گنجور

 
۲۱

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۱

 

... تبیره ببردند و پیل از درش

ببستند آذین به هر کشورش

به زین اندرون بود شاه و سپاه ...

... دریده درفش و نگونسار کوس

رخ نامداران به رنگ آبنوس

تبیره سیه کرده و روی پیل ...

... برین گونه گردد به ما بر سپهر

بخواهد ربودن چو بنمود چهر

مبر خود به مهر زمانه گمان ...

... بیامد ببر برگرفته نوان

بر آن تخت شاهنشهی بنگرید

سر شاه را نزدر تاج دید ...

... همی ریخت اشک و همی کند موی

میان را به زناز خونین ببست

فکند آتش اندر سرای نشست ...

... که از تخم ایرج یکی نامور

بیاید برین کین ببندد کمر

چو دیدم چنین زان سپس شایدم ...

... همی تا گیا رستش اندر کنار

زمین بستر و خاک بالین او

شده تیره روشن جهان بین او

در بار بسته گشاده زبان

همی گفت کای داور راستان ...

فردوسی
 
۲۲

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۳

 

... سوم دیو کاندر میان چون نوند

میان بسته دارد ز بهر گزند

اگر پادشا را سر از کین ما ...

... فرستد به نزدیک خواهشگران

بدان تا چو بنده به پیشش به پای

بباشیم جاوید و اینست رای ...

... فرستاده آمد دلی پر سخن

سخن را نه سر بود پیدا نه بن

ابا پیل و با گنج و با خواسته ...

... سراپای یکسر به زر آژده

به یک دست بربسته شیر و پلنگ

به دست دگر ژنده پیلان جنگ ...

... زمان روشن از مایه بخت تست

همه بنده خاک پای توایم

همه پاک زنده به رای توایم ...

... منوچهر را نزد خود خواستن

میان بستن او را بسان رهی

سپردن بدو تاج و تخت مهی ...

... فرستاده گفت و سپهبد شنید

مر آن بند را پاسخ آمد کلید

چو بشنید شاه جهان کدخدای ...

... شنیدم همه هر چه گفتی سخن

نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن

بگو آن دو بی شرم ناپاک را ...

... ابا گرز و با کاویانی درفش

زمین کرده از سم اسپان بنفش

سپهدار چون قارن رزم زن ...

... بیاید کنون چون هژبر ژیان

به کین پدر تنگ بسته میان

فرستاده آن هول گفتار دید ...

... منوچهر چون زاد سرو بلند

به کردار طهمورث دیوبند

نشسته بر شاه بر دست راست ...

... چو شاپور یل ژنده پیل دلیر

چنو بست بر کوهه پیل کوس

هوا گردد از گرد چون آبنوس

گر آیند زی ما به جنگ آن گروه ...

فردوسی
 
۲۳

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۴

 

... من اینک میان را به رومی زره

ببندم که نگشایم از تن گره

به کین جستن از دشت آوردگاه ...

... به زر اندرون چند گونه گهر

چو سیصد بنه برنهادند بار

چو سیصد همان از در کارزار ...

... دلیران یکایک چو شیر ژیان

همه بسته بر کین ایرج میان

به پیش اندرون کاویانی درفش

به چنگ اندرون تیغهای بنفش

منوچهر با قارن پیلتن ...

... سواران جنگند و مردان کین

درفشیدن تیغهای بنفش

چو بینید باکاویانی درفش ...

فردوسی
 
۲۴

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱۵

 

... همان درد و کین است و خون خستنست

میان بسته دارید و بیدار بید

همه در پناه جهاندار بید ...

... بمانند با فره موبدان

هم از شاه یابند دیهیم و تخت

ز سالار زر و ز دادار بخت ...

... دو بهره بپیماید از چرخ شید

ببندید یکسر میان یلی

ابا گرز و با خنجر کابلی ...

... کشیدند صف پیش سالار شیر

به سالار گفتند ما بنده ایم

خود اندر جهان شاه را زنده ایم ...

فردوسی
 
۲۵

فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۲۰

 

... نه بر آرزو کینه خواه آمدیم

کنون سر به سر شاه را بنده ایم

دل و جان به مهر وی آگنده ایم ...

... ببردند نزدیک پور پشنگ

سپهبد منوچهر بنواختشان

براندازه بر پایگه ساختشان ...

... چه با گونه گونه درفشان درفش

جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

ز دریای گیلان چو ابر سیاه

دمادم بساری رسید آن سپاه

چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه

فریدون پذیره بیامد براه ...

... فریدونش فرمود تا برنشست

ببوسید و بسترد رویش به دست

پس آنگه سوی آسمان کرد روی ...

