گنجور

 
۲۸۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۳

 

... سلیمانم سلیمانم من آری

به دریا باری افتاد او بدان وقت

ز دست دیو و من بر کوهساری ...

ناصرخسرو
 
۲۸۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۷

 

... کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی

آب دریا را گلاب ناب گردانی به عدل

خاک صحرا را به بوی عنبر اذفر کنی ...

ناصرخسرو
 
۲۸۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۱

 

این چه خیمه است این که گویی پر گهر دریاستی

یا هزاران شمع در پنگان از میناستی ...

... ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر مهی

گر نه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی

نیست این دریا بل این پرده بهشت خرم است

ور نه این پرده بهشتستی نه پر حوراستی ...

ناصرخسرو
 
۲۸۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۴

 

... که بگرفتیت دستی وقت بی چیزی و بی نازی

همه احوال دنیایی چنان ماهی است در دریا

به دریا در تو را ملکی نباشد ماهی ای غازی

چو روی دهر زی بازی طرازیدن همی بینی ...

ناصرخسرو
 
۲۸۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۹

 

... مگیر خیره چو مجنون سخنت را لیلی

رها شد از شکم ماهی و شب و دریا

به یک سخن چو شنودیم یونس بن متی ...

ناصرخسرو
 
۲۸۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۰

 

شبی تاری چو بی ساحل دمان پر قیر دریایی

فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرایی ...

... ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالایی

یکی دریاست این عالم پر از لولوی گوینده

اگر پر لولوی گویا کسی دیده است دریایی

زمانه است آب این دریا و این اشخاص کشتی ها

ندید این آب و کشتی را مگر هشیار بینایی ...

ناصرخسرو
 
۲۸۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۶

 

... مگر که پیش تو سالار کرد نتوانند

به شرق و غرب ز دریا سپاه از سفری

به نوبهار ز رخسار دختران درخت ...

ناصرخسرو
 
۲۸۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۰

 

... فوج فوج ابر همی آید پنداری

بر سر دریا اشتر به قطارستی

اشترانند بر این چرخ روان ور نی ...

ناصرخسرو
 
۲۸۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » مسمط

 

... هم تو شریف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون

دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتها

انوار و ظلمت را مکان بر جای و دایم تازنان ...

... گه خاک چون دیبا کنی گه شاخ پر جوزا کنی

گه خوی بد زیبا کنی از بادیه دریا کنی

گه سنگ چون مینا کنی وز نار بستانی ضیا ...

ناصرخسرو
 
۲۹۰

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲۲ - عرقه، طرابلس و مردمان شیعه‌اش

 

از آنجا برفتیم به شهری رسیدیم که آن را عرقه می گفتند چون از عرقه دو فرسنگ بگذشتیم به لب دریا رسیدیم و بر ساحل دریا روی از سوی جنوب چون پنج فرسنگ برفتیم به شهر طرابلس رسیدیم و از حلب تا طرابلس چهل فرسنگ بود بدین راه که ما رفتیم

روز شنبه پنجم شعبان آنجا رسیدیم حوالی شهر همه کشاورزی و بساتین و اشجار بود و نیشکر بسیار بود و درختان نارنج و ترنج و موز و لیمو و خرما و در آن وقت شیره نیشکر می گرفتند

شهر طرابلس را چنان ساخته اند که سه جانب او با آب دریاست که چون آب دریا موج زند مبلغی بر باروی شهر بر رود و یک جانب که با خشک دارد کنده ای عظیم کرده اند و در آهنین محکم بر آن نهاده اند

