گنجور

 
۳۲۱

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع » بخش ۵ - سفر برزویه به هندوستان

 

وانگاه مثال داد تاروزی مسعود و طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند و او بر آن اختیار روان شد و در صحبت او پنجاه صره که هر یک ده هزار دینار بود حمل فرمود و بمشایعت او با جملگی لشکر و بزرگان ملک برفت

و برزویه با نشاط تمام روی بدین مهم آورد و چون بمقصد پیوست گرد درگاه پادشاه و مجلسهای علما و اشراف و محافل سوقه و اوساط می گشت و از حال نزدیکان رای و مشاهیر شهر و فلاسفه می پرسید و بهر موضع اختلافی می ساخت و به رفق و مدارا بر همه جوانب زندگانی می کرد و فرا می نمود که برای طلب علم هجرتی نموده است و بر سبیل شاگردی بهرجای می رفت و اگر چه از هر علم بهره داشت نادان وار دران خوضی می پیوست و از هر جنس فرصت می جست و دوستان و رفیقان می گرفت و هر یک را بانواع آزمایش امتحام می کرد اختیار او بر یکی ازیشان افتاد که بهنرو خرد مستثنی بود و دوستی و برادری را با او بغایت لطف و نهایت یگانگی رسانید تا بمدت اندازه رای و رویت و دوستی و شفقت او خود را معلوم گردانید و بحقیقت بشناخت که اگر کلید این راز بدست وی دهد و قفل این سر پیش وی بگشاید دران جانب کرم و مروت و حق صحبت و ممالحت را برعایت رساند

نصرالله منشی
 
۳۲۲

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب برزویه الطبیب » بخش ۲

 

و چون یک چندی بگذشت و طایفه ای را از امثال خود در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفس بدان مایل گشت و تمنی مراتب این جهانی بر خاطر گذشتن گرفت و نزدیک آمد که پای از جای بشود با خود گفتم

ای نفس میان منافع و مضار خویش فرق نمی کنی و خردمند چگونه آرزوی چیزی در دل جای دهد که رنج و تبعت آن بسیار باشد و انتفاع و استمتاع اندک و اگر در عاقبت کار و هجرت سوی گور فکرت شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی به سر آید و قوی تر سببی ترک دنیا را مشارکت این مشی دون عاجر است که بدان مغرور گشته اند از این اندیشه ناصواب درگذر و همت بر اکتساب ثواب مقصور گردان که راه مخوف است و رفیقان ناموافق و رحلت نزدیک و هنگام حرکت نامعلوم زینهار تا در ساختن توشه آخرت تقصیر نکنی که بنیت آدمی آوندی ضعیف است پر اخلاط فاسد چهار نوع متضاد و زندگانی آن را به منزلت عمادی چنان که بت زرین که به یک میخ ترکیب پذیرفته باشد و اعضای آن به هم پیوسته هرگاه میخ بیرون کشی در حال از هم باز شود و چندان که شایانی قبول حیات از جثه زایل گشت برفور متلاشی گردد و به صحبت دوستان و برادران هم مناز و بر وصال ایشان حریص مباش که سور آن از شیون قاصر است و اندوه بر شادی راجح و با این همه درد فراق بر اثر و سوز هجر منتظر و نیز شاید بود که برای فراغ اهل و فرزندان تمهید اسباب معیشت ایشان به جمع مال حاجت افتد و ذات خویش را فدای آن داشته آید و راست آن را ماند که عطر بر آتش نهند فواید نسیم آن به دیگران رسد و جرم او سوخته شود به صواب آن لایق تر که بر معالجت مواظبت نمایی و بدان التفات نکنی که مردمان قدر طبیب ندانند لکن در آن نگر که اگر توفیق باشد و یک شخص را از چنگال مشقت خلاص طلبیده آید آمرزش بر اطلاق مستحکم شود آنجا که جهانی از تمتع آب و نان و معاشرت جفت و فرزند محروم مانده باشند و به علت های مزمن و دردهای مهلک مبتلا گشته اگر در معالجت ایشان برای حسبت سعی پیوسته آید و صحت و خفت ایشان تحری افتد اندازه خیرات و مثوبات آن کی توان شناخت و اگر دون همتی چنین سعی به سبب حطام دنیا باطل گرداند همچنان باشد که

