گنجور

 
۳۰۱

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۹ - صفت شهر مصر و ولایتش

 

صفت شهر مصر و ولایتش آب نیل ازمیان جنوب و مغرب می آید و به مصر می گذرد و به دریای روم می رود آب نیل چون زیادت می شود دو بار چندان می شود که جیحون به ترمذ و این آب از ولایت نوبه می گذرد و به مصر می آید و ولایت نوبه کوهستان است و چون به صحرا رسد ولایت مصر است و سرحدش که اول آن جا رسد اسوان می گویند تا آن جا سیصد فرسنگ باشد و بر لب آب همه شهر ها و ولایت هاست و آن ولایت را صعید الاعلی می گویند و چون کشتی به شهر اسوان رسد از آن جا برنگذرد چه آب از درهای تنگ بیرون می آید و تیز می رود و از آن بالاتر سوی جنوب ولایت نوبه است و پادشاه آن زمین دیگراست و مردم آن جا سیاه پوست باشندو دین ایشان ترسای باشد بازرگانان آن جا روند و مهره و شانه و بسد برند و از آن جا برده آورند و به مصر برده یا نوبی باشد یا رومی دیدم که از نوبه گندم و ارزن آورده بودند هر دوسیاه و بد و گویند نتوانسته اند که منبع آب نیل را به حقیقت بدانند و شنیدم که سلطان مصر کس فرستاد تا یک ساله راه برکنار نیل رفته و تفحص کردند هیچ کس حقیقت آن ندانست الا آن که گفتند که از جنوب از کوهی می آید که آن را جبل القمر گویند و چون آفتاب به سر سرطان رود آب نیل زیادت شدن گیرد از آن جا که به زمستان که قرار دارد بیست ارش بالا گیرد چنان که به تدریج روز به روز می افزاید

به شهر مصر مقیاس ها و نشان ها ساخته اند و عاملی باشد به هزار دینار معیشت که حافظ آن باشد که چند می افزاید و از آن روز که زیادت شدن گیرد منادیان به شهر اندر فرستدکه ایزد سبحانه و تعالی امروز در نیل چندین زیادت گردانید و هر روز چندین اسبع زیادت شدو چون یک گز تمام یم شود آن وقت بشارت می زنند و شادی می کنند تا هجده ارش برآید و ان هجده ارش معهود است یعنی هر وقت که از این کم تر بود نقصان گویند وصدقات دهند ونذرها کنندو اندوه و غم خورند چون این مقدار بیش شود شادی ها کنند و خرمی ها نمایند و تاهجده گز بالا نرود خراج سلطان بر رعیت ننهند و از نیل جوی ها بسیار بریده اند و به اطراف رانده و از آن جا جوی ها ی کوچک برگرفته اند یعنی از آن انهار و بر آن دیه ها و ولایت هاست و دولاب ها ساخته اند چندان که حصر و قیاس آن دشوار باشد همه دیه های ولایت مصر بر سربلندی ها و تل ها باشد و به وقت زیادت نیل همه آن ولایت در زیر آب باشد دیه ها از این سبب بر بلندی ها ساخته اند تا غرق نشود و از هر دیهی به دیهی دیگر به زورقی روند و از سر ولایت تا آخرش سکری ساخته اند از خاک که مردم از سر آن سکر روند یعنی از جنب نیل و هر سال ده هزار دینار مغربی از خزانه سلطان به دست عاملی معتمد بفرستد تا آن عمارت تازه کنند و مردم آن ولایت همه اشغال ضروری خود را ترتیب کرده باشند آن چهار ماه که زمین ایشان در زیر آب باشد و در سواد آن جا و روستاهاش هر کس چندان نان پزد که چهار ماه کفاف وی باشد و خشک کنند تا زیان نشود و قاعده آب چنان است که از روز ابتدا چهل روز می افزاید تا هجده ارش بالا گیرد و بعد از آن چهل روز دیگر برقرار بماند هیچ زیاد و کم نشود و بعد از آن به تدریج روی به نقصان نهد به چهل روز دیگر تا آن مقام رسد که زمستان بوده باشد و چون آب کم آمدن گیرد مردم بر پی آن می روند و آنچه خشک می شود زراعتی که خواهند می کنند و همه زرع ایشان صیفی و شتوی بر آن کیش باشد و هیچ آب دیگر نخواهد شهر مصر میان نیل و دریاست و نیل از جنوب می آید و روی به شمال می رود و در دریا می ریزد

ناصرخسرو
 
۳۰۲

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۴۱ - قیروان، سلجماسه و اندلس

 

و آن دریا همچنان می کشد تا قیروان و از مصر تا قیروان صد و پنجاه فرسنگ باشد

قیروان ولایتی است شهر معظمش سلجماسه است که به چهار فرسنگی دریاست شهر بزرگ بر صحرا نهاده و باروی محکم دارد و در پهلوی آن مهدیه است که مهدی از فرزندان امیرالمومنین حسین بن علی رضی الله تعالی عنهما ساخته است بعد از آن که مغرب واندلس گرفته بود وبدین تاریخ به دست سلطان مصر بود و آن جا برف بارد و لیکن پای نگیرد و دریا از اندلس بر دست راست سوی شمال بازگردد و میان مصر و اندلس هزار فرسنگ است و همه مسلمانی است

و اندلس ولایتی بزرگ است و کوهستان است برف بارد و یخ بندد و مردمانش سفید پوست و سرخ موی باشند و بیش تر گربه چشم باشند همچون صقلابیان

و زیر دریای روم است چنان که دریا ایشان را مشرقی باشد و چون اندلس از دست راست روند سوی شمال همچنان لب لب دریا به روم پیوندد و از اندلس به غزو به روم بسیار روند اگر خواهند به کشتی و دریا به قسطنطنیه توان شدن و لیکن خلیج های بسیار بود هریک دویست وسیصد فرسنگ عرض که نتوان گذشتن الا به کشتی و مکرر از مردم ثقه شنیدم که دور این دریا چهار هزار فرسنگ است

و شاخی از آن دریا به تاریکی درشده است چنان که گویند سر آن شاخ همیشه فسرده باشد از آن سبب که آفتاب آن جا نمی رسد و یکی از آن جزایر که در آن دریاست سقلیه است که از مصر کشتی به بیست روز آن جا رسد و دیگر جزایر بسیا ر است و گفتند سقلیه هشتاد فسنگ در هشتاد فرسنگ است و هم سلطان مصر راست و هر سال کشتی آید و مال آن جا را به مصر آورد و از آن جا کتان باریک آورند و تفصیل های با علم باشد که یکی از آن به مصر ده دینار مغربی ارزد

ناصرخسرو
 
۳۰۳

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۴۲ - دریای قلزم

 

و از مصر چون به جانب مشرق روند به دریای قلزم رسند و قلزم شهری است بر کنار دریا که از مصر تا آن جا سی فرسنگ است و این دریا شاخی است از دریای محیط که از عدن شکافته سوی شمال رود و چون به قلزم رسد ملاقی شود و گسسته گردد و گویند عرض این خلیج دویست فرسنگ است

میان خلیج و مصر کوه و بیابان است که در آن هیچ آب و نبات نیست و هر که از مصر به مکه خواهد شد سوی مشرق باید شدن چون به قلزم رسد دو راه باشد یکی برخشکی و یکی بر آب آن چه به راه خشک می رود به پانزده روز به مکه رود و آن بیابانی است که سیصد فرسنگ باشد و بیش تر قافله مصر بدان راه رود و اگر به راه دریا روند بیست روز روند به جار و جار شهرکی است از زمین حجاز بر لب دریا که از جار تا مدینه رسول صلی الله علیه و سلم سه روز راه است و از مدینه به مکه صد فرسنگ است و اگر کسی از جار بگذرد و همچنان به دریا رود به ساحل یمن رود و از آن جا به سواحل عدن رسد و اگر بگذرد به هندوستان کشد و همچنان تا چین برود و اگر از عدن سوی جنوب رود که میل سوی مغرب شود به زنگبار و حبشه رود و شرح آن به جای خود گفته شود

ناصرخسرو
 
۳۰۴

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۴۴ - صفت شهر قاهره

 

صفت شهر قاهره چون از جانب شام به مصر روند اول به شهر قاهره رسند چه مصر جنوبی است و این قاهره معزیه گویند

و فسطاط لشکرگاه را گویند و این چنان بوده است که یکی از از فرزندان امیرالمومنین حسین بن علی صلوات الله علیهم اجمعین که او را المعز لدین الله گفته اند ملک مغرب گرفته است تا اندلس و از مغرب سوی مصر لشکر فرستاده است از آب نیل می بایست گذشتن و بر آب نیل گذر نمی توان کرد یکی آن که آبی بزرگ است و دوم نهنگ بسیار در آن باشد که هر حیوانی که به آب افتد در حال فرو می برند و گویند به حوالی شهر مصر در راه طلسمی کرده اند که مردم را زحمت نرسانند و ستور را  و به هیچ جای دیگر کسی را زهره نباشد در آب شدن به یک تیر پرتاب دور از شهر و گفتند المعزالدین الله لشکر خود را بفرستاد و بیامدند ان جا که امروز شهر قاهره است و فرمود که چون شما آن جا رسید سگی سیاه پیش از شما در آب رود و بگذرد شما بر اثر آن سگ بروید و بگذرید بی اندیشه و گفتند که سی هزار سوار بود که بدان جا رسیدند همه بندگان او بودند آن سگ سیاه همچنان پیش از لشکر در رفت و ایشان بر اثر او رفتند و از آب بگذشتند که هیچ آفریده را خللی نرسید و هرگز کس نشان نداده بود که کسی سواره از رود نیل گذشته باشد و این حال در تاریخ سنه ثلث و ستین و ثلثمایه بوده است و سلطان خود به راه دریا به کشتی بیامده است و آن کشتی ها که سلطان در او به مصر آمده است چون نزدیک قاهره رسید تهی کردند و از آب آوردند و در خشکی رها کردند همچنان که چیزی آزاد کنند و راوی آن قصه آن کشتی ها را دید هفت عدد کشتی است هریک به درازی صد و پنجاه ارش و در عرض هفتاد ارش و هشتاد سال بود تا آن جا نهاده بودند و در تاریخ سنه احدی و اربعین و اربعمایه بود که راوی این تحکایت آن جا رسید و در وقتی که المعز لدین الله بیامد در مصر سپاهسالاری از آن خلیفه بغداد بود پیش معز آمد به طاعت و معز با لشکر بدان موضع که امروز قاهره است فرود آمد و آن لشکرگاه را قاهره نام نهادند آنچه آن لشکر آن جا را قهر کرد و فرمان داد تا هیچ کس از لشکر وی به شهر در نرود و به خانه کسی فرو نیاید و بر آن دشت مصری بنا فرمود و حاشیت خود را فرمود تا هرکس سرایی و بنایی بیناد افکند و آن شهری شد که نظیر آن کم باشد

