گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

باز طفلان چمن را حله می بافد صبا

نو عروسان طبیعت یافتند از نم نما

نقشبندان ربیعی خامه ها برداشتند

می نگارند از ریاحین هر یکی نقشی جدا

یوسف گل برقع از پیش دو عارض بر گرفت

تا ‍ذلیخای چمن را تازه شد عهد صبی

باد شد پیوند جانها همچو پند عاقلان

ابر شد معمار عالم همچو عدل پادشا

حله زربفت روز افتاد در پای زمان

فوطه نیلی شب شد جامه اصحابنا

باد شاگرد دم عیسی شدست از بهر آنک

چشم نرگس را کشد بی ماء حصرم توتیا

شاخ برهان کف موسی شد ار نه چو نهمی

گه ید بیضا نماید ز آستینش گه عصا

نرگس از بهر تما شا سر بسر چشم آمدست

تا تتق از هودج گل چون بر اندازد صبا

می بر افشاند سحاب اصد افگو هر ها چنانک

گل از و صد برک سازد بلبل از او صد نوا

غنچه پنداری اقامت را مصمم کرده عزم

خوشخوش اینک میگشاید بند ز نگارینقبا

بر ندارد نرگس از خاک زمین دیده همی

شوشه زر کرده پنداری میان ره رها

گل ز گرما می بیندازد بغلتاق حریر

مشک بیدسرددم سنجاب می پوشد چرا

قرص خورشید و بره بر خوابگردون جمع شد

رعد دردادست نوزادان بستان را صلا

برق چون رای وزیر شه چونا گه شعله زد

نقطه خورشید را بنمود خط استوا

صاحب عادل جلال دین و دولت کاسمان

برقد جاهش همی دوزد قبای کبریا

آنکه تازه است از وجودش تیز بازا سخن

وانکه شد زنده بجودش نیکنامی سخا

چون نماید مرتبت لطفش مه و خورشید ابر

چون گشاید نافه ها خلقش دم تبت خطا

فرعدلش دان اگر گردون نماید اعتدال

لطف آبست اینکه رقص آرد همی سنک آسیا

ابرراماند حقیقت گاه بخشش بهر آنک

میچکدازوی عرق آنگه که میبخشد عطا

هر کجا بحر علوم صدر عالم موج زد

همحدیث بط بود عقل ارکند دروی شنا

گر فلک در سایه اقبال او خیمه زند

از طنابش قطع گردد دائما دست فنا

ور سپهر از کاروان عصمتش باز اوفتد

بر سر نعشش فرو درند این نیلی وطا

عنف او باد سموم انگیزد از ناف غزال

لطف او آب حیاة آرد ز ناب اژدها

گر بیاض روز را او فی المثل قدحی کند

صیقل خورشید تیغ صبح را ندهد جلا

ور سواد لیل را یکشعله بخشد رای او

منت خورشید نپذیرد دگر دهر ازضیا

شاد باش ای عادلی کز غایت انصاف تو

زرد گشتست از نهیب کاه روی کهربا

ذرۀ از باس و حلت نسخت یأس و طمع

شمه ی از خشم و عفونت عالم خوف ورجا

جان ملک از تو همی نازد که در ایام تست

علم را بازار تیز و عدل را فرمان روا

از وقارت کوه را گر ذرۀ حاصل شدی

نفخ صور از هیچ کوهی تندنشنیدی صدا

ابر اگر لافی دست ار جود پیش دست تو

رعد را بین کثر بسیای چون همی درد قفا

خاطر وقادت آتش طبع نقادت چو آب

هم ز عدل تست آتش گشته با آب آشنا

کس نمیداند که از شر مکفت در نیمروز

چو نفر و غلطد همیخورشید از وسط السما

منصب الحمدالله هر زمان عالی ترست

حاسدت را چیست درمان صبریا سقمونیا

قصد عصیان تو کردو سعی در خون خودست

چرخ را گو گرت رغبت هست بسم الله بیا

رای تو گر نیست بر اسرار غیبی مطلع

انتهای کار ها چون می بداند ز ا بتدا

بر هر انکسکت نظر افتاد کارش شد چو زر

جرم خورشید از نظر بر کان فشاند کیمیا

کلک تو بارنده باد ابر ار نیارد گو نبار

کز شکاف و شق کلک تست وجه رزق ما

گر سلیمان هدهدی را ار جست این طرفه نیست

که آب دار و پرده دارش بود در راه سبا

محض لطفست اینکه بیشایستگی خدمتی

آصف ثانی برحمت باز میجوید مرا

لاجرم هر موی بر اندام من شد چون زبان

تا بدان گاهی دعا گویم ترا گاهی ثنا

نی، ثنایت در زبان ما نگنجد کاشکی

دخل عمر ما بخرج شکر میکردی وفا

گر نکردی لطف تو اهل هنر را تربیت

بر بساط اشرفت کی دم زدی چون من گدا

این تمنا میکنم بهر شرف را تا کنم

هر دو روزی یکقصیده اندرین حضرت روا

لیک خاطر را چو کوته ماند دست از جیب مدح

سر فرو افکنده افتادست در پای دعا

تا بقای آدمی از روح حیوانی بود

روح را از جوهر ذات تو بادا صدبقا

دولت و جاه تو بادا فارغ از آسیب چرخ

مدت عمر تو ایمن از نهیب انتها

سیر انجم با ولیت دور گردون با عدوت

آنچنان چون رای عالی تودارد اقتضا