گنجور

 
۴۱۸۱

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل دوم

 

... و قسمی دیگر از قبیل عالم نفوس است و آن هم بردو نوع است علوی و سفلی علوی چون نفوس سماوی از نفوس کواکب وافلاک و بروج و سفلی چون نفوس اجسام زمینی و آن هم بر دو نوع است مفرد و مرکب مفرد چون عناصر اربعه و ملکوت آن خواص و طبایع آن است چنانک آب را رطوبت و برودت طبیعت است و دفع تشنگی خاصیت وآتش را یبوست و حرارت طبیعت است و احراق خاصیت و خاک را یبوست و برودت طبیعت است و انبات خاصیت و باد را رطوبت و حرارت طبیعت است و امداد روح خاصیت

و مرکب از دو نوع است جمادو نبات جماد را ملکوت هم خواص و طبایع اوست چنانک خواص احجار و طبایع آن و ملکوت نبات نفس نامیه است و خواص و طبیعت آن و منشأ این قسم عالم عقل است دیگر باره اقسام ملکوتیات ارواح و نفوس در نبات جمع شود ازین است که ملکوت نبات را روح نامیه و نفوس نامیه خوانند زیرا که او واسطه و عالم حیوانی و جمادی آمد چون درونشو و نماست که در جماد نیست و از خواص حیوانی است از قبیل ذوات الروح و ملکوت آن را روح نامیه گویند و چون درو حس نیست که از خاصیت جماد است از قبیل ذوات النفوس شمردند و نفس نامیه خوانند

و در هر نوع ملکوت ارواح و نفوس علوی و سفلی صفتی از صفات ملکوتیات دیگر توان یافت چنانک در ملکوت ارواح از صفات ملکوت نفس و درملکوت نفوس از صفات ملکوت ارواح اما در هر یک چون آن نوع غالب افتاد و دیگرها مغلوب بدان نوع یاد کرده آمد و شرح هریک باطناب انجامد

اما جمله آفرینش بر دو نوع منقسم است ملک و ملکوت و آن را خلق و امر هم گویند و حق تعالی در یک آیت ذکر جمله جمع کرده است چنانک فرمود ان ربکم الله الذی خلق السموات والارض تا آنجا که گفت الا له الخلق والامر عالم امر عبارت از ضداجسام است که قابل مساحت و قسمت تو تجزی نیست دیگر آنک باشارت کن بی توقف در وجود آمده است

و عالم خلق عبارت از اجسام است لطیف و کثیف که مقابل مساحت و تجزی است اگرچه هم به اشارت کن پدید آمده است ولیکن به وسایط وامتداد ایام که خلق السموات والارض فی سته ایام فاما امر هم ملکوت ارواح را فرا میگیرد وهم ملکوت نفوس را چنانک فرمود و یسألونک عن الروح قل الروح امر ربی

و فرمود والشمس و القمر والنجوم مسخرات بامره ولیکن روح انسانی به شرف اختصاص اضافت من روحی مخصوص است واز اینجا یافت کرامت و لقد کرمنا بنی آدم و حملنا هم فی البر والبحر معنی ظاهر آیت شنوده باشی ولیکن معنی باطنش بشنو که قرآن را ظاهری و باطنی است ان للقرآن ظهرا و بطنا می فرماید که آدمیزاد را ما بر گرفتیم او محمول عنایت ماست در بر و بحر بر عالم اجسام است و بحر ملکوت و بر و بحر آدمی را بر نتواند گرفت زیرا که او بار امانت ما دارد آن بار که بحر و بر بر نمیگرفت که فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان چون آدمی آن بار برگرفت برو بحر او را با آن بار چگونه برتواند گرفت چون او با همه عجز وضعف بار ما کشد مابا همه قوت و قدرت و کرم اولیتر که بار او کشیم زیرا که ما عاشق و معشوقیم آنچه ما را با آدمی و آدمی را با ماست نه ما را با دیگری و نه دیگری را با ما افتاده است

بیت ...

... صد ترک برو عرضه کنی ننیوشد

میان عاشق و معشوق کسی درنگنجد بار ناز معشوقی معشوق عاشق تواندکشید و بار ناز عاشقی عاشق هم معشوق تواند کشید چنانک معشوق ناگذران عاشق است عاشق هم ناگذران معشوق است خواست معشوق عاشق را پیش از خواست عاشق بودمعشوق را بلک ناز و کرشمه معشوقانه عاشق را می رسد زیرا که عاشق پیش از وجود خویش معشوق را مرید نبود اما معشوق پیش از وجودعاشق مرید عاشق بود چنانک خرقانی گویدا او را خواست که ما را خواست

شمع ازلی دل منت پروانه ...

... بلک جامه عشق را تار یحبهم آمد و پود یحبونه سررشته فتنه این حدیث از اشارت فاحببت ان اعرف برخاست ولیکن سامان سخن گفتن با لبها نیست

سطوت حدت موسی می یابد تادم ان هی الافتنتک تواند زد اگرچه او را نیز با ضربه لن ترانی گوشمالی بدادندتا بر کوه طور چون ملایکه به طعن یا ابن النساء الحیض ما للتراب و رب الارباب زبان دراز کردند او زبان در کام کشید و نگفت با من میگویید ما للتراب و رب الارباب چرا با او نگویید مالرب الارباب و التراب ما به مقام خاکی راضی بودیم و اول استغفار می خواستیم گلیم گوشه ادبار بعد در دوش سلامت کشیده و در کنج فراغت پای همت در دامن تسلیم آورده و الحزم سوء الظن برخوانده و دانسته که قربت ملوک را اگرچه فواید بسیارست اما آفات بی شمار است بیت

و ماالسلطان الا البحر عظما

و قرب البحر محذور العواقب

و از آن ترسیده که نباید که سرمایه از دست برود و سود بدست نیاید و عاقبت مرتبه خاکی در آب طلب بایدکرد که یا لیتنی کنت ترابا ما را به عنایت بی علت از کنج ادیار خمول بیرون آورد بی اختیار ماو به کرامت تخمیر بیدی مخصوص گردانید و خلعت اضافت من روحی درس وجود ما انداخت و بر تخت خلافت وجعلکم خلایف الارض نشاند و تاج یحبهم بر فرق ما نهاد و جملگی ملا اعلی را پیش تخت ما سجود فرمود و بر ما ندای الدین اصطفینا من عبادنا در ملک و ملکوت داد اگر آنچه تمامی اسباب معشوقی ماست برشمریم که تاب آن شنودن دارد و کونین و خافقین چه کنج بارگاه ناز ما دارد بیت

چندان نازست ز عشق تو بر سر من ...

... اما عقل روح را همچون حوا آمد آدم را که از پهلوی چپ او گرفتند درین معنی اشارتی لطیف است آنجا چون زنان از پهلوی چپ بودند خواجه علیه الصلوه والسلام فرمود شاوروهن و خالفوهن با زنان در کارها مشورت کنید و هر چه ایشان گویند خلاف آن کنید که رای راست آن باشد زیرا که زنان از استخوان پهلوی چپ اند کژ باشند هر رای که زنند رای راست ضد آن باشد

اینجا نیز عقل از پهلوی چپ روح است با او در معرفت ذات و صفات باری جل جلاله مشورت باید کرد و هر چه ادراک او بدان رسد و فهم او دریابد از ذات و صفات باری جل جلاله بدانک حضرت عزت از آن منزه است و به خلاف آن است که عقل ادراک کنه ذات و صفات او کند بلک ذات او هم بدو توان دانست چنانک فرمود عرفت ربی بربی و لولافضل ربی ماعرفت ربی

لطیفه ای سخت غریب روی می نماید آنک خواجه علیه الصلوه و السلم فرمود اول ما خلق الله القلم اول ما خلق الله العقل اول ما خلق الله روحی هر سه راست است و هر سه یکی است و بسیار خلق درین سر گردانند تا این چگونه است آنچ فرمود اول ما خلق الله القلم آن قلم به قلم ماست قلم خداست و قلم خدای مناسب عظمت و جلال او باشد و آن روح پاک محمدی است ونور او آن وقت که حق تعالی آن روح را بیافرید و به نظر محبت بدو نگریست حیا بر وی غالب شد روح از حیا شق یافت عقل یکی شق او آمد ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۸۲

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم

 

قال الله تعالی انی خالق بشرا من طین

و قال النبی صلی الله علیه و سلم حکایه عن الله تبارک و تعالی خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا

بدانک قالب انسان را چون از چهار عنصر آب و آتش و باد و خاک خواستند ساخت آن عناصر را بر صفت عنصری و مفردی بنه گذاشتند آن را بدرکات دیگر فرو بردند اول در که مرکبی زیراک عنصر مفرد تا درمقام مفردی است بعالم ارواح نزدیک تر است بر آن قضیه که شرح رفته است و چون بمقام مرکبی خواهند رسانید مقام مفردی بباید گذاشت و بمرکبی آمد پس بیک در که از ارواح دورتر افتد و چون به مقام نباتی خواهدآمد مقام مرکبی وجمادی بباید گذاشت پس درکه ای دیگر دورتر افتد از عالم ارواح و از نباتی چون بحیوانی پیوندد در کتی دیگر فروتر رود و از حیوانی چون بمقام انسانی رسد در کتی دیگر فروتر رود از شخص انسانی درکتی دیگر فروتر نیست اسفل سافلین عبارت از آن است این سخن با عناصر است که بتغیر احوال بدین درکات میرسد از بعد ارواح ولکن اگر نظر با ملکوت جمادی کنی که بدین مراتب بمرتبه انسانی رسید این معنی درجات باشد نه درکات و در هر مقام بارواح نزدیکتر می شود نه دورتر فاما سخن ما در صورت عناصر می رود که ملک است نه در ملکوت آن پس بدین اشارت که رفت و تقریر که کرده آمد قالب انسانی ازجمله آفرینش بمرتبه فروتر افتاد و اسفل سافلین بحقیقت او آمد اشارت ثم رددناه اسفل سافلین بتعلق روح است بقالب پس از اینجا معلوم شود که اعلی علیین آفرینش روح انسان است و اسفل سافلین قالب انسان و از اینجا روشن شود معنی این بیت

جهان را بلندی و پستی تویی

ندانم که ای هر چ هستی تویی

شیخ این ضعیف سلطان وقت خویش مجدالدین بغدادی رضی الله عنه در مجموعه ای از تصانیف خود میفرماید فسبحان من جمع بین اقرب الاقربین و ابعدالابعدین بقدرته وحکمت در آنک قالب انسانی از اسفل سافلین باشد و روحش از اعلی علیین آن است که چون انسان بار امانت معرفت خواهد کشیدن میباید که قوت هر دو عالم بکمال او را باشد چنانک در دو عالم هیچیز بقوت او نباشد تا تحمل بار امانت را بشاید و آن قوت از راه صفات می باید نه از راه صورت

لاجرم آن قوت که روح انسان دارد چون از اعلی علیین است هیچیز ندارد در عالم ارواح از ملک و شیاطین و غیر آن و آن قوت که نفس انسان راست چون از اسفل سافلین است هیچیز را نیست در عالم نفوس نه بهایم را نه سباع را نه غیر آن را و آن چهار عنصر که قالب انسان از آن ساختند هم از دردی ارواح آفریده بودند که قطاره صفت بود چنانک شرح آن در فصل اول بمثال قند و قناد گفته آمد پس از هر صفت که در ارواح بود که آن را قند نهادیم چیزی در بقیت قطاره بود همچنانک در فصل ظهور عوالم مختلف تقریر رفت و روش آن لطیفه بر اصناف موجودات که هیچ ذره نماند تا از صفات عالم ارواح که درو چاشنیی نبود و آن چهار عنصر اگرچه ابعد موجودات بود از عالم ارواح و لکن در آن از صاف صفات عالم ارواح چیزی تعبیه بود و باقی وجود آن عناصر خود در عالم ارواح بودو هر چند در تخمیر طینت آدم جملگی صفات شیطانی و سبعی و بهیمی و ثباتی و جمادی حاصل بود ولکن چون باختصاص اضافت بیدی مخصوص گشت هر صفت ازین صفات ذمیمه را صدفی گوهر صفتی از صفات الوهیت کرامت کردند چون بتصرف نظر آفتاب سنگ خارا صدف گوهر لعل و یاقوت و زبر جد و فیروزه و عقیق میگردد بنگر تا از خصوصیت خمرت طینه آدم بیدی در مدت اربعین صباحا که بروایتی هر روز هزار سال بودآب و گل آدم صدف کدام گوهر شود این تشریف آدم راهنوز پیش از نفخ روح بود و دولت قالب بود که سرای خلیفه خواست بود درو چهل هزار سال بخداوندی خویش کار میکرد که داندکه آنجا چه گنجها تعبیه کرد ...

... کایشان دانند سیاست سلطانی

جبرییل چون ذکر سوگند شنید بحضرت بازگشت گفت خداوندا تو داناتری خاک تن در نمی دهد میکاییل را بفرمود تو برو او برفت همچنین سوگند بر داد اسرافیل را فرمود تو برو او برفت همچنین سوگند بر داد بازگشت حق تعالی عزراییل را بفرمود برو اگر بطوع و رغبت نیاید باکراه و اجبار بر گیر و بیاور عزراییل بیامد و بقهریک قبضه خاک از روی جمله زمین برگرفت در روایت می آید که از روی زمین بمقدار چهل ارش خاک برداشته بود بیاورد آن خاک را میان مکه و طایف فرو کرد عشق حالی دو اسبه می آمد

خاک آدم هنوز نابیخته بود ...

... روزکی چند صبر کنید تا من برین یک مشت خاک دستکاری قدرت بنمایم وزنگار ظلمت خلقیت از چهره آینه فطرت او بزدایم تا شما درین آینه نقشهای بوقلمون بینید اول نقش آن باشد که همه را سجده او باید کرد

پس از ابرکرم باران محبت بر خاک آدم بارید و خاک را گل کرد و بید قدرت در گل از گل دل کرد

از شبنم عشق خاک آدم گل شد ...

... از سنگ دلی سوخته بیرون آرم

در بعضی روایت آن است که چهل هزار سال در میان مکه و طایف با آب و گل آدم از کمال حکمت دستکاری قدرت میرفت و بر بیرون و اندرون او مناسب صفات خداوندی آینه ها بر کار می نشاند که هریک مظهر صفتی بود از صفات خداوندی تا آنچ معروف است هزار و یک آینه مناسب هزارویک صفت بر کار نهاد صاحب جمال را اگرچه زرینه و سیمینه بسیار باشد اما بنزدیک او هیچیز آن اعتبار ندارد که آینه تا اگر در زرینه و سیمینه خللی ظاهر شود هرگز صاحب جمال بخود عمارت آن نکند ولکن اگر اندک غباری بر چهره آینه پدید آید در حال بآستین کرم بآزرم تمام آن غبار از روی آینه برمیدارد و اگر هزار خروار زرینه دارد در خانه نهد یا دردست و گوش کند اما روی از همه بگرداند و روی فرا روی او کند

مافتنه بر تویم تو فتنه بر آینه ...