و تقدیر کردم که در این شهر قاهره از بیست هزار دکان کم نباشد همه ملک سلطان و بسیار دکان هاست که هریک را در ماهی ده دینار مغربی اجره است و از دو دینار کم نباشد و کاروانسرای و گرمابه و دیگر عقارات چندان است که آن را حد و قیاس نیست تمامت ملک سلطان که هیچ آفریده را عقار و ملک نباشد مگر سراها و آن چه خود کرده باشد و شنیدم که در قاهره و مصر هشت هزار سر است از آن سلطان که آن را به اجارت دهندد و هرماه کرایه ستانند و همه به مراد مردم به ایشان دهند و از ایشان ستانند نه آن که بر کسی به نوعی به تکلیف کنند و قصر سلطان میان شهر قاهره است و همه حوالی آن گشاده که هیچ عمارت بدان نه پیوسته است و مهندسان آن را مساحت کرده اند برابر شهرستان میارفارقین است و گرد بر گرد آن گشوده است هر شب هزار مرد پاسبان این قصر باشند پانصد سوار و پانصد پیاده که از نماز شام بوق و دهل و کاسه می زنند و گردش می گردند تا روز و چون از بیرون شهر بنگرند قصر سلطان چون کوهی نماید از بسیاری عمارات و ارتفاع آن اما از شهر هیچ نتوان دید که باروی آن عالی است و گفتند که در این قصر دوازده هزار خادم اجری خواره است و زنان و کنیزکان خود که داند الا آن که گفتند سی هزار آدمی در آن قصری است و آن دوازده کوشک است و این حرم را ده دروازه است بر روی زمین هر یک رانامی بدین تفصیل غیر از ان که در زیر زمین است باب الذهب باب البحر باب السریج باب الزهومه باب السلام باب الزبرجد باب العبد باب الفتوح باب الزلاقه باب السریه و در زیرزمین دری است که سلطان سواره از آن جا بیرون رود و از شهر بیرون قصری ساخته است که مخرج آن رهگذر در آن به قصر است و آن رهگذر را همه سقف محکم زده اند از حرم تا به کوشک و دیوار کوشک از سنگ تراشیده ساخته اند که گویی از یک پاره سنگ تراشیده اند و منظرها و ایوان های عالی برآورده و از اندرون دهلیز دکان ها بسته و همه ارکان دولت و خادمان سیاهان بوند و رومیان و وزیر شخصی باشد که به زهد و ورع و امانت و صدق و علم و عقل از همه مستثنی باشد و هرگز آن جا رسم شراب خوردن نبوده بود یعنی به روزگار آن حاکم و در ایام وی هیچ زن از خانه بیرون نیامده بود و کسی مویز نساختی احتیاط را نباید که از آن سک کننند و هیچ کسی را زهره نبود که شراب خورد و فقاع هم نخوردندی که گفتندی مست کننده است و مستحیل شده

قاهره پنج دروازه دارد باب النصر باب الفتوح باب القنطرة باب الزویلة باب الخلیج و شهر بارو ندارد اما بناها مرتفع است که از بارو قوی تر و عالی تر است و هر سرای و کوشکی حصاری است و بیش تر عمارات پنج اشکوب و شش اشکوب باشد و آب خوردنی از نیل باشد سقایان با شتر نقل کنند و آب چاه ها هرچه به رود نیل نزدیک تر باشد خودش باشد و هرچه دور از نیل باشد شور باشد و مصر و قاهره را گویند پنجاه هزار شتر راویه کش است که سقایان آب کشند و سقایان که آب بر پشت کشند خود جدا باشند به سبوهای برنجین و خیک ها در کوچه های تنگ که راه شتر نباشد و اندر شهر در میان سراها باغچه ها و اشجار باشد و آب از چاه دهند و در حرم سلطان سرابستان هاست که از آن نیکوتر نباشد و دولاب ها ساخته اند که آن بساتین را آب دهد و بر سر بام ها هم درخت نشانده باشند و تفرجگاه ها ساخته و در آن تاریخ که من آن جا بودم خانه ای که زمین وی بیست گز در دروازه گز بود به پانزده دینار مغربی به اجارت داده بود در یک ماه چهار اشکوب بود سه از آن به کراء داده بودند و طبقه بالایین از خداوندیش می خواست که هر ماه پنج دینار مغربی علاوه بدهد و صاحب خانه به وی نداد گفت که مرا باید که گاهی در آن جا باشم و مدت یک سال که ما آن جا بودیم همانا دو بار در آن خانه نشد و آن سراها چنان بود از پاکیزگی و لطافت که گویی از جواهر ساخته اند نه از گچ و آجر و سنگ و تمامت سرای های قاهره جدا جدا نهاده است چنان که درخت و عمارت هیچ آفریده بر دیوار غیری نباشد و هرکه خواهد هرگه که بایدش خانه خود باز تواند شکافت و عمارت کردکه هیچ مضرتی به دیگری نرسد و چون از شهر قاهره سوی مغرب بیرون شوی جوی بزرگی است که آن را خلیج گویند و آن را خلیج را پدر سلطان کرده است و او را بر آن آب سیصد دیه خالصه است و سر جوی از مصر برگرفته است وبه قاهره آورده و آن جا بگردانیده و پیش قیصر سلطان می گذرد و دو کوشک بر سر آن خلیج کرده اند یکی را از آن لولو خوانند ودیگری را جوهره و قاهره راچهار جامع است که روز آدینه نماز کنند یکی را از آن جامع ازهر گویند و یکی را جامع نور و یکی را جامع حاکم و یکی را جامع معز و این جامع بیرون شهر است بر لب رود نیل و از مصر چون روی به قبله کنند به مطلع حمل باید کرد و از مصر به قاهره کم از یک میل باشد و مصر جنوبی است و قاهره شمالی و نیل از مصر می گذرد و به قاهره رسد و بساتین و عمارات هر دو شهر به هم پیوسته است و تابستان همه دشت و صحرا چون دریایی باشد و بیرون از باغ سلطان که بر سربالایی است که آن پر نشود دیگر همه زیر آب است

ناصرخسرو
 
۳۰۵

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۵۴ - اخمیم، اسوان و نوبه

 

از آن جا به شهری رسیدم که آن را اخمیم می گفتند شهری انبوه و آبادان و مردمی غلبه و حصاری حصین دارد و نخل و بساتین بسیار بیست روز آن جا مقام افتاد

و جهت آن که دو راه بود یکی بیابان بی آب و دیگر دریا ما متردد بودیم تا به کدام راه برویم عاقبت به راه آب برفتیم به شهری رسیدیم که آن را اسوان می گفتند و بر جانب جنوب این شهر کوهی بود که رود نیل از دهن این کوه بیرون می آمد و گفتند کشتی از این بالاتر نگذرد که آب از جاهای تنگ و سنگ های عظیم فرو می آید و از این شهر به چهار فرسنگ راه ولایت نوبه بود و مردم آن زمین همه ترسا باشد و هروقت از پیش ملک آن ولایت نزدیک سلطان مصر هدیه ها فرستند و عهود و میثاق کنند که لشکر بدان ولایت نرود و زیان ایشان نکند و این شهر اسوان عظیم محکم است تا اگر وقتی از ولایت نوبه کسی قصدی کند نتواند و مدام آن جا لشکری باشد به محافظت شهر و ولایت و مقابل شهر در میان رود نیل جزیره ای است چون باغی و اندر آن خرمایستان و زیتون و دیگر اشجار و زرع بسیار است و به دولاب آب دهند و جای با درخت است و آن جا بیست و یک روز بماندم که بیابانی عظیم در پیش بود و دویست فرسنگ تا لب دریا موسم آن بود که حجاج بازگشته بر اشتران به آن جا برسند و ما انتظار آن می داشتیم که جون آن استرها بازگردد به کرا گیریم و برویم

و چون به شهر اسوان بودم آشنایی افتاد با مردی که او را عبدالله محمدبن فلیج می گفتند مردی پارسا و با صلاح بود و از طریق منطق چیزی می دانست او مرا معاونت کرد در کرا گرفتن و همراه بازدید کردن وغیر آن و شتری به یک دینار و نیم کرا گرفتم و ازاین شهر روانه شدم پنجم ربیع الاول سنه اثنی و اربعین و اربعمایه

ناصرخسرو
 
۳۰۶

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۵۶ - عیذاب

 