... که کرد ای پسر سود برکاستی

منوچهر بنهاد تاج کیان

بزنار خونین ببستش میان

برآیین شاهان یکی دخمه کرد ...

... چنان چون بود رسم آیین و کیش

در دخمه بستند بر شهریار

شد آن ارجمند از جهان زار و خوار ...

فردوسی
 
۲۶

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۳

 

... زمین را ببوسید سام سترگ

دوان سوی درگاه بنهاد روی

چنان کش بفرمود دیهیم جوی ...

... چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی

منوچهر برگاه بنشست شاد

کلاه بزرگی به سر برنهاد ...

... برو بر نشیمی چو کاخ بلند

ز هر سوی بر او بسته راه گزند

بدو اندرون بچه مرغ و زال ...

... نگردد فلک جز به فرمان تو

یکی بنده ام با تنی پر گناه

به پیش خداوند خورشید و ماه ...

... به چیزی دگر نیستم دسترس

تو این بنده مرغ پرورده را

به خواری و زاری برآورده را ...

... ز دریای چین تا به دریای سند

ز زابلستان تا بدان روی بست

به نوی نوشتند عهدی درست ...

... فرود آمد و تخت را داد بوس

ببستند بر کوهه پیل کوس

سوی زابلستان نهادند روی ...

... هر آن جا که بد مهتری نامجوی

ز گیتی سوی سام بنهاد روی

که فرخنده بادا پی این جوان ...

... کسی کو ز مادر گنه کار زاد

من آنم سزد گر بنالم ز داد

گهی زیر چنگال مرغ اندرون ...

... بگفت این و برخاست آوای کوس

هوا قیرگون شد زمین آبنوس

خروشیدن زنگ و هندی درای

برآمد ز دهلیز پرده سرای

سپهبد سوی جنگ بنهاد روی

یکی لشکری ساخته جنگجوی ...

فردوسی
 
۲۷

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۹

 

چو خورشید تابنده شد ناپدید

در حجره بستند و گم شد کلید

پرستنده شد سوی دستان سام

که شد ساخته کار بگذار گام

سپهبد سوی کاخ بنهاد روی

چنان چون بود مردم جفت جوی ...

... نگه کرد و خورشید رخ را بدید

شده بام از آن گوهر تابناک

به جای گل سرخ یاقوت خاک ...

... برین خسته دل تیز پیکان زنم

کمند از رهی بستد و داد خم

بیفگند خوار و نزد ایچ دم

به حلقه درآمد سر کنگره

برآمد ز بن تا به سر یکسره

چو بر بام آن باره بنشست باز

برآمد پری روی و بردش نماز ...

فردوسی
 
۲۸

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۰

 

... ز چرخ بلند اندر آمد سخن

سراسر همین است گیتی ز بن

زمانه به مردم شد آراسته ...

... چه دانید فرزانگان اندرین

ببستند لب موبدان و ردان

سخن بسته شد بر لب بخردان

که ضحاک مهراب را بد نیا ...

... چو نشنید از ایشان سپهبد سخن

بجوشید و رای نو افگند بن

که دانم که چون این پژوهش کنید ...

... مرا اندرین گر نمایش کنید

وزین بند راه گشایش کنید

به جای شما آن کنم در جهان ...

... همه کام و آرام او خواستند

که ما مر ترا یک به یک بنده ایم

نه از بس شگفتی سرافگنده ایم ...

... خداوند هست و خداوند نیست

همه بندگانیم و ایزد یکیست

ازو باد بر سام نیرم درود ...

... خرد از هنرها برافراخته

من او را بسان یکی بنده ام

به مهرش روان و دل آگنده ام ...

... پدر گر دلیرست و نراژدهاست

اگر بشنود راز بنده رواست

من از دخت مهراب گریان شدم ...

... که هیچ آرزو بر دلت نگسلم

کنون اندرین است بسته دلم

سواری به کردار آذر گشسپ ...

... بسی از جهان آفرین کرد یاد

بپرسید و بستد ازو نامه سام

فرستاده گفت آنچه بود از پیام

سپهدار بگشاد از نامه بند

فرود آمد از تیغ کوه بلند ...

... بخفت و نیاسوده گشت اندران

سخن هر چه بر بنده دشوارتر

دلش خسته تر زان و تن زارتر ...

فردوسی
 
۲۹

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۲

 

میان سپهدار و آن سرو بن

زنی بود گوینده شیرین سخن ...

... به کرسی زر پیکرش برنشاند

یکی شاره سربند پیش آورید

شده تار و پود اندرو ناپدید ...

... یکی حلقه پرگوهر شاهوار

بدو گفت سیندخت بنمایی ام

دل بسته ز اندیشه بگشایی ام

سپردم به رودابه گفت این دو چیز ...