... عجب در آنک چندین هزار لطف و عاطفت از عنایت بی علت با جان و دل آدم در غیب و شهادت میرفت و هیچ کس را از ملایکه مقرب در آن محرم نمیساختند و از ایشان هیچ کس آدم را نمیشناختند یک بیک بر آدم میگذشتند و میگفتند آیا این چه نقش عجیب است که مینگارند و باز این چه بوقلمون است که از پرده غیب بیرون میآورند آدم بزیر لب آهسته میگفت اگر شما مرا نمیشناسید من شما را میشناسم باشید تا من سرازین خواب خوش بردارم اسامی شمارا یک بیک برشمارم چه از جمله آن جواهر که دفین نهاده است یکی علم جملگی اسماست و علم آدم الاسماء کلها

هرچند که ملایکه درآدم تفرس میکردند نمیدانستند که این چه مجموعه ای است تا ابلیس پرتلبیس یکباری گرد او طواف میکرد و بدان یک چشم اعورانه بدو در مینگریست دهان آدم گشاده دید گفت باشید که این مشکل را گرهگشایی یافتم تامن بدین سوراخ فرو روم بینم چه جاییست چون فرو رفت و گرد نهاد آدم برآمد نهاد آدم عالمی کوچک یافت از هر چ در عالم بزرگ دیده بود در آنجا نموداری دید سر را بر مثال آسمان یافت هفت طبقه چنانک بر هفت آسمان هفت ستاره سیاره بود بر هفت طبقات سر قوای بشری هفت یافت چون متخیله و متوهمه و متفکره و حافظه و ذاکره و مدبره و حس مشترک و چنانک بر آسمان ملایکه بود در سر حاسه بصر و حاسه سمع و حاسه شم و حاسه ذوق بود و تن را بر مثال زمین یافت چنانک در زمین درختان بود و گیاهها و جویهای روان و کوهها درتن مویها بود بعضی درازتر چون موی سر بر مثال درخت و بعضی کوچک چون موی انام بر مثال گیاه و رگها بود بر مثال جویهای روان و استخوانها بود بر مثال کوهها

و چنانک در عالم کبری چهار فصل بود بهار و خریف و تابستان و زمستان در آدم که عالم صغری است چهار طبع بود حرارت و برودت و رطوبت و یبوست در چهارچیز تعبیه صفرا و سودا و بلغم و خون در عالم کبری چهار باد بود باد بهاری و باد تابستانی و باد خزانی و باد زمستانی تا بهاری اشجار را آبستن کند و برگها بیرون آرد و سبزه ها برویاند و تابستانی میوه ها بپزاند و خزانی بخوشاند و زمستانی بریزاند همچنین در آدم چهار باد بود یکی جاذبه دوم هاضمه سیم ماسکه چهارم دافعه تا جاذبه طعام را بحلق کشاند و بهاضمه دهد تا بپزاند و بماسکه رساندتا منافع آن تمام بستاند پس بدافعه دهد دافعه بدر بیرون کند چنانک از آن چهارباد اگر یکی نباشد در عالم کبری جهان خراب شود ازین چهار باد در عالم صغری اگر یکی نباشد قوام قالب نتواند بود ...

... پس چون ابلیس گرد جمله قالب آدم بر آمدهر چیزی را که بدید ازو اثری بازدانست که چیست اما چون بدل رسید دل را بر مثال کوشکی یافت در پیش او از سینه میدانی ساخته چون سرای پادشاهان هر چندکوشید که راهی یابد تا در اندرون دل در رود هیچ راه نیافت با خود گفت هرچ دیدم سهل بود کار مشکل اینجاست اگر ما را وقتی آفتی رسد ازین شخص ازین موضع تواند بود و اگر حق تعالی را با این قالب سر و کاری باشد یا تعبیه ای دارد درین موضع تواند داشت با صدهزار اندیشه نومید از در دل بازگشت

ابلیس را چون دردل آدم بار ندادند و دست رد برویش باز نهادند مردود همه جهان گشت مشایخ طریقت ازینجا گفته اند هرکرا یک دل در کرد مردودهمه دلها گردد و هر کرا یک دل قبول کرد مقبول همه دلها گردد

بشرط آنک آن دل دل بود زیراک بیشتر خلق نفس را از دل بنشاسند ...

... ابلیس چون خایب و خاسر از درون قالب آدم بیرون آمد باملایکه گفت هیچ باکی نیست این شخص مجوف است او را بغذا حاجت بود و صاحب شهوت باشدچون دیگر حیوانات زود بر و مالک توان شد ولکن در صدرگاه کوشکی بی در و بام یافتم در وی هیچ راه نبود ندانم تا آن چیست

ملایکه گفتند اشکال هنوز برنخاسته است آنچ اصل است بندانسته ایم با حضرت عزت بازگشتند گفتند خداوندا مشکلات تو حل کنی بندها تو گشایی علم تو بخشی چندین گاه است تا درین مشتی خاک بخداوندی خویش دستکاری میکنی و عالمی دیگر ازین مشتی خاک بیافریدی ودر آن خزاین بسیاردفین کردی و ما را بر هیچ اطلاعی ندادی و کس را از ما محرم این واقعه نساختی باری با ما بگوی این چه خواهد بود

خطاب عزت در رسید که انی جاعل فی الارض خلیفه من در زمین حضرت خداوندی رانایبی می آفرینم اما هنوز تمام نکرده ام اینچ شما می بینید خانه اوست و منزلگاه و تختگاه اوست چون این را تمام راست کنم و او را بر تخت خلافت نشانم جمله او را سجود کنید فاذا سویته و نفخت فیه من روحی فقعو اله ساجدین

با هم گفتنداشکال زیادت ببود ما را سجده او میفرماید و او را خلیفه خود میخواند ما هرگز ندانستیم که جز او کسی دیگر شایستگی مسجودی دارد و او را سبحانه وتعالی بی یار وشریک و بی مل و مانند و بی زن و فرزند میشناختیم ندانستیم کسی نیابت و خلافت او را بشاید ما دیگر باره برویم و گرد این کعبه طوافی بکنیم و احوال این خانه نیک بدانیم

بیامدند و گرد قالب آدم میگشتند و هر کسی در وی نظر میکردند گفتند ما اینجا جز آب و گل نمی بینیم از و جمال خلافت مشاهده نمی افتد در وی استحقاق مسجودی نمیتوان دید از غیب بجان ایشان اشارت میرسید ...

... گفتند از صورت این شخص زیادت حسابی بر نمیتوان گرفت مگر این استحقاق او رااز راه صفات است در صفت او نیک نظر کنیم چون نیک نظر کردند قالب آدم را از چهار عنصر خاک و باد و آب و آتش دیدند ساخته در صفات آن نظر کردند خاک را صفت سکونت دیدند باد را صفت حرکت دیدند خاک را ضد باد یافتند و آب را سفلی دیدند و آتش را علوی یافتند هر دو ضد یکدیگر بودند

دیگر باره نظر کردند خاک را بطبع خشک یافتند و باد را تر یافتند و آب راسرد یافتند و آتش را گرم وهمه را ضد یکدیگر دیدند گفتند هر کجا دو ضد جمع شود ازیشان جز فساد و ظلم نیاید لوکان فیهما الهه الا الله لفسدتا چون عالم کبری بضدیت در فساد میآید عالم صغری اولیتر

با حضرت عزت گشتند گفتنداتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء خلافت بکسی میدهی که از و فسادو خون ریختن تولد کند درروایت میآید هنوز این سخن تمام نگفته بودندکه آتشی از سرادقات جلال و عظمت درآمد و خلقی را ازیشان بسوخت ...

... آن زهد بود که با سلامت باشد

جان آدم بزبان حال باحضرت کبریایی میگفت مابار امانت به رسن ملامت در سفت کشیده ایم و سلامت فروخته ایم و ملامت خریده ایم از چنین نسبتها باک نداریم هرچ گویند غم نیست بیت

بل تا بدرند پوستینم همه پاک ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۸۳

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » باب سیم در معاش خلق

 

... لها المنایا الی ارواحنا سبلا

نام انسان مشتق ازا نس بود که اول از حضرت یافته بود گفته اند سمی الانسان انسانا لا نه انیس حق تعالی چون از زمان ماضی انسان خبر میدهد او را بنام انسان میخواند هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شییا مذکورا یعنی در حظایر قدس بود و بدین عالم نپیوسته بود لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم یعنی در عالم ارواح و چون بدین عالم پیوست و آن انس فراموش کرد نامی دیگرش مناسب فراموش کاری بر نهاد و چون خطاب کند بیشتر بدین نامش خواند یا ایها الناس یعنی ای فراموشکار تابوک از ایام انسش با یاد آید و گفته اند سمی الناس ناسا لا نه ناس و از ینجامیفرمود خواجه را علیه الصلوه و السلام و ذکر هم بایام الله یعنی اینها را که بروزهای دنیا مشغولند یادشان ده از روزهای خدای که در جوار حضرت و مقام قرب بودند باشد که باز آن مهر و محبت در دلشان بجنبد دیگر باره قصد آشیان اصلی و وطن حقیقی کنند لعلهم یتذکرون لعلهم یرجعون اگر محبت وطن در دل بجنبد عین ایمان است که حب الوطن من الایمان

و اگر قصد مراجعت کند و بهمان راه که آمده است باز گردد مرتبه ایقان است و اگر بوطن اصلی بازرسد مقام احسان است و اگر از وطن اصلی در گذردسر حد عتبه عرفان است و اگر آنجا توقف نکند و در پیشگاه بارگاه وصول قدم نهد درجه عیان است و بعد ازین نه حد وصف و عالم بیان است و اگر آن محبت نجنبد و طلب مراجعت نکند و دل درین جهان بندد نشان بی ایمانی است و لکنه اخلد الی الارض واتبع هواه فمثله کمثل الکلب هر که درین حجب بماند و درد برداشت این حجبش نباشد در خسران ابدی و العصر ان الانسان لفی خسر بماند

قسم یاد میکند که روح انسانی بواسطه تعلق قالب مطلقا بآفت خسران گرفتارست الا آن کسانی که بواسطه ایمان و عمل صالح روح را ازین آفات و حجب صفات قالبی خلاص داده اند تابمقر اصلی آمدند ...

... پس تخم روح انسانی پیش ازانک در زمین قالب اندازند استعداد استماع کلام حق حاصل داشت چنانک از عهد الست بربکم خبر باز داد و اهلیت جواب بلی بازنمود اگرچه از بهر آن کردند این مزارعت تابینایی و شنوایی و گویایی که داشت یکی صد و هفتصد شود

ولیکن تا این تخم روح را آب ایمان و تربیت عمل صالح بدو نرسیده است حال را در عین خسران است از ان بینایی و شنوایی و گویایی حقیقی محروم مانده و چون آب ایمان و عمل صالح تربیت بدورسد تخم برومند شود و از نشیب زمین بشریت قصد علو عالم عبود یت کند از درکات خسران خلاص یابد و بقدر تربیت و مدد که یابد بدرجات نجات که عبارت از ان جنات است میرسد و اگر به دون همتی و ابله طبعی سربسبزه شجر گی فرود آرد و طلب ثمرگی نکند از اهل جنات و درجات گردد که ان اکثر اهل الجنه البله و اگر بمقام ثمرگی رسد که مرتبه معرفت است از جمله اهل الله و خاصته گردد و اگر عیاذا بالله تخم روح آب ایمان و تربیت عمل صالح نیابد در زمین بشریت بپوسد و طبیعت خاکی گیرد مخصوص شود بخاصیت ولکنه اخلد الی الارض واتبع هواه در خسران ابدی بماند که خالدین فیها ابدا

و چون طفل در وجود می آید ابتدا هنوز حجب تمام مستحکم نشده است و نوعهد قربت حضرت است ذوق انس حضرت با او باقی است در حال که از مادر جدا میشود از رنج مفارقت آن عالم بمی گرید و هر ساعت که شوق غلبه کند فریاد و زاری برآورد و دل رنجور و جان مهجور او بزبان حال باحضرت ذوالجلال میگوید بیت ...

... و آن آب دو دیده برقرارست هنوز

هر لحظه آن طفل را بچیزی دیگر مناسب نظر حس او و خوش آمد طبع او مشغول میکنند و میفریبانند تا او آن عالم فراموش میکند و با این عالم انس میگیرد دیگر باره چون فرا گذارندش پیل هندوستان بخواب بیند باردیگر بسر گریه و زاری بازشود

و این معنی در شب ز بادت افتد زیرا که بروز نظر او بمحسوسات مشغول شود و در شب مشغولی کمتر بود گریه و زاری بیشتر باشد بیت ...

... سیخی است که پاره جگر بر سر اوست

مادر مهربان پستان در دهان طفل نهد ذوق شیر بکام او رسد بتدریج با شیر انس میگیرد و انس اصلی فراموش میکند تا بحد بلاغت رسیدن کار او انس گرفتن است با عالم محسوس و فراموش کردن عالم غیب و از ینجاست که بچه هر چیز باندک روزگار پرورش یابد و بمصالح خویش قیام تواند نمود و بکمال جنس خویش رسد و قوت یابد و جثه تمام کند و بچه آدمی بچهل سال بکمال خود رسد و بپانزده سال بحد بلوغ رسد و مدتی باید تا بمصالح خویش قیام تواند نمود بدان سبب که آدمی بچه را انس با عالمی دیگر بوده است و ذوق آن مشرب یافته است و بار فراق آن عالم بر جان اوست با این عالم آشنا نمیتواند شد و خو فرا این عالم نمیتواند کرد الا بروزگار دراز تا بتدریج خو از عالم علوی باز کند و خو فرا عالم سفلی کند و ذوق مشارب غیبی فراموش کند و ذوق مشارب حسی بازیابد آنگه یک جهت این عالم شود که تا در عالم دورنگی غیب و شهادت باشد نشو و نمای زیادتی نکند و بکمال خویش نرسد چون از ان عالم بکلی فراموشی پدید آید بسی حیله و مکر در جذب منافع و دفع مضرات بیندیشد که هیچ حیوان و شیطان بدان نرسد

اما حیوانات چون از عالمی دیگر خبر ندارند یک جهت این عالم باشند جملگی همت بر مصالح خویش صرف کنند و بشهوتی تمام باستیفای لذات حسی مشغول شوند زود پرورش یابند و بکمال خود رسند ...

... و بعضی بندگان باشند که حق تعالی حجاب از پیش نظر ایشان بر گیرد تا آن جمله مقامات که عبور کرده اند از روحانی و جسمانی بازبینند و گاه بود که در وقت تعلق روح بقالب بعضی را از نسیان محفوظ دارند اظهار قدرت و اثبات حجت را تا از ان مقام اول که در بدایت تعلق بر جملگی موجودات میگذشت تا بصلب پذر رسیدن و به رحم مادر پیوستن و بدین عالم آمدن جمله بر خاطر دارد و نصب دیده او بود

چنانک شیخ محمد کوف رحمه الله در نیسابور حکایت کردی که شیخ علی موذن را دریافته بود که او فرمود مرا بریادست که از عالم قرب حق بدین عالم میآمدم روح مرا بر آسمانها میگذرانیدند بهر آسمان که رسیدم اهل آن آسمان بر من بگریستند گفتند دیگر باره بیچاره ای را از مقام قرب بعالم بعد میفرستند و از اعلی باسفل میآورند و از افراخنای حظایر قدس بتنگنای زندان سرای دنیا میرسانند بران تاسفها میخوردند و بر من می بخشودند خطاب عزت بدیشان رسید که مپندارید فرستادن او بدان عالم از راه خواری اوست بعز خداوندی ما که در مدت عمر او دران جهان اگر یک بار بر سر چاهی دلوی آب در سبوی پیرزنی کند او را بهتر از آنک صدهزار سال در حظایر قدس بسبوحی و قدوسی مشغول باشد شما سر در زیر گلیم کل حزب بمالدیهم فرحون بکشید و کار خداوندی من بمن بازگذارید که انی اعلم مالاتعلمون و صلی الله علی محمد و آله اجمعین

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۸۴

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل دوم

 

... و چنانک از بهر مزارعت تخم دنیاوی تا بکمال ثمرگی خود رسد چندین اسباب و آلات و ادوات مختلف بمیباید چون زمین که تخم دروی اندازند و آسمان که از ان آب و آفتاب می آید برای پرورش تخم و هوا که سبب اعتدال گردد میان سردی زمین و گرمی آفتاب و دیگر آلات و اسباب چون شخصی که تخم اندازد و جفتی که حراثت بدان کنند و آهن و چوب و ریسمان که آلت حراثت است و دروگر و آهنگر و رسن تاب که این آلات راست کنند

و دیگر باره این اشخاص را خلق بسیار باید که بر کار باشند تا اینها بکار خود مشغول توانند بود چون نانوا و قصاب و بقال و مطبخی و ریسندگان و بافندگان و شویندگان و دوزندگان و اینها را نیز خلقی باید که بر کار باشند تا اینها بکار خویش مشغول توانند بود چون آسیابان و جلاب و راعی و تجار و ستوران و ستوربانان و علی هذا هر طایفه ای را صنفی دیگر خلق باید تا بمصالح او قیام نماید

و آنگاه پادشاهی عادل سایس باید تاسویت میان خلق نگاه دارد و دفع شر و تطاول اقویا کند از ضعفا و حافظ و حامی رعایا باشد تا هرکس بامن و فراغت بکار خویش مشغول توانند بود

و چون نیک نظر کنی هر چه هست در دنیا از افلاک و انجم و آسمان و زمین و ماه و آفتاب و عناصر مفرده و مرکبات و نباتات و حیوانات و ملک و جن و انس و صناع و محترفه و تجار و علما و امنا و ملوک و وزرا و اعوان و اجناد جمله در کار میبابند تا یک تخم دنیاوی بکارند و بپرورند و ثمره آن بردارند

پس آنجا که مزارعت تخم روحانیت است که از انبار خاص من روحی بیرون آرند و بدهقنت و نفخت فیه من روحی در زمین قالب انسانیت می اندازند در پرورش آن تخم تا بکمال ثمرگی رسد- و آن مقام معرفت است- بنگر تا چه آلات و ادوات و اسباب بکارباید تا مقصود بحصول پیوندد

پس چون بحقیقت نظر کنی دنیا و آخرت و هشت بهشت و هفت دوزخ و آنچ در میان اینهاست جمله در پرورش این تخم بکار میباید تاثمره معرفت بکمال رسد چنانک فرمود و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون ای لیعرفون ...

