روز دیگر که سلاثهٔ صبحِ بام از مشیمهٔ ظلام بدر آمد و کلالهٔ شام از بناگوشِ سحر تمام باز افتاد، گاوپای با خیلِ شیاطین بحوالیِ آن موضع فرو آمد و جماهیرِ خلق از دیو و پری و آدمی در یک مجمع مجتمع شدند و بمواثیقِ عهود بر آن اجماع کردند که اگر دینی درین مناظره از عهدهٔ سؤالاتِ گاوپای بیرون آید و جوابِ او بتواند گفت، دیوان معمورهٔ عالم باز گذارند و مساکن و اماکن در غایراتِ زمین سازند و به مغاکها و مغارات متوطّن شوند و از مواصلت و مخالطت با آدمیان دور باشند و اگر از دیو محجوج و مرجوح آید، او را هلاک کنند. بر این قرار بنشستند و مسائله آغاز نهادند. دیو گفت : جهان بر چند قسمست و کردگارِ جهان چند ؟ دینی گفت : جهان بر سه قسمست، یکی مفرداتِ عناصر و مرکبّات که از اجزاءِ آن حاصل میآید و آن از حرکات نیاساید و بر یک حال نپاید و تبدّل و تغیّر حالاً فحالاً از لوازمِ آنست، دوم اجرامِ علویِ سماوی که بعضی از آن دایماً بوجهی متحرّک باشند چون ثوابت و سیّارات کواکب که بصعود و هبوط و شرف و وبال و رجوع و استقامت و اوج و حضیض و احتراق و انصراف و اجتماع و استقبال وَ اِلَی غَیرِ ذَلِکَ مِن عَوَارِضِ الحَالَاتِ موسوماند و ببطء و سرعتِ سیر و تأثیرِ سعادت و نحوست منسوب و بوجهی نامتحرک که هر یک را در دایرهٔ فلکالبروج و چه در دیگر دوایرِ افلاک که محاطِ آنست مرکوز نهند ، چنانک گوئی نگینهایِ زرنگارند درین حقلهٔ پیروزه نشانیده و فلکِ اعظم محیط و متشبّث به جملهٔ فلکها و به طبیعتی که بر آن مجبولست از بخشندهٔ فاطر السّموات میگردد، و همه را بحرکت قسری در تجاویفِ خویش گردِ این کرهٔ اغبر میگرداند و دیگران در مرکزِ خویش ثابت و ساکن. سیوم عالمِ عقول و نفوسِ افلاک که جوهرِ ایشان از بساطت و ترکیب بری باشد و از نسبت سکون و حرکت عری و از نقصِ حدثان و تغیّرِ زمان و مکان لباسِ فطرت بسر چشمهٔ قدس و طهارت شسته و پیشکاریِ بارگاه علّییّن یافته ، فَالمُقَسِّمَاتِ اَمراً و کردگار یکیست که مبدعِ کایناتست و ذاتِ او مقدّس از آنک او را در ابداع و ایجادِ موجودات شریکی بکار آید، تَعَالَی عَمَّا یَقُولُ الظَّالِمُونَ عُلُوّاً کَبِیرا دیو گفت : آفرینشِ مردم از چیست و نامِ مردمی بر چیست و جانِ مردم چندست و بازگشتِ ایشان کجاست ؟ دینی گفت : آفرینشِ مردم از ترکیبِ چهار عناصر و هشت مزاج مفرد و مرکب عَلَی سَبِیلِ الاِعتِدالِ حاصل شود و نامِ مردمی بر آن قوّتِ ممیّزه اطلاق کنند که نیک از بد و صحیح از فاسد و حقّ از باطل و خوب از زشت و خیر از شر بشناسد و معانی که در ذهن تصوّر کند، بواسطهٔ مقاطعِ حروف و فواصلِ الفاظ بیرون دهد و این آن جوهرست که آنرا نفسِ ناطقه خوانند و جانِ مردم سه حقیقتست به عضو از اعضاءِ رئیسه قائم یکی روحِ طبیعی که از جگر منبعث شود و بقایِ او بمددی باشد که از قوّتِ غاذیه پیوند او گردد، دوم روحِ حیوانی که منشأ او دلست و مبدأ حس و حرکت ازینجا باشد و قوّت او از جنبشِ افلاک و نیّرات مستفادست ، سیوم روحِ نفسانی که محلِّ او دماغست و تفکّر و تدبّر از آنجا خیزد ، همچنانک قوّهٔ نامیه ، در روحِ طبیعی طلبِ غذا کند ، قوّتِ ممیّزه در روحِ نفسانی سعادتِ دو جهانی جوید و از اسبابِ شقاوت اجتناب نماید و استمدادِ قوای او از اجرامِ علوی و هیاکلِ قدسی بود و خلعتِ کمالِ او اینست که وَ مَن یُؤتَ الحِکمَهَٔ فَقَد اُوتِیَ خَیراً کَثیراً وَ مَا یَذَّکَّرُ اِلَّا اُولُوالاَلبَابِ ، امّا بازگشت بعالمِ غیب که مقامِ ثواب و عقابست و اشارت کجائی بلامکان نرسد. دیو گفت : نهادِ عناصرِ چهارگانه بر چه نسق کردهاند ؟ دینی گفت : از اینها هرچ بطبعِ گرانترست زیر آمد و هرچ سبکتر بالا ، تا زمین که باردِ یابست و از همه ثقیلتر مشمولِ آب آمد و آب شاملِ او و آب که باردِ رطبست و ثقیلتر از هوا مشمولِ هوا آمد و هوا شامل او و هوا که حارِّ رطبست و ثقیلتر از آتش مشمولِ آتش شاملِ او و آتش که حارِّ یابست مرکز و مقرِّ او بالایِ هر سه آمد و سطحِ باطن از فلک قمر مماسِّ اوست و اگرچ در اصلِ آفرینش و مبدأ تکوین هر یک ببساطتِ خویش از دیگری منفرد افتاد، لیکن از بهر مناظمِ کارِ عالم و مجاریِ احوالِ عالمیان بر وفقِ حکمت اجزاء هر چهار را با یکدیگر اختلاط و امتزاج داده آمد تا هرچ از یکی بکاهد ، در دیگری بیفزاید و بتغّیرِ مزاج از حقیقت بحقیقت و از ماهیّت بماهیّت انتقال پذیرد، چنانک ابر بخاریست که از رطوبتِ عارضی در اجزاءِ زمین بواسطهٔ حرارتِ شعاع آفتاب برخیزد و بدان سبب که از آب لطیفتر بود، در مرکز آب و خاک قرار نگیرد ، روی بمصاعدِ هوا نهد و بر بالا رود و بقدرِ آنچ از آتش ثقیلترست، در میانه بایستد و چون رطوبتش بغایت رسد، تحلیل پذیرد و باران شود و چون حرارتش بکمال انجامد ، آتش گردد بِإِذنِ اللهِ وَ لُطفِ صُنعِهِ . دیو گفت : آورد و چیست که باز نتوان داشت و چیست که نتوان آموخت و چیست که نتوان دانست ؟ دینی گفت : آنچ از همه چیزها بمن نزدیکترست ، اجلست که چون قادمی روی بمن نهادست و من چون مستقبلی دو اسبه براشهبِ صبح و ادهمِ شام پیش او باز میروم و تا درنگری بهم رسیده باشیم.
هذَاکَ مَرکُوبِی وَ تِلکَ جَنِیبَتِی
بِهِمَا قَطَعتُ مَسَافَهَٔ العُمرِ
و آنچ از همه چیزها از من دورترست ؛ روزیِ نامقدّرست که کسبِ آن مقدور بشر نیست و آنچ باز نتوان آورد، ایّامِ شباب و ریعانِ جوانی که ریحانِ بستان اما نیست و چون دستمالیدهٔ روزگار گشت ، اعادتِ رونقِ آن ممکن نگردد و آنچ باز نتوان داشت دولتِ سپری شده ، همچون سفینهٔ شکسته که آب از رخنهایِ او درآید و میلِ رسوب کند تا در قعر بنشیند، اصلاحِ ملّاح هیچ سود نکند و چون برگِ درخت که وقت ریختن بهمه چابک دستانِ جهان یکی را بصد