جانب شرقی بارو از سنگ تراشیده است و کنگره ها و مقاتلات همچنین و عراده ها بر سر دیوار نهاده خوف ایشان از طرف روم باشد که به کشتی ها قصد آنجا کنند و مساحت شهر هزار ارش است در هزار آرش همه چهار پنج طبقه و شش نیز هم هست و کوچه ها و بازارها نیکو و پاکیزه که گویی هر یکی قصری ست آراسته و هر طعام و میوه و مأکول که در عجم دیده بودم همه آنجا موجود بود بل به صد درجه بیش تر و در میان شهر مسجدی آدینه عظیم پاکیزه و نیکو آراسته و حصین و در ساحت مسجد قبه ای بزرگ ساخته و در زیر قبه حوضی ست از رخام و در میانش فواره ای برنجین برآمده و در بازار مشرعه ای ساخته است که به پنج نایژه آب بسیار بیرون می آید که مردم برمی گیرند و فاضل بر زمین می گذرد و به دریا در می رود و گفتند که بیست هزار مرد در این شهرست و سواد و روستاق های بسیار دارد و آنجا کاغذ نیکو سازند مثل کاغذ سمرقندی بل بهتر و این شهر تعلق به سلطان مصر داشت گفتند سبب آنکه وقتی لشکری از کافر روم آمده بود و این مسلمانان با آن لشکر جنگ کردند و آن لشکر را قهر کردند سلطان مصر خراج از آن شهر برداشت و همیشه لشکری از آن سلطان آنجا نشسته باشد و سالاری بر سر آن لشکر تا شهر را از دشمن نگاه دارند و باجگاهی ست آنجا که کشتی ها که از اطراف روم و فرنگ و اندلس و مغرب بیاید عشر به سلطان دهند و ارزاق لشکر از آن باشد و سلطان را آنجا کشتی ها باشد که به روم و صقیله و مغرب روند و تجارت کنند و مردم این شهر همه شیعه باشند و شیعه به هر بلاد مساجد نیکو ساخته اند در آن جا خانه ها ساخته بر مثال رباط ها اما کسی در آن جا مقام نکند و آن را مشهد خوانند و از بیرون شهر طرابلس هیچ خانه نیست مگر مشهدی دو سه چنانکه ذکر رفت

ناصرخسرو
 
۲۹۱

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲۳ - طرابرزن، جبیل و بیروت

 

پس از این شهر برفتم همچنان بر طرف دریا روی سوی جنوب به یک فرسنگی حصاری دیدم که آن را قلمون می گفتند چشمه ای آب در اندرون آن بود از آنجا برفتم به شهر طرابرزن و از طرابلس تا آنجا پنج فرسنگ بود و از آنجا به شهر جبیل رسیدیم و آن شهری ست مثلث چنانکه یک گوشه آن به دریاست و گرد وی دیواری کشیده بسیار بلند و حصین و همه گرد شهر درختان خرما و دیگر درخت های گرمسیری ست

کودکی را دیدم گلی سرخ و یکی سپید تازه در دست داشت و آن روز پنجم اسفندارمذ ماه قدیم سال بر چهارصد و پانزده از تاریخ عجم ...

ناصرخسرو
 
۲۹۲

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲۴ - صیدا

 

پس از آن به شهر صیدا رسیدیم هم بر لب دریا نیشکر بسیار کشته بودند و باره ای سنگین محکم دارد و سه دروازه و مسجد آدینه خوب با روحی تمام همه مسجد حصیر های منقش انداخته و بازاری نیکو آراسته چنانکه چون آن بدیدم گمان بردم که شهر را بیاراسته اند قدوم سلطان را یا بشارتی رسیده است چون پرسیدم گفتند رسم این شهر همیشه چنین باشد و باغستان و اشجار آن چنان بود که گویی پادشاهی باغی ساخته است به هوس و کوشکی در آن برآورده و بیش تر درخت ها پربار بود

ناصرخسرو
 
۲۹۳

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲۵ - صور

 

چون از آن جا پنج فرسنگ بشدیم به شهر صور رسیدیم شهری بود درکنار دریا شیخی بوده و آنجا آن شهر را ساخته بود و چنان بود که باره شهرستان صد گز بیش بر زمین خشک نبود باقی اندر آب دریا بود و باره ای سنگین تراشیده و درزهای آن را به قیر گرفته تا آب دریا در نیاید و مساحت شهر هزار در هزار قیاس کردم همه پنج شش طبقه بر سر یکدیگر و فواره بسیار ساخته و بازارهای نیکو و نعمت فراوان

و این شهر صور معروف است به مال و توانگری درمیان شهر های ساحل شام و مردمانش بیشتر شیعه اند و قاضی بود آنجا مردی سنی مذهب پسر ابوعقیل می گفتند مردی نیک منظر و توانگر و بر در شهر مشهدی راست کرده اند و آن جا بسیار فرش و طرح و قنادیل و چراغدان های زرین و نقره گین نهاده و شهر بر بلندی واقع ست و آب شهر از کوه می آید و بر در شهر طاق های سنگین ساخته اند و آب بر پشت آن طاق ها به شهر اندر آورده اند و در آن کوه دره ای ست مقابل شهر که چون روی به مشرق بروند به هجده فرسنگ به شهر دمشق رسند

