بخش ۷ - حکایت شش - مأمون و دختر فضل ذوالریاستین
در عهد دولت آل عباس رضی الله عنهم خواجگان شگرف خاستند و حال برامِکه خود معروف و مشهور است که صِلات و بخشش ایشان بر چه درجه و مرتبه بوده است.
اما حسن سهل ذوالریاستین و فضل برادرش که از آسمان درگذشتند تا به درجهای که مأمون دختر فضل را خطبت کرد و بخواست.
و آن دختری بود که در جمال بر کمال بود و در فضل بی مثال. و قرار بر آن بود که مأمون به خانهٔ عروس رود و یک ماه آنجا مقام کند و بعد از یک ماه به خانهٔ خویش باز آید با عروس.
این روز که نوبت رفتن بود چنان که رسم است خواست که جامهای بهتر پوشد و مأمون پیوسته سیاه پوشیدی و مردمان چنان گمان بردند که بدان همیپوشد که شِعار عباسیان سیاه است.
تا یک روز یحیی اکثم سؤال کرد که: از چیست که امیرالمؤمنین بر جامهٔ سیاه اقبال بیش می فرماید؟
مأمون با قاضی امام گفت که: سیاه جامهٔ مردان و زندگان است که هیچ زنی را با جامهٔ سیاه عروس نکنند و هیچ مرده را با جامهٔ سیاه به گور نکنند.
یحیی از این جوابها تعجب کرد.
پس مأمون آن روز جامه خانهها عرض کردن خواست و از آن هزار قباء اطلس معدنی و ملکی و طَمیم و نَسیج و مُمَزَّج و مقراضی و اَکسون هیچ نپسندید و هم سیاهی درپوشید و برنشست و روی به خانهٔ عروس نهاد.
و آن روز فضل سرای خویش بیاراسته بود بر سبیلی که بزرگان حیران بماندند. چندان نفائس جمع کرده بود که انفاس از شرح و صفت آن قاصر بودند.
مأمون چون به در سرای رسید پردهای دید آویخته خرمتر از بهار چین و نفیستر از شعار دین، نقش او در دل همیآویخت و رنگ او به جان همیآمیخت.
روی به ندما کرد و گفت از آن هزار قبا هر کدام که اختیار کردمی اینجا رسوا گشتمی. الحمدلله شکرا که بر این سیاه اختصار افتاد.
و از جمله تکلف که فضل آن روز کرده بود یکی آن بود که چون مأمون به میان سرای رسید طبق پر کرده بود از موم به هئیت مروارید گرد، هر یکی چون فندقی در هر یکی پارهای کاغذ نام دیهی بر او نبشته. در پای مأمون ریخت و از مردم مأمون هر که از آن موم بیافت قبالهٔ آن دیه بدو فرستاد.
و چون مأمون به بیت العروس بیامد خانهای دید مجصص و منقش، ايزار چینی زده، خرمتر از مشرق در وقت دمیدن صبح و خوشتر از بوستان به گاه رسیدن گل و خانهواری حصیر از شوشهٔ زر کشیده افکنده و به در و لعل و پیروزه ترصیع کرده و هم بر آن مثال ششبالشی نهاده و نگاری در صدر او نشسته از عمر و زندگانی شیرینتر و از صحت و جوانی خوشتر. قامتی که سرو غاتفر بدو بنده نوشتی با عارضی که شمس انور او را خداوند خواندی. موی او رشک مشک و عنبر بود و چشم او حسد جَزع و عبهر.
همچو سروی بر پای خاست و بخرامید و پیش مأمون باز آمد و خدمتی نیکو بکرد و عذری گرم بخواست و دست مأمون بگرفت و بیاورد و در صدر بنشاند و پیش او به خدمت بایستاد.
مأمون او را نشستن فرمود. به دو زانو در آمد و سر در پیش آورد و چشم بر بساط افکند.
مأمون واله گشت دل در باخته بود جان بر سر دل نهاد دست دراز کرد و از خلال قبا هژده دانهٔ مروارید برکشید هر یکی چند بیضهٔ عصفوری، از کواکب آسمان روشنتر و از دندان خوبرویان آبدارتر و از کیوان و مشتری مدورتر بلکه منورتر. نثار کرد. بر روی آن بساط به حرکت آمدند و از استواء بساط و تدویر درر حرکات متواتر گشت و سکون را مجال نماند.