... پس حکمت بی نهایت و قدرت بی غایت آن اقتضا کرد که در وقت تخمیر طینت آدم بید قدرت در باطن آدم که گنجینه خانه غیب بود دلی ز جاجه صفت بسازد کثیفی در غایت صفا و آن را در مشکاه جسد کثیف کسدر نهد و در میان ز جاجه دل مصباحی سازد که المصباح فی زجاجه و آن را سر گویند و فتیله خفی در آن مصباح نهد

پس روغن روح را که از شجره مبارکه من روحی گرفته است نه شرقی عالم ملکوت بود و نه غربی عالم ملک در زجاجه دل کرد روغن در غایت صفا و نورانیتی بود که میخواست تا ضو مصباح دهد اگرچه هنوز نار بدو ناپیوسته بود یکا دزیتها یضی و لو لم تمسسه نار از غایت نورانیت روغن روح زجاجه دل بکمال نورانیت الزجاجه کانها کو کب دری رسید عکس آن نورانیت از زجاجه بر هوای اندرون مشکاه افتاد منور کرد عبارت از آن نورانیت عقل آمد هوای اندرون مشکاه را که قابل نورانیت زجاجه بود قوای بشری گفتند پرتوی که از اندرون مشکوه بروزنهای مشکوه بیرون آمد آن را حواس خمسه خوانندو تا این آلات و اسباب مدرکات بدین و جه بکمال نرسیدف سر کنت کنزا مخفیا آشکارا نشد یعنی ظهور نوالله را این مصباح بدین آلات و اسباب بمی بایست و تا این مصباح نبود اگرچه اثیر نارالهی محیط ذرات کاینات بود که الا ا نه بکل شی محیط اما مکنون کنت کنزا مخفیا بود ظهور نور آن نار را این مصباح با این آلات میبایست

چون در عالم ارواح روغن روحانیت مجرد بود قابل نورانیت نار نبود و چون در عالم حیوانیت مشکاه و زجاجه بود اما این مصباح و روغن و فتیله نبود هم قابل نورانیت نار نبود مجموعه ای ساخت ازین دو عالم که آدم عبارت از آن است جسد او را مشکاه کرد و دل او را زجاجه و سر او را مصباح و خفی او را فتیله و روح او را روغن

پس بحقیقت نار نوراللهی در آن مشکاه بر آن مصباح تجلی کرد چنانک خواجه علیه السلام ازین سر خبر میدهد که ان الله خلق آدم فتجلی فیه ...

... تا طایفه محرومان سر گشته که انتما ایشان بعقل و معقولات است پنداشتند مصباح ایشان بنور حقیقی منور است ندانستند که هر نورانیت که در خود می یابند از عکس نور روغن روح است و آن نور مجازی است که یکاد ز یتها یضی و لو لم تمسسه و معنی یکاد آن باشد که خواست تا روشن کند و نکرد مصباح آن طایفه از نار نور الله منطفی است و ایشان را خبر نیست زیرا که این خبر کسی را باشد که وقتی مصباح او بنور حقیقی منور بوده باشد و او ذوق آن یافته تا چون منطفی شود او را خبر بود حق تعالی از ان طایفه که مصباح ایشان بحقیقت نورالله منور است و آن طایفه که مصباح ایشان از ان نور محروم است این خبر میدهد که او من کان میتا فا حینیاه و جعلنا له نورا یمشی به فی الناس کمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها

این است شرح معرفت شهودی بدان مقدار که در حیز عبارت و ممکن اشارت گنجد عرفها من عرفها و جهلها من جهلها

هر که بدان نور زنده است فهم کند و دریابد و بدان متنبه شود که لینذر من کان حیا و هر که از ان نور مرده است اگر هزار چندین بدو فرو خوانی حرفی نتواند شنودن که انک لا تسمع الموتی ...

... تو چه دانی ز فان مرغان را

که اگر روح از تعلق قالب این مدرکات حاصل نکردی و این آلات و ادوات و اسباب و استعداد بدست نیاوردی از غیبی و شهادتی هرگز در توحید و معرفت ذات و صفات عالم الغیب و الشهاده بدین مقام نتوانستی رسید چون ملایکه متخلق بدین اخلاق نگشتی و متصف بدین صفات نشدی و نیابت و خلافت حضرت جلت را نشایستی و متحمل اعبا بار امانت نبودی و استحقاق آینگی جمال و جلال حق نیافتی و کس بر سر گنج کنت کنزا مخفیا نرسیدی بیت

در کوی تو ره نبود ره ما کردیم ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۸۵

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل چهارم

 

... معجزه ازین شگرف تر چگونه بود که با وجود چندین خصمان و معاندان که در شرق و غرب بودند و فصحا و بلغا عرب و عجم از اهل کتاب و فلاسفه و حکمای ز نادقه که عالم قدیم گفتند و حشر و نشر را منکر بودند و قرآن سخن محمد دانستند دعوی بدین عظیمی بکرد و خبری چنین باز داد که تا مدت ششصد و اند سال کسی این دعوی باطل نتوانست کرد و چنین کتابی نتوانستند آورد نه بتنهایی نه بموافقت و مظاهرت یکدیگر

و صدق این اخبار که عین معجزه است حال را هر چه ظاهر ترست تا بدیگر اخبارات چه رسد که خواجه علیه الصلوه و السلم فرموده است و یک بیک ظاهر میشود خصوصا واقعه کفار ملاعین تتار- دمر هم الله- که فرموده است قیامت بر نیاید تا قتال نکنند امت من با قومی ترکان که چشمهای کوچک دارند و بینیهای پهن و رویهای فراخ چون سپر پوست در کشیده و قتلی بسیار بباشد این معنی ظاهر شد

و هنوز ایمن نمی توان بود که حدیث خواجه علیه الصلوه و السلم اشارتهای دیگرست که هنوز ظاهر نشده اللهم انا نسالک العفو و العافیه و المعافات فی الدین و الدنیا و الخاتمه المرضیه بجودک و کرمک

پس اهل کتاب همچنانک نبوت عیسی و موسی بخبر تواتر معجزات ایشان قبول کردند اگر عناد نکنند بایستی که نبوت محمد بهتر قبول کردندی که عهد قریب ترست و اخبار متواتر ترست از کذب دورتر باشد و معجزه قرآن و اخبارات خواجه هر چه ظاهر ترست

ولکن ایمان جهودان وترسایان نه از نتیجه نظر عقل و نور تصدیق دل است بل که از مادر و پدر بتقلید یافته اند بی برهان واضح چنانک فرمود انا وجدنا آبا نا علی امه و انا علی آثارهم مهتدون و خواجه خبر داد که کل مولود یولد علی الفطره فابواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه و دین که از مادر و پدر بتقلید گیرند بی نور ایمان و نظر عقل آن را اعتباری نباشد و کفر بود

اما جواب آنک چون نبوت محمد علیه الصلوه السلم ثابت شود و مسلم داریم چرا دین او باید که ناسخ ادیان دیگر گردد گوییم چون نبوت او مسلم داشتید او را صادق القول باید دانستن و کتاب او را قبول باید کرد در قرآن مجید که کتاب اوست چنین فرمود که هوالذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین کله و لو کره المشرکون از بهر آنک آنچه در جمله کتب انبیا بود در کتاب او هست و آنچ در جمله شرایع بود در شریعت او داخل است ولیکن آنچه در کتاب و شریعت او بود از کمالات دین در کتب و شرایع ایشان نیست یعنی بدین او جمله ادیان منسوخ شود نسخ ادیان و کتب دیگر نه بدان معنی است که آنها را بکلی باطل کند و حق ندانند و بدان ایمان نیارند بلک چون حقایقی که در کتب دیگر بود و اسراری که در شرایع مختلف متفرق بود در قرآن و شریعت محمد علیه الصلوه و السلم جمع کند ...

... و او برسالت بکافه خلق فرستاد و ما ارسلناک الا کافه للناس تا اگر دیگر انبیا دعوت خلق بهشت کردند او دعوت خلق بخدا کند که وداعیا الی الله باذنه و رهبر و دلیل جمله باشد بحضرت وسراجا منیرا و دیگر مراتب دینی که بواسطه او بکمال خواست پیوست بدیشان رساند و نعمت دین را بدیشان تمام گرداند که واتممت علیکم نعمتی و ایشان را باعلا درجه اسلام که مرضیه حق است دلالت کند که ورضیت لکم الاسلام دینا چه بحقیقت دین کامل در حضرت عزت اسلام است چنانک فرمود ان الدین عندالله الاسلام الآیه و هر چه جز دین اسلام است مردود است که ومن یبتغ غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه و هو فی الاخره من الخاسرین

و اما از وجه تحقیق بدانک مقصود از آفریدن موجودات وجود انسان بود و مقصود از وجود انسان معرفت بود و آنچ حق تعالی آن را امانت خواند معرفت است و قابل تحمل بار امانت انسان آمد و معرفت در دین تعبیه است چندانک آدمی را از دین بر خورداری بیش است او را معرفت زیادت است و هرکه را از دین نصیبه نیست از معرفت بی نصیب است و آنچ بار کمال دین است انسان مطلق متحمل آن توانست بود نه یک شخص معین چنانک شجره تواند متحمل ثمره بودن نه یک شاخ ابتداکه یک شاخ از زمین بر آید ثمره برو پدید نیاید تا آنگه که شجره شود ثمره بر شجره پدید آید بر هر شاخ

پس شخص انسانی در عالم یکی است و هر شخص معین چون عضوی برای شخص انسانی و انبیا علیهم الصلوه و السلم اعضای رییسه اند بر آن شخص و اعضا رییسه آن باشدکه بی آن حیات شخص مستحیل بود چون سر و دل و جگر و سپرز و شش و غیر آن و محمد علیه الصلوه و السلم از انبیا بمثابت دل بود بر شخص انسانی و دل خلاصه وجود شخص انسانی است زیرا که در آدمی محلی که مظهر انوار روح است و جسمانیت دارد دل است ...

... اما آنچ دره التاج و واسطه العقداین همه بود صفت محبت بود و این صفت دین را محمد علیه السلام بکمال رسانید از بهرآنک او دل شخص انسانی بود و محبت پروردن جز کار دل نیست

و کمالیت دین در کمالیت محبت است و تشریف فسوف یاتی الله بقوم یحبهم و یحبونه قبایی بود بر قد این امت دوخته و کرامت وجوه یومیذ ناضره الی ربها ناظره شمعی بود برای این خرمن سوختگان پروانه صفت افروخته قوم موسی را اگر من و سلوی دادند و قوم عیسی را اگر از آسمان مایده فرستادند ذرهم یاکلوا و یتمتعوا این درد نوشان ژنده پوش را و رندان خانه فروش را تجرع آن شراب شهود بس که ساقی و سیقهم ربهم از جام جمال در کام وجود ایشان می ریزد هر چند از تصرف آن شراب عربده انا الحق و سبحانی می خیزد لیکن خانه وجود برانداختن قبایی است که جز بر قد این مقامران پشولیده حال چست نمی آید و بر شمع شهود جان باختن جز ازین پروانگان شکسته بال درست نمی آید لاجرم هر دو جهان باقطاع بامتان دیگر می دهند و خرگاه عزت در بارگاه دولت این گدایان می زنند که انا عندالمنکسره قلوبهم من احلی و حضرت عزت بر زبان این گدا میگوید بیت

گفتا هر دل بعشق ما بینا نیست ...

... قدر سوز تو چه دانند ازین مشتی خام

هم مرا سوز که صدبار دگر سوخته ام

و چون هیزم تمام فدای آتش گشت بعد ازین وجود خویش و هر آتش که یابد از بهر وجود هیزمهای دیگر خواهد ...

... خرشید بر آمد ای نگارین دیرست

بر بنده اگر نتابد از ادبارست

اگرچه آفتاب صورت من بمغرب کل نفس ذایقه الموت فروشود اما آفتاب دولت دین من تا منقرض عالم بواسطه علمای دین پرور حق گستر باقی مانده که لایزال طایفه من قایمین علی الحق بعد ازین بانبیا چه حاجت که هر یک از ان علما بمثابت پیغمبرثی اند که علما امتی کانبیا بنی اسراییل ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۸۶

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل ششم

 

... پس از تربیت نفس کردن و او را بصلاح باز آوردن و از صفت امارگی او را بمرتبه مطمینگی رسانیدن کاری معظم است و کمال سعادت آدمی در تزکیت نفس است و کمال شقاوت او در فرو گذاشت نفس است بر مقتضای طبع چنانک فرمود بعد از زیاده سوگند قد افلح من زکیها وقدخاب من دسیها از بهر آنک از تزکیت و تربیت نفس شناخت نفس حاصل شود و از شناخت نفس شناخت حق لازم می آید که من عرف نفسه فقد عرف ربه و معرفت سر همه سعادتهاست اما اینجا دقیقه ای لطیف است آنک تا نفس را نشناختی تربیت او نتوانی کرد و تا تربیت نفس بکمال نرسانی شناخت حقیقی او که موجب معرفت حق است حاصل نیابد و درین معنی کتب فراوان بمی باید نوشت تا مقصود حاصل شود ولیکن رمزی مفید گفته آید روشن و مختصر ان شاءالله تعالی وحده

بدانک نفس در اصطلاح ار باب طریقت عبارت از بخاری لطیف است که منشأ آن صورت دل است و اطبا آن را روح حیوانی گویند و آن منشأ جملگی صفات ذمیمه است چنانک حق تعالی فرمود ان النفس لاماره بالسوء

اماموضع آن در انسان بدانک نفس بجملگی اجزا و ابعاض قالب انسان محیط است همچون روغن که در اجزاء وجود کنجد تعبیه است و نفس دیگر حیوانات در تن ایشان همین نسبت دارد از راه صورت ولیکن نفس انسانی را صفات دیگر است که در نفس حیوانات نیست

یکی از آن جمله صفت بقاست که نفس انسانی را چاشنیی از عالم بقا بر نهاده اند تا بعد از مفارقت قالب باقی ماند و اگر در بهشت باشد و اگر در دوزخ همیشه باقی باشد که خالدین فیها ابدا بخلاف نفوس حیوانات که هیچ چاشنی از عالم بقا ندارند و بوقت مفارقت ناچیز شوند

اما آنک نفس انسانی را آن چاشنی از عالم بقا چون حاصل شد بدانک بقا از دو نوع است یکی آنک همیشه بود و باشد و آن بقای خداوندست تبارک و تعالی دوم آنک نبود پدید آمد بعد ازین باقی باشد با بقاء حق و آن بقاء ارواح و ملکوت و عالم آخرت است اول نبود حق تعالی بیافرید تا ابد باقی خواهد داشت

پس نفس انسانی از هر دو نوع بقا چاشنی یافته است اما چاشنی بقا از حق در وقت تخمیر طینت آدم حاصل کرد یکی از آن گوهرهای نفیس که در خاک خسیس بخداوندی خویش دفین میکرد بقای ابدی بود و اما چاشنی بقای ارواح در وقت ازد اج روح و قالب بتصرف و نفخت فیه من روحی تعبیه افتاد ...