... هم از دست رودابه پیرایه دید

در کاخ بر خویشتن بر ببست

از اندیشگان شد به کردار مست ...

... سخن بر چه سانست و آن مرد کیست

که زیبای سربند و انگشتریست

ز گنج بزرگ افسر تازیان ...

... همی مهر جان مرا بشکرد

مرا مام فرخ نزادی ز بن

نرفتی ز من نیک یا بد سخن ...

... کسی پای خوار اندر آرد به زین

رها کرد زن را و بنواختش

چنان کرد پیدا که نشناختش ...

فردوسی
 
۳۰

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۶

 

... ازان زخم گرزش که یارد چشید

چو بشنید سیندخت بنشست پست

دل چاره جوی اندر اندیشه بست

یکی چاره آورد از دل به جای ...

... ترا خواسته گر ز بهر تنست

ببخش و بدان کین شب آبستنست

اگر چند باشد شب دیریاز ...

... سپردن به من گنج آراسته

بدو گفت مهراب بستان کلید

غم گنج هرگز نباید کشید ...

فردوسی
 
۳۱

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۷

 

چو شد ساخته کار خود بر نشست

چو گردی به مردی میان را ببست

یکی ترگ رومی به سر بر نهاد ...

... سر پهلوان خیره شد کان بدید

پر اندیشه بنشست برسان مست

بکش کرده دست و سرافگنده پست ...

... به تو تیرگیها برافروختند

به مهر تو شد بسته دست بدی

به گرزت گشاده ره ایزدی ...

... نیاید چنین کارش از تو پسند

میان را به خون ریختن در مبند

بدو سام یل گفت با من بگوی ...

... مرا کاخ و ایوان آباد هست

همان گنج و خویشان و بنیاد هست

چو ایمن شوم هر چه گویی بگوی ...

... گرفت آن زمان سام دستش به دست

ورا نیک بنواخت و پیمان ببست

چو بشنید سیندخت سوگند او ...

... من اینک به پیش توام مستمند

بکش گر کشی ور ببندی ببند

دل بیگناهان کابل مسوز ...

... یکی روی آن بچه اژدها

مرا نیز بنمای و بستان بها

بدو گفت سیندخت اگر پهلوان

کند بنده را شاد و روشن روان

چماند به کاخ من اندر سمند ...

... بجنبید و بیدار شد سر ز خواب

گرانمایه سیندخت بنهاد روی

به درگاه سالار دیهیم جوی ...

... به سیندخت بخشید و دستش بدست

گرفت و یکی نیز پیمان ببست

پذیرفت مر دخت او را بزال ...

فردوسی
 
۳۲

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۸

 

... ابا تو همه رنج رامشگریست

ازو بستد آن نامه پهلوان

بخندید و شد شاد و روشن روان ...

... ولیکن بدین نامه دلپذیر

که بنوشت با درد دل سام پیر

اگر چه مرا هست ازین دل دژم ...

... ببردند خوالیگران خوان زر

شهنشاه بنشست با زال زر

بفرمود تا نامداران همه ...

... پر اندیشه دل پر ز گفتار لب

بیامد به شبگیر بسته کمر

به پیش منوچهر پیروزگر

برو آفرین کرد شاه جهان

چو برگشت بستودش اندر نهان

فردوسی
 
۳۳

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲۱

 

... کنون از نیام این سخن برکشیم

دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم

ز برج بره تا ترازو جهان ...

... سر نامدران برآمد ز خواب

بیامد کمربسته زال دلیر

به پیش شهنشاه چون نره شیر ...

... ز گرد اندر آمد بسان نهنگ

گرفتش کمربند او را به چنگ

چنان خوارش از پشت زین برگرفت ...

... بزرگان سوی کاخ شاه آمدند

کمر بسته و با کلاه آمدند

یکی خلعت آراست شاه جهان ...

فردوسی
 
۳۴

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲۴

 

بزد نای مهراب و بربست کوس

بیاراست لشکر چو چشم خروس ...

... ز بس گونه گون پرنیانی درفش

چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش

چه آوای نای و چه آوای چنگ ...

... بر اندوده پر مشک و پر زعفران

برون رفت سیندخت با بندگان

میان بسته سیصد پرستندگان

مر آن هر یکی را یکی جام زر ...

... بفرمود تا رفت مهراب پیش

ببستند عقدی برآیین و کیش

به یک تختشان شاد بنشاندند

عقیق و زبرجد برافشاندند ...

... سه هفته به شادی گرفتند ساز

بزرگان کشورش با دست بند

کشیدند بر پیش کاخ بلند

سر ماه سام نریمان برفت

سوی سیستان روی بنهاد تفت

ابا زال و با لشکر و پیل و کوس ...

