در پیش آمد تا مگر قضاگردان ماده شود خسرو از آن حالت انگشت تعجب در دندان گرفت کمان از دست بینداخت و از صورت حال زن و هلاک کردن او با فرزندی که در شکم داشت بیاد آورد با خود گفت جایی که جانور وحشی را این مهربانی و شفقت باشد که خو را فدای بچه خویش گرداند و نر را بر ماده این دلسوزی و رأفت آید که بلا را استقبال کند تا بدو باز نخورد من جگر گوشه خود را بدست خود خون ریختم و بر جفتی که بخوبی صورت و پاکی صفت از زنان عالم طاق بود رحمت نکردم من مساغ این غصه و مرهم داغ این قصه از کجا طلبم

کسی را سر از راست پیچان شود ...

... اهلا و سهلا بالتی

پس از دستور منتی که مقابل چنان خدمتی بود بپذیرفت و هرچ ممکن شد از تکریم جانب حرمت و تنویه جاه و منزلت او کرد ورای او را صورت آرای عروس دولت و مشکل گشای بند محنت و ذخیره و قنیه روز حاجت گردانید این فسانه از بهر آن گفتم تا اگر بدین خدمت ایستادگی نمایی و این صورت واقعه از حجاب ریبت و اشتباه بیرون آری و انتباه او از موقع اغالیط خیال و لخالیط وهم حاصل کنی نتیجه احسان شهریار از آن چشم توان داشت و در موازات آن هرچ بحسن مجازات باز گردد هیچ دریغ نخواهد بود و از آن خدمت بترفع مرتبتی سنی و تمتع از عیشی هنی زود توان رسید موش گفت راست میگویی و عقل را در تحقیق این سخن هیچ تردد نیست و لکن من انفی الرفعه من از آن جمله که در عقد موالی و خدم آیم و از موالیان خدمت باشم تا مثلا بشرف مثول در این آستانه مخصوص شوم که باشم و بدالت کدام آلت و بارشاد کدام رشاد این مقام طلبم و باعتداد چه استعداد درین معرض نشینم ع انک لا تجنی من الشوک العنب سالهاست تا درین کنج خمول پای در دامن عزلت کشیده ام و دامن از غبار چنین اطماع افشانده بروز از طلب مرادی که طالبش نبوده ام آسوده و بشب از نگاهداشت چیزی که نداشتم خوش خفته من هرگز بپادشاه شناسی اسم خویش علم نکنم و این معرفه بر نکره نفس خویش در چنین واقعه نکراء و داهیه دهیاء ترجیح ننهم و کاری که از مجال وسع من بیرونست و از قدر امکان من افزون پیش نگیرم

