گنجور

 
۲۳۸۱

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۴۹ - در جواب مکتوب عمادالدین پیروزشاه

 

مثال عالی دستور چون به بنده رسید

قیام کرد و ببوسید و بر دو دیده نهاد ...

... مرا به خدمت شه خوانده ای که خدمت او

نه من سپهر کند آن زمانه را بنیاد

عماد دولت و دین آنکه حصن دولت و دین ...

... ز سایه علم و شعله سنانش زاد

کدام دولت باشد چو بندگی شهی

که بندگیش کند سرو و سوسن آزاد

چو سرو و سوسن آزاد بنده شاهند

هزار بنده چو من بنده بنده شه باد

به سمع و طاعت و عزم درست و رای قوی ...

... به فر قرین فریدون به ملک مثل قباد

به عون دولتش از بخت داد بستانم

که داد بخت من از چرخ دولت او داد ...

انوری
 
۲۳۸۲

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح ترکان خاتون

 

طاعت پادشاه وقت به وقت

هرکه در بندگی بجای آرد

رحمت سایه خدای برو ...

... گریهای به های های آرد

آنکه چون عصمتش تتق بندد

دور بینندگی به پای آرد ...

... باد را سوی حضرتش تقدیر

بسته دست و شکسته پای آرد

نفس نامی ز حرص مدحت او ...

... کس به داود لحن نای آرد

بنده گرچه به دستبرد سخن

با همه روزگار پای آرد ...

... یاد کن هرچه این گدای آرد

تا بود زاده بنات زمان

هرچه خاک نبات زای آرد ...

انوری
 
۲۳۸۳

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۸۰

 

... صنع بی رنگ هر دو عالم زد

روح را قبه مقدس بست

طبه را خرگه مجسم زد ...

... خیمه بر آب و خاک آدم زد

که اگر بنده انوری هرگز

به خلاف رضای تو دم زد

انوری
 
۲۳۸۴

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۰۷ - شراب خواهد

 

... همه بر بوی جود تو هستند

بنده با شاهدی و مطربکی

این زمان از سه قلتبان جستند

به امیدی تمام بعد الله

هر سه همت در آن کرم بستند

انوری
 
۲۳۸۵

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۵۰ - مخدوم به حکیم جام شرابی بخشیده در شکر آن و طلب شراب گوید

 

... هرکرا برتن از قبول تو حرز

المش چون شفا بنگراید

دشمنت دشمن خودست چنان ...

... ظل او بر زمین نبیند کس

زانکه او چون هوا بننماید

با منش چون خرد بدید چه گفت

گفت چون تو ترا که بستاید

چون به شکلت نگه کنم گویم ...

انوری
 
۲۳۸۶

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۲۴ - سخن کمالی را ستاید

 

... چون جواهر به گردش احوال

از نقاب عدم چو رخ بنمود

آن بلند اختر مبارک فال ...

... دست طبعش به رشته شب و روز

بست بر گوش و گردن مه و سال

اوست کز خاطر چو آتش تیز ...

انوری
 
۲۳۸۷

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۳۴ - انوری در جواب این قطعه گفته و او را ستوده است

 

... همی ترسم از ریشخند ریاحین

که خار مغیلان به بستان فرستم

من و قطره ای چند سویر سباعم ...

... همه روضه من حشیش است یکسر

شوم دسته بندم به رضوان فرستم

همه لقمه ای نیست بر خوان طبعم ...

انوری
 
۲۳۸۸

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۵۴ - در شکر تشریف

 

... که در پناه تو من شیر شیر او دوشم

به کردگار که انصاف من ازو بستان

کزو به کف چو حسود تو خون همی نوشم

نه آنکه بر من و بر آسمانت فرمان نیست

هموت بنده و هم منت حلقه در گوشم

مرا به دفع چنو خصم التفات تو بس ...

انوری
 
۲۳۸۹

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۳۸۴

 

... باد تا هر سال گل آرد جهان

بسته دولت عهد با دورانش باد

تا بود پیوسته با دوران زمان ...

... رایتش با سرفرازی توامان

سوی اقلیمی که یک ره بنگرد

ابر آنجا فیض بارد جاودان ...

انوری
 
۲۳۹۰

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۳۷ - بزرگی به خانهٔ انوری رفت در تهنیت قدوم او گوید

 

... کای فلک با تو پست ره بگذار

وی جهان با تو خرد رخ بنمای

به کرم بر زمین من بخرام ...