ناصرخسرو
 
۲۹۴

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲۶ - عکه، عین‌البقر

 

و چون ما از آن جا هفت فرسنگ برفتیم به شهرستان عکه رسیدیم و آن را مدینه عکا نویسند شهر بر بلندی نهاده است زمینی کج و باقی هموار و در همه ساحل که بلندی نباشد شهر نسازند از بیم غلبه آب دریا و خوف امواج که بر کرانه می زند و مسجد آدینه در میان شهرست و از همه شهر بلندترست و اسطوانه ها همه رخام ست و در دست راست قبله از بیرون قبر صالح پیغمبرست علیه السلام و ساحت مسجد را بعضی فرش سنگ انداخته اند و بعضی دیگر را سبزی کشته اند و گویند که آدم علیه السلام آنجا زراعت کرده بود و شهر را مساحت کردم درازی دو هزار ارش بود و پهنا پانصد ارش باره به غایت محکم و جانب غربی و جنوبی آن با دریاست و بر جانب جنوب میناست و بیشتر شهر های ساحل را میناست و آن چیزی ست که جهت محافظت کشتی ها ساخته اند مانند اسطبل که پشت بر شهرستان دارد و دیوارها بر لب آب دریا درآمده و درگاهی پنجاه گز بگذاشته اند بی دیوار الا آنکه زنجیرها از این دیوار بدان دیوار کشیده اند که چون خواهند که کشتی در مینا آید زنجیر ها سست کنند تا به زیر آب فرو رود و کشتی بر سر آن زنجیر از آب بگذرد و باز زنجیرها را بکشند تا بیگانه قصد آن کشتی ها نتواند کرد و به دروازه شرقی بر دست چپ چشمه ایست که بیست و شش پایه فرو باید شد تا به آب رسید و آن را عین البقر گویند و می گویند که آن چشمه را آدم علیه السلام پیدا کرده است و گاو خود را از آنجا آب داده و از آن سبب آن چشمه را عین البقر می گویند

و چون ازاین شهرستان عکه سوی مشرق روند کوهی ست که اندر آن مشاهد انبیاست علیهم السلام و این موضع از راه برکنارست کسی را که به رمله رود مرا قصد افتاد که بروم و آن مزار های متبرک را ببینم و برکات آن از حضرت ایزد تبارک و تعالی بجویم

مردمان عکه گفتند که قومی مفسد در این راه باشند که غریب را تعرض رسانند و اگر چیزی داشته باشد بستانند من نفقه ایی که داشتم در مسجد عکه نهادم و از شهر بیرون شدم از دروازه شرقی روز شنبه بیست و سوم شعبان سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه اول روز زیارت قبر عک کردم که بانی شهرستان او بوده است و او یکی از صالحان و بزرگان بوده و چون با من دلیلی نبود که آن راه داند متحیر می بودم ناگاه از فضل باری تبارک و تعالی مردی عجمی با من پیوست که او از آذربایجان بود و یک بار دیگر آن مزارت متبرکه را دریافته بود دوم کرت بدان عزیمت روی بدان جانب آورده بود بدان موهبت شکرانه باری را تعالی و تبارک دو رکعت نماز بگذاردم و سجده شکر کردم که مرا رفیق راه بداد تا بر عزمی که کرده بودم وفا بکردم

ناصرخسرو
 
۲۹۵

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲۸ - شهر طبریه

 