مردی یک خانه پر عود داشت بیندیشید که اگر برکشیده فروشم و در تعیین قیمت احتیاطی کنم دراز شود بر وجه گزاف به نیمه بها بفروخت

نصرالله منشی
 
۳۲۳

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب برزویه الطبیب » بخش ۵ - حکایت دزد نادان

 

هر طایفه ای را دیدم که در ترجیح دین و تفضیل مذهب خویش سخنی می گفتند و گرد تقبیح ملت خصم و نفی مخالفان می گشتند به هیچ تاویل درد خویش را درمان نیافتم و روشن شد که پای سخن ایشان بر هوا بود و هیچ چیز نگشاد که ضمیر اهل خرد آن را قبول کردی اندیشیدم که اگر پس از این چندین اختلاف رای بر متابعت این طایفه قرار دهم و قول اجنبی صاحب غرض را باور دارم همچون آن غافل و نادان باشم که

شبی با یاران خود به دزدی رفت خداوند خانه به حس حرکت ایشان بیدار شد و بشناخت که بر بام دزدانند قوم را آهسته بیدار کرد و حال معلوم گردانید آنگه فرمود که من خود را در خواب سازم و تو چنان که ایشان آواز تو می شنوند با من در سخن گفتن آی و پس از من بپرس به الحاح هرچه تمامتر که این چندین مال از کجا بدست آوردی زن فرمان برداری نمود و بر آن ترتیب پرسیدن گرفت مرد گفت از این سؤال درگذر که اگر راستی حال با تو بگویم کسی بشنود و مردمان را پدید آید زن مراجعت کرد و الحاح در میان آورد مرد گفت این مال من از دزدی جمع شده است که در آن کار استاد بودم و افسونی دانستم که شب های مقمر پیش دیوارهای توانگران بایستادمی و هفت بار بگفتمی که شولم شولم و دست در روشنایی مهتاب زدمی و به یک حرکت به بام رسیدمی و بر سر روزنی بایستادمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم و از ماهتاب به خانه در شدمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم همه نقود خانه پیش چشم من ظاهر گشتی به قدر طاقت برداشتمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم و بر مهتاب از روزن خانه برآمدمی به برکت این افسون نه کسی مرا بتوانستی دید و نه در من بدگمانی صورت بستی به تدریج این نعمت که می بینی به دست آمد اما زینهار تا این لفظ کسی را نیاموزی که از آن خلل ها زاید دزدان بشنودند و از آموختن آن افسون شادی ها نمودند و ساعتی توقف کردند چون ظن افتاد که اهل خانه در خواب شدند مقدم دزدان هفت بار بگفت شولم و پای در روزن کرد همان بود و سرنگون فرو افتاد خداوند خانه چوب دستی برداشت و شانه اش بکوفت و گفت همه عمر بر و بازو زدم و مال بدست آوردم تا تو کافر دل پشتواره بندی و ببری باری بگو تو کیستی دزد گفت من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا به باد نشاند تا هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آوردم و چون سوخته نم داشت آتش در من افتاد و قفای آن بخوردم اکنون مشتی خاک پس من انداز تا گرانی ببرم

نصرالله منشی
 
۳۲۴

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب برزویه الطبیب » بخش ۱۱

 

و بباید شناخت که اطراف عالم پر بلا و عذاب است و آدمی از آن روز که در رحم مصور گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد چه در کتب طب چنین یافته می شود که آبی که اصل آفرینش فرزندان است چون به رحم پیوندد با آب زن بیامیزد و تیره و غلیظ ایستد و بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد پس مانند ماست شود آنگه اعضا قسمت پذیرد و روی پسر سوی پشت مادر و روی دختر سوی شکم باشد و دست ها بر پیشانی و زنخ بر زانو و اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره ای بستستی نفس به حیلت می زند زبر او گرمی و گرانی شکم مادر و زیر انواع تاریکی و تنگی چنان که بشرح حاجت نیست چون مدت درنگ وی سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود و قوت حرکت در فرزند پیدا آید تا سر سوی مخرج گرداند و از تنگی منفذ آن رنج بیند که در هیچ شکنجه ای صورت نتوان کرد و چون به زمین آمد اگر دست نرم و نعیم بدو رسد یا نسیم خوش خنک بر او گذرد درد آن برابر پوست باز کردن باشد در حق بزرگان وآنگه به انواع آفت مبتلا گردد در حال گرسنگی و تشنگی طعام و شراب نتواند خواست و اگر به دردی درماند بیان آن ممکن نشود و کشاکش و نهادن و برداشتن گهواره و خرقه ها را خود نهایت نیست و چون ایام رضاع به آخر رسید در مشقت تادب و تعلم و محنت دارو و پرهیز و مضرت درد و بیماری افتد