و لم اطلب مداه و من یحاول

مناط الشمس یعرض للسقاط

و گفته اند صحبت پادشاه و قربت جوار او بگرمابه گرم ماند که هرک بیرون بود بآرزو خواهد که اندرون شود و هرک ساعتی درون او نشست و از لذع حرارت آب و ناسازگاری هوای او متأذی شد خواهد که زود بیرون آید همچنین نظارگیان که از دور حضرت پادشاه و رونق حاضران بینند دست در حبایل و وسایط او زنند و اسباب و وسایل طلبند تا خود بچه حیلت و کدام وسیلت در جمله ایشان منحصر شوند و راست که غرض حاصل شده و مطلوب در واصل آمد با لطف الوجوه فاصلی جویند که میان خدمت پادشاه و ایشان حجاب بیگانگی افکند لکن چون ترا تعلق خاطر و تعمق اندیشه درین کار می بینم این راز با تو بگشایم اما باید که اسناد آن بمن حواله نفرمایی و این روایت و حکایت از من نکنی روباه رعایت آن شرایط را عهده کرد پس موش همان فصل که خرس با شتر رانده بود بتفصیل باز گفت و مهارشه خرس در فساد انگیزی و مناقشه شتر در صلاح طلبی چنانک رفت در میان نهاد و نمود که چندانک آن سلیم طبع سلس القیاد را خار تسویل حیلت و مغیلان غیلت در راه انداخت با همه ساده دلی بیک سر موی درو اثر نکرد و موارد صفای او از خبث وساوس آن شیطان مارد تیره نگشت و ماده الفتش بصورت باطل انقطاع نپذیرفت روباه چون این فصل از موش مفصل و مستوفی بشنید خوشدل و شادمان بخدمت شهریار رفت و گفت دولت دو جهانی ملک را ببقای جاودانی متصل باد چندین روز که من بنده از خدمت این آستانه محرومم و از جمال این حضرت محجوب تفحص کار خرس و شتر و تصفح حال ایشان می کردم آخر از مقام تحیر و توقف بیرون آمدم و بر حق و حقیقت مکایدت و مجاهدت هر دو اطلاع تمام یافتم اگر اشارت ملک بدان پیوندد از مخبر اصل باز بجوید و بپرسد تا اعلام دهم شیر گفت بحمدالله تا بوده در مسار و مضار اخبار از روات ثقات بوده و ما را سماع قول مجرد تو در افادت یقین بر تواتر اجماعات راجح آمده و از بحث مستغنی داشته روباه ماجرای احوال من اوله الی آخره بگوش ملک رسانید و چهره اجتهاد از نقاب شبهت بیرون آورد چنانک ملک جمال عیان در آینه خبر مشاهده کرد پس ملک روی بزاغ آورد که اکنون سزای خرس و جزای افعال نکوهیده او چیست و چه میباید کرد زاغ گفت رای آنست که ملک فرمان دهد تا مجمعی غاص باصناف خلق از عوام و خواص و صغار و کبار و اوضاع و اشراف بسازند شهریار بنشیند و در پیش بساط حضرت هر کس آنچ داند فراخور استحقاق بدکرداران بگوید و کلمه حق باز نگیرد تا بهر آنچ فرماید معذور باشد و محق آن روز بدین تدبیر و اندیشه بسر بردند روز دیگر که شکوفه انجم بباد صبحگاهی فرو ریخت و خانه خدای سپهر ازین مرغزار بنفشه گون روی بنمود شیر در بارگاه حشمت چون بنفشه طبری و گلبرگ طری تازه روی بنشست درر عبارات بالماس شقاشق لهجت سفتن گرفت و چون بهار بشقایق بهجت شکفتن آغاز کرد و گفت لفظ نبوی چنینست که لا تجتمع امتی علی الضلاله بحمدالله شما همه متورع و پرهیزگار و در ملت خدای ترسان و حق پرستانید و جمله بر طاعت خدای و رسول و لباعت من که از اولوالامرم تبعیت ورزیده اید و طریق الناس علی دین ملوکهم سپرده و اینک همه مجتمعید بگویید و بر کلمه حق یک زبان شوید که آنک با برادر همدم بر یک طریق معاشرت مدتها قدم زده باشد و در راه او همه وداد و اتحاد نموده و نطاق خلطت و عناق صحبت چنان تنگ گردانیده که میان ایشان هیچ ثالثی در اسرار دوستی و دشمنی نگنجیده ظاهر را بحلیت وفاق آراسته و باطن را بحشو حیلت و نفاق آگنده و خواسته که بتعبیه احتیال و تعمیه استجهال او را در ورطه افکند و بدام عملی گرفتار کند که گردش گردون بهیچ افسون بندابرام و احکام آن باز نتواند گشود تا مطلقا فرماید که ترا قصد جان خداوندگار مشفق و مخدوم منعم می باید اندیشید و فرصت هلاک او طلبید و چنان فرا نماید که اگر نکنی داعیه قصد او سبق گیرد و تا درنگری خود را بسته بندقضا و خسته چنگال بلای او بینی چه تغیر خاطر او با تو نه بمقامیست که در مجال فرصت توقف کردن او در هلاک تو هرگز صورت بندد و چون عقل توفیقی و بصیرت غریزی زمام انقیاد آن نیکو خصال پسندیده خلال سلیم سیرت کریم طینت از دست آن خبیث خوی مفسده جوی بستاند و براه سداد و سبیل رشاد کشد تا روی قبول از سخن او بگرداند و پشت اعراض بر کار اوکند راست که دم اختراع و فسون اختداع او درنگیرد پریشان و پشیمان شود و ترسد که پرده بر روی کرده و انداخته او دریده گردد و بخیه دو درزی نفاق او بر روی افتد و مخدوم یا بتفرس ذهن یا بتجسس از نیک خواهان مخلص و مشفقان مخالص از خباثت او آگاهی یابد آن میشوم مرجوم لعنت کالمهجوم علی الظنه بقدم تجاسر پیش آید و کالمهدر فی العنه روی مکابره در خصم نهد و سگالیده فعال و شوریده مکر خویش برو قلب کند و کم حجه تأتی علی مهجه هرگز پیش خاطذ نیارد بچه نکال سزاوار بود و مستحق کدام زخم سیاست شاید که باشد حاضران محضر همه آواز برآوردند که هرک بچنین غدری موسوم شد و انگشت نمای چنین صفتی نانحمود گشت اولیتر آنک از میان طوایف بندگان دولت بیرون رود تا بوی مکیدت و رنگ عقیدت او در دیگران نگیرد و ببلای گفتار آلوده و کردار ناستوده او مبتلی نشوند و آنک تلف نفس پادشاه اندیشد و بذات کریم اولحوق ضرری جانی خواهد و عقوقی بدین صفت پیش گیرد جنایت او را هیچ جزایی جز تیغ که اجزاء او را از هم جدا کند نشاید بود و جز بآب شمشیر چرک وجود او از اعراض دوستان این دولت زایل نتوان کرد و هر یک از گوشه شراره قدح در آن سوخته خرمن می انداختند و تیر باران ملامت از جوانب بدو روان کردند