هشتم ربیع الاول سنه اثنی و اربعین و اربعمایه به شهر عیذاب رسیدیم و از اسوان تا عیذاب که به پانزده روز آمدیم به قیاس دویست فرسنگ بود این شهر عیذاب بر کناره دریا نهاده است مسجد آدینه دارد و مردی پانصد در آن باشد و تعلق به سلطان مصر داشت و باجگاهی است که از حبشه و زنگبار و یمن کشتی ها آن جا آید و از آن جا بر اشتران بارها بدین بیابان که ما گذشتیم برند تا اسوان و از آنجا در کشتی به آب نیل به مصر برند

و بر دست راست این شهر چون روی به قبله کنند کوهی است و پس آن کوه بیابانی عظیم و علف خوار بسیار و خلقی بسیارند آنجا که ایشان را بجاویان گویند و ایشان مردمانی اند که هیچ دین و کیش ندارند و به هیچ پیغمبر و پیشوا ایمان نیاورده اند از آن که از آبادانی دورند و بیابانی دارند که طول آن از هزار فرسنگ زیاده باشد و عرض سیصد فرسنگ و در این همه بعد دو شهرک خرد بیش نیست که یکی را از آن بحرالنعام گویند و یکی دیگر را عیذاب طول این بیابان از مصر است تا حبشه و آن از شمال است تا جنوب و عرض از ولایت نوبه تا دریای قلزم از مغرب تا مشرق و این قوم بجاهان در آن بیابان باشند مردم بد نباشند و دزدی و غارت نکنند به چهارپای خود مشغول و مسلمانان و غیرهم کودکان ایشان را بدزدند و به شهرهای اسلام برند و بفروشند

و این دریای قلزم خلیجی است که از محیط به ولایت عدن شکافته است و در جانب شمال تا آنجا که این شهرک قلزم است بیامده و این دریا را هر جا که شهری بر کنارش است بدان شهر باز می خوانند مثلا جایی به قلزم باز می خوانند و جایی به عیذاب و جایی به بحر النعام گفتند در این دریا زیادت از سیصد جزیره باشد و از آن جزایر کشتی ها می آیند و روغن و کشک می آورند و گفتند آنجا گاو و گوسپند بسیار دارند و مردم آن جا گویند مسلمانند بعضی تعلق به مصر دارند و بعضی به یمن و در این شهرک عیذاب آب چاه و چشمه نباشد الا آب باران و اگر گاهی آب باران منقطع باشد آن جا بجاهان آب آرند و بفروشند و تا سه ماه که آن جا بودم یک خیک آب به یک درم خریدیم و به دو درم نیز از آن که کشتی روانه نمی شد باد شمال بود و ما را باد جنوب می بایست

مردم آن جا آن وقت که مرا دیدند گفتند مارا خطیبی می کن با ایشان مضایقه نکردم و با ایشان در آن مدت خطابت می کردم تا آن گاه که موسم رسید و کشتی ها روی به شمال نهادند و بعد از آن به جده شدم

ناصرخسرو
 
۳۰۷

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۵۷ - جده

 

گفتند شتر نجیب هیچ جای چنان نباشد که در آن بیابان و از آن جا به مصر و حجاز برند و در این شهر عیذاب مردی مرا حکایت کرد که بر قول او اعتماد داشتم گفت وقتی کشتی از این شهر سوی حجاز می رفت و شتر می بردند به سوی امطر مکه و من در آن کشتی بودم شتری از آن بمرد مردم آن را به دریا انداختند ماهی در حال آن را قو برد چنان که یک پای شتر قدری بیرون از دهانش بود ماهی دیگر آمد و آن ماهی را که شتر فرو برده بود فرو برد که هیچ اثر از آن برو پدید نبود و گفت آن ماهی را قرش می گفتند هم بدین شهر پوست ماهی دیدم که به خراسان آن را سفن می گویند و گمان می بردیم به خراسان که آن نوعی از سوسمار است تا آنجا بدیدم که ماهی بود و همه پرها که ماهی را باشد داشت

در وقتی که من به شهر اسوان بودم دوستی داشتم که نام او ذکر کرده ام در مقدمه او را ابوعبدالله محمدبن فلیج می گفتند چون از آن جا به عیذاب همی آمدم نامه نوشته بود به دوستی یا وکیلی که او را به شهر عیذاب بود که آنچه ناصر خواهد به وی دهد و خطی بستاند تا وی را محسوب باشد من چون سه ماه در این شهر عیذاب بماندم و آنچه داشتم خرج کرده شد از ضرورت آن کاغذ را بدان شخص دادم او مردمی کرد و گفت والله او را پیش من چیز بسیار است چه می خواهی تا به تو دهم تو به من خط ده ...

... و این فصل بدان نوشتم تا خوانندگان بدانند که مردم را بر مردم اعتماد است و کرم هر جای باشد و جوانمردان همیشه بوده اند و باشند

جده شهری بزرگ است و باره ای حصین دارد بر لب دریا و در او پنج هزار مرد باشد بر شمال دریا نهاده است و بازار ها نیک دارد و قبله مسجد آدینه سوی مشرق است و بیرون از شهر هیچ عمارت نیست الا مسجدی که معروف است به مسجد رسول الله علیه الصلوة و السلام و دو دروازه است شهر را یکی سوی مشرق که رو با مکه دارد و دیگر سوی مغرب که رو با دریا دارد و اگر از جده بر لب دریا سوی جنوب بروند به یمن رسند به شهر صعده و تا آن جا پنجاه فرسنگ است و اگر سوی شمال روند به شهر جار رسند که از حجاز است و بدین شهر جده نه درخت است و زرع هرچه به کار آید از رستا آرند و از آن جا تا مکه دوازده فرسنگ است و امیر جده بنده امیر مکه بود و او را تاج المعالی بن ابی الفتوح می گفتند و مدینه را هم امیر وی بود و من به نزدیک امیر جده شدم و با من کرامت کرد و آن قدر باجی که به من می رسید از من معاف داشت و نخواست چنان که از دروازه مسلم گذر کردم چیزی به مکه نوشت که این مردی دانشمند است از وی چیزی نشاید بستدن

روز آدینه نماز دیگر از جده برفتم یکشنبه سلخ جمادی الاخر به در شهر مکه رسیدیم و از نواحی حجاز و یمن خلق بسیار عمره را در مکه حاضر باشد اول رجب و آن موسمی عظیم باشد و عید رمضان همچنین و به وقت حج بیایند و چون راه ایشان نزدیک و سهل است هر سال سه بار بیایند

ناصرخسرو
 
۳۰۸

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۵۹ - صفت زمین عرب و یمن

 

صفت زمین عرب و یمن چون از مکه به جانب جنوب روند به یک نزل به ولایت یمن رسند و تالب دریا همه ولایت یمن است و زمین یمن و حجاز به هم پیوسته است

هر دو ولایت تازی زبانند و در اصطلاح زمین یمن را حمیر گویند و زمین حجاز را عرب وسه جانب این هر دو زمین دریاست و این زمین چون جزیره ای است اول جانب شرقی آن دریای بصره است و غربی دریای قلزم که ذکر آن در مقدمه رفت که خلیجی است و جانب جنوبی دریای محیط است و طول این جزیره که یمن و حجاز است از کوفه باشد تا عدن مقدار پانصد فرسنگ از شمال به جنوب و عرض آن که از مشرق به مغرب است از عمان است تا به جار مقدار چهار صد فرسنگ باشد و زمین عرب از کوفه تا مکه است و زمین حمیر از مکه تا عدن و در زمین عرب آبادانی اندک است و مردمانش بیابانی و صحرا نشینند و خداوند ستور چهارپا و خیمه و زمین حمیر سه قسم است یک قسم را از آن تهامه گویند و این ساحل دریای قلزم است بر جانب مغرب و شهرها و آبادانی بسیار است چون صعده و زیبد و صنعا و غیره و این شهرها بر صحراست و پادشاه آن بنده حبشی بود از آن پسر شاددل و دیگر قسم از حمیر کوهی است که آن را نجد گویند و اندر او دیولاخ ها و سردسیر ها باشد و جاهای تنگ و حصارهای محکم وسیوم قسم از سوی مشرق است و اندر آن شهر های بسیار است چون نجران و عثر و بیشه و غیر آن و اندر این قسم نواحی بسیار است و هر ناحیتی ملکی و رییسی دارد و آن جا سلطانی و حاکمی مطلق نیست قومی مردم باشند به خود سر و بیش تر دزد و خونی و حرامی و این قسم مقدار دویست فرسنگ در صد و پنجاه برآید و خلقی بسیار باشد و همه نوع و قصر غمدان به یمن است به شهری که آن را صنعا گویند و از آن قصر اکنون بر مثال تلی مانده است در میان شهر و آن جا گویند که خداوند این قصر پادشاه همه جهان بوده است و گویند که در آن تل گنج ها و دفینه ها بسیار است و هیچ کس دست بر آن نیارد بردن نه سلطان و نه رعیت و عقیق بدین شهر صنعا کنند و آن سنگی است که از کوه ببرند و در میان ریگ بر تابه به آتش بریان کنند و در میان ریگ به آفتابش پرورند و به چرخ بپیرایند و من به مصر دیدم که شمشیری به سوی سلطان آورده بودند از یمن که دسته و برچک او از یک پاره عقیق سرخ بود مانند یاقوت

ناصرخسرو
 
۳۰۹

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۶۰ - صفت مسجد الحرام و بیت کعبه

 