نصرالله منشی
 
۳۲۵

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب برزویه الطبیب » بخش ۱۳ - حکایت مرد غافل

 

چون فکرت من بر این جمله به کارهای دنیا محیط گشت و بشناختم که آدمی شریف تر خلایق و عزیزتر موجودات است و قدر ایام عمر خویش نمی داند و در نجات نفس نمی کوشد از مشاهدت این حال در شگفت عظیم افتادم و چون بنگریستم مانع این سعادت راحت اندک و نهمت حقیر است که مردمان بدان مبتلا گشته اند و آن لذات حواس است خوردن و بوییدن و دیدن و پسودن و شنودن و آنگاه خود این معانی بر قضیت حاجت و اندازه امنیت هرگز تیسیر نپذیرد و نیز از زوال و فنا در آن امن صورت نبندد و حاصل آن اگر میسر گردد خسران دنیا و آخرت باشد و هر که همت در آن بست و مهمات آخرت را مهمل گذاشت همچو آن مرد است که از پیش اشتر مست بگریخت و به ضرورت خویشتن در چاهی آویخت و دست در دو شاخ زد که بر بالای آن روییده بود و پای هایش بر جایی قرار گرفت در این میان بهتر بنگریست هر دو پای بر سر چهار مار بود که سر از سوراخ بیرون گذاشته بودند نظر به قعر چاه افگند اژدهایی سهمناک دید دهان گشاده و افتادن او را انتظار می کرد به سر چاه التفات نمود موشان سیاه و سفید بیخ آن شاخ ها دایم بی فتور می بریدند و او در اثنای این محنت تدبیری می اندیشید و خلاص خود را طریقی می جست پیش خویش زنبور خانه ای و قدری شهد یافت چیزی از آن به لب برد از نوعی در حلاوت آن مشغول گشت که از کار خود غافل ماند و نه اندیشید که پای او بر سر چهار مار است و نتوان دانست که کدام وقت در حرکت آیند و موشان در بریدن شاخ ها جد بلیغ می نمایند و البته فتوری بدان راه نمی یافت و چندان که شاخ بگسست در کام اژدها افتاد و آن لذت حقیر بدو چنین غفلتی راه داد و حجاب تاریک برابر نور عقل او بداشت تا موشان از بریدن شاخ ها بپرداختند و بیچاره حریص در دهان اژدها افتاد

پس من دنیا را بدان چاه پر آفت و مخافت مانند کردم و موشان سپید و سیاه و مداومت ایشان بر بریدن شاخ ها به شب و روز که تعاقب ایشان بر فانی گردانیدن جانوران و تقریب آجال ایشان مقصور است و آن چهار مار را به طبایع که عماد خلقت آدمی است و هرگاه که یکی از آن در حرکت آید زهر قاتل و مرگ حاضر باشد و چشیدن شهد و شیرینی آن را به لذات این جهانی که فایده آن اندک است و رنج و تبعت بسیار آدمی را بیهوده از کار آخرت باز می دارد و راه نجات بر وی بسته می گرداند و اژدها را به مرجعی که به هیچ تاویل از آن چاره نتواند بود و چندان که شربت مرگ تجرع افتد و ضربت بویحیی صلوات الله علیه پذیرفته آید هر آینه بدو باید پیوست و هول و خطر و خوف و فزع او مشاهدت کرد آن گاه ندامت سود ندارد و توبت و انابت مفید نباشد نه راه بازگشتن مهیا و نه عذر تقصیرات ممهد و بیان مناجات ایشان در قرآن عظیم بر این نسق وارد که یا ویلنا من بعثنا من مرقدنا هذا ماوعد الرحمن و صدق المرسلون

نصرالله منشی
 
۳۲۶

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۱ - باب شیر و گاو

 