طول آن دریا به قیاس شش فرسنگ و عرض آن سه فرسنگ باشد و آب آن دریا خوش و بامزه و شهر بر غربی دریاست و همه آب های گرمابه های شهر و فضله آب ها بدان دریا می رود و مردم آن شهر و ولایتی که برکنار آن دریاست همه آب از این دریا خورند و شنیدم که وقتی امیری بدین شهر آمده بود فرموده بود که راه آن پلیدی ها و آب های پلید از آن بازبندد چون چنین کردند آب دریا گنده شد چنانکه نمی شایست خوردن باز فرمود تا همه راه آب های چرکین که بود بگشودند باز آب دریا خوش شد و این شهر را دیوار حصینی ست چنانکه از آب دریا گرفته اند و گرد شهر گردانيده آن طرف که دریاست دیوار ندارد و بناهای بسیار در میان آب ست و زمین دریا سنگ ست و منظرها ساخته اند بر سر اسطوان های رخام که اسطوان ها در آب ست و در آن دریا ماهی بسیارست و درمیان شهر مسجد آدینه است و بر در مسجد چشمه ایست و بر سر آن چشمه گرمابه ای ساخته اند و آبش چنان گرم ست که تا به آب سرد نیامیزند بر خود نتوان ریخت و گویند آن گرمابه سلیمان بن داوود علیه السلام ساخته است و من در آن گرمابه رسیدم و اندر این شهر طبریه مسجدی ست که آن را مسجد یاسمن گویند با جانب غربی مسجدی پاکیزه در میان مسجد دکانی بزرگست و بر وی محراب ها ساخته و گرد بر گرد آن دکان درخت یاسمن نشانده که مسجد را به آن بازخوانند و رواقی بر جانب مشرق ست که قبر یوشع بن نون در آنجاست و در زیر آن دکان قبر هفتاد پیغمبرست علیهم السلام که بنی اسراییل ایشان را کشته اند و سوی جنوب شهر دریای لوط است و آن آبی تلخ دارد یعنی دریای لوط که از جانب جنوب طبریه است و آب طبریه به آنجا می رود و شهرستان لوط بر کنار آن دریاست لیکن هیچ اثری نمانده است از شخصی شنیدم که گفت در دریای تلخ که دریای لوط ست چیزی می باشد مانند گاوی از کف دریا فراهم آمده سیاه که صورت گو دارد و به سنگ می ماند اما سخت نیست و مردم آن را برگیرند و پاره کنند و به شهرها و ولایت ها برندهر پاره از آنکه در زیر درختی کنند هرگز کرم در زیر آن درخت نیفتد و در آن موضع بیخ درخت را زیان نرساند و بستان را از کرم و حشرات زیر زمین آسیبی نرسد و العهدة علی الراوی و گفت عطاران نیز بخرند و می گویند کرمی که در داروها افتد و آن را نقره گویند دفع آن کند و در شهر طبریه حصیر سازند که مصلی نمازی از آن همانجا به پنج دینار مغربی بخرند و در جانب غربی طبریه کوهی ست و بر آن کوه پاره سنگ خاره ایست به خط عبری بر آنجا نوشته است که به وقت این کتابت ثریا به سر حمل بود و گور ابی هریره آنجاست بیرون شهر در جانب قبله اما کسی آنجا به زیارت نتواند رفتن که مرمان آن جا شیعه باشند و چون کسی آنجا به زیارت رود کودکان غوغا و غلبه به سر آن کس برند و زحمت دهند و سنگ اندازند

از این سبب من نتوانستم زیارت آن کردن چون از زیارت آن موضع بازگشتم به دیهی رسیدم که آن را کفر کنه می گفتند و جانب جنوب این دیه پشته ایست و بر سر آن پشته صومعه ایی ساخته اند نیکو و دری استوار بر آنجا نهاده و گور یونس نبی علیه السلام در آنجاست و بر در صومعه چاهی ست و آبی خوش دارد چون آن زیارت دریافتم از آنجا باز عکه آمدم و از آنجا تا عکه چهار فرسنگ بود و یک روز در عکه بودیم

ناصرخسرو
 
۲۹۶

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲۹ - حیفا

 

بعد از آن از آنجا برفتیم و به دیهی رسیدیم که آن را حیفا می گفتند و تا رسیدن بدین دیه در راه ریگ فراوان بود از آن که زرگران در عجم به کار دارند و ریگ مکی گویند و این دیه حیفا بر لب دریاست و آنجا نخلستان و اشجار بسیار دارند آنجا کشتی سازان بودند و آن کشتی های دریای را آنجا جودی می گفتند از آنجا به دیهی دیگر رفتیم به یک فرسنگی که آن را کنیسه می گفتند از آنجا راه از دریا بگردید و به کوه در شد سوی مشرق و صحراها و سنگستان ها بود که وادی تماسیح می گفتند چون فرسنگی دو برفتیم دیگر بار راه به کنار دریا افتاد و آنجا استخوان حیوانات بحری بسیار دیدیم که در میان خاک و گل معجون شده بود و همچو سنگ شده از بس موج که بر آن کوفته بود

ناصرخسرو
 
۲۹۷

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۰ - قیساریه، کفرسابا، کفر سلّام