صفت مسجد الحرام و بیت کعبه گفته ایم که خانه کعبه در میان مسجد حرام و در میان شهر مکه در طول آن است از مشرق به مغرب و عرض آن شمال به جنوب اما دیوار مسجد قایمه نیست و رکن ها در مالیده است تا به مدوری مایل است زیرا که چون در مسجد نماز کنند از همه جوانب روی به خانه باید کرد و آن جا که مسجد طولانی تر است از باب الندوه که سوی شمال است تا به باب بنی هاشم چهارصد و بیست و چهار ارش است و عرضش از باب اندوه که سوی شمال است تا به باب الصفا که سوی جنوب است و فراخ تر جایش سیصد و چهار ارش است و سبب مدوری جایی تنگ تر نماید جای فراخ تر و همه گرد بر گرد مسجد سه رواق است به پوشش به عمودهای رخام برداشته اند و میان سرای را چهار سو کرده و درازی پوشش که به سوی ساحت مسجد است به چهل و پنج طاق است پهنایش به بیست و سه طاق و عمودهای رخام تمامت صد و هشتاد و چهار است و گفتند این همه عمودها را خلفای بغداد فرمودند از جانب شام به راه دریا بردن و گفتند چون این عمودها به مکه رسانیدند آن ریسمان ها که در کشتی ها و گردونه ها بسته بودند و پاره شده بود چون بفروختند از قیمت آن شصت هزار دینار مغربی حاصل شد و از جمله آن عمودها یکی در آن جاست که باب الندوه گویند ستونی سرخ رخامی است گفتند این ستون را همسنگ دینار خریده اند و به قیاس آن یک ستون سه هزار من بود مسجد حرام را هیجده در است همه به طاق ها ساخته اند بر سر ستون های رخام و بر هیچ کدام دری ننشانده اند که فراز توان کرد برجانب مشرق چهار در است از گوشه شمالی باب النبی و آن به سه طاق است بسته و هم بر این دیوار گوشه جنوبی دری دیگر است که آن را هم باب النبی گویند و میان آن دو درصد ارش بیش است و این در به دو طاق است و چون از این در بیرون شوی بازار عطاران است که خانه رسول علیه السلام در آن کوی بوده است و بدان در به نماز اندر مسجد شدی و چون از این در بگذری هم بر این دیوار مشرقی باب علی علیه السلام است و این آن در است امیرالمومنین علی علیه السلام در مسجد رفتی به نماز و این در به سه طاق است و چون از این در بگذری بر گوشه مسجد مناره ای دیگر است بر سر سعی از آن مناره که به باب بنی هاشم است تا بدین جا بیاید شتافتن و این مناره هم از آن چهارگانه مذکور است و بر دیوار جنوبی که آن طول مسجد است هفت در است نخستین بر رکن که نیمگرد کرده اند باب الدقاقین است و آن به دو طاق است و چون اندکی به جانب غربی بر وی دری دیگر است به دو طاق و آن را باب الفسانین گویند و همچنان قدری دیگر بروند باب الصفا گویند و این در را پنج طاق است و از همه این طاق میانین بزرگ تر است و جانب او دو طاق کوچک و رسول الله علیه السلام از این در بیرون آمده است که به صفا شود و دعا کند و عتبه این طاق میانین سنگی سپید است عظیم و سنگی سیاه بوده است که رسول علیه السلام پای مبارک خود بر آن جا نهاده است و آن سنگ نقش قدم متبرک او علیه السلام گرفته و آن نشان قدم را از آن سنگ سیاه ببریده اند و در آن سنگ سپید ترکیب کرده چنان که سرانگشت های پا اندرون مسجد دارد و حجاج بعضی روی بر آن نشان قدم نهند و بعضی پای تبرک را و من روی بر آن نشان نهادن واجب تر دانستم و ازباب الصفا سوی مغرب مقداری دیگر بروند باب الطوی است به دو طاق

و برابر این سرای ابوجهل است که اکنون مستراح است بر دیوار مغربی که آن عرض مسجد است سه در است نخست آن گوشه ای که با جنوب دارد باب عروه به دو طاق است به میانه این ضلع باب ابراهیم علیه السلام است به سه گوشه طاق و بر دیوار شمالی که آن طول مسجد است چهار در است بر گوشه مغربی باب الوسیط است به یک طاق چون از آن بگذری سوی مشرق باب العجله است به یک طاق و چون از آن بگذری به میانه ضلع شمالی باب الندوه به دو طاق و چون از آن بگذری باب المشاوره است به یک طاق و چون به گوشه مسجد رسی شمالی مشرقی دری است باب بنی شیبه گویند و خانه کعبه به میان ساحت مسجد است مربع طولانی که طولش از شمال به جنوب است و عرضش از مشرق به مغرب و طولش سی ارش است و عرض شانزده و در خانه سوی مشرق است و چون در خانه روند رکن عراق بر دست راست باشد و رکن حجرالاسود بر دست چپ و رکن مغربی جنوبی را رکن یمانی گویند و رکن شمالی مغربی را رکن شامی گویند و حجرالاسود در گوشه دیوار به سنگی بزرگ اندر ترکیب کرده اند و در آن جا نشانده چنان که حجرالاسود در گوشه دیوار به سنگی بزرگ اندر ترکیب کرده اند و در آن جا نشانده چنان که چون مردی تمام قامت بایستد با سینه او مقابل باشد و حجرالاسود به درازی یک دستی و چهارانگشت باشد و به عرض هشت انگشت باشد و شکلش مدور است و از حجرالاسود تا در خانه چهار ارش است و آن جا را که میان حجرالاسود و در خانه است ملتزم گویند و در خانه از زمین به چهار ارش برتر است چنان که مردی تمام قامت بر زمین ایستاده بر عتبه رسد و نردبان ساخته اند از چوب چنان که به وقت حاجت در پیش نهند تا مردم بر آن برروند و در خانه روند و آن چنان است که به فراخی ده مرد بر پهلوی هم به آن جا برتوانند رفت و فرود آیند و زمین خانه بلند است بدین مقدار که گفته شد

ناصرخسرو
 
۳۱۰

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۷۸ - حدود لحسا

 

و چون از لحسا به جانب مشرق روند هفت فرسنگی دریاست اگر در دریا بروند بحرین باشد و آن جزیره ای است پانزده فرسنگ طول آن و شهری بزرگ است و نخلستان بسیار دارد و مروارید از آن دریا برآورند و هرچه غواصان برآوردندی یک نیمه سلاطین لحسا را بودی و اگر از لحسا سوی جنوب بروند به عمان رسند و عمان بر زمین عرب است و لیکن سه جانب او بیابان و بر است که هیچ کسی آن را نتواند بریدن و ولایت عمان هشتاد فرسنگ در هشتاد فرسنگ است و گرمسیر باشد و آن جا جوز هندی که نارگیل گویند روید و اگر از عمان به دریا روی فرا مشرق روند به بارگاه کیش و مکران رسند و اگر سوی جنوب روند به عدن رسند و اگر جانب دیگر به فارس رسند

ناصرخسرو
 
۳۱۱

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۸۲ - گرمابه‌بان ما را به گرمابه راه نداد

 

و چون به آن جا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم و سه ماه بود که موی سر بازنکرده بودیم و خواستم که در گرمابه روم باشد که گرم شوم که هوا سرد بود و جامه نبود و من و برادرم هریک به لنگی کهنه پوشیده بودیم و پلاس پاره ای در پشت بسته از سرما گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد خرجینکی بود که کتاب در آن می نهادم و بفروختم و از بهای آن درمکی چند سیاه در کاغذی کردم که به گرمابه بان دهم تا باشد که ما را دمکی زیادت تر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود باز کنم چون آن درمک ها پیش او نهادم در ما نگریست پنداشت که ما دیوانه ایم گفت بروید که هم اکنون مردم از گرمابه بیرون آیند و نگذاشت که ما به گرمابه در رویم از آن جا با خجالت بیرون آمدیم و به شتاب برفتیم کودکان بر در گرمابه بازی می کردند پنداشتند که ما دیوانگانیم در پی ما افتادند و سنگ می انداختند و بانگ می کردند ما به گوشه ای باز شدیم و به تعجب در کار دنیا می نگریستیم و مکاری از ما سی دینار مغربی می خواست و هیچ چاره ندانستیم جز آن که وزیر ملک اهواز که او را ابوالفتح علی بن احمد می گفتند مردی اهل بود و فضل داشت از شعر و ادب و هم کرمی تمام به بصره آمده با ابناء و حاشیه و آن جا مقام کرده اما در شغلی نبود پس مرا در آن حال با مردی پارسی که هم از اهل فضل بود آشنایی افتاده بود و او را با وزیر صحبتی بودی و هر وقت نزد او تردد کردی و این پارسی هم دست تنگ بود و وسعتی نداشت که حال مرا مرمتی کند احوال مرا نزد وزیر باز گفت چون وزیر بشنید مردی را با اسبی نزدیک من فرستاد که چنان که هستی برنشین و نزدیک من آی من از بدحالی و برهنگی شرم داشتم و رفتن مناسب ندیدم رقعه ای نوشتم و عذری خواستم و گفتم که بعد از این به خدمت رسم و غرض من دو چیز بود یکی بینوایی دوم گفتم همانا او را تصور شود که مرا در فضل مرتبه ای است زیادت تا چون بر رقعه من اطلاع یابد قیاس کند که مرا اهلیت چیست تا چون به خدمت او حاضر شوم خجالت نبرم در حال سی دینار فرستاد که این را به بهای تن جامه بدهید از آن دو دست جامه نیکو ساختم و روز سیوم به مجلس وزیر شدیم مردی اهل و ادیب و فاضل و نیکو منظر و متواضع دیدیم و متدین و خوش سخن و چهار پسر داشت مهترین جوانی فصیح و ادیب و عاقل و او را رییس ابوعبدالله احمد بن علی بن احمد گفتندی مردی شاعر و دبیر بود و خردمند و پرهیزکار ما را نزدیک خویش بازگرفت و از اول شعبان تا نیمه رمضان آن جا بودیم و آن چه آن اعرابی کرای شتر بر ما داشت به سی دینار هم این وزیر بفرمود تا بدو دادند و مرا از آن رنج آزاد کردند خدای تبارک و تعالی همه بندگان خود را از عذاب قرض و دین فرج دهاد بحق الحق و اهله و چون بخواستم رفت ما را به انعام و اکرام به راه دریا گسیل کرد چنان که در کرامت و فراغ به پارس رسیدیم از برکات آن آزاد مرد که خدای عز وجل از آزادمردان خوشنود باد