... به ویژه ز گردان مازنداران

بشد سام یکزخم و بنشست زال

می و مجلس آراست و بفراخت یال

فردوسی
 
۳۵

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۲۷

 

... سپه را سوی زاولستان کشید

چو زال آگهی یافت بر بست کوس

ز لشکر زمین گشت چون آبنوس

خود و گرد مهراب کابل خدای ...

... که ای پهلوان جهان شاد باش

ز شاخ توام من تو بنیاد باش

یکی بنده ام نامور سام را

نشایم خور و خواب و آرام را ...

... برآمد برین بر یکی ماهیان

به رنجی نبستند هرگز میان

بخوردند باده به آوای رود ...

... خرد را گزین کرده بر خواسته

همه ساله بر بسته دست از بدی

همه روز جسته ره ایزدی ...

فردوسی
 
۳۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۴

 

... همی خفته را گفت بیدار مان

بیامد سپه را همی بنگرید

سراپرده شاه نوذر بدید ...

... دل مرزبانان شکسته شود

برین انجمن کار بسته شود

یکی مرد بی نام باید گزید ...

... سرش نیزه و تیغ برنده راست

یکی را به بستر برآید زمان

همی رفت باید ز بن بی گمان

اگر من روم زین جهان فراخ ...

... یکی خشت زد بر سرین قباد

که بند کمرگاه او برگشاد

ز اسپ اندر آمد نگونسار سر ...

... چو او کشته شد قارن رزمجوی

سپه را بیاورد و بنهاد روی

دو لشکر به کردار دریای چین ...

... که بر کین ایرج زمین بسپرم

هنوز آن کمربند نگشاده ام

همان تیغ پولاد ننهاده ام ...

فردوسی
 
۳۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۶

 

... دل تیغ گفتی ببالد همی

زمین زیر اسپان بنالد همی

چو شد نیزه ها بر زمین سایه دار ...

... چو نوذر فرو هشت پی در حصار

برو بسته شد راه جنگ سوار

سواران بیاراست افراسیاب ...

... به راه بیابان سر اندر کشید

کزان سو بد ایرانیان را بنه

بجوید بنه مردم بدتنه

چو قارن شنود آنکه افراسیاب ...

... سپاهی فرستاد بی مر به راه

شبستان ماگر به دست آورد

برین نامداران شکست آورد ...

... سپه را چو تو لشکرآرای نیست

ز بهر بنه رفت گستهم و طوس

بدانگه که برخاست آوای کوس

بدین زودی اندر شبستان رسد

کند ساز ایشان چنان چون سزد ...

... همه دیده چون ابر بهمن شدند

سخن را فگندند هر گونه بن

بران برنهادند یکسر سخن ...

... کزو قارن رزم زن خسته بود

به خون برادر کمربسته بود

برآویخت چون شیر با بارمان

سوی چاره جستن ندادش زمان

یکی نیزه زد بر کمربند اوی

که بگسست بنیاد و پیوند اوی

سپه سر به سر دل شکسته شدند

همه یک ز دیگر گسسته شدند

سپهبد سوی پارس بنهاد روی

ابا نامور لشکر جنگ جوی

فردوسی
 
۳۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۸

 

... ز درد پسر ویسه جنگجوی

سوی پارس چون باد بنهاد روی

چو از پارس قارن به هامون کشید ...

... ز قنوج تا مرز کابلستان

همان تا در بست و زابلستان

همه سر به سر پاک در چنگ ماست ...

فردوسی
 
۳۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۱۰

 

... به کردار آتش دلش بردمید

سوی گرد مهراب بنهاد روی

همی تاخت با لشکری جنگجوی ...

... چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک

پس آنگه سوی شهر بنهاد روی

چو آمد به شهر اندرون نامجوی ...

... خدنگی بدو اندرون راند خوار

بزد بر کمربند کلباد بر

بران بند زنجیر پولاد بر

میانش ابا کوهه زین بدوخت ...

... به پیش سپاه اندر آمد سپاه

ازان لشکر خسته و بسته مرد

به خورشید تابان برآورد گرد ...

فردوسی
 
۴۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نوذر » بخش ۱۱

 

... سوی شاه نوذر نهادند روی

ببستند بازوش با بند تنگ

کشیدندش از جای پیش نهنگ ...

... سرانجام خاکست بالین تو

پس آن بستگان را کشیدند خوار

به جان خواستند آنگهی زینهار ...

... گرفتار کشتن نه والا بود

نشیبست جایی که بالا بود

سزد گر نیاید به جانشان گزند

سپاری همیدون به من شان ببند

بریشان یکی غار زندان کنم ...

فردوسی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵۵۱