... و اگر چه در ابتدا نفس آدم بودکه از ازدواج روح وقالب برخاست ولیکن در نفس آدم ذرات نفوس فرزندان او تعبیه بود چنانک در خاک قالب آدم ذرات وجود ذریات او تعبیه بود تادر عهد و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهور هم ذریتهم هر ذره ذریتی را که بیرون آوردند از صلب آدم ذره خاک قالب فرزندی بود و ذره نفس آن فرزند در آن ذره تعبیه آنگه در مقابله ارواح در صفوف مختلف بداشتند چنانک اختلاف صفوف ارواح بود تا هر روحی بمناسبتی که با آن ذره داشت که در مقابله او افتاده بود بدان ذره التفات کرد در آن ذره اهلیت استماع خطاب الست بربکم پدید آمد و شایستگی جواب بلی ظاهر شد و بیرون آوردن ذرات را از صلب آدم این فایده بود تا در پرتو ارواح افتد و الا حق تعالی در صلب آدم هم سوال توانستی کردن اما چون ایشان را از ارواح تعلق نظری نبودی استماع خطاب وجواب میسر نشدی

پس آن ذرات را با صلب آدم فرستاد تا منقرض عالم بفضل خداوندی محافظت آن میکند و در اصلاب آبا و ارحام امهات نگاه میدارد تا از صلب بصلب و رحم برحم می پیوندد تا بوقت ایجاد هریک آن ذره را دو نیمه کند یکی در نطفه پدر تعبیه میکند یکی در نطفه مادر و بصلب پدر و سینه مادر فرستد چنانک فرمود یخرج من بین الصلب و الترایب و بوقت صحبت هر دو بهم پیوندد و در رحم مادر و بهم بیامیزد که انا خلقناه من نطفه امشاج نبتلیه پس نطفه علقه شود و علقه مضغه گردد بار بعینات که بر وی می گذرد چون سه اربعین بر وی گذشت استحقاق آن یابد که آن روح که در عالم ارواح بدان ذره نظر کرده بود بآن مضغه تعلق گیرد که ثم انشاناه خلقاآخر

و چندانک در رحم آن ذره را که منشأ قالب طفل است پرورش میدهند آن ذره نفس که در و تعبیه است بمناسبت پرورش می یابد تا طفل در وجود آید و بحد بلاغت رسد نفس بکمال نفسی رسیده باشد بعد از آن شایستگی تحمل تکالیف شرع گیرد ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۸۷

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هشتم

 

... بدانک روح انسان از عالم امرست و اختصاص قربی دارد بحضرت که هیچ موجود ندارد چنانک شرح آن در فصول گذشته آمده است

و عالم امر عبارت از عالمی است که مقدار و کمیت و مساحت نپذیرد بر ضد عالم خلق که آن مقدار و کمیت و مساحت پذیرد و اسم امر بر عالم ارواح ازان معنی افتاد که باشارت کن ظاهر شد بی توقف زمانی و بی واسطه ماده و اگرچه عالم خلق هم باشارت کن پدید میآید اما بواسطه مواد و امتداد ایام خلق السموات و الارض فی سته ایام و آن اشارت که میفرماید قل الروح من امر ربی یعنی از منشا کاف و نون خطاب کن برخاسته ببدیع فطرت بی ماده و هیولا حیات از صفت هوالحی یافته قایم بصفت قیومی گشته او ماده عالم ارواح آمده و عالم ارواح منشا عالم ملکوت شده و عالم ملکوت مصدر عالم ملک بوده جملگی عالم ملک بملکوت قایم و ملکوت بارواح قایم و ارواح بروح انسانی قایم و روح بصفت قیومی قایم فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون

هر چ در عالم ملک و ملکوت پدید می آید جمله بوسایط پدید میآید الاوجود انسانی که ابتدا روح او باشارت کن پدید آمد بی واسطه و صورت قالب او تخمیر هم بی واسطه یافت که خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا و در وقت ازدواج روح و قالب تشریف و نفخت فیه بی واسطه ارزانی داشت و اختصاص اضافت من روحی کرامت فرمود یعنی روح حی بحیونی چنانک ایجاد وجود روح از امر او بود اضافت وجود روح هم بامر خود کرد که من امر ربی چون ایجاد حیات روح از صفت محییی حق بود اضافت هم بحضرت کرد که من روحی و این دقیقه ای عظیم است ...

... اندر طلبت نهاده ام بر کف دست

درین مقام عشق قایم مقام روح گردد و در قالب نیابت او میدارد و روح پروانه شمع جمال صمدیت شود و بدان دو شهپر ظلومی و جهولی که از تعلق عناصر حاصل کرده است و فایده تعلق عناصر خود همین بود – گرد سرادقات بارگاه احدیت پرواز کردن گیرد و همچون عاشقان سرمست نعره زنان این بیت میسر آید بیت

شمع است رخ خوب تو پروانه منم ...

... زیراک برون کون منزلگه ماست

و اگر مقامات صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت برو عرضه کنند بهیچ التفات نکند و همه را پشت پای زند و محمدوار سر کوچه فقر نگاه دارد و اگر هزار بار خطاب میرسد که ای بنده چه خواهی گوید بنده را خواست نباشد زیرا که خواست روی در هستی دارد و ما در نیستی میزنیم این راه پشتاپشت افتد و اگر هزار سال برین آستانه تا ملتفت بماند باید که ملول نگردد و روی ازین درگاه نتابد بیت

ز کوش ای دل پردرد پای باز مکش ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۸۸

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل دهم

 

... و این زادن بدان باشد که چون مرید صادق در ابتدا بر قضیه والدین جاهدوا فینا قدم در راه طلب نهد و بکمند جذبات عنایت روی دل از مألوفات طبع و مستلذات نفس بگرداند و متوجه حضرت عزت گردد حضرت عزت بر سنت لنهدینهم سبلنا جمال شیخی کامل و اصل در آینه دل او برو عرضه کند سالک نه مجذوب که مجذوبان شیخی را نشایند اگرچه سالک هم مجذوب باشد اما مجذوب سالک دیگرست و مجذوب مطلق دیگر

و چون مرید صادق جمال شیخی در آینه دل مشاهده کرد در حال بر جمال او عاشق شود و قرار و آرام ازو برخیزد منشأ این جمله سعادات این عاشقی است و تا مرید بر جمال ولایت شیخ عاشق نشود از تصرف ارادت و اختیار خویش بیرون نتواند آمد و در تصرف ارادت شیخ نتواند رفت عبارت از مرید آن است که مرید مراد شیخ بود نه مرید مراد خویش پس وظیفه او این بیت شود بیت

ای دل اگرت رضای دلبر باید ...

... ور گوید جان بده مگو کی باید

چون مرید صادق عاشق جمال ولایت شیخ گشت شایستگی قبول تصرف ولایت شیخ درو پدیدآید درین حال مزید بر مثال بیضه ای بود در بیضگی انسانیت و بشریت خویش بند شده و از مرتبه مرغی که عبدیت خاص عبارت از آن است بازمانده چون توفیق تسلیم تصرف ولایت شیخش کرامت کردند بیضه صفت شیخ او را در تصرف پر و بال ولایت خویش گیرد و همت عالی خویش بروگمارد و مراقب حال او گردد تا بتدریج همچنانک تصرف مرغ در بیضه پدید میاید وبیضه را از وجود بیضگی تغیر میدهد و بوجود مرغی مبدل میکند تصرف کیمیای همت شیخ وجود بیضه صفت مرید را مبدل کند بوجود مرغی عبدیت خاص

ولیکن مرغ صورتی از راه قشر بیضه بظاهر عالم دنیا بیرون میآید که او را از بهر دنیا آفریده اند اما مرغ معنوی از راه اندرون بدریچه ملکوت بیرون میرود زیراک او را از بهر آن عالم آفریده اند و چون مرغ صورتی در عالم دنیا بود و آن مرغ که در بیضه تعبیه بود در ملکوت بیضه مستور بود بتصرف آن مرغ از ملکوت بیضه بصورت دنیا آمد اینجا مرغ ولایت شیخ در عالم دنیا نیست زیراک شیخ نه آن سر و ریش است که خلق می بینند شیخ حقیقی آن معنی است که در مقام عندیت در مقعد صدق در زیر قبه حق است که اولیایی تحت قبایی لایعر فهم غیری نظر اغیار برو نیفتد این ضعیف گوید بیت ...

... تا اکنون اگر بیضه انسانیت دنیاوی بود اکنون مرغ عبدیت خاص حضرتی گشت خواجه را علیه الصلوه تا بیضه انسانیت از مرغ عبدالله بوجود نیامده بود احمد میخواند که یأتی من بعدی اسمه احمد چون بیضه بوجود آمد و در تصرف پر و بال جبرییلی پرورش نبوت و رسالت می یافت محمدش خواند که و ما محمد الا رسول چون پرورش بکمال رسید و از بیضگی تمام بمرغی پیوست و در مقام قاب قوسین پرواز کردن گرفت عبدش خواند که سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الاحرام تا بدانی که مرغی مقام عبدیت خاص است

مع هذا نه هر مرغی درین مقام اگرچه بدرجه مرغی رسیده است شیخی را بشاید چنانک مرغان صورت نه هر مرغی بیضه بر تواند آورد مرغی باید که چون تصرف مرغ و پرورش او بکمال بیافت دیگر باره یک چندی در تصرف خروه آید و داد تسلیم او بدهد تا تصرف خروه در و بکمال رسد و ازو بیضه پدید آید و آنگه بیضه تمام بریزد و کنگ شود پس او را باز نشانند و بیضه ها در زیر او نهند او را اکنون تصرف در آن مسلم باشد و مقصود بحصول پیوندد

همچنین مرید صادق چون داد تسلیم ولایت شیخ بکمال بداد و از بیضه وجود خلاص یافت دیگر باره در مقام مرغی تسلیم تصرفات احکام قضا و قدر حق باید بود و مدتی بار تحکمات احکام کشیدن و هستی مرغی خود را بذل تصرفات حکمت قدیم داشتن و وجود خود را فدای احکام ازلی ساختن تا در ازل از وجود او چه خواسته اند از خود همان خواستن حضرت عزت را بتبعیت مرادات وکمالات وجود خود ناطلبیدن که آن حضرت تبعیت را نشاید

چون یک چندی برین قضیه تسلیم تصرفات بی واسطه ببود بیضه های اسرار و معانی حقایق وعلوم لدنی درو بوجود آمدن گیرد چون صدف بدان در ر و لآلی حامله شود انوار آن حقایق از دریچه های نطق و نظر او پرتو اندازد وجود مستعد مریدان صادق را بیضه صفت قابل تصرف این حدیث گرداند چون مدت آن همه تمام شود و هنگام قوت تصرف در بیضه ها درآید اشارت حق یا اجازت شیخ که صورت اشارت حق است او را بمقام شیخی نصب کند و بترتیب بیضه های وجود مریدان اجازت دهد ...

... هفتم علو همت است باید که بدنیا التفاتی نکند الا بقدر ضرورت اگر چه قوت آن دارد که او را در دنیا مضر نباشد و در جمع مال نکوشد و از مال مرید طمع بریده دارد تا مرید در اعتراض نیفتد و ارادت فاسد نکند چه مرید را هیچ آفت و فتنه و رای اعتراض نیست بر احوال شیخ

هشتم شفقت است باید که بر مرید مشفق باشد و او را بتدریج بر کار حریص میکند و باری بر وی ننهد که او تحمل نتواند کرد و او را برفق و مدارا در کار آورد و چون مرید در قبض باشد بتصرف ولایت بار قبض ازو بردارد و او را بسط بخشد و اگر در بسط زیادت فرارود قدری قبض بر وی نهد و بسط از وی بستاند و پیوسته از احوال مرید غایب نباشد

نهم حلم است باید که حلیم و بارکش باشد و بهر چیز زود در خشم نشود و مرید را نرنجاند مگر بقدر ضرورت تأدیب تا مرید نفور نگردد و از دام ارادت نجهد

دهم عفوست باید که عفو را کار فرماید تا اگر از مرید حرکتی بر مقتضای بشریت در وجود آید از آن درگذرد و از وی درگذارد ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۸۹

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل یازدهم

 

... بدانک ارادت دولتی بزرگ است و تخم جمله سعادتها است و ارادت نه از صفات انسانیت است بلک پرتو انوار صفت مریدی حق است چنانک شیخ ابوالحسن خرقانی میگوید که اورا خواست که ما را خواست مریدی صفت ذات حق است و تا حق تعالی بدین صفت بر روح بنده تجلی نکند عکس نور ارادت در دل بنده پدید نیاید مرید نشود

چون این تخم سعادت در زمین دل بموهبت الهی افتاد باید که آن را ضایع فرو نگذارد که ابتدا آن نور چون شرر آتش بود که در حراقه افتد اگر آن را بکبریتی بر نگیرند و بهیزمهای خشک مدد نکنند دیگر باره روی در تعزز نهد و با ممکن غیب رود

و مدد او آن است که خود را بتصرف تربیت شیخی کامل صاحب تصرف نسلیم کند چون بیضه در زیر پر و بال مرغ چنانک شرح آن در فصل سابق برفت تا شیخ بشرایط تربیت آن قیام نماید و مرید زود بمقصود رسد ...

... زین گر مروی بندشکن میباید

هر چیز که مرید صادق درین راه برهم زند و بر اندازد حق تعالی بر قضیه ولنجز ینهم اجرهم با حسن ما کانوا یعملوندر دنیا و آخرت جبر زیانهای او بکند و آن جمع را از خویش و اقربا که ترک گفته بود و دلکهای ایشان مجروح کرده بمفارقت خویش هر کسی را حق تعالی درجتی و منزلتی و ثوابی کرامت کند که جبر شکستگی ایشان گردد چه یک صفت از صفات حق جباری است و جبار را یک معنی شکسته بندی است میگوید ای بیچاره هر چ در طلب خداوندی من بر هم شکستی من بکرم خداوندی درست کنم و هر دل که خسته کنی دیت آن من بدهم بیت

جبرییل اینجا اگر زحمت دهد خونش بریز ...

... هفدهم ادب است باید که مودب و مهذب اخلاق باشد و راه انبساط بر خد بسته دارد و در حضرت شیخ تا سخنی نپرسند نگوید و آنچ گوید بسکویت و رفق گوید و راست گوید و بظاهر و باطن اشارت شیخ را منتظر و متر صدباشد و اگر خرده ای برو برود یا تقصیری ازو در وجود آید در حال ظاهر و باطن استغفار کند و بطریقی احسن عذرها خواهد و غرامت کشد

هژدهم حسن خلق است باید که پیوسته گشاده طبع و خوشخوی باشد و با یاران ضجرت و تنگخویی نکند و از تکبر و تفاخر و عجب و دعوی و طلب جاه دور باشد و بتواضع و شکستگی و خدمت با یاران بزرگ زندگانی کند و با یاران خرد برحمت و شفقت و دلداری و مراعات و لطف کارکند و بارکش و متحمل و بردبار باشد و بار بر یاران ننهد تاتواند خدمت یاران کند و ازیشان توقع خدمت ندارد و در موافقت یاران کوشد و از مخالفت دور باشد و نصیحتگر و نصیحت شنو باشد و راه مناظره و مجادله و خصومات و منازعات بسته دارد و بنظر حرمت و ارادت بدیشان نگرد و بچشم حقارت بخرد و بزرگ ننگرد و بخدمت و دلداری ایشان پیوسته بحضرت عزت تقرب میجوید و بر سفره حظ و نصیب خود ایثار میکند و در نصیب دیگران طمع نکند

و در سماع خود را مضبوط دارد و بی حالتی و وجدی حرکت نکند و در وقت حالت از مزاحمت یاران محترز باشد و تا تواند سماع درخود فرو میخورد و چون غالب شود حرکت بقدر ضرورت کند و چون وجد کم شد خود را فرو گیرد و مبالغت نکند و یاران را درسماع نگاه دارد تا وقت برکسی نپوشولاند و وقت خود را بر دیگران ایثار کند و باصحاب حالات و مواجید بنیاز تقرب نماید ...