ناصرخسرو
 
۳۱۲

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۸۵ - صفت مد و جزر بصره و جوی های آن

 

صفت مد و جزر بصره و جوی های آن دریای عمان را عادت است که در شبان روزی دو باره مد برآورد چنان که مقدار ده گز آب ارتفاع گیرد و چون تمام ارتفاع گیرد به تدریج جزر کند و فرو نشستن گیرد تا ده دوازده گز و آن ده گز که ذکر می رود به بصره بر عمودی با دید آید که آن را قایم کرده باشند پای دیواری و الا اگر زمین هامون بود و نه بلندی بود عظیم دور برود چنان است که دجله و فرات که نرم می روند چنان که بعضی مواضع محسوس نیست که به کدام طرف می روند چون دریا مد کند قرب چهل فرسنگ آب ایشان مد کند و چنان شوند که پندارند بازگشته است و به بالا بر می رود اما به مواضع دیگر از کنارهای دریا به نسبت بلندی و هامونی زمین باشد هر کجا هامون باشد بسیار آب بگیرد و هرجا بلند باشد کم تر گیرد و این مد و جزر گویند تعلق به قمر دارد که به هر وقت قمر بر سمت راس و رجل باشد و آن عاشر و رابع است آب در غایت مد باشد و چون قمر بر دو افق یعنی مشرق و مغرب باشد غایت جزر باشد دیگر آن که چون قمر در اجتماع و استقبال شمس باشد آب در زیادت باشد یعنی مد در این اوقات بیش تر باشد و ارتفاع بیش گیرد و چون در تربیعات باشد آب در نقصان باشد یعنی به وقت مد علوش چندان نباشد و ارتفاع نگیرد که به وقت اجتماع و استقبال بود و جزرش از آن فروتر نشیند که به وقت اجتماع و استقبال می نشست پس بدین دلایل گویند که تعلق این مد و جزر از قمر است و الله تعالی اعلم

ناصرخسرو
 
۳۱۳

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۸۹ - آبادان

 

و به عبادان رسیدیم و مردم از کشتی بیرون شدند و عبادان بر کنار دریا نهاده است چون جزیره ای که شط آن جا دو شاخ شده است چنان که از هیچ جانب به عبادان نتوان شد الا به آب گذر کنند و جانب جنوبی عبادان خود دریای محیط است که چون مد باشد تا دیوار عبادان آب بگیرد و چون جزر شود کم تر از دو فرسنگ دور شود و گروهی از عبادان حصیر خریدند و گروهی چیزی خوردنی خریدند

ناصرخسرو
 
۳۱۴

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۹۰ - پس از آبادان

 

دیگر روز صبحگاهی کشتی در دریا راندند و بر جانب شمال روانه شدیم و تا ده فرسنگ بشدند هنوز آب دریا می خوردند و خوش بود و آن آب شط بود که چون زبانه ای در میان دریا در می رفت و چون آفتاب برآمد چیزی چون گنجشک در میان دریا  پدید آمد چندان که نزدیک تر شدیم بزرگ تر می نمود و چون به مقابل او رسیدیم چنان که بر دست چپ به یک فرسنگ بماند باد مخالف شد و لنگر کشتی فرو گذاشتند و بادبان فروگرفتند پرسیدم که آن چه چیز است گفتند خشاب صفت او چهارچوب است عظیم از ساج چون هییت منجنیق نهاده اند مربع که قاعده آن فراخ باشد و سر آن تنگ و علو آن از روی آب چهل گز باشد و بر سر آن سفال ها و سنگ ها نهاده بعد از آن که آن را با چوب به هم بسته و بر مثال سقفی کرده و بر سر آن چهار طاقی ساخته که دیدبان بر آن جا شود و این خشاب بعضی می گویند که بازرگانی بزرگ ساخته است بعضی گفتند که پادشاهی ساخته است و غرض از آن دو چیز بوده است یکی آن که در آن حدود که آن است خاکی گیرنده است و دریا تنک چنان که اگر کشتی بزرگ به آن جا رسد بر زمین نشیند و شب آن جا چراغ سوزند در آبگینه چنان که باد در آن نتواند وزد و مردم از دور بینند و احتیاط کنند که کس نتواند خلاص کردن دوم آن که جهت عالم بدانند و اگر دزدی باشد ببینند و احتیاط کنند و کشتی از آن جا بگردانند

ناصرخسرو
 
۳۱۵

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۹۱ - مهروبان

 

و چون از خشاب بگذشتیم چنان که ناپدید شد دیگری بر شکل آن پدید آمد اما بر سر این خانه گنبدی نبود همانا تمام نتوانسته اند کردن و از آن جا به شهر مهروبان رسیدیم شهری بزرگ است بر لب دریا نهاده بر جانب شرقی و بازاری بزرگ دارد و جامعی نیکو اما آب ایشان از باران بود و غیر از آب باران چاه و کاریز نبود که آب شیرین دهد ایشان را حوض ها و آبگیرها باشد که هرگز تنگی آب نبود و در آن جا سه کاروانسرای بزرگ ساخته اند هر یک از آن چون حصاری است محکم و عالی و در مسجد آدینه آن جا بر منبر نام یعقوب لیث دیدم نوشته پرسیدم از یکی که حال چگونه بوده است گفت که یعقوب لیث تا این شهر گرفته بود ولیکن دیگر هیچ امیر خراسان را آن قوت نبوده است و در این تاریخ که من آن جا رسیدم این شهر به دست پسران باکالیجار بود که ملک پارس بود و خواربار یعنی ماکول این شهر از شهر ها و ولایت ها برند که آن جا به جز ماهی چیزی نباشد و این شهر باجگاهی است و کشتی بندان و چون از آن جا به جانب جنوب بر کنار دریا بروند ناحیت توه و کازرون باشد و من در این شهر مهروبان بماندم به سبب آن که گفتند راه ها ناایمن است از آن که پسران باکالیجار را با هم جنگ و خصومت بود و هر یک سری می کشیدند و ملک مشوش گشته بود

ناصرخسرو
 
۳۱۶

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۸۰ - صف شصت و چهارم

 

بباید دانستن که شرف و بها و تمامی و بی نیازی مر عقل کل را بدان است که او مبدع است و هیچ چیز برو میانجی نیست و چون حال چنین است روا نیست که هیچ چیز که ازو فرود است بدین مرتبت عقل رسد و همه چیزها فرود ازوست از نفس و جز نفس و گر نفس به مرتبت عقل رسد آن گاه لازم آید که مبدع جوهری دیگر باشد و نه این باشد که نفس همچو شد و نیز مادت نفس از ابداع محض باید بی میانجی عقل باید که نفس همان فضیلت نیابد که عقل یافته است بر رسیدن نفس به مرتبت عقل محال است و نیز عقل اندر آفرینش برابر ذوات است و نفس برابر همت هاست و همت ها را رسیدن نیست اندر منزلت ذوات از بهر آنک ذات اندر سه سال زمان ثابت باشد اندر پس نفس که همت است نرسد به مرتبت عقل که مانند ذات است و چون نفس که او جفت عقل است به مرتبت عقل نرسد آنچ فرود از نفس است کمتر رسد به مرتبت عقل و نیز عقل برابر هلیت است اعنی هستی و نفس برابر ماهیت است اعنی چه چیزی و چه چیزی گرفتار است ببند جنس ها و نوع ها و طبیعت بر ماهیت محیط است و هلیت بیرون است از طبیعت و آنچ بیرون طبیعت باشد شریف تر از آن باشد که آنچ از اندرون طبیعت باشد پس نفس نرسد به مرتبت عقل که نفس به منزلت هلیت است و هر کجا ماهیت باشد آنجا هلیت باشد و کجا هلیت باشد آنجا ماهیت نباشد و نیز آنست که نفس مر عقل راست و عقل مر نفس را نیست و چیزی کز جهت ذات خویش به چیزی دیگر بازبسته باشد به منزلت آن چیز که بدو باز بسته باشد نتواند رسیدن پس نفس به منزلت عقل نرسد که عقل متحد است به کلمت مبدع حق و مبدع حق کلمت خویش را دور کرده است از گرانه شدن چنانکه گفت قوله قل لو کان البحر مدادا لکلمات ربی لنفد البحر قبل أن تنفد کلمات ربی و لو جینا بمثله مدادا گفت که بگو اگر دریا مداد باشد مر سخن های پروردگار مرا اسپری شود دریا پیش از آنکه اسپری شود سخن های پرودگار من و اگر ماننده آن مدد فرستادیمی مرورا و چیزی که او را کناره باشد رسیدن بدو ناممکن باشد از بهر آنک رسیدن بدو کناره شدن او بود و ایزد تعالی نفی کرد کناره شدن او پس هیچ چیز به مرتبت عقل نرسد