... بازرگانی بود بسیار مال و او را فرزندان در رسیدند و از کسب و حرفت اعراض نمودند و دست اسراف به مال او دراز کردند پدر موعظت و ملامت ایشان واجب دید و در اثنای آن گفت که ای فرزندان اهل دنیا جویان سه رتبت اند و بدان نرسند مگر به چهار خصلت اما آن سه که طالب آنند فراخی معیشت است و رفعت منزلت و رسیدن به ثواب آخرت و آن چهار که به وسیلت آن بدین اغراض توان رسید الفغدن مال است از وجه پسندیده و حسن قیام در نگاه داشت و انفاق در چه به صلاح معیشت و رضای اهل و توشه آخرت پیوندد و صیانت نفس از حوادث آفات آن قدر که در امکان آید و هرکه از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای او بدارد برای آنچه هر که از کسب اعراض نماید نه اسباب معیشت خویش تواند ساخت و نه دیگران را در عهد خویش تواند داشت و اگر مال بدست آرد و در تثمیر آن غفلت ورزد زود درویش شود چنانکه خرج سرمه اگرچه اندک اندک اتفاق افتد آخر فنا پذیرد و اگر در حفظ و تثمیر آن جد ننماید و خرج بی وجه کند پشیمانی آرد و زبان طعن در وی گشاده گردد و اگر مواضع حقوق را به امساک نامرعی گذراد به منزلت درویشی باشد از لذات نعمت محروم و با این همه مقادیر آسمانی و حوادث روزگار آن را در معرض تلف و تفرقه آرد چون حوضی که پیوسته در وی آب می آید و آن را بر اندازه مدخل مخرجی نباشد لابد از جوانب راه جوید و بترابد یا رخنه ای بزرگ افتد و تمامی آن چیز ناچیز گردد

پسران بازرگان عظت پدر بشنودند و منافع آن نیکو بشناخت و برادر مهتر ایشان روی به تجارت آورد و سفر دور دست اختیار کرد و با وی دو گاو بود یکی را شنزبه نام و دیگر را نندبه و در راه خلابی پیش آمد شنزبه در آن بماند به حیلت او را بیرون آوردند حالی طاقت حرکت نداشت بازرگان مردی را برای تعهد او بگذاشت تا وی را تیمار می دارد چون قوت گیرد بر اثر وی ببرد مزدور یک روز ببود ملول گشت شنزبه را بر جای رها کرد و برفت و بازرگان را گفت سقط شد

شنزبه را بمدت انتعاشی حاصل آمد و در طلب چراخور می پویید تا به مرغزاری رسید آراسته به انواع نبات و اصناف ریاحین از رشک او رضوان انگشت غیرت گزیده و در نظاره او آسمان چشم حیرت گشاده ...

نصرالله منشی
 
۳۲۷

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۲ - ترسیدن شیر از بانگ شنزبه

 

و در امثال آمده است که اذا اعشبت فانزل چون یکچندی آنجا ببود و قوت گرفت و فربه گشت بطر آسایش و مسی نعمت بدو راه یافت و به نشاط هرچه تمامتر بانگی بکرد بلند و در حوالی آن مرغزار شیری بود و با او وحوش و سباع بسیار همه در متابعت و فرمان او و او جوان و رعنا و مستبد به رای خویش هرگز گاو ندیده بود و آواز او ناشنوده چندانکه بانگ شنزبه به گوش او رسید هراسی بدو راه یافت و نخواست که سباع بدانند که او می بهراسد برجای ساکن می بود و به هیچ جانب حرکت نمی کرد

نصرالله منشی
 
۳۲۸

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۳ - کلیه و دمنه

 

و در میان اتباع او دو شگال بودن یکی را کلیله نام بود و دیگر را دمنه و هر دو دهای تمام داشتند و دمنه حریص تر و بزرگ منش تر بود کلیله را گفت چه می بینی در کار ملک که بر جای قرار کرده ست و حرکت نشاط فروگذاشته کلیله گفت این سخن چه بابت توست و ترا با این سؤال چه کار و ما بر درگاه این ملک آسایشی داریم و طعمه ای می یابیم و از آن طبقه نیستیم که به مفاوضت ملوک مشرف توانند شد تا سخن ایشان به نزدیک پادشاهان محل استماع تواند یافت ازین حدیث درگذر که هرکه به تکلف کاری جوید که سزاوار آن نباشد بدو آن رسد که به بوزنه رسید دمنه گفت چگونه گفت