... نوزدهم تسلیم است باید که بظاهر و باطن تسلیم تصرفات ولایت شیخ بود تصرفات خود از خود محو کند و بتصرف او او امر و نواهی و تادیب شیخ زندگانی کند بظاهر چون مرده تحت تصرف غسال باشد و بباطن پیوسته التجا بباطن شیخ میکند و در هر حرکت که در غیبت و حضور کند از ولایت شیخ باندرون اجازت طلبد اگر اجازت یابد بکند واگرنه ترک کند

و البته بظاهر و باطن براحوال و افعال شیخ اعتراض نکند و هر چ در نظر او بد نماید آن بدی حوالت بنظر خود کند نه بنقصان شیخ و اگر او را بخلاف شرع نماید اعتقاد کند که اگرچه مرا خلاف مینماید اما شیخ خلاف نکند و نظر او درین باب کامل تر باشد و آنچ کند از سر نظر کند و او از عهده آن بیرون تواند آمد چنانک واقعه موسی و خضر علیهما السلام بود و شرط او این بود که فان اتبعتنی فلا تسیلنی عن شی حتی احدث لک منه ذکرا یعنی هر چ کنم بر من اعتراض مکن و مپرس چرا کردی تا آنگه که من گویم اگر صلاح دانم و چون اعتراض کرد سه بار در گذرانید بعد از ان گفت هذا فراق بینی و بینک

تا بدانی که اعتراض سبب مفارقت حقیقی است و اگرچه بصورت مفارقت نباشد تا راه اعتراض بهمه وجه بسته دارد و اشارت علیکم بالسمع و الطاعه را مطاوعت نماید ...

... گر بکشد و گر زنده کند او داند

بر جاده بندگی ثابت قدم باشد و بشرایط صدق صلب قیام نماید و اگر هزار بار خطاب میرسد که مطلب نیابی یک ذره از کار فرو نایستد و بهیچ ابتلا و امتحان از قدم طلب فرو ننشیند و دست از کار ندارد این ضعیف گوید بیت

تا دل رقم عشق تو بر جان دارد

باران بلا بر سر دل می بارد

جانا بسرت کز تو نگردانم روی

ور عشق هزار ازین برویم آرد

و از ملازمت خدمت شیخ بهیچ وجه روی نگرداند و اگر شیخ او را هزار باره براند و از خود دور کند نرود و درارات کم از مگسی نباشد که هر چندش می دانند باز میآیید او را ازینجا ذباب گفته اند یعنیذب آب یعنی براندندش باز آمد تا اگر از طاوسان این راه نتواند بود باری از مگسان باز نماند کاندرین ملک چو طاوس بکارست مگس

چون مرید صادق بدین شرایط قیام نماید و شیخ بدان صفات بود که نموده آمد مقصود و مراد حقیقی هر چ زودتر از حجب حرمان بیرون آید و تتق عزت از پیش جمال بگشاید و قاصد بمقصود و طالب بمطلوب و عاشق بمعشوق رسد که الامن طلبنی وجدنی وصلی الله علی محمد و آله

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۹۰

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل چهاردهم

 

... بعد از سه روز بفرمان شیخ غسل کند ونیت غسل اسلام آرد چنانک ابتدا هر کس که در دین خواستی آمد اول غسل اسلام بکردی آنگه از خواجه علیه السلام تلقین کلمه یافتی اینجا بران سنت غسل اسلام حقیقی کند و در وقت آب فرو کردن بگوید خداوندا من تن را که بدست من بود بآب پاک کردم تو دل را که بامرتست بنظر عنایت پاک کن

و چون غسل تمام کرد بعد از نماز خفتن بخدمت شیخ آید و شیخ او را روی بقبله بنشاند و شیخ پشت بقبله باز دهد و در خدمت شیخ بدو زانو بنشیند و دستها بر یکدیگر نهد و دل حاضر کند و شیخ وصیتی که شرط باشد بگوید و مرید دل را از همه چیزها بازستاند و در مقابله دل شیخ بدارد و بنیاز تمام مراقب شود تا شیخ یک بار بگوید لااله الاالله بآواز بلند وقوت تمام

چون تمام گفت مرید همچنان بر آهنگ شیخ آغاز کند لااله الاالله بلند و بقوت بگوید شیخ دیگر باره بگوید و مرید باز گوید سیم بار شیخ بگوید مرید باز گوید پس شیخ دعا بگوید و مرید آمین کند

چون تمام شد برخیزد و بخلوتخانه در رود و روی بتربیت تخم ذکر آرد چنانک شرح آن در فصل شرایط خلوت بیاید ان شاءالله تعالی ...

... پس مومن را چون خواهند که ثمره ولایت حاصل شود تلقیح و تابیر او بتلقین شیخ صاحب ولایت تواند بود و چون تلقین حاصل شد مداومت و ملازمت خلوت و عزلت باید نمود بتصرف فرمان شیخ تا ثمره حقیقی حاصل آید چنانک شرح آن بیاید

و از خواجه علیه السلام نقل است که وقتی جماعتی از خواص صحابه را جمع کرد در خانه ای و بفرمود تا در ببستند و سه بار کلمه لااله الااللهبآواز بگفت و صحابه را فرمود همچنین بگویید ایشان بگفتند آنگه دست برداشت و سه بار بگفت اللهم هل بلغت بعد از ان فرمود بشارت باد شما را که خداوند تعالی شما را بیامرزید پس مشایخ طریقت تلقین ذکر هم ازین سنت گرفته اند

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۹۱

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل پانزدهم

 

... بدانک بنای سلوک راه دین و وصول بمقامات یقین بر خلوت و عزلت است و انقطاع از خلق و جملگی انبیا و اولیا در بدایت حال داد خلوت داده اند تا به مقصود رسیده اند چنانک عایشه رضی الله عنها روایت میکند در حق خواجه علیه السلام کان حبب الیه الخلا اول خلوت و عزلت بر دل خواجه شیرین گردانیدند و در روایت میآید کان یتحبب الی حرا اسبوعا و اسبوعین یعنی در کوه حرا بخلوت و طاعت مشغول گشتی پیش از وحی یک هفته و دو هفته و نیز یک ماه در روایت آمده است و این ضعیف خلوتخانه خواجه را علیه السلام

بر کوه حرا بمکه زیارت کرده است غاری است بران کوه سخت باروح

و چون موسی را علیه السلام استحقاق استماع کلام بی واسطه کرامت میکردند بخلوت اربعین فرمودند که و اذ واعدنا اربعین لیله ...

... ازینجاست اگر مریدی مردود ولایت شیخی شود هیچ کس از مشایخ او را بکمال نتوانند رسانید و مردود جمله ولایات مشایخ گردد مگر مریدی که از خدمت شیخ بعذری بازماند بی آنک رد ولایت بدو رسد و متعذر بود او را بخدمت شیخ رسیدن و ازو استفادت کردن اما بواسطه وفات شیخ یا سفری دور که نتواند مرید آید آنجا رسیدن چون بدین عذرها بخدمت شیخی دیگر پیوندد معذور بود تصرف همت آن شیخ ممکن است که او را بمقام مرغی رساند زیرا که بیضه وجود مرید استعداد مرغی فاسد نکرده است دیگر آداب خلوت بسیارست اما شرایط این هشت بود که نموده آمد

و ازآداب خلوت یکی تقلیل طعام است نه چندانک ضعیف و بی قوت شود آن مقدار باید که قوت مواظبت بر ذکر سخت و مدام گفتن باقی باشد مثلا بمقدار صد درم یا صد و پنجاه درم یا دویست درم طعام خورد هر کس بقدر قوت مزاج واشتها میافزاید و میکاهد فی الجمله باید که در شب سبک باشد تا خواب غلبه نکند و از ذکر بازنماند از قلت طعام یا کثرت و آن مقدار طعام که خورد با ذکر و حضور دل خورد و لقمه کوچک بر دارد و بشره نخورد و خرد بخاید با ذکر که در دل میگوید تا بنور ذکر ظلمت شهوت طعام مندفع میشود و چون نیم سیر شد دست بدارد تا اسراف نبود و در طعام تکلف نکند تا لذیذ باشد و از گوشت بسیار احتراز کند در هفته ای اگر یک بار دوبار خورد هر بار پنجاه درم روا باشد

دیگر در قلت خواب کوشد تا بتواند باختیار پهلو بر زمین ننهد مگر از غلبات خواب بیخود بیفتد یا خوابش ببرد چون با خویش آمد برخیزد و وضو تازه کند و بذکر مشغول شود و اگر نیک مانده گردد و نتواند نشست یک ساعت پهلو بر زمین نهد یا سر برزانو نهد و خوابش ببرد تا ملالت از طبع و کلالت از حواس برود هم روا باشد ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۹۲

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفدهم

 

... و اما آنچ در صورت چراغ و شمع و مانند این بیند توری باشد مقتبس یا از ولایت شیخ یا از حضرت نبوت که و سراجا منیرا یا از استفادت علوم یا از نور قرآن یا از نور ایمان و آن چراغ و شمع دل بود که بدان مقدار نور منور شده است ازین عالمها که گفتیم و اگر در صورت قندیل و مشکات بیند همین معنی باشد که حق تعالی دل را بدان مثل زده است که مثل نوره کیمشکوه فیها مصباح

و اما آنچ در صورت علویات بیند چون کواکب و اقمار و شموش از انوار روحانیت بود که بر آسمان دل بقدر صقالت آن ظاهر میشود چون آینه دل بقدر کوکبی صافی شود نور روح بقدر کوکبی پدید آید گاه بود که کوکب بر آسمان بیند و گاه بود که بی آسمان بیند چون بر آسمان بیند آسمان جرم دل بود و کوکب نور روح قدر صفای دل اگر خرد بود و اگر بزرگ واگر اندک بود و اگر بسیار وچون کوکب بی آسمان بیند عکس نور دل بود یا نور عقل یا نور ایمان که بر صفای هوای سینه ظاهر شود و گاه بود که نفس چنان صفایابد که آسمان وار درنظر آید ودل بر آنجا چون ماه بیند اگر ماه تمام بیند دل تمام صافی شده است و اگر نقصان دارد بقدر نقصان کدورت باقی است و چون آینه دل در صفا کمال گیرد و پذیرای نور روح شود بر مثال خرشید مشاهده افتد چنانک صفا زیادت بود خرشید درخشان تر تا وقت بود که در روشنی هزار باره از خرشید درخشان تر بود و اگر ماه و خرشید بیک بار مشاهده افتد ماه دل بود که از عکس نور روح منور شده است و خرشید روح باشد که مشاهده افتد اما هنوز از پس حجاب طالع است تاخیال آن را بصورت خرشید نقش بندی مناسب کرده است و الا نور روح بی شکل و لون وصورت است

و گاه بود که خرشید و ماه و کواکب در حوض و دریا و چاه آب و جوی آب و آینه و مانند این مشاهده افتد آن جمله انوار روحانیت بود و آن محال مختلف دل باشد که خیال آن را چنین نقشبندی کرده است ...

... بیان آنک از پس حجب بود آنک در صورتهای مختلف مینمود و آن حضرت منزه است از صورت و بیان آنک در مقام تلوین بود آنک افول میپذیرفت و او منزه است از افول و بیان آنک پرتو انوار صفات حق بود که مشاهده میافتد آنک بتعریف حق دل ذوق شهود مییافت و بر حقیقت آن حکم میکرد و دل حاکمی صادق القول است در آنچ بیند آفت کذب درو راه نیابد که ما کذب الفواد ما رای دل چون دل ببود دروغ نبیند حکم هذا ربی هم از آن پرتو خیزد که مشاهد دل است

آنچ از انوار حق مشاهد دل شود همان نور معرف دل گردد و تعریف حال خود هم بخود کند ذوقی در جان پدید آیدحضرتی که بدان ذوق بداند آنچ دل می بیند از حضرت است نه از اغیار این معنی ذوقی است در عبارت دشوار گنجد

و این ذوق متفاوت افتد اگر معرف از در سمع درآید چنان بودکه موسی را بود علیه السلام انی اناالله و متا معرف از پس حجب اید بواسطه بود که من الشجره ان یا موسی انی اناالله و چون حجب برخیزد بی واسطه شنود که و کلم الله موسی تکلیما ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۹۳

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل نوزدهم

 

... و قال النبی صلی الله علیه و سلم ان الله خلق آدم فتجلی فیه و قال اذا تجلی الله لشی خضع له

بدانک تجلی عبارت از ظهور ذات و صفات الوهیت است جل و علا چنانک شرح آن بیاید ان شاء الله تعالی

و روح را نیز تجلی باشد و درین معنی سالکان را غلط بسیار افتد گاه بود که صفات روح یا ذات روح تجلی کند سالک را ذوق تجلی حق نماید و بسی روندگان که درین مقام مغرور شوند و پندارند که تجلی حق یافتند و اگر شیخی کامل صاحب تصرف نباشد ازین ورطه خلاص دشوار توان یافت ...

... و تجلی صفات جمال هم بر دو نوع است صفات ذاتی و صفات فعلی و تجلی صفات ذاتی هم بر دو نوع است صفات نفسی و صفات معنوی

صفات نفسی آن است که خبر مخبر ازان دلالت کند بر ذات باری جل و علا نه بر معنی زیادت بر ذات چنانک موجودی و واحدی وقایم بنفسی پس اگر بصفت موجودی متجلی شود آن اقتضا کند که جنید میگفت رحمه الله علیه مافی الوجود سوی الله و اگر بصفت واحدی متجلی شود آن اقتضا کند که ابوسعید رحمه الله علیه میگفت ما فی الجبه سوی الله و اگر بصفت قایم بنفسی متجلی شود آن اقتضا کند که ابویزید میگفت سبحانی ما اعظم شانی

و صفات معنوی آن است که خبر مخبر از آن دلالت کند بر معنی زیادت بر ذات باری جل و علا چنانک گوییم او را علم است و قدرت و ارادت و سمع و بصر و حیات و کلام و بقا پس اگر بصفت عالمی متجلی شود چنانک خضر را بود علیه السلام وعلمناه من لدنا علما علوم لدنی پدید آید و اگر بقدرت متجلی شود چنان بود که محمد را بود علیه السلام که بیک مشت خاک لشکری را هزیمت کرد که و مار میت اذ رمیت ولکن الله رمی و اگر بصفت مریدی متجلی شود چنان بود که بوعثمان حیری را بود میگفت سی سال است تا حق تعالی همه آن میخواهد که ما مامیخواهیم و اگر بصفت سمیعی متجلی شود چنان بود که سلیمان را بود علیه السلام که آواز مورچه میشنید که وقالت نمله یا ایها النمل ادخلوا مسا کنکم و اگر بصفت بصیری متجلی شود چنان بود که مصنف میگوید بیت

زان روی کنون آینه روی توم ...

... و صفات جلال هم بر دو نوع است صفات ذات و صفات فعل صفات فعل چنانک در صفت اماتت نموده آمد

اما صفات ذات هم بر دو نوع است صفات جبروت و صفات عظموت چون بصفات جبروت متجلی شود نوری بی نهایت در غایت هیبت ظاهر شود بی لون و بی صورت و بی کیفیت ابتدا تلالوی مشاهده افتد که در حال فنای صفات انسانیت آشکارا کند و محو آثار هستی آرد گاه بود که شعوری بر فنا بماند و بس و اگر در جام تجلی ساقی وسقیهم ربهم شرابا طهورا یک قطره شراب جلال از قوت ولایت سالک زیادت فرا کند سطوت آن شراب جملگی ولایت چنان فرو گیرد که شعور بروجود و فنای وجود هم رخت بر گیرد صعقه عبارت ازین حالت بود چنانک گفته اند

فلما استبان الصبح ادرج ضویه ...