ناصرخسرو
 
۳۱۷

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۱۱۵ - صف نود و یکم

 

گوییم که پیوستن تایید از عالم علوی شریفتر است از پیوستن قوتهای ستارگان آسمان بزایشهای طبیعی و لکن نزدیک گردانیدن و هم را این دو حال یک بدیگر نزدیک اند و مردم همی یابد مرقوتها را اندر زایشهای عالم کز افلاک و انجم بدیشان پیوسته است و همی داند مردم که مرنبات را و حیوان را و بیشتر مردم را از چگونگی پیوستن آن قوتها خبر نیست و همی یابد هر شخصی از زایشها از آثار قوتها و حرکتهای کواکب بقدر آن اثر کاندروست از لطافت و کثافت تا هر یکی از آن پدیدار کند از صورت خویش آنچ اندر موجود است از قوتها و خاصیتهای طبیعی پس همچنین تایید اندر یافت از عالم روحانی مر گوهر های روحانی راکه پیوسته شد بشخصهای مردم همچنانک نیافتیم چیزی از زایشهای عالم سفلی که او را قوتی بود که بدان قوت مرین عالم را خدمت توانست فرمودن و منفعتها که صانع اندرو تقدیر کردهاست مر آنرا توانست آوردن جز این شخص مردم که او مر طبایع را هر یکی جدا جدا کار بست چون آتش را در پختن چیزهای خام و شناختن رنگها و گداختن گوهرها و جز آن و چون نر باد راکار بست که بر آبهای عظیم بگذشت و کشتیها گران را اندر دریا بدو راند وبرو آسیاها ساخت و جز آن وچون مر خاک را کزو چندین بناهای عجیب ساخت و گوهرهای پر فایده ازو بیرون آوردند هممه منافع و عجایب عالم بآشکارا شدن مردم آشکارا شد همچنین نیافتیم از هیچ شخصی از شخصهای مردم کسی که او را ممکن بود خدمت فرمودن و کاربستن مر عالم روحانی را و بیرون آوردن منفعتها را که صانع اندرو تقدیر کرده است مگر پیغمبران را علیهم السلام که ایشان بسخن منطقی که بیاوردند هر چیزی را ازین عالم بجایگاه خویش بنهادند و پدید آوردند سیاستهای عجب و حکمتها که اندر آنست کمال عالم روحانی و پیدا کردن آن منفعتها ازیشان علیهم السلام بود و بس و آغاز پیوستن تایید به مویدان زبان باشد که او توانا باشد بر بیرون آوردن چیزهای پوشیده نه از راه حواس چنانک بحس دلیل کند بر چیزهای پوشیده بلک موید بتایید آنگه رسد که نفس او محسوسات را فراموش کند و از حس جدا ماند بوقت بیرون آوردن آنچ بدو پیوسته شود از عالم علوی و رغبت کند اندر معقولات آن معقولات که آن اندر آویخته نباشد بچیزهای هیولانی چنانک معروفست میان علماء دینی که چون رسول مصطفی صلی الله علیه و اله برو وحی آمدی گونه روی او بگشتی و بحالی شدی میان خفتگی و بیداری و عرق از اندامهای او بگشادی و به هیچ چیز ننگریستی تا باز بهوش آمدی آن وقت آنچ بوحی بدو رسیده بدی بزبان عبارت کردی پس آن ازو علیه السلام دلیل بود بدانچ گفت از محسوسات بر معقولات دلیل گرفت و فرق میان دانایان ناموید و دانای ناموید آنست که دانای موید اندر مانده است بنگاه داشتن علمها و حکمتهای خویش بدلیل گرفتن از محسوسات دانای موید را آن حاجت نیست اندر ذات خویش بیرون آوردن حکمتها معقول بر آنچ از برتر از آن دلیل گیرد تا از محسوس برمعقول یاری خواهد ولکن باشد که اندر نفس موید چیزی روحانی پدید آید از بهر بیان کردن حکمتی یا مانند کردن چیزی را که موید چاره نیابد از عبارت آن بچیزی محسوس که اگر آن عبارت نه از طریق محسوسات کند مردمان زمانه ندانند و صورت بندرد اندر نفسهای ایشان آنچ مران موید را صورت بسته است مگر آن وقت که مر آنرا ماننده کند بمحسوسی و تا ایشان آن چیز را بخلاف آن نبینند موید مر ایشانرا خبر دهد عیان خویش نهانند و خبر او بپذیرند و گر پیوستن تایید بموید از جهت حواس بودی خبرهای ایشان را فضیلت نبودی که بر عیان خلق گذشتی پس پیستن تایید بمویدان از جهت حواس است و آن منطق محض است که پیامبران علیهم السلام نتوانستند پذیرفتن مگر بسخن تالیفی که ایشان مران را بحروف بگزارند و نیز پیوستن تایید بموید نگاه کردن ایشان باشد اندر شخصهای عالم از نبات و حیوان و مردم کزان نگاه گردن موید بگشاید از علم غیب چیزهای که آفرینش آن چیز از بهر علم بودست کو نا موز و جا کول شود بدان نگرستن از سرهای بسیار و نیز باشد که موید سخنی بشنود از کسی که آنکس خود معنی آن نداند و موید را بگشاید از آن سخن چیزی عجیب و زان در او گشاده شود اصلی که واجب شود بر خلق کاربستن آن اندر دوران موید ورین گونه باشد شناختن چگونگی پیوستن تایید بموید اندر عالم

ناصرخسرو
 
۳۱۸

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۱۲۵ - صف نود و نهم

 