و من دعا الناس الی ذمه ...

... اسرع من منحدر سایل

پس گفتند نمیدانیم که کدام شوم اختر بد گوهر تیره رای خیره روی بی بصر را این خذلان در راه افتاد و حواله گاه این خزی و خسار کدام خاکسار آمد روباه گفت اگرچ مجرم خرسست و برهان جرایم او بضمایم حجت از اقاویل معتمدان شنیده ایم روشن شد اما این موش که شخصی نیکو محضر و براست گویی و هنرپسندی نعروفست و اگرچ در عداد خدمتگاران خاص نیامدست و از جمله ایشان محسوب نبوده اما میان اقران جنس خویش بانواع محامد و مآثر شهرتی هرچ شایع تر داشتست اینک حاضرست آنچ داند بگوید و باز نگیرد موش را جز راست گفتن و سر کار آشکارا کردن چاره نبود گفت گواهی میدهم که این هیون هین و این جمل مؤمن نهاد موم سرشت لین را گناهی نیست و نقشی که خرس بر آن موم می نهاد می پنداشت که مگر بر حاشیه خاطر آن ناقه صالح نقش الحجر خواهد شد و قبل ما که ملک بچشم حدس و فراست آن نقس از صفحات حال اشتر خوانده بود من دانسته بودم لکن بفر دولت او وثوق داشتم که آن خود پوشیده نماند عنان زبان فضول از حکایت آن فصول باز کشیدم و گفتم تا ملک نپرسد ازین باب کلمات گفتن نه اندازه منست ع کناطخ صخره بقحاف رأس خرس چون این گواهی بر خود بشنید دست و پای و قوت و حرکت او از کار برفت و گفت من هرگز ترا ندیده ام و نشناخته و با تو در معاهد و مشاهد ننشسته این شهادت زور بر من چگونه زوا میدادی موش گفت راست می گویی لکن من در گوشه آن حجره که با اشتر خلوت ساخته بودی خانه دارم هرچ آن روز میان شما از مقاولات و مفاوضات رفت جمله شنیدم و بر منکرات کلام چون تو معروفی که از معارف مملکت و اعیان دولت بوده منکر میشدم تا با مخدومی که در توفیر حظور خدمت و توقیر جانب حشمت تو این همه دست سوابق مکرمت بر تو دارد و ترا از منزل خساست بدین منزلت رسانید چگونه جایز می شمردی در تمهید سببی که متضمن هلاک او باشد کوشیدن و با کسی که در همه ابواب بر تو معول کند بمعول فریب و خداع بنیاد حیات او برکندن

فلازال اصحابی یسییون عشرتی ...

سعدالدین وراوینی
 
 
۱
۲۱۷
۲۱۸
۲۱۹
۲۲۰
۲۲۱
۵۵۱