بوزنه ای درودگری را دید که بر چوبی نشسته بود و آن را می برید و دو میخ پیش او هرگاه که یکی را بکوفتی دیگری که پیشتر کوفته بودی برآوردی در این میان درودگر به حاجتی برخاست بوزنه بر چوب نشست از آن جانب که بریده بود انثیین او در شکاف چوب آویخته شد و آن میخ که در کار بود پیش ازانکه دیگری بکوفتی برآورد هر دو شق چوب بهم پیوست انثیین او محکم در میان بماند از هوش بشد درودگر باز رسید وی را دست بردی سره بنمود تا دران هلاک شد و ازینجا گفته اند درودگری کار بوزنه نیست

نصرالله منشی
 
۳۲۹

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۱۱

 

چون دمنه از این سخن فارغ شد اعجاب شیر بدو زیادت گشت و جواب های نیکو و ثناهای بسیار فرمود و با او الفی تمام گرفت و دمنه به فرصت خلوت طلبید و گفت مدتی است تا ملک را بر یک جای مقیم می بینم و نشاط شکار و حرکت فرو گذاشته است موجب چیست شیر می خواست که بر دمنه حال هراس خود پوشانیده دارد در آن میان شنزبه بانگی بکرد بلند و آواز او چنان شیر را از جای ببرد که عنان تملک و تماسک از دست او بشد و راز خود بر دمنه بگشاد و گفت سبب این آواز است که می شنوی نمی دانم که از کدام جانب می آید لکن گمان می برم که قوت و ترکیب صاحب آن فراخور آواز باشد اگر چنین است ما را اینجا مقام صواب نباشد

دمنه گفت جز بدین آواز ملک را از وی هیچ ریبتی دیگر بوده است گفت نی گفت نشاید که ملک بدین موجب مکان خویش خالی گذارد و از وطن مالوف خود هجرت کند چه گفته اند که آفت عقل تصلف است و آفت مروت چربک و آفت دل ضعیف آواز قوی و در بعضی امثال دلیل است که به هر آواز بلند و جثه قوی التفات نشاید نمود شیر گفت چگونه است آن ...

نصرالله منشی
 
۳۳۰

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۲۶

 

شیر گفت سخن نیک درشت و بقوت راندی و قول ناصح بدرشتی و تیزی مردود نگردد و بسمع قبول اصغا یابد و شنزبه آنگاه که خود دشمن باشد پیداست که چه تواند کرد و از وی چه فساد آید و او طعمه منست و مادت حرکت او از گیاه است و مدد قوت من از گوشت

کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر ...

نصرالله منشی
 
۳۳۱

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۳۱

 

دمنه گفت آنچه شیر برای تو می سگالد از این معانی که برشمردی چون تضریب خصوم ملال ملوک و دیگر ابواب نیست لکن کمال بی وفایی و غدر او را بران میدارد که جباری است کامگار و غداریست مکار اویل صحبت او را حلاوت زندگانیست و اواخر آن را تلخی مرگ شنزبه گفتطعم نوش چشیده ام نوبت زخم نیش است و بحقیقت مرا اجل اینجا آورد و الا من چه مانم بصحبت شیر من او را طعمه و او در من طامع اما تقدیر ازلی و غلبه حرص و اومید مرا در این ورطه افگند

و امروز تدبیر از تدارک آن قاصر است و رای در تلافی آن عاجز و زنبور انگبین بر نیلوفر نشیند و برایحت معطر و نسیم معنبر آن مشغول و مشعوف گردد تا بوقت برنخیزد و چون برگهای نیلوفر پیش آید در میان آن هلاک شود و هرکه از دنیا بکفاف قانع نباشد و در طلب فضول ایستد چون مگس است که بمرغزارهای خویش پرریاحین و درختان سبز پرشکوفه راضی نگردد و برآبی نشیند که از گوش پیل مست دود تا بیک حرکت گوش پیل کشته شود و هرکه نصیحت و خدمت کسی را کند که قدر آن نداند چنانست که بر اومید ریع در شوره ستان تخم پراگند و با مرده مشاورت پیوندد و در گوش کرمادرزاد غم و شادی گوید و بر روی آب روان معما نویسد و بر صورت گرمابه بهوس تناسل عشق بازد دمنه گفتاز این سخن درگذر و تدبیر کار خود کن شنزبه گفت چه تدبیر دانم کردو من اخلاق شیر را آزموده ام در حق من جز خیر و خوبی نخواهد بود لکن نزدیکان او در هلاک من می کوشند و اگر چنین است بس آسان نباشد چه ظالمان مکار چون هم پشت شوند و دست در دست دهند و یک رویه قصد کسی کنند زود ظفر یابند و او را از پای درارند چنانکه گرگ و زاغ و شگال قصد اشتر کردند و پیروز آمدند دمنه گفتچگونه بود آن