هزار سریشم حیلت بر سر شاخی نتوانند داشت و آنچ نتوان آموخت زیرکی که اگر در گوهرِ فطرت نسرشته باشند و از خزانهٔ یُؤتِیهِٔ مَن یَشَاءُ عطا نکرده ، در مکتبِ هیچ تعلیم بتحصیلِ آن نرسد و آنچ نتوان دانست کمالِ کنه ایزدی و حقیقتِ ذات او که در احاطتِ علم هیچکس صورت نبندد و داناترینِ خلق و آگاهترینِ بشر ، صُلَوَاتُ اللهِ عَلَیهِ وَ آلِه ، بهنگامِ اظهارِ عجز از ادراکِ کمال و صفتِ جلالِ او میگوید : لَا اُحصِی ثَنَاءً عَلَیکَ اَنتَ کَمَا اَثنَیتَ عَلَی نَفسِکَ . چون مجادله و محاورهٔ ایشان اینجا رسید ، شب در آمد و حاضرانِ انجمن چون انجمِ بنات النّعش بپراکندند و عقودِ ثریّا چون دُررِ دَراریِ جوزا از علاقهٔ حمایل فلک درآویختند، متفرق گشتند . گاوپای عنانِ معارضه برتافت . اَفلَتَ وَ لَهُ حُصَاصٌ . پس با قومی که مجاورانِ خدمت و مشاورانِ خلوتِ او بودند ، همه شب در لجّهٔ لجاجِ خویش غوطهٔ ندامت و غصّهٔ آن حالت میخورد که نزولِ درجهٔ او از منزلتِ دینی بفنونِ دانش پیشِ جماهیر خلق روشن شود و رویِ دعوی او سیاه گردد. روز دیگر که تتقِ اطلسِ آسمان بطرازِ زر کشیدهٔ آفتاب بیاراستند ، طرزی دیگر سخن آغاز نهاد و پیش دانایِ دینی آمد و طوایفِ خلایق مجتمع شدند. دیو گفت : دوستیِ دنیا از بهرچه آفریدهاند و حرص و آز بر مردم چرا غالبست ؟ دینی گفت : از بهر آبادانیِ جهانست که اگر آز نبودی و دیدهٔ بصیرتِ آدمی را بحجابِ آن از دیدنِ عواقبِ کارها مکفوف نداشتندی ، کس از جهانیان غمِ فردا نخوردی و هیچ آدمی بر آن میوهٔ که مذاقِ حال باومیدِ دریافتِ طعمِ آن خوش دارد ، هرگز نهالی بزمین فرو نبردی و برای قوتی که در مستقبلِ حالّ مددِ بقایِ خویش از آن داند ، تخمی نیفشاندی ، سلک نظام عالم گسسته شدی بلک یکی ازین نقشها در کارگاه ابداع ننمودی و تار و پود مُکَوَّنات درهم نیفتادی . دیو گفت : گوهر فرشتگان چیست و گوهر مردم کدامست و گوهر دیوان کدام ؟ دینی گفت : گوهر فرشتگان عقل پاکست که بدی را بدان هیچ آشنائی نیست و گوهر دیوان آز و خشم که جز بدی و زشتی نفرماید و گوهر مردم ازین هر دو مرکب که هرگه که گوهر عقل در و بجنبش آید ، ذات او به لباس مَلَکیّت مکتسی شود و نفس او در افعال خود همه تلقین رحمانی شنود و هرگه که گوهر آز و خشم درو استیلا کند ، بصفت دیوان بیرون آید و در امر و نهی بالقاء شیطانی گراید . دیو گفت ، فایدهٔ خرد چیست ؟ دینی گفت : آنک چون راه حقّ گم کنی ، او زمامِ ناقهٔ طلبست را بجادّهٔ راستی کشد و چون غمگین شوی، انیسِ اندهگار و جلیسِ حقّگزارت او باشد و چون در مصادماتِ وقایع پایت بلغزد ، دستگیرت او باشد و چون روزگارت بروز درویشی افکند، سرمایهٔ توانگری از کیسهٔ کیمیاءِ سعادت او بخشد و چون بترسی در کنفِ حفظ او ایمن باشی، جانرا از خطا و خطل و دل را از نسیان و زلل او مصون دارد.