... و تجلی صفات عظموت هم بر دو نوع است صفت حیی و قیومی و صفت کبریا و عظمت و قهاری چون بصفت حیی و قیومی متجلی شود فنا الفنا پدید آید و بقا البقا روی نماید و حقیقت آن نور ظاهر گردد چنانک فرمود یهدی الله لنوره من یشا ظهوری که هرگز خفا نپذیرد و طلوعی که از غروب ایمن گرداند

در تجلی صفات جمال گاه ستر بود و گاه تجلی زیراک مقام تلوین است اما اینجا که تجلی صفات جلال است مقام تمکین است دورنگی بر خاسته اگرچه سخت نادره باشد چنانک وقتی شیخ ابوسعید در مجلس شیخ ابو علی دقاق- قدس الله روحهما- حاضر بود شیخ ابو علی در مقام تجلی سخن میراند شیخ ابو سعید را حالت جوانی بود و غلبات وقت بر خاست و گفت ای شیخ این حدیث بر دوام باشد گفتا بنشین که نباشد دوم بار برخاست و گفت این حدیث بردوام باشد گفتا بنشین که نباشد ساعتی بنشست سیم بار بر خاست و گفت ای شیخ این حدیث بر دوام باشد گفت نباشد و اگر باشد نادره باشد شیخ ابو سعید نعره ای بزد و در چرخ آمد و میگفت این ازان نادره هاست این ازان نادره هاست درین مقام آنچ ایمان بود عیان گشت و عیان در عین نهان شد اعتبار از کفر و ایمان برخاست و دورنگی وصال و هجران نماند چنانک مولف گوید

باروی تو روی کفر و ایمان بنماند

با نور تجلیت دل و جان بنماند ...

... من و تو رفته و خدا مانده

چون این حقیقت در ولایت محمدی علیه الصلوه پدید آمد حضرت ازو این عبارت فرمود که فا علم انه لااله الا الله تا این مقام مشاهده نشود علم بحقیقت لااله الا الله پدید نیاید و الستغفر لذنبک ای لذنب وجودک وجودک ذنب لا یقاس به ذنب

آنچ خواجه علیه السلام میفرمود انه لیغان علی قلبی و انی لا ستغفر الله فی کل یوم سبعین مره یعنی از اختلاط خلق و تبلیغ رسالت و اشتغال بمعاملات بشری هر نفس وجودی میزاید و ابر کردار در پیش آفتاب حقیقی میآید من باستغفار نفی آن وجود میکنم روزی هفتاد بار

دیگر چون بصفات کبریا و عظمت و قهاری خاص بر ولایت سالک متجلی شود باز آنچ یافته بود گم کند و دهشت و حیرت قایم مقام آن بنشیند و علم و معرفت بجهل و نکرت مبدل کند و میگوید بیت ...

... جز با لب خشک همچو دریا نبود

و اگر بصفت کبریا و عظمت و قهاری تجلی عام کند عبارت ازان روز قیام کنند که در ظهور آثار تجلی قهاری رقم کل شی هالک الا وجهه

بر ناصیه موجودات کشد و ندای لمن الملک در دهد بلاداع ولا مجیب تا هم بصفت الوهیت مجیب خطاب عزت گردد که لله اواحد القهار ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۹۴

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » باب چهارم در بیان معاد نفوس سعدا و اشقیا

 

... اما اهل صف اول که در مقام بی واسطگی افتاده اند و در تابش انوار صفات حضرت الوهیت پرورش یافته مستحق جذبات الوهیت اند تا از مقام روحانیت بعالم صفات خداوندی رسند چون حراقه که از تصرف پرورش آتش یافته است در نهاد او قبول شرر تعبیه افتاده است تا اگر برقی بجهد یا سنگی بر آهنی زنند یا شعله آتشی تاختن آورد اگر هزار نوع امتعه و اقمشه شریف و جواهر لطیف حاضر باشد در هیچ نگیرد الا دران سوخته بیت

باری دگر آتش زده ای در دل من

در سوخته آتش زدن آسان باشد ...

... قدر سوز توچه دانند ازین مشتی خام

هم مرا سوز که صد بار دگر سوخته ام

چون آن سوختگان آتش اشتیاق از بادیه فراق بشریت خلاص یا بند و بسرحد کعبه وصال باز رسند بخودی خود از ان مقام در نتوانند گذشت اما مستقبلان کرم از راه لطف در صورت جذبات الهی پیش باز روند و بمناسبت آن استعداد که در بدایت تعبیه افتاده است او را در پناه دولت آرند که سبعه یظلم الله فی ظله ازین معنی میفرماید جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین زیرا که معامله جمله ملا اعلی و جن و انس اگر جمع کنند یک بنده را بر خوردار تجلی حضرت خداوندی نتوانند کرد الا جذبه حق که بنده را بر بساط قرب اوادنی نشاند لاجرم یک جذبه بهتر آمد از معامله جمله خلایق ...

... هر دم صوفی فانی را وجودی نو می زاید و بتصرف جذبه محو میشود و ازان محو قدیمی دیگر سیر میافتد در عالم الوهیت بتصرف جذبه که یمحواالله ما یشا و یثبت پس هر دم محوی و اثباتی حاصل میشود که صوفی دران دو عید میکند یک عید از محو و دوم از اثبات و این آن مقام است که وجود سالک وجود کلمه لااله الا الله ببود در عین نفی و اثبات او را اگر درین مقام روح الله و کلمه الله خوانند بر وی بزیبد و این قبا بر قد او چست آید

اهل صفوف دیگر از دولت این کمال محرومند اما در مقام خویش چون پرورش بکمال یا بند هر طایفه ای بمقام خویش باز رسند با ترقی کمال که اول نداشته اند چون تخم گندم که اول بکارند اگرچه اول ضعیف باشد چون پرورش بشرط یابد یکی هفتصد شده و بقوت گشته با انبار آید

همچنین ارواح اهل هر صف چون حسن استعداد و صفا حاصل کرده باشد در مقابله آن صف دیگر افتد که فوق اوست پذیرای عکس کمالات ایشان گردد اگرچه ازیشان نباشد با ایشان باشد که المر مع من احب و چنانک فرمود اولیک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین الی قوله من الله یعنی این مرتبه که با ایشان باشد نه در اصل فطرت و استعداد او بود محض فضل الهی است که او را کرامت کردیم اشارت للذین احسنوا الحسنی و زیاده بدین معنی است حسنی نعیم بهشت است که ثمره تخم احسنوا آمد و آنچ از دولت رویت و مشاهده صفات خداوندی مییابند زیادت فضل و کرم است ...

... و ارواح انسان که دران چهار صف بوده اند همین مناسبت دارند چون بتخمی بزمین قالب میرسند ثمره بر چهار نوع میدهند یکی تخم ارواح کافران است که صاحب نفس اماره اند همچنانک رفت باز آید بی پوست و مغز چون گندم وجو دوم تخم ارواح مومنان ظالم است که صاحب نفس لوامه اند با پوست لوامگی باز آید اما پوست آن منتفع نبود چون جوز و لوز و مغز آن منتفع بود سیم تخم ارواح مومنان مقتصد است که صاحب نفس ملهمه اند با پوست الهامات ربانی باز آمده است لاجرم ثمره این شیرین است چون رطب اما مغزی ندارد که حقیقتا منتفع بود چهارم تخم ارواح سابقان است که صاحب نفس مطمینه اند با پوست و مغز شیرین باز آمده است چون زرد آلو و شفتالو و انجیر هم پوست آن منتفع است هم مغز چنانک شرح احوال هر یک در فصل آن گفته آید ان شاء الله تعالی

درین فصل شرح حال نفس لوامه میباید داد که عبارت ازان فمنهم ظالم لنفسه آمد و بیان معاد او میباید کرد چنانک حق تعالی ابتدا بدو کرد

بدانک ظالم اهل صف سیم است در عالم ارواح و درین عالم هم در مرتبه سیم افتاده است از مراتب نفوس زیراکه صاحب نفس لوامه است که چون از مطمینه و ملهمه فرو آیی در سیم درجه لوامه باشد و در قرآن هم در سیم درجه است چون از سابق و مقتصد درگذری ظالم است و آن نفس عوام مومنان و خواص عاصیان است ...

... دیگر آنک نور ایمان را بظلمت ظلم معصیت میپوشاند الجرم ظالم خواندش عادل کسی است که نور ایمان را بظلمت ظلم معصیت نپوشاند که الذین آمنوا و لم یلبسوا ایمانهم بظلم اولیک لهم الامن دیگر آنک ظالم نفس خویش آمد که گناه بیش از طاعت میکند و چون در قیامت کفه معصیت او بر کفه طاعت بچربد استحقاق دوزخ یابد چنانک فرمود و اما من خفت موازینه فامه هاویه

و بحقیقت بدانک اهل هر صف از صفوف مقبولان دیگر باره بر سه صنف باشند یکی آنها که بر جانب راست بوده اند دوم آنک بر جانب چپ بوده اند سیم آنک در پیشگاه صف در میانه بوده اند چنانک میفرماید وکنتم ازواجا ثلثه تا آنجا که المقربون در هر صف مناسب آن صف اصحاب یمین و اصحاب شمال و سابقان باشد

اصحاب یمین کسانی اند که تخم روحانیت ایشان چون بزمین قالب تعلق گرفت اگرچه پرورش بکمال نیافت تا یکی صد و هفتصد شود باری در زمین قالب بتصرف صفات بشری بند نشد بر آمد و باز بمقام تخمی رسید و اگر زیادت نشد نقصان نپذیرفت این طایفه را صفت ملکی غالب بود اهل طاعت باشند و میل ایشان بمعصیت کمتر بود ارباب نجات اند بر یمین سعادت راه بهشت گیرند و بمقام روحانیت خویش باز رسند بی توقف

و اصحاب شمال کسانی اند که بر تخم روحانیت زیان کرده اند و اگرچه تخم بکلی باطل نکرده اند اما بتصرف معاملات صفات بشری خلل و نقصان در وی پدید آمده است میل این طایفه بمعصیت بیشتر باشد اینها را بر شمال شقاوت بدوزخ برند و بر درکات آن گذر میدهند تا آن آلایش ازیشان محو شود پس بمقام معلوم خویش باز رسند با نقصانی ...

... بویی دگر ار بشنوم از دست شدم

با آن بوی چون بدین عالم پیوستند بر بوی آن بوی گرد خرابات دنیا بر گشتند و از خمخانه لذات و شهوات آن برامید آن بوی از هر خم چاشنیی میکردند چون از هیچ ذوق آن بوی نیافتند گرد خم خانه های طاعات هم بر گشتند بویی بردندکه اگر ما را رنگی پدید آید هم از اینجا باشد ازان بوی بردن عبارت ایمان آمد

نور آن ایمان نگذاشت که از خم دنیا یکباره مست شوند و با لذات و شهوات آن آرام گیرند چون دیگر بیخبران که بمزخرفات دنیا مغرور شدند و بزندگانی پنجروزه دنیا راضی گشتند و با نعیم فانی دنیا آرام گرفتند که رضوا بالحیوه الدنیا و اطمینوا بها گاه جامی از مرادات نفسانی در میکشیدند و گاه ساغری از خمخانه طاعات روحانی میچشیدند خلطوا عملا صالحا و آخر سییا

هر وقت که از خمخانه شهوات دنیاوی جامی نوشیدی نفس لوامه با خود جوشن ملامت پوشیدی خمار آن خمر سر او بر کار دنیا گران کردی روی بکار آخرت آوری تا عنایت بی علت از کمال عاطفت یکبارگی بدستگیری عسی الله ان یتوب علیهم برخیزد و نقد معامله عمر او را در بوته نهد و بآتش شوق بگدازد و یک جو کیمیای محبت بروی اندازد و ابریز خالص محبوبی گرداند که ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین بیت

غم با لطف تو شادمانی گردد ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۹۵

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » باب پنجم در بیان سلوک طوایف مختلف

 

... هشتم باز نمود که متابعت هوا کردن از راه خدای افتادن است که فیضلک عن سبیل الله و مخالفت هوا کردن راه خدای رفتن است که و نهی النفس عن الهوی فأن الجنه هی المأوی

نهم فرمود ان الذین یضلون عن سبیل الله لهم عذاب شدید بما نسوا یوم الحساب اشارت بدان معنی است که هر که از راه خدای بیفتاد بتصرف هوا و بران اصرار نمود مودی است بکفر و عذاب شدید زیراک کفر عبارت از فراموشی آخرت است و فراموشی خدای و فراموشی غایت شدت عذاب است که نسوالله فنسیهم

دهم حق تعالی باز نمود که پادشاهی خلق با مقام و مرتبه نبوت میتوان کرد چنانک هم رعایت حقوق جهانداری و جهانگیری و عدل گستری و رعیت پروری کند و هم حق سلوک راه دین و حفظ معاملات شرع بجای آرد و بمراسم ولایت و شرایط نبوت قیام نماید تا اصحاب حکم و ارباب فرمان را هیچ عذر و بهانه نماند که گویند با صورت مملکت دنیا و اشتغال بمصالح خلق از منافع دینی و فواید سلوک بازماندیم بل که مملکت تمام ترین آلتی است تعبد حق را و سلطنت بزرگ ترین وسیلتی است تقرب حضرت را ...

... چهارم آنک مملکت و سلطنت آلتی تمامترین است تحصیل مرادات نفس و استیفاء لذات و شهوات او را آن را که مکنت هوای نفس راندن نباشد هوای نفس نراند و طاعت کند اگرچه ثواب باشد ولیکن نه چون آنکس را که اسباب هوا راندن بانواع میسر باشد قدم بر سر جمله نهد و خالصا مخلصا برای تقرب بحق ترک شهوت و لذت و هوای نفس کند او را بعدد هر آلتی و قوتی که در هوا راندن باشد چون تراند و بدان تقرب جوید قربتی و درجتی و مرتبتی در حضرت حاصل شود

در حدیث صحیح است که درویشان صحابه بخدمت خواجه علیه السلام آمدند و گفتند یا رسول الله ذهب اهل الدثور و الاهوال بالفوز التام و النعیم فی الدنیا والاخره یعنی این توانگران رستگاری و ثواب و نعیم دو جهانی بودند گفت چگونه گفتند ما نماز میکنیم و ایشان میکنند و ما روزه میداریم و ایشان میدارند ولیکن ایشان زکوه و صدقه میدهند و ما نمی توانیم داد و حج و غزا و بنده آزاد می کنند و ما نمی توانیم کرد خواجه علیه السلام فرمودشما را چیزی بیاموزم که چون آن بکنید شمارا بهتر باشد از انک جمله دنیا از ان شما باشد و در راه خدای صرف کنید و طاعت هیچکس بطاعت شما نرسد مگر طاعت آنکس که همین کند گفتند بلی یا رسول الله فرمود که بعد از هر نماز فریضه سی و سه بار بگویید سبحان الله سی و سه بار الحمدالله و سی و سه بار الله اکبر و تمامی صدبار بگویید لااله الا الله بعد از آن یکی صحابی از انصار بخواب دید که او را گفتند اگر بیست و پنج بار بگوید سبحان الله و بیست و پنج بار الحمدلله و بیست و پنج بار لااله الا الله و بیست و پنج بار الله اکبر بهتر باشد انصاری بیامد و با خواجه علیه السلام باز گفت خواجه فرمود افعلو کماقال الانصاری بعد ازان درویشان این ذکرها میگفتند بعد از هر نماز فریضه توانگران صحابه این خبر بشنیدند ایشان نیز همچنین میگفتند درویشان دیگر بار ببخدمت خواجه آمدند گفتند یا رسول الله توانگران آنچ ما می گوییم از تسبیحات ایشان نیز میگویند و آنچ ایشان میکنند از خیرات ما نمیتوانیم کرد خواجه علیه السلام فرمود ذلک فضل الله یوتیه من یشاء یعنی این فضلی است که خدای تعالی با ایشان کرده است که هم بنفس عبودیت میکنند و هم بمال

پس سلیمان علیه السلام خواست که بنفس و مال و ملک و رعیت از جن وانس و وحوش و طیور و سوام و هوام و دیگر آلات مملکت و اسباب سلطنت عبودیت حضرت عزت کند و بدین همه تقرب و توسل جوید تا چندانک اسباب تقرب زیادت بود قربت و درجت زیادت بود ...