... بر تر و خشک سایه پر همای

ای کمر بسته پیشت اختر سعد

اختر من تویی کمر بگشای ...

انوری
 
۲۳۹۱

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۴۵۷ - در عذر قی کردن در مجلس شراب گفته

 

... خود بیا تا کژ نشینم راست گویم یک سخن

تا ورق چون راست بینان زین کژیها بستری

اشک فضله است و عرق فضله است و دافع هم مزاج ...

... دفع افزونی به نسبت مختلف گردد از آنک

هست بازوبند را در گاو بحری عنبری

معده گر در قی همی امساک واجب داشتی ...

... آنچه حالی در ضمیر آمد همین ابیات بود

کاندرین محضر به خط خویش بنوشت انوری

انوری
 
۲۳۹۲

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۸

 

کار تنم از دست دلم رفت ز دست

بیچاره دلم به ماتم جان بنشست

جان دل ز جهان بربد و رخت اندر بست

سازم همه این بود که در کار شکست

انوری
 
۲۳۹۳

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۰

 

چشم و دل من که هرچه گویم هستند

در خصمی من به مشورت بنشستند

اول پایم بر درغم بشکستند

واخر دستم ز بی غمی بر بستند

انوری
 
۲۳۹۴

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - توصیف ربیع و مدح وزیر عاد جلال الدین

 

... نو عروسان طبیعت یافتند از نم نما

نقشبندان ربیعی خامه ها برداشتند

می نگارند از ریاحین هر یکی نقشی جدا ...

... حله زربفت روز افتاد در پای زمان

فوطه نیلی شب شد جامه اصحابنا

باد شاگرد دم عیسی شدست از بهر آنک ...

... غنچه پنداری اقامت را مصمم کرده عزم

خوشخوش اینک میگشاید بند ز نگارینقبا

بر ندارد نرگس از خاک زمین دیده همی ...

... قرص خورشید و بره بر خوابگردون جمع شد

رعد دردادست نوزادان بستان را صلا

برق چون رای وزیر شه چونا گه شعله زد

نقطه خورشید را بنمود خط استوا

صاحب عادل جلال دین و دولت کاسمان ...

... فرعدلش دان اگر گردون نماید اعتدال

لطف آبست اینکه رقص آرد همی سنک آسیا

ابرراماند حقیقت گاه بخشش بهر آنک ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۲۳۹۵

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - در مدح اردشیر بن حسن اسپهبد مازندران

 

... یکی بطفلی چون عقل مدرک الاشیا

بنزد این صفت روح لعبت چابک

به پیش آن لقب عقل مرغک دانا ...

... زهم بدرد این سقف قبه مینا

وشاق این بستاند خراج قسطنطین

غلام آن بگشاید حصار جابلقا ...

... بانتجاع بدر گاهش آمده دریا

بنزد گنجش نو کیسه ایست کان بدخش

به پیش تختش نو دولتی خان ختا

بسا که تخت ملک پیش خویشتن دیده است

فراسیاب میان بسته در صف امرا

تو ملک اوبین چندین هزار سال شده ...

... گذشته عدل تو زآنجا که سایه عنقا

مثال تو سبب بندگی چو حرص و طمع

عطای تو سبب زندگی چو آب و گیا ...

... بده و شاق سخاوت و ثاق من یغما

ببرده گیر تو این ده قراضه از بن جیب

بداده گیر تو این چند خرده زر بعطا ...

... چنانکه زو ابد آموزد امتداد بقا

توباش خازن روزی بندگان خدای

که تا نه وعده تنقض کند نه استقصا ...

... ز فر نام تو لفظ رهی قلاده چرخ

زمدح تو لقب بنده سید الشعرا

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۲۳۹۶

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در تهنیت بازگشت رکن الدین صاعد از حج

 

ای زده لبیک شوق از غایت صدق و صفا

بسته احرام وفا در عالم خوف ورجا

ای زنقص نقض فارغ حکم تو گاه نفاذ ...

... دامنش هرگز نگیرد ملکت دارالفنا

توزراه خواجگی بر خاستی از بندگی

لاجرم کشتی برآز وخشم و شهوت پادشا ...

... در جوانی باورع در پادشاهی پارسا

فرخ آنساعت که بربستی کمر در راه دین

سایقت توفیق ایزد قایدت عون خدا ...