دختر بدان جواهر التفات نکرد و سر از پیش برنیاورد. مأمون مشعوفتر گشت دست بیازید و در انبساط باز کرد تا مگر معانقه کند.
عارضه شرم استیلا گرفت و آن نازنین چنان منفعل شد که حالتی که به زنان مخصوص است واقع شد و اثر شرم و خجالت بر صفحات وجنات او ظاهر گشت. بر فور گفت: یا امیرالمؤمنین اتی امر الله فلا تستعجلوه.
مأمون دست باز کشید و خواست که او را غشی افتد از غایت فصاحت این آیت و لطف به کار بردن او در این واقعه. نیز از او چشم بر نتوانست داشت.
و هژده روز از آن خانه بیرون نیامد و به هیچ کار مشغول نشد الا بدو و کار فضل بالا گرفت و رسید بدانجا که رسید.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در زمان حکومت آل عباس، فضل و برادرش حسن سهل ذوالریاستین به مقام و محبوبیتی بالا رسیدند. مأمون، یکی از خلفای عباسی، برادر فضل را انتخاب کرد تا دخترش را به همسری بگیرد. این دختر زیبا و با فضیلت بود. روزی که مأمون به خانه عروس رفت، در حالیکه همواره لباس سیاه میپوشید، به مهمانی نیاز به پوشیدن لباس بهتر داشت، اما قضاوت مردم درباره لباس سیاه او به خاطر تعلقش به عباسیان بود.
پس از ورود به خانه عروس، مأمون با زیبایی و شکوه آنجا مواجه شد. فضل برای استقبال از مأمون زحمات زیادی کشیده و زینتهای زیادی را فراهم کرده بود. مأمون با دیدن دختر و جواهراتش تحت تأثیر قرار گرفت اما دختر به نشان شرم از او دوری کرد و به خود آمد و گفت که خدا را سپاس گوید و از او خواست که صبر داشته باشد.
این ملاقات و ماجراها نشاندهنده قدرت و زیبایی در آن زمان بود و تأثیر عمیق این روابط بر اوضاع اجتماعی و سیاسی آن دوران را به تصویر میکشد.
هوش مصنوعی: در زمان حکومت آل عباس، افراد برجستهای ظهور کردند و حالا به خوبی میدانیم که سخاوت و عطای بخششهای آنها در چه سطحی بوده است.
هوش مصنوعی: اما حسن سهل ذوالریاستین و فضل، برادرش که در آسمان رحلت کردند، به جایی رسیدند که مأمون، دختر فضل را خواستگاری کرد.
هوش مصنوعی: دختری بود که در زیبایی بینظیر و در فضیلت بیهمتا بود. قرار بود مأمون به خانه عروس برود و یک ماه آنجا بماند و سپس بعد از یک ماه با دختر به خانه خود بازگردد.
هوش مصنوعی: وقتی روز رفتن فرا رسید، طبق معمول خواست لباسهای بهتری بپوشد. مأمون همیشه لباسهای سیاه بر تن داشت و مردم فکر میکردند که او به همین دلیل این رنگ را انتخاب کرده است، چون رنگ سیاه نماد خانواده عباسیان است.
هوش مصنوعی: یک روز یحیی اکثم پرسید که چرا امیرالمؤمنین بر لباس سیاه بیشتر تأکید دارد؟
هوش مصنوعی: مأمون به قاضی امام گفت که بر اساس رسم و رسوم، مردان و زندهها نباید در مراسم عروسی از لباس سیاه استفاده کنند و همچنین مردگان هم نباید با لباس سیاه به خاک سپرده شوند.
هوش مصنوعی: یحیی از این پاسخها شگفتزده شد.
هوش مصنوعی: مأمون آن روز خواست لباسهای مختلفی را بررسی کند و از میان هزار لباس با جنسهای مختلف مثل ابریشم و تار و پود، هیچ کدام را نپسندید. سپس لباس سیاهی به تن کرد و سوار بر horseback شد و به سمت خانه عروس رفت.
هوش مصنوعی: در آن روز، فضل خانهاش را به زیباترین شکل تزیین کرده بود و به شکلی درآمده بود که حتی بزرگترها هم از دیدن آن متعجب مانده بودند. او آنقدر چیزهای باارزش جمع کرده بود که حتی توضیح و وصف آنها هم برای دیگران سخت بود.