گفت

نصرالله منشی
 
۳۳۲

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۳۲ - حکایت گرگ و زاغ و شغال

 

آورده اند که زاغی و گرگی و شگالی در خدمت شیری بودند و مسکن ایشان نزدیک شارعی عامر اشتربازرگانی در آن حوالی بماند بطلب چراخور در بیشه آمد چون نزدیک شیر رسید از تواضع و خدمت چاره ندید شیر او را استمالت نمود و از حال او استکشافی کرد و پرسید عزیمت در مقام و حرکت چیست جواب داد کهآنچه ملک فرماید شیر گفتاگر رغبت نمایی در صحبت من مرفه و ایمن بباش اشتر شاد شد و دران بیشه ببود و مدتی بران گذشت روزی شیر در طلب شکاری می گشت پیلی مست با او دوچهار شد و میان ایشان جنگ عظیم افتاد و از هر دو جاب مقومت رفت و شیر مجروح ونالان باز آمد و روزها از شکار بماند و گرگ و زاغ و شگال بی برگ می بودند شیر اثر آن بدید و گفت می بینید در این نزدیکی صیدی تا من بیرون روم و کار شما ساخته گردانم

ایشان در گوشه ای رفتند و با یک دیگر گفت در مقام این اشتر میان ما چه فایده نه ما را با او الفی و نه ملک را ازو فراغی شیر را بران باید داشت تا او را بشکند تا حالی طعمه او فرونماند و چیزی بنوک ما رسد شگال گفت این نتوان کرد که شیر او را امان داده ست و در خدمت خویش آورده و هرکه ملک را بر غدر تحریض نماید و نقض عهد را در دل او سبک گرداند یاران و دوستان را در منجنیق بلا نهاده باشد و آفت را بکمند سوی خود کشیده زاغ گفتآن وثیقت را رخصتی توان اندیشید و شیر را از عهده آن بیرون توان آورد شما جای نگاه دارید تا من بازآیم ...

نصرالله منشی
 
۳۳۳

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۱۵ - حکایت موشی که به دعای زاهد مستجاب الدعوه به پیکر دختری درآمد

 

زاهدی مستجاب الدعوه بر جویباری نشسته بود غلیواژ موش بچه ای پیش او فروگذاشت زاهد را بر وی شفقتی آمد برداشت و در برگی پیچید تا بخانه برد باز اندیشید که اهل خانه را ازو رنجی باشد و زیانی رسد دعا کرد تا ایزد تعالی او را دختر پرداخته هیکل تمام اندام گردانید چنانکه آفتاب رخسارش آتش در سایه چاه زد و سایه زلفش دود از خرمن ماه برآورد

