گنجور

 
نصرالله منشی

*‌زاهدی مستجاب‌الدعوه بر جویباری نشسته بود‌، غلیواژ موش‌بچه‌ای پیش او فروگذاشت. زاهد را بر وی شَفْقتی آمد، برداشت و در برگی پیچید تا به خانه بَرَد، باز اندیشید که اهل خانه را ازو رنجی باشد و زیانی رسد‌؛ دعا کرد تا ایزد تعالی، او را دختر پرداخته‌هیکل تمام‌اندام گردانید، چنانکه آفتاب رخسارش آتش در سایه چاه زد و سایه زلفش دود از خرمن ماه برآورد.

وانگاه او را به‌نزدیک مریدی برد و فرمود که چون فرزندانِ عزیز‌، تربیت واجب دارد. مرید اشارت پیر را پاس داشت و در تعهد دختر تلطّف نمود. چون یال برکشید و ایام طفولیت بگذشت، زاهد گفت: ای دختر، بزرگ شدی و ترا از جفتی چاره نیست، از آدمیان و پریان هرکرا خواهی اختیار کن تا ترا بدو دهم. دختر گفت: شوی توانا و قادر خواهم که انوع قدرت و شوکت او را حاصل باشد. گفت: مگر آفتاب را می‌خواهی؟ جواب داد که: آری. زاهد آفتاب را گفت: این دختر‌، نیکو‌صورت‌ مقبول‌شکل‌ست، می‌خواهم که در حکم تو آید، که شویِ توانای‌ِ قوی‌، آرزو خواسته است. آفتاب گفت که: من ترا از خود قوی‌تر نشان دهم، که نور مرا بپوشاند و عالمیان را از جمال چهره من محجوب گرداند، و آن ابر است. زاهد همان ساعت به‌نزدیک او آمد و همان فصل سابق باز راند. گفت: باد از من قوی‌تر است که مرا به‌هر جانب که خواهد برَد، و پیش وی چون مُهره‌ام در دست بوالعجب. پیش باد رفت و فصل‌های متقدّم تازه گردانید. باد گفت: قوّت تمام بر اطلاق‌، کوه راست، که مرا سبک‌سر خاک پای نام کرده است، و دوام حرکت مرا در لباس منقصت باز می‌گوید، و ثابت و ساکن برجای قرار گرفته، و اثر زور من در وی کم از آواز نرم است در گوش کر. زاهد با کوه این غم و شادی باز‌گفت. جواب داد که: موش از من قوی‌تر است که همه اطراف مرا بشکافد و در دل من خانه سازد و دفع او بر خاطر نتوانم گذرانید. دختر گفت: راست می‌گوید، شوی من اینست. زاهد او را بر موش عرضه کرد، جواب داد که: جفت من از جنس من تواند بود. دختر گفت: دعا کن تا من موش گردم. زاهد دست برداشت و از حق تعالی بخواست و اجابت یافت. هر دو را به یکدیگر داد و برفت. و مثل تو همچنین است، و کار تو، ای مکار غدار، همین مزاج دارد.

به مار‌ماهی مانی، نه این تمام و نه آن‌!

منافقی چه‌کنی؟ مار باش یا ماهی