... کعبه گوید هردمت کایخوشتر از جان تا کجا

بسته کعبه بردل از دوری تو سنگ سیاه

منتظر تا کی بود باز اتفاق التقا

وان بنایی را که بد دینان همی افراشتند

هم باقبال تو شد باخاک هوارآن بنا

کی شود با محدثی انصاف تو همداستان ...

... اندر آنحالت که در روضه فرستادی سلام

سرخ رخ بودی بحمدالله بنزد مصطفی

هم زکلکت شرع او اندر حریم احترام ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۲۳۹۷

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - شکایت ازرنج سفر

 

... مرا نداند آهو و خون کند جگرم

بناف آهو آنگاه مشک بخشد ناب

عجب مدارا گر زو خسی کسی گردد ...

... گسسته گردد عقد گهر زدیده من

نمازشام که بندد هوا ز مشک نقاب

اگر خیال تو نزدیک من رسد مهمان ...

... عجب مدارگر از هجر دوستان نالم

که از فراق بنالید تیر در پرتاب

بدین گنه که ز ابنای جنس واماندم

مرا بصحبت نا جنس می کنند عذاب ...

... از آنکه بودم در دوستی چو تیغ خطیب

نمیکنند سوی من بنامه هیچ خطاب

چنان شدم گه اگر کوه را دهم آواز ...

... چنانکه باشد انگشت گاه عقد حساب

چو مرغ زیرک ماندم بهر دو پا در بند

کنون دودست بسر بر همی زنم چوذباب

زدست ندهم دامان دوستان ار چند

فروبرند مرا نی بناخنان چورباب

زمن بعربده بستد زمانه طبع نشاط

زمن بشعبده بربود روزگارشباب ...

... برنگ خود نبود هیچشان درنک وشتاب

خدای داند اگر چرخ را بنفع وبضر

سبب شناسم الا مسبب الاسباب ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۲۳۹۸

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در جلوس طغرلشاه سلجوقی

 

... کار جهان لاجرم بکام جهانست

تخت بنازد همی و در خور اینست

تاج ببالد همی و لایق آنست ...

... دولت جویی بطبع حلقه بگوشست

نصرت خواهی بطوع بسته میانست

شاه فلک رخش جان ستان جهانبخش ...

... طغرل گردون نشین فتنه نشانست

هر چه بنی آدمند بنده سلطان

هر چه زمین ملک شاه چرخ توانست ...

... عرصه ملکت برون زحد گمانست

عزم سبک خیز تو چه تیزرکابست

حلم گرانسنگ تو چه سخت کمانست ...

... طوقش از اکلیل و از مجره عنانست

کوه درنگست نیست برق شتابست

ابر بزینست نیست باد بزانست ...

... میخ طناب وجود چتر تو بادا

بنده از این خوبتر دعا نتوانست

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۲۳۹۹

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - در مدح صدرالدین خنجندی

 

... تالاجرم از لفظ تو دل پرز گهر یافت

در خدمت حلم تو اگر کوه کمربست

بس زر که ز اقبال تو بر طرف کمر یافت

وز بهر مدیح تو اگر کلک میان بست

از فر مدیح تو دهان پرزشکر یافت ...

... در حال زابر کف دربار تو بریافت

شاید که بجان صدر سعید از تو بنازد

انصاف که چون خلف الصدق پسر یافت ...

... چندانکه حذر کرد خطر هم ز حذر یافت

خصم ار چه درشتست بنرمیش توان بست

پنبه هم ازین روی برالماس ظفر یافت ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۲۴۰۰

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - در مدح عزالاسلام معین الدین

 

... عشق او در کوی عشوه مرک خندان یافتست

ای بسا یعقوب کان مشکین رسن دربند کرد

وی بسا یوسف که در چاه ز نخدان یافتست

گژدم مشگین او بی در بنفشه یافتست

هندوی رعنای او ره گلستان یافتست ...

... پرد گاهی خرم و جایی بسامان یافتست

گردل من جان بدادو بوسه بستد رواست

مایه شادی بطرف غم نه ارزان یافتست ...

... اندر آن شب خواستست آنرا به ار آن یافتست

هر که او دیدست کلکت بر بنان گشته سوار

معنی گنج روان در شکل تعبان یافتست ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
 
۱
۱۱۸
۱۱۹
۱۲۰
۱۲۱
۱۲۲
۵۵۱