وانگاه او را بنزدیک مریدی برد و فرمود که چون فرزندان عزیز تربیت واجب دارد مرید اشارت پیر را پاس داشت ودر تعهد دختر تلطف نمود چون یال برکشید وایام طفولیت بگذشت زاهد گفت ای دختر بزرگ شدی و ترا از جفتی جاره نیست از آدمیان و پریان هرکرا خواهی اختیار کن تا ترا بدو دهم دختر گفت شوی توانا و قادر خواهم که انوع قدرت و شوکت او را حاصل باشد گفت مگر آفتاب را می خواهی جواب داد که آری زاهد آفتاب را گفت این دختر نیکوصورت مقبل شکلست می خواهم که در حکم تو آید که شوی توانای قوی آرزو خواستست آفتاب گفت که من ترا از خود قوی تر نشان دهم که نور مرا بپوشاند و عالمیان را از جمال چهره من محجوب گرداند و آن ابر است زاهد همان ساعت بنزدیک او آمد و همان فصل سابق باز راند گفت باد از من قوی تر است که مرا بهر جانب که خواهد برد و پیش وی چون مهره ام در دست بوالعجب پیش باد رفت و فصلهای متقدم تازه گردانید باد گفت قوت تمام براطلاق کوه راست که مرا سبک سر خاک پای نام کرده ست و دوام حرکت مرا در لباس منقصت باز می گوید وثابت و ساکن برجای قرار گرفته و اثر زور من در وی کم از آواز نرم است در گوش کر زاهد با کوه این غم و شادی بازگفت جواب داد که موش از من قوی تر است که همه اطراف مرا بشکافد و در دل من خانه سازد و دفع او برخاطر نتوانم گذرانید دختر گفتراست می گوید شوی من اینست زاهد او را برموش عرضه کرد جواب داد که جفت من از جنس من تواند بود دختر گفت دعا کن تا من موش گردم زاهد دست برداشت و از حق تعالی بخواست و اجابت یافت هر دو را به یکدیگر داد و برفت و مثل تو همچنین است و کار تو ای مکار غدار همین مزاج دارد

بمار ماهی مانی نه این تمام و نه آن ...

نصرالله منشی
 
۳۳۴

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب القرد و السلحفاة » بخش ۶ - حکایت شیر و روباه و خر

 

آورده اند که شیری را گر بر آمد و قوت او چنان ساقط شد که از حرکت فروماند و شکار متعذر شد روباهی بود در خدمت او و قراضه طعمه او چیدی روزی او را گفت ملک این علت را علاج نخواهد فرمود شیر گفت مرا نیز خار خار این می دارد و اگر دارو میسر شود تأخیری نرود و چنین می گویند که جز به گوش و دل خر علاج نپذیرد و طلب آن میسر نیست گفت اگر ملک مثال دهد توقفی نرود و به یمن اقبال او این قدر فرونماند و چون اشتر صالح خری از سنگ بیرون آورده شود و موی ملک بریخته است و فر و جمال و شکوه و بهای او اندک مایه نقصان گرفته و بدان سبب از بیشه بیرون نمی توان رفت که حشمت ملک و مهابت پادشاهی را زیان دارد و در این نزدیکی چشمه ای است و گازری هر روز به جامه شستن آنجا آید و خری که رخت کش اوست همه روز در آن مرغزار و بیارم و ملک نذر کند که دل و گوش او بخورد و باقی صدقه کند شیر شرط نذر به جای آورد

روباه نزدیک خر رفت و با او مفاوضت گشاده گردانید آنکه گفت موجب چیست که ترا لاغر و نزار و رنجور می بینم این گازر بر تواتر مرا کار می فرماید و در تیمار داشت اغباب نماید و البته غم علف نخورد و اندک و بسیار آسایش صواب نبیند روباه گفت مخلص و مهرب نزدیک و مهیا به چه ضرورت این محنت اختیار کرده ای گفتمن شهرتی دارم و هرکجا روم از این رنج خلاص نیابم و نیز تنها بدین بلا مخصوص نیستم که امثال من همه در این عنااند روباه گفت اگر فرمان بری ترا به مرغزاری برم که زمین او چون کلبه گوهر فروش به الوان جواهر مزین است و هوای او چون طبل عطار به نسیم مشک و عنبر معطر ...

نصرالله منشی
 
۳۳۵

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و ابن آوی » بخش ۱۲

 

... خل سبیل من وهی سقاوه

و یک سخن بخواهم گفت اگر رای ملک استماع آن صواب بیند که سزاوارتر کس بقبول حجت و سماع مظلمت ملوک و حکام اند و ملک اگر در این حادثه بر من رحمت فرمود واعتمادی تازه گردانید از وجه تفضلی بود که آن را نعمتی وصنیعتی توان خواند اما بدین تعجیل که رفت من در مکارم او بدگمان گشتم و از عواطف ملکانه نومید شد چه سوابق تربیت خویش و سوالف خدمت مرا بیهوده در معرض تضییع و حیز ابطال آورد بتهمتی حقیر که اگر ثابت شدی هم خطری نداشت و مخدوم چنان باید که بسطت دل او چون دریا بی نهایت و مرکز حلم او چون کوه باثبات باشد نه سعایت این را در موج تواند آورد نه فورت خشم آن در حرکت