هر آنکس که دارد روانش خرد
سرمایهٔ کارها بنگرد
خرد رهنمای و خرد رهگشای
خرد دست گیرد بهر دو سرای
***
هم دهنده است و هم ستاننده
هم پذیرنده هم رساننده
متوسّط میانِ صورت و هوش
شده زین سو زبان و زان سو گوش
مرد چون سوی ِ او پناه کند
مرسها را بعلم ماه کند
پادشاهی شود ز مایهٔ او
آفتابی شود ز سایهٔ او
دیو گفت : خردمند میان مردم کیست ؟ دینی گفت : آنک چون برو ستم کنند ، مقامِ احتمال بشناسد و تواضع با فرودستان از کرم داند ، عفو بوقتِ قدرت واجب شناسد و کارِ جهان فانی آسان فرا گیرد و از اندیشهٔ جهانِ باقی خالی نباشد ، چون احسانی بیند ، باندازهٔ آن سپاس دارد ، چون اساءتی یابد ، بر آن مصابرت را کار فرماید و اگر او را بستایند، در محامدِ اوصاف فزونی جوید و اگرش بنکوهند ، از مذامِّ سیرت محترز باشد ، خاموشیِ او مهرِ سلامت یابی ، گویائیِ او فتحالباب منفعت بینی ، تا میان مردم باشد ، شمعوار بنورِ وجودِ خویش چشمها را روشنائی دهد، چون بکنار نشیند، بچراغش طلبند، از بهر صلاحِ خود فسادِ دیگری نخواهد و خواسته را بر خرسندی نگزیند و در تحصیلِ ناآمده سخت نکوشد و در ادراک و تلافیِ فایت رنج بر دل ننهد ، در نایافتِ مراد اندوهگن نگردد و در نیلِ آن، شادی نیفزاید ، لِکَیلَا تَاسَوا عَلَی مَافَاتَکُم وَ لَا تَفرَحُوا بِمَا آتیکُم . دیو گفت : کدام چیز موجودست و موجود نیست و کدام چیز موجودست و سلبِ وجود ازو ناممکن؟ دینی گفت : آنچ موجودست و موجود نیست ، هرچ فرودِ فلک قمرست از مفرداتِ طبایع و مرکّباتِ اجسام که حقایقِ آن پیوسته برجاست و اجزاء آن در تلاشی و تحلّل تا هر ذرّهٔ که از آن بعالم عدم باز رود ، دیگری قایم مقامِ آن در وجود آید بر سبیلِ انتقالِ صورت و آنک موجودست و سلبِ وجود ازو ناممکن، عالمِ الوهیّت و ذاتِ پاکِ واجب الوجود که فنا و زوال را بهستی آن راه نیست. دیو گفت: کدام جزوست که بر کلِّ خویش محیط شود و کدام جزو که ابتداءِ کلِّ ازوست و او از کلّ شریفترست و کدام چیزست که از یکروی هزلست و از یکروی جدّه ؟ دینی گفت : آن جزو که بر کلِّ خویش محیطست ، آن عقلست که منزلِ او حجبِ دماغ نهند و چون از قوای نفسانی طَوراَ فَطوراً پرورده شود و ببلوغِ حال رسد ، بر عقلِ کلّ از رویِ ادراک مشرف گردد و ماهیّتِ آن بداند و آن جزو که ابتداءِ کلّست و شریفتر از کلّ، دلست که نقطهٔ پرگارِ آفرینش اوست و منشأ روحِ حیوانی که مایهبخش جملهٔ قوّتهاست، هم او باتّفاق شریفترینِ کلّ اعضا و اجزا باشد و آنک از یک روی جدّست و از یک روی هزل ، این افسانها و اسمارِ موضوع از وضعِ خردمندان دانشپژوه که جمع آوردهاند و در اسفار و کتب ثبت کرده ، از آنروی که از زبانِ حیواناتِ عجم حکایت کردهاند، صورتِ هزل دارد و از آنوجه که سراسر اشارتست و حکمتهایِ خفیّ در مضامینِ آن مندرج، جدِّ محضست تا خواننده را میل طبع بمطالعهٔ ظاهر آن کشش کند ، پس بر اسرارِ باطن بطریقِ توصّل وقوف یابد. دیو چون دستبردِ دینی در بیانِ سخن بدید و حاضرانرا از حضورِ جواب او دیدهٔ تعجّب متحیّر بماند و از تقدّمِ دینی در حلبهٔ مسابقت جَریَ المُذَکِّیِ حَسَرَت عَنهُ الحُمُرُ برخواندند . دیوان از آن مباحثه کَالبَاحِثِ عَن حَتفِه بِظِلفِهِ پشیمان شدند ، از آن جایگه جمله هزیمت گرفتند و خسار و خیبت بهرهٔ ایشان آمد، بزیرِ زمین رفتند و در وهدات و غایرات مسکن ساختند و شرِّ مخالطتِ ایشان از آدمیان بکفایت انجامید تا اربابِ بصیرت بدانند که اعانتِ حقّ و اهانتِ باطل سنّتِ الهیست ، تَعَالَی وَ تَقَدَّسَ ، و تزویر زور با تقریرِ صدق برنیاید و عَلَم عِلم از جهل نگو نسار نگردد و همیشه حقّ منصور باشد و باطل مقهور .
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دلِ پیر برنا بود
تمام شد داستانِ دیوِ گاوپای و دانایِ دینی . بعد از این یاد کنیم بابِ دادمه و داستان و درو باز نمائیم آنچ شرایطِ آدابِ خدمتِ ملوکست که عموم و خصوصِ خدم و حشم را در مسالک و مدارجِ آن چگونه قدم میباید نهاد. حقّ تَعَالَی ، رایِ ممالک آرایِ خواجهٔ جهان، دستور و مقتدایِ جهانیان روشن داراد و اقدامِ سالکان این راه را از غوایلِ جهل بنورِ رویّت و هدایت المعّیتِ او مصون و معصوم بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِریِن .
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.