و چون به آنجا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم و سه ماه بود که موی سر باز نکرده بودیم و خواستم که در گرمابه روم باشد که گرم شوم که هوا سرد بود و جامه نبود و من و برادرم هریک به لنگی کهنه پوشیده بودیم و پلاس پارهای در پشت بسته از سرما، گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد؟ خرجینکی بود که کتاب در آن مینهادم و بفروختم و از بهای آن درمکی چند سیاه در کاغذی کردم که به گرمابهبان دهم تا باشد که ما را دمکی زیادتتر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود باز کنم. چون آن درمکها پیش او نهادم در ما نگریست پنداشت که ما دیوانهایم. گفت بروید که هم اکنون مردم از گرمابه بیرون آیند و نگذاشت که ما به گرمابه در رویم. از آن جا با خجالت بیرون آمدیم و به شتاب برفتیم. کودکان بر در گرمابه بازی میکردند پنداشتند که ما دیوانگانیم در پی ما افتادند و سنگ میانداختند و بانگ میکردند. ما به گوشهای باز شدیم و به تعجب در کار دنیا مینگریستیم و مکاری از ما سی دینار مغربی میخواست و هیچ چاره ندانستیم جز آن که وزیر ملک اهواز که او را ابوالفتح علی بن احمد میگفتند مردی اهل بود و فضل داشت از شعر و ادب و هم کرمی تمام به بصره آمده با ابناء و حاشیه و آنجا مقام کرده اما در شغلی نبود. پس مرا در آن حال با مردی پارسی که هم از اهل فضل بود آشنایی افتاده بود و او را با وزیر صحبتی بودی و هر وقت نزد او تردد کردی و این پارسی هم دست تنگ بود و وسعتی نداشت که حال مرا مرمتی کند، احوال مرا نزد وزیر باز گفت. چون وزیر بشنید مردی را با اسبی نزدیک من فرستاد که چنان که هستی برنشین و نزدیک من آی. من از بدحالی و برهنگی شرم داشتم و رفتن مناسب ندیدم. رقعهای نوشتم و عذری خواستم و گفتم که بعد از این به خدمت رسم و غرض من دو چیز بود یکی بینوایی دوم گفتم همانا او را تصور شود که مرا در فضل مرتبهای است زیادت تا چون بر رقعه من اطلاع یابد قیاس کند که مرا اهلیت چیست تا چون به خدمت او حاضر شوم خجالت نبرم. در حال سی دینار فرستاد که این را به بهای تن جامه بدهید. از آن دو دست جامه نیکو ساختم و روز سیوم به مجلس وزیر شدیم. مردی اهل و ادیب و فاضل و نیکو منظر و متواضع دیدیم و متدین و خوش سخن و چهار پسر داشت مهترین جوانی فصیح و ادیب و عاقل و او را رئیس ابوعبدالله احمد بن علی بن احمد گفتندی مردی شاعر و دبیر بود و خردمند و پرهیزکار، ما را نزدیک خویش بازگرفت و از اول شعبان تا نیمه رمضان آن جا بودیم و آن چه آن اعرابی کرایِ شتر بر ما داشت به سی دینار هم این وزیر بفرمود تا بدو دادند و مرا از آن رنج آزاد کردند، خدای تبارک و تعالی همه بندگان خود را از عذاب قرض و دین فرج دهاد، بحق الحق و اهله. و چون بخواستم رفت ما را به انعام و اکرام به راه دریا گسیل کرد چنان که در کرامت و فراغ به پارس رسیدیم از برکات آن آزادمرد که خدای عز وجل از آزادمردان خوشنود باد.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: راوی و برادرش به منطقهای میرسند و به خاطر برهنگی و وضعیت بدشان دچار مشکل میشوند. آنها سه ماه موهای خود را کوتاه نکرده بودند و به دلیل سرما و نداشتن لباس مناسب، قصد رفتن به حمام را دارند. راوی با فروش کتابهایش مقداری پول به دست میآورد تا بتواند به حمام برود، اما وقتی به آنجا میرسند، کسانی که در حمام بودند آنها را دیوانه تصور میکنند و اجازه ورود به آنها داده نمیشود.
در ادامه، آنها با کودکان بازیگوشی روبهرو میشوند که آنها را مسخره میکنند. راوی به وزیر منطقه که عادل و دانشمند است، معرفی میشود. وزیر با شنیدن احوال او، به او کمک میکند و با فرستادن سی دینار، امکاناتی برای خرید لباس فراهم میکند.
راوی و برادرش پس از مدتی نزد وزیر میروند و از او حمایت مالی و معنوی میگیرند. راوی این دوره را به یاد ماندنی میداند و دعا میکند که خداوند همه را از مشکلات و بدهی رهایی بخشد. در نهایت، وزیر آنها را با احترام به سفر خود ادامه میدهد و از آنها به خوبی یاد میکند.
هوش مصنوعی: وقتی به آنجا رسیدیم، به خاطر لباسهای کهنه و ظاهرم به دیوانگان شبیه بودیم. سه ماه بود که موهایمان را کوتاه نکرده بودیم. در آن هوای سرد که لباسی نداشتیم، تصمیم گرفتم به حمام بروم تا گرم شوم. من و برادرم فقط یک لنگ کهنه به خود بسته بودیم و یک پلاس پاره بر دوش داشتیم. برای اینکه بتوانم بیشتر در حمام بمانم، مقداری پول کوچک داشتم که میخواستم به گرمابهبان بدهم. وقتی پول را به او دادم، او ما را نگریست و فکر کرد که دیوانهایم. به ما گفت که برویم زیرا مردم از حمام بیرون میآیند و اجازه نداد وارد شویم. با خجالت از آنجا بیرون آمدیم و کودکان که در مقابل حمام بازی میکردند، به ما سنگ میزدند و بر ما میخندیدند. ما به گوشهای رفتیم و به دنیای اطراف نگاه کردیم. یکی از افراد از ما سی دینار میخواست اما هیچ کاری از ما ساخته نبود. در آن شرایط، به وزیر اهواز که مردی با ادب و اهل فضل بود، پناه بردیم. ماجرای خود را برای او تعریف کردیم. وزیر وقتی ماجرا را شنید، مردی را با اسبی فرستاد تا ما را به نزد او ببرد. من از ظاهرم شرمنده بودم و به این خاطر که برای رفتن به نزد او مناسب نبود، عذرخواهی کردم و در نامهای نوشتم که دو دلیل داشتم؛ یکی تنگدستی و دیگری نشان دادن مقام فکری و ادبی خودم. وزیر پس از دیدن نامه، سی دینار فرستاد تا به بهای لباس بخرم. از این پول، دو دست جامه خوب تهیه کردم و پس از آن به مجلس وزیر رفتیم. او مردی با ادب، نیکو منظر و تواضع بود و چهار پسر داشت که یکی از آنها بسیار فصیح و ادیب بود. ما از اول شعبان تا نیمه رمضان در آنجا بودیم و وزیر هزینه سفر شتر ما را به عهده گرفت تا از این رنج آزاد شویم. خداوند همه بندگانش را از عذاب قرض و دین نجات دهد. زمانی که خواستم بروم، وزیر با انعام و احترامات فراوان ما را به سمت دریا فرستاد و ما با احترام و آرامش به پارس رسیدیم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.