هوش مصنوعی: مأمون وقتی به در خانه رسید، پردهای را دید که زیباتر از بهار و باارزشتر از نشانههای دین آویخته شده بود. این نقش آن پرده به دل او چسبید و رنگ آن با وجودش آمیخت.
هوش مصنوعی: به آن شخصی که در کنار او بود، نگاه کرد و گفت: "از بین آن هزار قبا، اگر هر کدام که انتخاب میکردم، اینجا رسوا میشدم. شکر خدا که این لباس سیاه نصیبم شد."
هوش مصنوعی: یکی از کارهای بازرگانی که در آن روز انجام شده بود این بود که وقتی مأمون به اتاق رسید، ظرفی پر از موم به شکل مروارید درست کرده بودند. هر یک از این مرواریدها که به اندازه یک فندوق بودند، بر روی هر کدام برگهای کوچک با نام یک روستا نوشته شده بود. مأمون آن مومها را روی زمین ریخت و هر کسی که یکی از آن مومها را برداشت، سند آن روستا به او داده میشد.
هوش مصنوعی: وقتی مأمون به بیت العروس رسید، خانهای زیبا و تزیینشده دید که پردههای چینی به آن آویزان بود. این خانه در طلوع صبح، روشنتر از شرقیها به نظر میرسید و زیباتر از باغی بود که در زمان شکوفهها به اوج خود میرسد. زمین آن پوشیده از حصیرهایی بود که به گونهای هنرمندانه از طلای زینتی ساخته شده بود و در و دیوارش با لعل و فیروزه تزئین شده بود. در بالای آن به زیباترین شکل شش بالش قرار داده بودند و در میان آنها دختری نشسته بود که از زندگی و جوانی او کمتر کسی دیده بود. قامت او آنچنان بلند و زیبا بود که درخت سرو در مقابلش حقیر به نظر میرسید و چهرهاش آنچنان درخشان بود که میتوانست به عنوان خورشید شناخته شود. موهایش به دلایل شبیه مشک و عنبر بود و چشمانش حسرت و زیبایی خاصی داشت.
هوش مصنوعی: آن شخص مانند درخت سروی از جای خود بلند شد و با شتاب به سوی مأمون آمد. او خدمت خوبی به مأمون کرد و عذرخواهی صمیمانهای از او کرد. سپس دست مأمون را گرفت و او را به جلو آورد و در جایگاه عالی نشاند و مقابل او ایستاد تا به خدمت مشغول شود.
هوش مصنوعی: مأمون او را به نشستن دعوت کرد. او به حالت دو زانو نشست و سرش را پایین آورد و چشمش را به زمین دوخت.
هوش مصنوعی: مأمون به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بود و با تمام وجودش احساساتی شده بود. او دستش را دراز کرد و از درون لباسش هجده مروارید برداشت. این مرواریدها هر کدام به اندازه تخممرغ پرندهای کوچک باشکوهتر از ستارههای آسمان و زیباتر از دندانهای زنان زیبا بودند. او این مرواریدها را نثار کرد. بعد از این عمل، آن سفره به حرکت درآمد و با چرخش مرواریدها، همه چیز به حرکت درآمد و فضای سکون از بین رفت.
هوش مصنوعی: دختر به آن جواهر توجهی نکرد و سرش را بلند نکرد. مأمون خوشحالتر شد و دستش را دراز کرد تا شاید بتواند او را در آغوش بگیرد.
هوش مصنوعی: عارضه شرم بر او چیره شد و او به قدری مضطرب شد که حالتی پیدا کرد که مختص زنان است و اثرات شرم و خجالت بر چهرهاش نمایان شد. بلافاصله گفت: ای امیرالمؤمنین، به امر خدا نزدیک شدهاید، پس شتاب نکنید.
هوش مصنوعی: مأمون از شنیدن زیبایی کلام این آیه و مهارت به کار رفته در این واقعه به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و حتی احساس کرد ممکن است غش کند. همچنین، نتوانست از او چشم بردارد.
هوش مصنوعی: او هجده روز از خانه بیرون نرفت و به هیچ کاری مشغول نشد جز به او (یعنی کسی که به او توجه داشت) و در کارهای خود پیشرفت چشمگیری داشت و به نقطهای رسید که معلوم است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.