سخن اندر پرورش نفس و معالجت مرو را برابر باید با پرورش جسد و معالجت مرورا از بهر آنک جسد کالبد است مر نفس را و کالبد ماننده باشد مر جسد را که اندرو باشد پس گوییم که چون جسد مردم از راستی بشود و طبایع اندرو میل کند از اعتدال درستی و قوت ازو بشود تا بر طبیب حکیم واجب شود باز داشتن مر بیمار را از آنچ مرورا آرزو شود و تکلیف کردن مرورا از خوردن داروهای تلخ و ناخوش آنچ او مرورا نخواهد تا بدین دو به تن درستی باز رساند پس فرمان آن طبیب و باز داشتن او مران بیمار را از آنچ او خواهد بر مثال غلی باشد بر دست او و قیدی باشد بر پای او اندر وقت بیمار ی و چون درست گشت و به حال خویش باز آمد طبیب آن غل و بند ازو بر گیرد و دست او بدانچ مرو را آرزو شود از طعام و شراب گشاده کند و خوردن داروی ناخوش مرورا عفوکند پس همچنین است حال نفس ها که بدین جسدها پیوسته اند که چون اندر زمانی مر عالم خویش را نفسها فراموش کنند بر عالم طبیعت عاشق شوند و بدو میل کنند پرستش از ایشان مر مبدع حق را فرو اند و مرورا به آفریدگان برابر کنند اندر صفات چنانک امروز همی کنند بیشتر از این امت که خداوند را تعالی صفت مخلوقات همی دهند و همی پندارند که ایشان موحدان اند از عاشقی که برین عالم شده اند و مردم چون چیزی را دوست دارد آن چیز به چشم سخت نیکو نماید پس صفت کردن امت نادان مر ایزد را تعالی به صفت خلق از قادر و عالم وحق و جز آن گواهی همی دهد بر فتنه شدن ایشان برین عالم که این همه صفت زایشهای اوست تا واجب شد بر فرستادن طبیب سوی نفسهای خلق از پیامبران حق علیهم السلام تا باز دارند مر ایشان را از بعضی از چیزهای که آنرا جوینده اند و مباح گشتن ایشان را از طاعت آنچه مر آنرا دشوار دارند و اندر هر زمانی رسولی مر ایشان را ریاضت همی کند تا نفسها را بدان ریاضت پاک شدن باشد از بیماری نادانی و میل او سوی عالم طبیعی و چون زمانی که اندر او آفات تشبیه و تعطیل بر نفوس اوفتاده است بگذرد و نفسها به توحید و تقدیس ایزد تعالی رسد این بندها و غلها از دیو بر گیرد و از ایشان عبادات باندیشه پاک و خاطر روشن پسنده کنند و ز جسد بر آن اندیشه اشارت و مثال بخواهند چنانک خدای تعالی همی گوید اندر فضل مصطفی صل الله علیه و آله که این غلها از خلق بر گیرد مر آن شریعتهای گذشته را همی اغلال و اصر خواند قوله و یضع عنهم اصرهم و الغلال التی کانت علیهم گفت رسول علیه السلام فرو نهد غلها که بریشان بود و آن فرو گرفتن بند و غل از امت او صل الله علیه و آله پیدا آمد بر آنچ توحید اندر طریق حق بغایت رسد اندر برج شهادت که اندرو مجموع نفی و اثبات است و آن تشبیه و تعطیل باشد و چون توحید ازین دو آلایش پاک بود شهادت باخلاص آنست و هر که حق را از خاندان نبوت نپذیرفت بدین دو دریا غرق شد و هر که اندر کشتی نوح دور خویش آمد ازین هر دو غرفه شدن رسته گشت و چون کار بزمان خداوند قیامت علی ذکره السلام رسد و تشبیه و تعطیل که بسبب سخن اندر شهادت آمده است برخیزد و چون کار بر اندیشه افتد باقی بندها و غلها از امت برگیرد و خلق را نگه دارد بسیاست ربانی و قوت نفس قدسی و چون مر شریعت را بدو حال یافتیم از محکم و متشابه و محکم آن بود که عالم را بی آن صلاح نیست و متشابه آن بود که اگر آن نباشد روا باشد که ظاهر عالم را فسادی نیوفتد خواستیم که بدین جای میان محکم و متشابه شریعت فرق کنیم و پیدا کنیم که کدام بر گرفته شود از خلق بدان زمان که نفوس خلق عالم مر علم توحید را باخلاص پذیرا شوند و بگوییم که آنچ بر گیرند از شریعت چرا بر گیرد پس گوییم که شریعت بعضی عقلی است و بعضی وضعی عقلی چون حرام کردن کشتن مردم باشد و ستدن مال مردمان بنا حق و بستن نکاح میان مردمان و زنان که بستها بدان درست است و چون فروختن چیزها از زمین و جامه و جز آن و این چیزهای است که عالم را بی این نظام و راستی نیست وگر آن چیزها برگرفته شود نظام و راستی از عالم برگرفته شود و این چیزها اندر زیرامر و نهی است اعنی کن و مکن و وضعی چون آبدست و نماز و زکاه و حج و جز آن که این چیزهایست نهاده از بهر آن چیزها که پوشیده است در زیر آن و حج مسلمین به خانه خدای به مکه است همچنانک حج جهودان به بیت المقدس است و هر یکی ازین دو خانه آنست مر گروهی را که مر آن خانه را مانندی نیست و همچنین آتشخانها مرمغان را حج است و سبب این خانها که پرستشگاه خلق گشت آن بود که پیامبران دانستند که امت پس از ایشان به فریب دیوان فریفته شوند و از پس ایشان روند تا هر پیغمبری مر خانه بی را خدا نام کرد و خلق را بفرمود راهی بدان کردن تا بدان مر ایشان را دلیل باشد بر آنک امام حق یکی است و نشاید هر کسی را امام خواندن مگر آن یک تن که رسول بیان کند همچنانک روی اندر پرستش خدای سوی هر خانه نشاید کردن مگر بدان یک خانه که رسول مر آنرا خانه خدا خواند تا خلق بدانند که امام از خاندان رسول باشد و او خانه علم خدای باشد و چون خلق عالم چنان شوند که پادشاهی دیوان ازیشان برخیزد و امام زمانه حاجتمند نشود بنهان بودن از دشمنان و خلق مرورا گردن نهند و زیر فرمان او آیند آن وقت واجب شود خانه جسمی بر گرفتن که آن مثل است بر امام و همچنین روزه بر مسلمانان و جهودان و ترسایان و آتش پرستان و زمره مغان نشانست بر پوشیده داشتن حق از نادان و خاموشی از آن علم که سوی مردمان اندران زمان مر آنرا روایی نیست تا مومنان بدان سبب بر دست دشمنان هلاک نشوند خدای تعالی همی گوید برمز اندرین معنی قوله تعالی یا ایها النبی قل لازواجک و بناتک المومنین یدنین علیهن من جلابیبهن ذلک ادنی ان یعرفن فلا یوذین گفت ای پیغمبر بگوی مر زنان خویش را یعنی مر نقیبان دین را اندر وقت خویش و دخترانت را یعنی را یعنی لاحقان امان را زنان مومنان را یعنی مر داعیان را تا چادرهاشان بخویشتن نزدیک کنند یعنی که پوشیده باشند از دشمنان که آن نزدیکتر است بدانک بشناسندشان یعنی که پوشیده باشند از دشمنان که آن نزدیکتر است بدانک بشناسندشان یعنی تا آن ظاهریان ندانند پس رنجه ندارندشان و چون مر حق را پیدا آید پیدا آمدن خداوند قیامت و مومنان بتوانند که حق را آشکارا کنند و از دشمنان نترسند بدین سبب برخاستن این موضع باشد که او مثل است بر خاموش بودن همچنان تن شستن از جنابت فریضه است وزان وضعهاست و مثل است بر دور داشتن و پاک کردن مر خویشتن را و وقت پرداختم از آنک بگویی از علم حقیقت که بدان زایش نفسانی به حاصل آید از دعوی کردن آن مرتبت مر خویشتن را باز بستن مر آنرا با امامان حق هفتگانه بفرو ریختن آب بر هفت اندام خویش یعنی که علم حقیقت که آب پاک است بر آن کثل است مر امامان حق راست تا بر مثال مدعیان حق نباشد که امتدعوی کردند وگمان بردند که مر امام حق را اندران نصیب نیست و چون قایم حق آشکارا شود و وقت آید آن دوز بدو شکسته شود جز بفرمان او کسی دعوت نکند روا باشد که این نشانی که برو مثل است برخیزد فاما آبدست و نماز و زکاه هر چند کا از وضعیات است ماننده است بعقلیات از بهر آنک اندر آبدست پاکیزگی است مر تن از پلیدیها و اندرو پاکیزگی و پارسایی مر مفس راست و اندر زکاه دست گرفتن درماندگان است و پیدا کردن سخاوت شاید بود که این وضعیات بر گرفته نشود و شاید بود که بعضی ازو برگرفته شود اما هیچ کس را طاقت برگرفتن این نهادها نیست و نباشد مگر خداوند ثواب و عقاب را و هر که پیش از پدید آمدن او علیه افضل السلام اندرین چیزها تقصیر کند اندر لعنت و خشم او گرفتار شود اگر کسی پرسد که این بر گرفتنیها را قایم علیه افضل السلام بیکبار بر گیرد یا باوقات یگان یگان مر آنرا از امت همی افکند او را گوییم که مرین چیزها را قایم علیه افضل السلام بنفس خویش از خلق بر نگیرد ولکن امت چون هنگام بیابد بافتادن آن ازیشان شناسا شوند تا بوقت پیدا شدن او علیه افضل السلام آنچ برگرفتنی باشد بر گرفته شده باشد و چون هنگام پدید آمدن آن شریف شریفان باشد بندهای شریعت گشاده گردد و خلق مهمل شوند و خون ریختن میان خلق فاش گردد و عدل ورحمت از میان خلق بیرون شود و شر و خیانت آشکارا شود و دانایان و مومنان بیچاره ودرمانده شوند و نانان و منافقان برایشان غلبه گیرند و دانایان از دانش به نام بسنده کنند آن وقت خق بر اثر آن حال آشکارا شود و فرمان اندر عالم یکی شود چنانک خدای تعالی همی گوید قوله یوم لا تملک نفس لنفس شییا و الامر یومیذ لله همی گوید روزی باشد که هیچ نفسی را بر هیچ نفسی پادشاهی نباشد و فرمان آن روز خدای را باشد و دعوت به باطن محض باشد و هر کس کز علم حقیقت خبر ندارد و نتواند مر آنرا پذیرفتن و نتواند مر آنرا دفع کردن و بدو جهان ببلا آویخته شوند و فساد از عالم به پدید آمدن او علیه افضل السلام برخیزد از بهر آنک نفس کلی آمدن او به عقل کلی پیوسته شود و امروز شریعت به جهل برگرفته اند فردا به عدل و حق برگیرند و خود چنین واجب آید از بهر آنک مردم میانجی است میان دیوی و فریشتگی و امروز جهان دیوان دارند و فردا فرشتگان را باید داشتن

ناصرخسرو
 
۳۱۹

ناصرخسرو » زاد المسافرین » بخش ۹ - اندر قول هشتم- اندر هیولی

 

... اما جواب ما مر محمد زکریا را از آنچه گفت پدید آوردن صانع حکیم مر چیزها را به ترکیب از اجزای عالمی دلیل است بر آنکه ابداع متعذر است آن است که گوییم خردمند آن است که اندر آنچه گوید اندر اقاویل اندر علوم الهی و بر آن کتب سازد مر تامل و تانی را کاربندد تا حال را از محال بشناسدو مر نابودن محال را عجز و تعذر قدرت نام ننهد از بهر آنکه هر که مر او را اندک مایه عقل است داند که مر محال را سوی عجز و امتناع نسبتی نیست بر صانع حکیم و این قولی است مانند قول آنکه گویید خدای عاجز است از نرم کردن مر آهن را به آب و ما دانیم که این قولی محال است و اگر بودش ممتنع روا بودی امتناع خود واجب بودی نه امتناع و اگر چنین بودی آن گاه محال ممکن بودی و ممکن محال بودی و قول آن کس که بدانچه نبیند که اندر چیزی از چیزها جسمی پدید آید به ابداع نه از چیزی دلیل گیرد بر تعذر ابداع و عجز صانع چو قول آن کس باشد که بر عجز خدای از نرم شدن آهن به آب دلیل گیرد بدانچه هرگز ندید که خدای مر آهن را به آب نرم کرد بی هیچ تفاوتی و این هر دو محال است و مر محال را به نابودن بر عجز قدرت او از آن دلیل نشاید گرفتن که جهل باشد و هم چنانکه نرم کردن آهن به آب محال است اندر این عالم به ابداع نیز جسمی پدید آوردن محال است و لیکن مر این راه باریک را آن بیند که خدای تعالی به نور دین حق دل او را روشن کرده باشد و من لم یجعل الله له نور افما له من نور