 

و از آنجا به شهری رسیدیم و آن را قیساریه خوانند و از عکه تا آنجا هفت فرسنگ بود شهری نیکو با آب روان و نخلستان و درختان نارنج و ترنج و باروی حصین و دری آهنین و چشم های آب روان در شهر مسجد آدینه ای نیکو چنانکه چون در ساحت مسجد نشسته باشند تماشا و تفرج دریا کنند و خمی رخامین آنجا بود که همچو سفال چینی آن را تنک کرده بودند چنانکه صد من آب در آن گنجد روز شنبه سلخ شعبان از آنجا برفتیم همه بر سر ریگ مکی برفتیم مقدار یک فرسنگ و دیگر باره درختان انجیر و زیتون بسیار دیدیم همه راه از کوه و صحرا چون چند فرسنگ برفتیم به شهری رسیدیم که آن شهر را کفرسابا و کفر سلام می گفتند از این شهر تا رمله سه فرسنگ بود و همه راه درختان بود چنانکه ذکر کرده شد

ناصرخسرو
 
۲۹۸

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۱ - رمله، خاتون، قریة العنب

 

روز یکشنبه غره رمضان به رمله رسیدیم و از قیساریه تا رمله هشت فرسنگ بود و آن شهرستانی بزرگ است و باروی حصین از سنگ و گچ دارد بلند و قوی و دروازهای آهنین برنهاده و از شهر تا لب دریا سه فرسنگ است و آب ایشان از باران باشد و اندر هر سرای حوض های باشد که آب باران بگیرند و همیشه از آب ذخیره باشد در میان مسجد آدینه حوضهای بزرگست که چون پر آب باشد هر که خواهد برگیرد و نیز دور مسجد آنجا را سیصد گام اندر دویست گام مساحت است بر پیش صفه نوشته بودند که پانزدهم محرم سنه خمس و عشرین و اربعمایه ۴۲۵ اینجا زلزله ای بود قوی و بسیار عمارات خراب کرد اما کس را از مردم خللی نرسید

درین شهر رخام بسیار است و بیشتر سراها و خان های مردم مرخم است به تکلف و نقش ترکیب کرده و رخام را به اره می برند که دندان ندارد و ریگ مکی در آنجا می کنند و اره می کشند بر طول عمودها نه بر عرض چنانکه چوب از سنگ الواح می سازند و انواع و الوان رخام ها آن جا دیدم از ملمع و سبز و سرخ و سیاه و سفید و همه لونی و آنجا نوعی انجیر است که به از آن هیچ جا نباشد و از آنجا به همه اطراف بلاد می برند و این شهر رمله را به ولایت شام و مغرب فلسطین می گویند ...

ناصرخسرو
 
۲۹۹

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۷ - رمله، عسقلان، طینه، تنیس

 

پس از بیت المقدس عزم کردم که در دریا نشینم و به مصر روم و باز از آن جا به مکه روم باد معکوس بود به دریا متعذر بود رفتن به راه خشک برفتم و به رمله بگذشتم به شهری رسیدیم که آن را عسقلان می گفتند و بازار و جامع نیکو و طاقی دیدم که آن جا بود کهنه گفتند مسجدی بوده است طاقی سنگین عظیم بزرگ چنان که اگر کسی خواستی خراب کند فراوان مالی خرج باید کرد تا آن خراب شود و از آن جا برفتم در راه بسیار بادیه ها و شهرها دیدم که شرح آن مطول می شود تخفیف کردم به جایی رسیدم که آن را طینه می گفتند و آن بندر بود کشتی ها را و از آن جا به تنیس می رفتند

در کشتی نشستم تا تنیس و آن تنیس جزیره ای است و شهری نیکو و از خشکی دور است چنان که از بام های شهر ساحل نتوان دید شهری انبوه و بازارهای نیکو و دو جامع در آن جاست به قیاس ده هزار دکان در آن جا باشد و صد دکان عطاری باشد و ان جا در تابستان در بازرها کشگاب فروشند که شهری گرمسیر است و رنجوری بسیا باشد و آن جا قصب رنگین بافند از عمامه ها و وقایه ها و آنچه زنان پوشند از این قصب های رنگین هیچ جا مثل آن نبافند که در تنیس و آن چه سپید باشد به دمیاط بافتند و آن چه در کارخانه سلطانی بافند به کسی نفروشند و ندهند