... تا درنگری خود غم او او باشد

چون بهمت پرورش بکمال یافت غنای حق روی نماید که شریف ترین مقامی است ارباب سلوک را و تا خواجه علیه السلام در علو همت بصفت مازاغ البصر و ماطغی موصوف نگشت استحقاق مرتبه غنای و وجدک عایلا فاغنی نیافت سلیمان علیه السلام هم بدین جهت تاهمت را پرورش دهد با آن همه سلطنت و مملکت و مکنت ونعمت بدست مبارک زنبیل میبافت و از بهای آن لقمه ای بی تکلف حاصل میکرد و درویشی شکسته را بدست میاورد و با او آن لقمه بکار میبرد و میگفت مسکین جالس مسکینا

اگر کسی سوال کند که چون ملک و سلطنت را چندین فوایدست وموجب تقرب و قربت چرا خوجه را علیه السلام مملکت دنیا بدان کمال ندادند که سلیمان را علیه السلام یا زیادت ازآن تا بدان تقرب جستی و صفات و اخلاق پروردی جواب از دو وجه است ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۹۶

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل دوم

 

... آنگه بقوت ربانی و تأیید آسمانی در پادشاهی شروع کند و بنیابت حق در بندگان او متصرف شود و در مملکت احکام سلطنت بر قانون فرمان میراند تا بهر حرکت وسعی و جد و جهد که درین باب نماید او را قربتی و رفعتی و درجتی در حضرت عزت میافزاید

اما حالت دوم که میان پادشاه و رعیت است اینجا عدل و انصاف گستردن است و جور ناکردن و سویت میان رعایانگاه داشتن تاقوی بر ضعیف ستم نکند و محتشم بر درویش بار ننهد

و احسان آثار کرم و مروت خویش بر رعایا رسانیدن است چنانک تقویت ضعفا کردن و با اقویا مدارا نمودن و درویشان و عیالمندان را بصدقات و نفقات دستگیری کردن و صادر و وارد را تعهد فرمودن و علما را موقر داشتن و مکفی المونه گردانیدن و طلبه علم را بر تحصیل محرض بودن و معاونت ایشان بمایحتاج ضروری نمودن و صلحا و زهاد و عباد را محترم و متبرک داشتن و با حوال ایشان بر رسیدن و اگر محتاج باشند دفع حاجت ایشان مغتنم شمردن و گوشه نشینان و منزویان را باز طلبیدن و اگرچه ایشان نخواهند و نطلبند از وجوهات حلال مدد کردن و ایشان را فارغ البال داشتن تا بخدای مشغول باشند از سر فراغت و جمعیت چه جهان ببرکت انفاس واخلاص ایشان قایم است و این جمله را در بیت المال حق و نصیبه است نصیب ایشان بدیشان رسانیدن واجب است اگرچه ایشان نخواهند و نطلبند از سر عزت و علو همت واگر حق ایشان نرسانند ظالم و عاصی باشند ...

... کدام دوست را بخواند که نه بدر دشمنی بیرون راند کدام عزیز را بنواخت که نه بمذلتش بگداخت کدام بیچاره را امیر کرد که نه عاقبتش اسیر کرد کرا در مملکت وزیر گردانید که نه چون مملکتش زبرو زیر گردانید کرا بشهر یاری بر تخت شاهی نشاند که نه چون تخته شطرنجش با شاه برافشاند

تا چون بدیده اعتبار بدعهدی دنیای ناپایدار و بیوفایی سپهر مکار مشاهده کند بر سن غرور او فراچاه نشود و بزخارف جاه و مال و تنعم دو روزه فانی گمره نگردد و یقین شناسد که چون با دیگران وفا نکرد با او هم نکند پس بر خود و بر خلق خدای از بهر جهان عاریتی ستم نکند که دنیای بیوفا سربسر آزار موری نیرزد چرا عاقل از بهر او آزار خدای و خلق بر زد

خسروا بشنو فزونی از چون من کام کاستی ...

... چنان شان مگردان ز بیچارگی

که جان را بکوشند یکبارگی

و نیز چندان حلم نباید برزیدکه وقع پادشاهی و هیبت سلطنت از دلها برخیزد و مفسدان واراذل دلیر گردند و ظلمه مستولی شوند و کار بر مصلحان و مخلصان و ضعفا و غربا تنگ آید و از جوانب خلل عظیم تولد کند ...

... هر پادشاهی را در ایام دولت خویش چنین سعادتها از خود دریغ نباید داشت که آن خیرات ناکرده نماند ولیکن چون او از خواب خوش دولت در آید مال و ثروت از دست رفته بود و او ازان سعادت محروم مانده

باری اگر ازین سعادت محروم ماند زنهار و زنهار خودرا در معرض شقاوت ابطال خیرات دیگران نیندازد

و بمثقال ذره ای سعی در تغییر و تبدیل اوقاف ننماید و از رایزنان بدسیرت فاسد عقیدت تقریر این معنی قبول نکند که ایشان بجهل و غفلت در خون و جان و ایمان خویش سعی میکنند و خبر ندارند که دعای بد چندین هزار مستحق مظلوم که همه اهل خیر و صلاح باشند کدام عاقل اختیار کند و همت ارواح چندین هزار بانی خیر کدام معتقد در عقب خویش روا دارد ...

... و اگر عمر بغفلت گذارد و دربند هوا و شهوت و لذت وقت خویش باشد و غم رعیت نخورد ظالمان زود مستولی شوند و اصحاب مناصب تطاول کنند و مستحقان را محروم گردانند و کفار استیلا یابند و مسلمانان را مشوش دارند و خونهای بناحق ریخته شود مالهای غربا و تجار در معرض تلف افتد و فساد آشکارا گردد و چندان انواع بلا و فتنه پدید آید که در عبادت نگنجد

و وبال جمله در گردن پادشاه ظالم فاسق باشد خواجه علیه السلام ازینجا فرمود ان شر عبادالله یوم القیامه امام جایر حرق هزارباره گدایی بر چنین پادشاهی فضیلت دارد زیرا که خواجه علیه السلام میفرماید ما من راع لایحوط رعیته بنصیحته الا اکبه الله بمنخره فی النار و همچنین میفرماید ما من امیر عشیره الا یوتی به یوم القیامه مغلوله یده الی عنقه اطلقه الحق او ابقه الجور هر فرازی را مناسب آن نشیبی بود چنانک هیچ مرتبه ای بلندتر و شریفتر از مرتبه پادشاهی نیست چون بوجه خویش بود سودش آنک خواجه علیه السلام فرمود مامن احد افضل منزله من امام ان قال صدق وان حکم عدل و ان استرحم رحم زیانش هم مناسب آن بود و صلی الله علی محمد و آله

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۹۷

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل سیم

 

... و اما نبات بدان معنی است که در کار دین درست یقین و ثابت قدم باشد و کاری که از برای نظر خلق و ملامت و تغییر ایشان از آن روی نگرداند و از کس نترسد که خاصیت خاصگان حق این است که یجاهدون فی سبیل الله و لا یخافون لومه لایم

و اما تحمل بدان معنی است که در کشیدن بار امانت تکالیف شرع که اهل آسمان و زمین از تحمل آن عاجز آمدند که انا عرضنا الامانه علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها تجلد و تصبر و تحمل نماید و در امانت خیانت نکند تا قدم او برسلوک جاده راه حق راسخ گردد تا آن روز که خطاب در رسد که ان الله یأمرکم ان تودوا الامانات الی اهلها او ببهانه رد امانت سرخ روی بحضرت صاحب امانت در رود

بار امانتش بدل و جان کشیده پس

در بارگاه عزت بی بار میرویم

با ظلمت نفوس و طبایع درآمدیم ...

... اما حالت دوم که میان وزیر و پادشاه بود همان چهار خصلت را کار بندد اول راستی بدان معنی که ظاهر و باطن با پادشاه یکی دارد و اندرون خویش را از آلایش خیانت وغل و غش صافی کند و در خدمت او بنفاق زندگانی نکند چنانک در حضور خوش آمد او گوید و بهر نیک و بد که کند یا گوید صدق الامیر زند و مزاج او نگاه دارد و چون بیرون آید مساوی او گوید و یا هر کس شکایت او آغاز کند تا او را در زبان خلق اندازد ببدی و نادانی و ظالمی یا چون خواهد که از بهر طمع خویش بر کسی حیفی کند بهانه بر پادشاه نهد که او چنین میفرماید و خویشتن را بری الساحه فرا نماید این جمله کژی و نفاق و خیانت بود

راستی و اخلاص وامانت آن است که آنچ صلاح وقت دران باشد و رای صایب آن اقتضا کند آن را در حضرت پادشاه دیباچه ای نیکو نهد و درکسوت عبارتی هرچ لطیف تر بعد از رعایت آداب سلطنت بوقت فرصت عرضه دارد واگر نیز پادشاه را بران سخن اعتراضی یا استدراکی افتد آن را نهی ننهد و تخطیه سخن او نکند که پادشاهان را بفر یزدانی فراستی ملوکانه باشد و گفته اند کلام الملوک ملوک الکلام سخن او بسمع رضا اصغا کند و عاشق سخن خویش نباشد و درآن سخن تأملی شافی واجب شمرد اگر بران مزیدی روی نماید از سر تأنی عرضه دارد فی الجمله کلمه الحق باز نگیرد اما وقت و فرصت و حالت پادشاه گوش داردتا در وقت ملالت او نیفتد یا در وقت خشم که حجاب نظر حق بین شود بقدر وسع آنچ حق و صواب و صلاح باشد در نهاد او مینشاند بلطایف الحیل تا طریق راستی و اخلاص برزیده باشد

خصلت دوم و آن بلندی است در حضرت پادشاه بهمت بلند زندگانی کند و بر کاکت و خست طبع طمعهای فاسد نکند و نظر بر هیچ چیز نیندازد و در التماسات پراکنده بسته دارد و خود را عزیز النفس و قانع و کوتاه دست دارد که پادشاه چون بنور فراست این اخلاق مشاهده کند مقبول و محبوب نظر او افتد در توقیر و احترام او بیفزاید و آنچ مقصود باشد زیادت از آن با حسن الوجه حاصل شود و آب روی بیفزاید و نام نیکو منتشر گردد

خصلت سیم و آن ثبات است باید که در خدمت پادشاه وفادار و نیکو عهد و ثابت قدم باشد تا اگر معارضان و معاندان پادشاه خواهند که او را بفریبند بهیچ نوع نتوانند فریفت و اگرچه بسی جاه و مال برو عرضه کنند بهیچ از راه نرود

خصلت چهارم تحمل است باید که حمول و بردبار باشد و برانچ پادشاه در حالت غضب وحدت و سورت گوید یا کند با او یا با دیگری بتلطف و سکون بپیش باز اید و کلماتی گوید که اطفاء نایره آتش غضب او کند و از کلماتی که خشم انگیز و حقد آمیز باشد احتراز نماید و چون پادشاه را واقعه ای افتد یا جاذبه ای پیش آید از قبل خصم اگر بمصابرت و سکونت و تدبیر صالح و رای صایب آن کار را تدارکی تواند کرد که پادشاه را حرب و قتال نبایدکرد و در معرض خطر نباید افتاد بکند که والصلح خیر واگر معرضی باشد که معالجت آن بتیغ آبدار توان کرد و مرهم موافقت و مرافقت نافع نیفتد و پادشاه میل بقتال کند او را درآن قاتر نگرداند و بددلی ندهد که دل شکستگی آرد لاسیما که با کفار باشد او را بران حریص و دلیر گرداند و مدد و معاونت نماید و اگر او هراسان و مخوف بود آن خوف از دل او بردارد و او را بخدای امیدوار و مستظهر گرداند ودل او بفتح و نصرت حق قوی گرداند که الا ان حزب الله هم الغالبون و اگر لشکر اندک بود دل در خدای بندد که کم من فیه قلیله غلبت فیه کثیره باذن الله الایه و در کل احوال باید که آنچ صلاح دین و ملک و رعیت دران باشد در پیش اونهد و مداهنه نکند و آنچ بمفسدت تعلق دارد او را دلسردی دهد و بهخیرات دلالت و اعانت میکند تا بر قضیه اشارت نص ان نسی ذکره وان ذکر اعانه کار کرده باشدو چون وزیر بدین آداب واخلاق که نموده شد آراسته باشد پشت پادشاه بدو قوی بود و از ان جمله باشد که حق تعالی منت نهاد بر موسی علیه السلام بوزارت هرون چنانک فرمودسنشد عضدک باخیک و نجعل لکما سلطانا

فاما حالت سیم که میان وزیر و حشم و رعیت است باید که همان چهار خصلت را نگه دارد و رعایت کند

اول راستی و راستی با حشم و رعیت بدان وجه باشد که بر احوال ایشان مشفق بود و پیوسته بغمخوارگی و تیمار داشت ایشان مشغول باشد چنانک خشم بابرگ و نوا و آلت وعدت بود و رعیت آسوده و مرفه باشند و بر ایشان باری نبود

و این معنی وقتی دست دهد که وزیر در عمارت و زراعت ولایت کوشد و پادشاه در بند جمع مال نباشد که اگر در نهاد پادشاه آفت حرص جمع مال پدید آید بضرورت ظلم و بدعت نهادن آغلز کند و جامگی لشکر در نقصان اندازد هم رعیت خراب شود و هم حشم بی برگ ماند و چون رعیت خراب شود ولایت خراب گردد و چون حشم بی برگ ماند ملک در تزلزل افتد و توقع آفات و فتن و خللهای عظیم توان داشت که بعد از آن خز این روی زمین دفع آن نتواند کرد در بند آبادانی ولایت و رعیت باید بود که حشم را ازان ببرگ توان داشت و چون حشم با برگ و دلخوش بود در مملکت توان فزود و چون ملک بر جا باشد همه جهان خزانه پادشاه بود ...