پس گوییم اندر برهان این قول که معلوم است اهل خرد را که این عالم جسم است به کلیت خویش که اندر او هیچ مکانی خالی نیست و تا جزوی از این اجسام از مکان خویش نرود جزوی دیگر جای او نگیرد نبینی که چو کوزه تنگ سر را به آب فرو بری هوا به تدریج از او همی برآید و آب همی بدو فرو شود تا چو همه هوا از او برآید پر آب شود و آن هوا کز کوزه برآید به جای آن آب همی بایستد کز حوض یا دریا به آن کوزه فرو شود و اگر مر سنگی را از آب به هوا برآری آن سنگ اندر هوا بدان سبب جای یابد که آب به برکشیدن آن سنگ از او همی فرو نشیند و ژرف بینان را معلوم است که اندر این عالم هیچ جای خالی نیست و چو حال این است محال باشد گفتن که چرا صانع حکیم به ابداع شخصی همی پدید نیارد همی دانیم که ابداع متعذر است بل که باید گفتن که ابداع-اعنی پدید آوردن جسمی نه از این اجسام- اندر این عالم محال است از بهر آنکه اندر این عالم مر جسمی را به جز این که هست جای نیست از بهر آنکه جسم جوهری میانه نیست البته و اگر خدای تعالی چیزی جسمی به ابداع پدید آرد آن چیز اندر این عالم جای نباید و اگر چیزی دیگر اندر این عالم گنجد لازم آید که اندر مکان یک جسم دو جسم بگنجد و این هم چنان است اندر محالی که نرم کردن آهن است به آب بل که از آن محال تر است و چو ظاهر کردیم که روا نیست که جسمی مبدع اندر این عالم گنجد پیدا شد که ابداع اندر این عالم که ملاست محال است پس گوینده این قول محال جوی است و محال جوی جاهل باشد

و چو صانع حکیم مر این جوهر متجزی را مایه پدید آوردن صورت های متفاوت المقادیر ساخته است و مر چیزهای بودشی را به ترکیب از او همی پدید آرد و این تراکیب به گشتن این دایره عظیم و این دست افزارهای بلند بر شده همی پدید آید و این دایره عظیم با آنچه اندر اوست نیز مرکب است خرد همی گواهی دهد که ترکیب آن مرکبات برین و این امهات فرودین نه چنین بوده است که ترکیب موالید است و چو این تراکیب که به حرکات افلاک و افعال امهات است از چیزی است به زمان دلیل است که آن تراکیب به ابداع بوده است نه از چیزی از بهر آنکه دانیم که مر افلاک و نجوم و طبایع را نه به افلاکی و نجومی و طبایعی دیگر ترکیب کرده اند چنین که همی مر موالید را ترکیب کنند و چو آن نه چنین بود و این تراکیب چنان است که چیز نامرکب پیش از مرکب حاصل است این حال دلیل است برآنکه پیش از وجود این اصل ها و آلت ها که مرکبات زمانی به میانجی ایشان همی حاصل آیند اصلی و آلتی موجود نبود بل که آن صنع به ابداع بود که افلاک و طبایع بدان پدید آمد و این صنع که بر هیولی همی پدید آید بدین آلت های مختلف است پس از آن ابداع پس درست کردیم سوی عاقل که هیولی پیش از آن صنع ابداعی موجود نبود و طاعت هیولی امروز مر صانع را و آراسته بودن او مر پذیرفتن صورت های مولودی را گواست برآنکه صانع حکیم مر او را از بهر این صنع پدید آورده است و قولی نیست سوی دانا از آن زشت تر که کسی گوید جزوهایی بود که اندر او هیچ معنی نبود و مر او را هیچ صورتی و فعلی نبود قدیم و ازلی از بهر آنکه این مرداری باشد بی هیچ معنی و اگر مرداری بی هیچ معنی قدیم روا باشد چو هیولی پس زنده ای با چندین مناقب و معانی محال باشد که قدیم باشد که صانع عالم است از بهر آنکه دو قدیم اندر مقابله یکدیگر آید به صفات و هیولی های صنایع که بر آن مر صورت های صنایعی را پدید همی آرند که آن صورت ها جز بدین هیولی ها پدید نیاید و ساختن مردم مر آن هیولی های شایسته پذیرفتن آن صورت ها چنانکه مر پنبه را همی ریسمان کند به صورت او تا شایسته شود مر پذیرفتن صورت کرباس را تا کرباس نیز هیولی باشد مر صورت پیرهن را گواست برآنکه صانع حکیم مر امهات طبایع را هیولی ساخته است و مر او را شایسته پذیرفتن صورت های مولودی کرده است به قصد و عمد چنانکه جز از کرباس یا چیزی بافته چو دیبا و جز آن یا پوستی نرم کرده لباس نیاید مر جسد حیوان را جسد حیوان که متحرک است به ارادت نیز جز از این اجسام به موالید نیاید پس صانع مر هیولی نخستین را شایسته یی پدید آورد مر پذیرفتن طبایع متضاد را تا هم از او مر گرمی و خشکی را پذیرفت و هم از او مر سردی و تری را پذیرفت و گواهی بر درستی این قول که می گوییم مر این جوهر را که هیولی است از بهر این صنع موجود کرده اند که بر او پدید آمده است گواهی تر از پذیرفتن او نیست مر این صورت ها را که بر او پدید آمده است اندر امهات و پدید همی آید اندر موالید و این بیانی شافی است مر اهل تمیز و بصیرت را وز این قول گذشتیم

ناصرخسرو
 
۳۲۰

ناصرخسرو » زاد المسافرین » بخش ۱۳ - قول دوازدهم- اندر فاعل و منفعل

 

... پس هیولی که آن عینی فعل پذیر است و ظهور او به پذیرفتن اوست مر فعل را آغاز انفعال است و صورت که او عین فعل است و پدید آرنده هیولی است آغاز فعل است از فاعل آن گاه جسم مطلق پس از آن منفعل دوم است بدانچه صورت های دوم – و آن پنجم صورت است از فلکی و آتشی و هوایی و آبی و خاکی – بر او پدید آمده است که جسم است و بدین صورت ها جسم به پنج قسم شده است و هر یکی از آن اندر مکانی که آن بدان مخصوص است بدین صورت های دوم ایستاده است

و مر هر پنج قسم را تکیه بر مرکز است بی هیچ خلاف نه چنانکه طبایعیان گفتند که خاک و آب را میل سوی مرکز است و مر باد و آتش را میل سوی حاشیت عالم است و برهان بر درستی این قول آن است که هم چنانکه اگر مر جزوی را از زیر آن جزو خاک یا آب که بر روی زمین است بیرون کنیم آن جزو برین سوی مرکز فرو شود نیز اگر مشتی خاک را یا کوزه آب را از روی زمین یا از روی دریا برگیریم هوا نیز بدان جای فرو شود و به جای آن خاک و آب برگرفته بایستد و این حال دلیل است بر آنکه اگر هوا را از زیر آتش بیرون کنیم آتش نیز فرود آید پس پیدا شد که مر همه اجسام را میل سوی مرکز عالم است و حرکت آتش بدان وقت که ما مر او را در هیزم یا در چیزی خاکی و آبی بر خاک ببندیم سوی مکان خویش بشتابد هم چو حرکت سنگ است که مر او را به قهر سوی مکان آتش براندازیم تا به شتاب فرود آید و بر شدن هوا از زیر آب تا از آب فرو گذرد و بر شدن آتش از زیر هوا تا از هوا بر گذرد نه بدان است کز مرکز عالم همی بگریزد بل که همی خواهند که بر مرکز بدان ترتیب ایستند که مرکب ایشان مر ایشان را از آن ترتیب داده است آن گاه بسایط طبایع سپس از این صورت های دوم منفعل است بدانچه مر صورت های نبات را پذیرنده است و باز نبات سپس از آن مر صورت های حیوان را پذیرنده است پس گوییم که صورت های اشخاص موالید مر هیولی را سیوم صورت است از بهر آنکه هیولی از نخست مر طول و عرض و عمق را پذیرفت تا به صورت جسمی پدید آمد و پس از آن مر صورت های مفردات طبایع را پذیرفت – از گرمی و سردی و تری و خشکی – تا طبایع گشت و اندر جای های خویش بایستاد و سه دیگر مر صورت های شخصی را پذیرفت

پس گوییم کز طبایع که آن سیوم درجه منفعل است آنچه به مرکز نزدیک تر است انفعال او قوی تر است چنانکه مر خاک را جز از انفعال چیزی نیست و همه فعل ها بر او قرار گیرد و چیزی نیست مه خاک اندر او فعل کند و آب کز او برتر است انفعال او کمتر است و مر او را اندکی فعل است نبینی که مر خاک را از جایی به جایی گرداننده است و مر خاک را نیز آب همی که آن دل زمین است نبات و حیوان به هوا بریزد به ترکیب به یاری آتش و باز هوا کز آب برتر است انفعال او کمتر است و اندر او از فاعل نخستین قوت بیشتر است از آنکه اندر آب است نبینی که او با آتش که مر او را فعل قوی تر است و به فاعل نخستین نزدیک تر است آمیزنده است و مر او را بر فعل یاری دهنده است تا چو به فلک رسیم همی بینیم که مر او را از انفعال نصیبی سخت اندک است و فعل دایم و تمام مر او را همی بینیم چنانکه مر انفعال تمام را اندر خاک همی یابیم وز بهر آن چنین است که فلک به صانع نخستین نزدیک است وز مکان جوهری که منفعل تمام اوست و آن خاک است به غایت دور است وز بهر آن گفتند پیغامبران عکه خدای بر آسمان است وز حکیم عاقل هم چنین واجب آید گفتن و چنین شایست اشارت کردن مر عامه را سوی خدای تعالی هر چند که او – جلت قدرته – آفریدگار جواهر لطیف است و لطایف از مکان بی نیازند از بهر آنکه صنع به خدای تعالی منسوب است و تاثیرات اندر متاثرات بر مرکز از حواشی عالم پیوسته شده است و حکمای دین حق مر فلک الاعظم را کرسی خدای گفتند بدانچه آثار الهی از آنجا به مرکز عالم آینده است با آنکه جملگی جسم فعل پذیر است و لیکن انفعال اندر بعضی از اجسام کمتر است و اندر بعضی بیشتر است ...

ناصرخسرو
 
 
۱
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۳۷۳