شنیدم که ملک فارس بیست هزار دینار به تنیس فرستاده بود تا به جهت او یک دست جامه خاص بخرند و چند سال آن جا بودند و نتوانستند خریدن و آن جا بافندگان معروفند که جامه خاص بافند شنیدم که کسی آن جا دستار سلطان مصر بافته بود آن را پانصد دینار زر مغربی فرمود و من آن دستار دیدم گفتند چهار هزار دینار مغربی ارزد و بدین شهر تنیس بوقلمون بافند که در همه عالم جای دیگر نباشد آن جامه ای زرین است که به هروقتی از روز به لونی دیگر نماید و به مغرب و مشرق آن جامه از تنیس برند و شنیدم که سلطان روم کسی فرستاده بود و از سلطان مصر درخواسته بود که صد شهر از ملک وی بستاند و تنیس را به وی دهد سلطان قبول نکرد و او را از آن شهر مقصود قصب و بوقلمون بود چون آب نیل زیادت شود آب تلخ دریا را از حوالی تنیس دور کند چنانکه تا ده فرسنگ حوالی شهر آب دریا خوش باشد آن وقت بدین جزیره و شهر حوض های عظیم ساخته اند به زیر زمین فرود رود و آن را استوار کرده و ایشان آن را مصانع خوانند و چون راه آب بگشایند آب دریا در حوض ها و مصانع و رود و آب این شهر از این مصنع هاست که به وقت زیاده شدن نیل پرکرده باشند و تاسال دیگر از آن آب برمی دارند و استعمال می کنند و هرکه را بیش باشد به دیگران می فروشند و مصانع وقف نیز بسیار باشد که به غربا دهند و در این شهر تنیس پنجاه هزار مرد باشد و مدام هزار کشتی در حوالی شهر بسته باشد از آن بازرگانان و نیز از آن سلطان بسیار باشد چه هرچه به کار آید همه بدین شهر باید آورد که آن جا هیچ چیز نباشد و چون جزیره ای است تمامت معاملات به کشتی باشد و آن لشکری تمام با سلاح مقیم باشد احتیاط را تا از فرنگ و روم کس قصد آن نتوان کرد

و از ثقات شنودم که هر روز هزار دینار مغربی از آن جا به خزینه سلطان مصر برسد چنان که آن مقدار به روزی معین باشد و محصل آن مال یک تن باشد که اهل شهر دو تسلیم کنند در یک روز معین و وی به خزانه رساند که هیچ از آن منکسر نشود و از هیچ کس به عنف چیزی نستاند و قصب و بوقلمون که جهت سلطان بافند همه را بهای تمام دهند چنان که مردم به رغبت کار سلطان کنند نه چنان که در دیگر ولایت ها که از جانب دیوان و سلطان بر صناع سخت پردازند و جامه عماری شتران و نمدزین اسپان بوقلمون بافند به جهت خاص سلطان و میوه و خواربار شهر از رستاق مصر برند و آن جا آلات آهن سازندچون مقراض و کارد و غیره و مقراضی دیدم که از آن جا به مصر آورده بودند پنج دینار مغربی می خواستند چنان بد که چون مسمارش برمی کشیدند گشوده می شد و چون مسمار فرو می کرند در کار بود ...

ناصرخسرو
 
۳۰۰

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۸ - قاهره

 

و ازتنیس به قسطنطنیه کشتی به بیست روز رود و ما به جانب مصر روانه شدیم و چون به نزدیک دریا می رسد شاخ ها می شود و پراکنده در دریا می ریزد و آن شاخ آب را که ما در آن می رفتیم رومش می گفتند و همچنین کشتی از روی آب می آمد تا به شهری رسیدیم که آن را صالحیه می گفتند و این روستای پرنعمت و خواربار است و کشتی بسیار می سازند و هر یک را دویست خروار بار می کنند و به مصر می برند تا در دکان بقال می رود که اگر نه چنین بودی آزوقه آن شهر به پشت ستور نشایستی داشتن با آن مشغله که آن جاست و ما بدین صالحیه از کشتی بیرون آمدیم و آن شب نزدیک شهر رفتیم روز یکشنبه هفتم صفر سنه تسع وثلثین و اربعمایه که روز اورمزد بود از شهریورماه قدیم در قاهره بودیم

ناصرخسرو
 
 
۱
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۳۷۳