... و بر وزیر واجب است که چون کسی را بشغلی یا منصبی یا عملی نصب خواهد کرد احتیاط کند و باستحقاق کار فرماید که جمله خلل در مناصب دینی و دنیاوی ازین وجه پدید آمد که اشغال و مناصب بمستحقان آن ندادند بکسانی دادند که خدمتی دادند و بر درگاه مربی بدست آوردند در اهلیت ایشان ننگریستند و آنها که اهلیت کارها و مناصب داشتند از تعزز نفس و عزت دین روا نداشتند که بر درگاه ملوک گردند و هراهل و نااهل را خدمت کنند و و طال بقا زنند و پادشاهان را کمتر همت آن بود که اهل هر شغل را طلب کنند و بقدر استحقاق او او را اشغال فرمایند لاجرم بیشتر مناصب دینی بدست نااهلان افتاد و هر چه دران باب نه بر وجه استحقاق میرود از تقصیر وزرا و حجاب و نواب حضرت بود که متفحص احوال نباشند و اهل هنر و فضل و دیانت را طلب نکنند و هنرمندان را در گوشه ها ضایع گذارند و با طماع فاسده اعمال و مناصب بنا اهلان فرمایند

اما خصلت چهارم تحمل است باید که وزیر همچون ستون خیمه که با جملگی خیمه میکشد بار جملیگ حشم و رعیت و مملکت بر سفت همت و شفقت میکشد و بنظر رحمت بر رعیت مینگرد و اگر ازیاشن بسی خرده ها در وجود آید که بخاصه او تعلق دارد در گذارد و عفو کند و حلم و تحمل نماید مگر آنچ بخلل ملک باز گردد که تدارک واجب بود و باید که ملالت را بطبع خود راه ندهد که مصالح ملک و رعیت بدان مختل و مهمل ماند و باید که از احوال ملک و رعیت و دوست و دشمن و ملوک و ممالک دیگر جمله متفحص و مستخبر باشد تا از هر نوع که خللی دینی یا دنیاوی روی نماید قبل الوقوع بتدارک مشغول شود که چون واقعه حادث شد تدارک دشوار دست دهد

یقین شناسد که بدین خصال که نموده آمد با خدای و پادشاه و رعیت اگر زندگانی کند و در همه احوال نیتی مخلصانه با آن ضم کند چنانک در ضمیر خود چنان اندیشد که این جمله خدمت پادشاه را و رعیت را از برای رضای خدای و تقرب بحضرت او میکنم و در آن میکوشم تا راحتی و آسایشی از من بمومنی رسد و دفع شری از مظلومی بکنم و ظالمی را از ظلم باز دارم و بدان تقرب جویم بحق که خواجه علیه السلام میفرماید انصر اخاک ظالما او مظلوما قیل یا رسول الله انصره مظلوما فکیف انصر ظالما فقال تمنعه من الظلم فذلک نصرک ایاه

پس هر حرکت و سعی و تحمل و صبر و راستی و سکون و ثبات و امر و نهی و عدل و انصاف و خدمت و تواضع و رنج و مشقت و داد و ستد و دخل و خرج و گفت و شنید که با دوست و دشمن و خاص و عام و پادشاه و رعیت کرده و نموده باشد هر یک موجب قربتی و رفعت درجتی شود در حضرت عزت بشرط آنک از آلایش متابعت هوا و رعونت نفس و کبر و نخوت خواجگی و بطر تنعم و بارنامه حاکمی و ارارت خلق پاک و محفوظ باشد تا قبول حق را شاید که ان الله طیب لا یقبل الا الطیب

و همچنین دیگر نواب و عمال و اصحاب چون در کار خویش هر کسی امانت و دیانت بحای آورد و خود را بقدر حال خویش بدین خصال که نموده آمد متحلی گرداند و جانب خدای گوش دارد و در تخفیف رعایا کوشد مستوجب درجات و قربات گردد ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۹۸

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل ششم

 

... طایفه اول دهقانان اند که مال و ملک دارند و محتاج مزارعان و مزدوران و شاگردان باشند تا از بهر ایشان بزراعت و عمارت مشغول شوند شرایط و آداب ایشان آن است که اول بمال و ملک خویش مغرور نشوند و دل بران ننهند و دردست خود عاریت و امانت شناسند و بجملگی هر چ هست ازان خدای دانند که ولله ملک السموات و الارض و در بند جمع و ادخار و استکثار نباشند و بچشم حقارت بشاگردان و مزدوران درویش ننگرند و در مزارعت و دهقنت خویش نظر بر زراعت آخرت نهند که الدنیا مزرعه الاخره

و چون دهقان تخم از انبار بیرون دهد بدان نیت دهد که تخم آخرت میکارم نه تخم دنیا و این بدان معنی بود که نیت کند که چون حق تعالی این تخم را پرورش دهد و ارتفاعی حاصل شود هر کس از آدمی و غیر آن که از آن بخورد جمله را حلال کردم بلکه آن نیت کندکه خلق خدای بقوت محتاج اند از انسان و حیوان و هر کس انی دهقنت نتوانند کرد من از برای رضای حق بخدمت ایشان مشغول میشوم تا بعبودیت حق در صورت خدمت خلق او قیام نمایم

و باید که بر مزارع و شاگرد و مزدور هیچ حیف نکند و مزد و نصیب ایشان تمام برساند و اول ارتفاع که از کشت و باغ و غیر آن حاصل آید و نصاب تمام بود زکوه آن بیرون هم بر خرمن وجدا در خانه ای کند و بزودی بمستحقاق زکوه برساند بر قانون شرع که اگر از مال زکوه چیزی در مال او آمیخته بماند جمله مال باشبهت شود ...

... و باید که پیوسته در خانه خویش بر صادر و وارد درویش و توانگر گشاده دارد و به روی گشاده و دلی خوش و اعتقادی خوب و نیتی خالص خدمت خلق خدای کند بر قدر دخل و ارتفاع خویش و منت بر خود نهد

و اگر سالی ارتفاع کم باشد یا خشک سال بود و بارانها نیاید بار بر دل ننهد و بجهت روزی غمناک نشود و بحرص مال کفران نعمت حق نکند و بدل و زبان انکار و اعتراض برا افاعیل حق نکند و بیندیشد که دران حکمتها باشد و برضا و تسلیم پیش آید و روزی از خدای داند وکم از گنده پیری نباشد

زالکی کرد سر برون ز نهفت ...

... چون بدین شرایط قیام نمودند حق تعالی بهر طاعتی و خیری و صلاحی و راحتی که دران بقاع ازان رعایا در وجود آمده باشد روسا و مقدمان را ثوابی و درجتی کرامت کند ان شاء الله تعالی

طایفه سیم مزارعان و مزدوران اند که مال و ملک کمتر دارند ملک دیگران کارند و برزگری ایشان کنند باید که بقدر وسع خویش بشرایط طایفه اول قیام نمایند و امانت و دیانت بجای آرند و از خیانت و تصرفات فاسد اجتناب کنند و شفقت دریغ ندارند و در غیبت و حضور مالکان راستی و پاکی ورزند و در حفظ مال و ملک ایشان کوشند و در عمارت و زراعت جد بلیغ نمایند و بر چهارپایان ظلم نکنند و بار گران ننهند و کار بسیار نفرمایند و بسیار نزنند که از هر چ بریشان رود زیادت از وسع ایشان حق تعالی فردا باز خواست کند و انصاف بستاند و انتقام بکشد که والله عزیز ذوانتقام

و چون بکار کشاورزی و جفت راندن مشغول باشند باید که پیوسته ذکر میگویند و چون وقت نماز دراید حالی بنماز مشغول شوند و اگر بجماعت نتوانند باری بخویشتن نیت جماعت کنند که ثواب بیابند و بهیچ وجه نماز فرو نگذارند و بدیگر شرایط که نموده آمده است قیام نمایند

و زراع بحقیقت خود را ندانند حضرت خداوندی را دانند که ا انتم تزرعو نه ام نحن الزارعون چون دست و پای و بینایی و شنوایی و قوت و قدرت جمله از حضرت عزت است تا مزارع تخم تواند انداخت یا غرس تواند نشاند و آنگه در تخم هیچ تصرف دیگر نتواند کرد تا حضرت خداوندی بکمال قدرت تخم را در زمین از یکدیگر بشکافد و سبزه بیرون آورد و بتدریج تخم را در زمین نیست کند بعد از ان بروزگار بر سر شاخ دیگر باره هست کند یکی را صد تا هفتصد و اضعاف آن پس بحقیقت زراع حضرت خداوندی بوده است ارزاق بندگان را در زوایای زمین او پنهان کرده است تا خواجه علیه السلام خلق را بطلب آن میفرستد که اطلبوا الرزق فی خبایا الارض

پس مزارع باید که خود را بنیابت بر کار کرده حق داند و زراع و رزاق حقیقی او را شناسد و روزگار خویش بدان او راد و اوقات که شرح رفته است در فصول متقدم آراسته دارد تا بهر آنچ از زراعت او به آدمی و حیوان و طیور رسد حق تعالی حسنه ای در دیوان او نویسد و درجتی و قربتی او را کرامت کند ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۱۹۹

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » فصل هشتم

 

... همچنین اهل دنیا که عمله خانقاه جهانند اگر دران حرفت و صنعت خویش هریک نیت چنان کند که این شغل از برای بندگان خدای میکنم که بدین حرفت محتاج باشند تا قضای حاجت مسلمانی براید و مطیعی بفراغت بحق مشغول شود که اگر هر کسی بمایحتاج خویش از حرفتها و صنعتها مشغول شد از کار دین و دنیا بازماندی دنیا خراب گشتی و کس را فراغت طاعت و جمعیت مخلصانه نماندی

حضرت خداوندی از کمال حکمت و غایت قدرت هر شخصی را بخدمتی و حرفتی نصب کرده است که پنجاه سال و صد سال بدان خدمت و حرفت مشغول باشند که زهره ندارند که یک روز کاری دیگر کنند و چون اهل هر حرفت و صنعت که درین خانقاه بدان خدمت قیام مینماید آنچ کند بر وفق فرمان شیخ کند که حضرت جلت است و بدلالت و هدایت و ارشاد خادم که محمد رسول الله است صلی الله علیه و سلم و شفقت و امانت و دیانت بجای آرد ودر کل احوال بر جاده شریعت ثابت قدم باشد و کسب خویش را از مال حرام و مال با شبهت محفوظ دارد چنانک زیادت نستاند و کم ندهد و با کسی که مال او حرام باشد معامله نکند مگر که نداند و هرگز در حرفت و صنعت خویش کار معیوب و روی کشیده نکند وانصاف نگاه دارد و چون کسی را یابد که در ان حرفت نداند و بهای آن متاع نشناسد بر وی اسب ندواند و بقیمت افزون بدو نفروشد الا بهمان که بشناسنده فروشد و از غل و غش نیک احتراز کند که خواجه علیه السلام روزی در بازار میرفت قدری گندم دید ریخته و میفروختند دست مبارک در میان گندم برآورد دستش تر ببود گفت این چیست صاحب گندم گفت یا رسول الله بارانش رسیده است خواجه علیه الصلوه فرمود چرا آنچ تر بود بر روی نکردی تا همه کس بدیدی آنگه فرمود که من غشنا فلیس منا یعنی هر که با امتان من خیانت اندیشید و کار مغشوش کند از امت من نیست

و در آن کوشد که از دسترنج و کسب او نصیبی بعزیزی و راحتی بدرویشی رسد در روایت میآید که داود علیه السلام با حق تعالی مناجات کرد گفت خداوندا میخواهم که همنشین خویش را در بهشت ببینم حق تعالی فرمود فردا از شهر بیرون رو اول کسی که ترا پیش آید او بود چون داود علیه السلام بیرون رفت شخصی را دید که پشتواری هیزم در پشت میامد بر وی سلام کرد و از احوال پرسید که معامله تو با حضرت خداوندی چه چیز است که بدان وسیلت مرتبه مرافقت و مجالست انبیا یافته ای در بهشت گفت من هر روز ازین پشتواری هیزم بدست خویش جمع کنم و بر پشت بشهر آرم و بیک درم بفروشم مادری دارم ودودانگ در وجه نفقه اونهم و دودانگ در وجه نفقه عیال و دودانگ بر درویشان و محتاجان صرف کنم داود علیه السلام گفت برو که حق است ترا که رفیق انبیا باشی پس داود علیه السلام گفت بیا بنزدیک من می باش تامن هر روز یک درم بتو میدهم و تو چنانک در بهشت رفیق من خواهی بود اینجا هم رفیق من باشی

آن درویش گفت من این مرتبه که در بهشت رفیق تو خواهم بود بکسب دست و رنجبری و بارکشی یافته ام چون دست ازان بدارم این مرتبه نماند من هم برین منوال بار میکشم و خدمت خدای و بندگان خدای میکنم تا اجل در رسد مرا درین یابد

و حق تعالی بندگان خویش را بلطف خداوندی هم برین مرتبه دلالت میکند و این وظیفه در پیش مینهد که یا ایهاالذین آمنوا انفقوا من طیبات ما کسبتم میفرماید نفقه کنید از مال حلال که شما کسب کرده اید و اینجا نفقه بمعنی صدقه است یعنی از آنچ کسب میکنید هم نفقه خویش میکنید و هم بدرویشان صدقه میدهید و تاکید این معنی جایی دیگر میفرماید فکلوا منها و اطعموا البایس الفقیر و خواجه علیه السلام کسب را حلال ترین مالها نهاده چنانک فرمود ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده ...

... نیابد کسی گنج نابرده رنج

و اگر از اتفاقات حسنه آن اقبال دست دهد که بخدمت شیخی از مشایخ طریقت که سلوک این راه بعنایت حق یافته است و طبیب حاذق وقت گشته مشرف گردد و معالجت دینی بنظر و استصواب او کند تا بر شهپر همت او و پناه دولت او بادیه خونخوار نفس اماره قطع کند که در هر منزل و مرحله صدهزار هزار صادق و صدیق چون بی دلیل رفتند جان نازنین بباد دادند و جمال کعبه مقصود در نیافتند و چنین مشایخ که طبیبان حاذق اند و دلیلی و رهبری راشایند اگرچه در هر قرن و عصر عزیز الوجود و عدیم النظیر بوده اند اما درین روزگار بیکبارگی کبریت احمر و عنقای مغرب گشته اند و عجب تر آنک اگر نبادری آن کبریت احمر یافته شود در آن موضع از خاک تیره نامتلفت ترست و آن عنقای مغرب از غراب غربت محروم تر از غایت بی نظری اهل روزگار و استغراق خلق بدنیا و بیخبری از مرگ و کار آخرت و حساب وصراط و ثواب و عقاب و مرجع و معاد یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الاخره هم غافلون در نظر نابینا کحل اغبر چه قیمت آرد و جال خرشد چه قدر دارد و مع هذا از غیرتی که حق را بر خاصگان خویش است تتق عزت بواسطه مدعیان کذاب که درین عصر خود را چون کابلی ناک ده بطبیبی حاذق فرا مینمایند بر روی خواص خویش فرو گذاشته است ومدعی را قبه غیرت صاحب معنی گردانیده تا از نظر نامحرمان این حدیث محفوظ مانند که اولیایی تحت قبایی لا یعرفهم غیری

خلیلی مالی لااری غیر شاعر ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۲۰۰

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب پنجم » خاتمه تحریر دوم مرصاد العباد

 

پرداخته شد این کتاب مشحون بحقایق علوم مکنون بتوفیق و تأیید خداوند بیچون و فیض فضل قادر کن فیکون و فر دولت میمون و یمن همت همایون پادشاه دین پرور وسلطان عدل گستر خسرو کیخسرو روش کیقباد قباد نهاد اعلی الله فی الدارین اعلام دولته و نشر فی الخافقین جناح سلطنته بر دست منشی این معانی و مشید این مبانی الفقیر الی الله ابوبکر عبدالله بن محمدبن شاهاور الاسدی الرازی روز دوشنبه اول ماه مبارک رجب ماه خدای عظم الله برکته و بارک علینا هلاکه و بدره سال بر ششصد وبیست از هجرت بمحروسه سیواس حرسها الله تعالی

امید بعنایت بی علت و عاطفت حضرت جلت چنان است که بدین توسل و تقرب ماجور بود نه مجبور و این کتاب در حضرت سلطنت منظور باشد نه مهجور چه این گنج حقایق را سرسری مطالعه نتوان کرد و بعمرهای درزا بر رموز و دقایق آن اطلاع نتوان یافت و هر چند این معانی غیبی را ازین روشن تر و مبرهن تر همانا در سلک بیان نتوان کشید ولیکن حل بعضی از مشکلات از رموز و اشارات که زبان مرغان را ماندهم سلیمان وشی تواند کرد چنانک این ضعیف گوید

هر دل نکشد بار بیان سخنم

هر جان نچشد ذوق ز جان سخنم ...

... برای حضرت تو ساخت ازین معنی

سزد از عاطفت پادشاهانه که این تحفه درویشانه بعین الرضا ملحوظ و محفوظ گرداند و برزلات قدم مخلصانه و هفوات قلم دعاگویانه رقم عفو ملوکانه کشد و آن را از جمله کلام العشاق یطوی و لایروی داند ختم کتاب از برای مبارکی بر دعای منظوم کرده اید تا ختامه مسک باشد

یا رب تو مرین سایه یزدانی را ...

نجم‌الدین رازی
 
 
۱
۲۰۸
۲۰۹
۲۱۰
۲۱۱
۲۱۲
۶۵۵