نصرالله منشی
 
۳۳۶

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد » بخش ۳ - حکایت دو - ماکان فصار کاسمه

 

... و رسولان آمد و شد گرفتند بر هیچ قرار نگرفت که ماکان مغرور گشته بود بدان لشکر دل انگیز که از هر جای فراهم آورده بود پس بر آن قرار گرفت که مصاف کنند

و تاش گرگ پیر بود و چهل سال سپهسالاری کرده بود و از آن نوع بسیار دیده چنان ترتیب کرد که چون دو لشکر در مقابل یکدیگر آمدند و ابطال و شداد لشکر ماوراء النهر و خراسان از قلب حرکت کردند نیمی از لشکر ماکان بجنگ دستی گشادند و باقی حرب نکردند و ماکان کشته گشت

تاش بعد از آنکه از گرفتن و بستن و کشتن فارغ شد روی باسکافی کرد و گفت ...

نظامی عروضی
 
۳۳۷

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد » بخش ۷ - حکایت شش - مأمون و دختر فضل ذوالریاستین

 

... مأمون او را نشستن فرمود به دو زانو در آمد و سر در پیش آورد و چشم بر بساط افکند

مأمون واله گشت دل در باخته بود جان بر سر دل نهاد دست دراز کرد و از خلال قبا هژده دانه مروارید برکشید هر یکی چند بیضه عصفوری از کواکب آسمان روشن تر و از دندان خوبرویان آبدارتر و از کیوان و مشتری مدورتر بلکه منورتر نثار کرد بر روی آن بساط به حرکت آمدند و از استواء بساط و تدویر درر حرکات متواتر گشت و سکون را مجال نماند

دختر بدان جواهر التفات نکرد و سر از پیش برنیاورد مأمون مشعوف تر گشت دست بیازید و در انبساط باز کرد تا مگر معانقه کند ...

نظامی عروضی
 
۳۳۸

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد » بخش ۹ - حکایت هشت - گورخان و خواجه احمد و اتمتکین

 

... پس گور خان بخارا را به اتمتکین داد پسر امیر بیابانی برادرزاده خوارزمشاه اتسز

و در وقت بازگشتن او را به خواجه امام تاج الاسلام احمد بن عبدالعزیز سپرد که امام بخارا بود و پسر برهان تا هر چه کند با اشارت او کند و بی امر او هیچ کاری نکند و هیچ حرکت بی حضور او نکند

و گور خان بازگشت و به برسخان باز رفت و عدل او را اندازه ای نبود و نفاذ امر او را حدی نه و الحق حقیقت پادشاهی از این دو بیش نیست ...

نظامی عروضی
 
۳۳۹

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر » بخش ۴ - حکایت دو - رودکی و قصیدهٔ بوی جوی مولیان

 

... پس سران لشکر و مهتران ملک به نزدیک استاد ابوعبدالله الرودکی رفتند -و از ندماء پادشاه هیچ کس محتشم تر و مقبول القول تر از او نبود- گفتند

پنج هزار دینار تو را خدمت کنیم اگر صنعتی بکنی که پادشاه از این خاک حرکت کند که دل های ما آرزوی فرزند همی برد و جان ما از اشتیاق بخارا همی برآید

رودکی قبول کرد که نبض امیر بگرفته بود و مزاج او بشناخته دانست که به نثر با او در نگیرد روی به نظم آورد و قصیده ای بگفت و به وقتی که امیر صبوح کرده بود درآمد و به جای خویش بنشست و چون مطربان فرو داشتند او چنگ برگرفت و در پرده عشاق این قصیده آغاز کرد ...

نظامی عروضی
 
۳۴۰

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم » بخش ۱۱ - حکایت ده - پیش‌بینی نظامی عروضی و پاداش آن

 

... و پنجاه هزار دینار قرار افتاد که کس او به حضرت بامیان رود و استحثاث آن مال کند و چون مال به هری رسد آن خداوندزاده را اطلاق کنند

و از جانب سلطان عالم او خود مطلق بود و به وقت حرکت کردن از هری تشریف نامزد کرده بود

من بنده در این حال بدان خدمت رسیدم ...

نظامی عروضی
 
 
۱
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۱۹
۳۵