گنجور

 
۲۰۱

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۱۵ - الکلام فی مجاهدات النّفسِ

 

... پس بدان اکرمک الله که طریق مجاهدت نفس و سیاست آن واضح است و پیدا و ستوده میان همه اهل ادیان و ملل و مختص اند اهل این طریقت به رعایت آن و مستعمل و جاری است این عبارت اندر میان خواص و عوام ایشان و مشایخ را رضی عنهم اندر این معنی رموز و کلمات بسیار است

و سهل بن عبدالله رضی الله عنه اندر اصل این غلو بیشتر کند و وی را اندر مجاهدت نفس براهین بسیار است و گویند که خود را بر آن داشته بود که هر پانزده روز یک بار طعام خوردی و عمری دراز بگذاشت به غذایی اندک و جمله محققان مجاهدت اثبات کرده اند و آن را اسباب مشاهدت گفته مگر آن پیر بزرگوار که مجاهدت را علت مشاهدت گفته است و مر طلب را در حق یافت تأثیری عظیم نهاده است و وی زندگانی دنیا را در طلب فضل نهد بر حیات عقبی در حصول مراد از آن چه گوید آن ثمره این است که چون در دنیا خدمت کنی آن جا قربت یابی بی خدمت آن قربت نباشد باید تا علت وصول حق مجاهدت بنده باشد که بکند هم به توفیق حق

و وی گفت رضی الله عنه المشاهدات مواریث المجاهدات ...

... حجت سهل اندر این قول خدای است عز وجل عز من قایل والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا ۶۹/العنکبوت آن که مجاهدت کند مشاهدت یابد و نیز جمله ورود انبیا و اثبات شریعت و نزول کتب و جمله احکام تکلیف بنابراین است و اگر مجاهدت علت مشاهدت نبودی حکم این جمله باطل شدی و نیز جمله احوال دنیا و عقبی تعلق به حکم و علل دارد و هر که علل از حکم نفی کند شرع و رسم جمله بردارد نه اندر اصل اثبات تکلیف درست آید و نه اندر فرع طعام مر سیری را علت گردد و یا جامه مر دفع سرما را و این تعطیل کل معانی بود

پس رؤیت اسباب اندر افعال توحید بود و رفع آن تعطیل و این را اندر شاهد دلایل است و انکار این انکار مشاهدت و مکابره عیان باشد نبینی که اسبی توسن را به ریاضت از صفت ستوری می به صفت مردمی آرند تا اوصاف اندر وی مبدل گردانند تا تازیانه از زمین برگیرد به خداوند دهد و گوی را به دست بگرداند و مانند این افعال دیگر بکند و کودک بی عقل عجمی را می به ریاضت عربی زبان کنند و نطق طبعی وی اندر وی مبدل می گردانند و باز وحشی را به ریاضت بدان درجه رسانند که چون بگذارند بشود و چون بخوانند بازآید و رنج و بند وی بر وی دوست تر از آزادی و گذاشتگی بود و سگی پلید گذاشته را می به مجاهدت بدان محل رسانند که کشته وی می حلال گردد و از آن آدمی بر مجاهدت و ریاضت نایافته حرام بود و مانند این بسیار است پس مدار جمله شرع و رسم بر مجاهدت است

و رسول صلی الله علیه اندر حال قرب حق و یافتن کام و امن عاقبت و تحقیق عصمت چندان مجاهدت کرد از گرسنگی های دراز و روزه های وصال و بیداری های شب که فرمان آمد یا محمد طه ما أنزلنا علیک القرآن لتشقی ۱ و ۲/ طه قرآن به تو بدان نفرستادیم تا تو خود را هلاک کنی ...

... آنان که کافران اند متساوی است به نزدیک ایشان اظهار حجت و انذار از اهوال قیامت و ترک آن ایشان ایمان نیارند که ما مر ایشان را از اهل آن نگردانیده ایم و دل های ایشان به حکم شقاوت مختوم است

پس ورود انبیاء و نزول کتب و ثبوت شرایع اسباب وصول اند نه علت آن از آن چه ابوبکر اندر حکم تکلیف چون ابوجهل بود اما ابوبکر به عدل و به فضل رسید و بوجهل به عدل از فضل بازماند پس علت وصول عین وصول است نه طلب وصول که اگر طلب و مطلوب هر دو یکی بودی طالب واجد بودی و چون واجد بودی طالب نبودی از آن چه رسیده آسوده باشد و بر طالب آسایش درست نیاید

و پیغمبر صلی الله علیه گفت من استوی یوماه فهو مغبون هرکه را دو روز چون هم بود یعنی از طالبان وی اندر غبنی ظاهر بود باید که هر روز بهتر باشد و این درجت طالبان است و بازگفت إستقیموا ولن تحصوا استقامت گیرید و برحال باشید پس مجاهدت را سبب گفت و سبب اثبات کرد مر اثبات حجت را و وصول از سبب نفی کرد تحقیق الهیت را

و آن چه گویند که اسب را به مجاهدت می به صفتی دیگر گردانند بدان که اندر اسب صفتی است مکتوم که اظهار آن را مجاهدت سبب است که تا ریاضت نیابد آن معنی ظاهر نشود و اندر خر که آن معنی نیست هرگز اسب نگردد نه اسب را به مجاهدت خر توان کرد و نه خر را به ریاضت اسب توان گردانید از آن چه این قلب عین باشد پس چون چیزی عینی را قلب نتواند کرداثبات آن اندر حضرت حق محال بود

بر آن پیر رضی الله عنه یعنی سهل تستری مجاهدتی می رفت که وی از آن آزاد بود و در عین آن عبارت او از آن منقطع بود نه چون گروهی که عبارت آن را بی معاملت مذهب گردانیده اند و محال باشد که آن چه همه معاملت می باید همه عبارت گردد ...

هجویری
 
۲۰۲

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۴۴ - فصل

 

... پس بر این اصل باید تا گروش هدایت حق بود و گرویدن فعل بنده پس علامت گرویدن بر دل اعتقاد توحید است و بر دیده حفظ از منهیات و عبرت کردن اندر علامات و آیات و بر گوش استماع کلام وی و بر معده تخلی از حرام کرده وی و بر زبان صدق قول و بر تن پرهیز کردن از منهیات تا دعوی با معنی موافق بود و از این بود که آن گروه زیادت و نقصان در ایمان روا داشتند و اتفاق است میان همه که اندر معرفت زیادت و نقصان روا نباشد که اگر معرفت زیادت و نقصان شدی بایستی که معروف زیادت و نقصان شدی چون بر معروف زیادت و نقصان روانبود بر معرفت نیز روا نبود که معرفت ناقص معرفت نباشد پس باید تا زیادت و نقصان در عمل و فرع باشد و باتفاق بر طاعت زیادت و نقصان – که در عمل و فرع باشد روا بود و مر حشویانی را که به فریقین نسبت کنند این بر دل دشوار اید که از حشویان گروهی طاعت را از جمله ایمان گویند و باز گروهی ایمان را به جز قول مجرد نگویند و این هر دو عدم انصاف باشد

و در جمله ایمان بر حقیقت استغراق کل اوصاف بنده باشد اندر طلب حق و جمله گرویدگان را بر این اتفاق باید کرد که غلبه سلطان معرفت قاهر اوصاف نکرت بود و آن جا که ایمان بود اسباب نکرت منفی بود که گفتهاند اذا طلع الصباح بطل المصباح چون صبح منتشر شد جمال چراغ ناچیز گشت و روز را به دلیل بیان بنمود چنان که گفتهاند از روز روشن تر دلیل نباید قوله تعالی إن الملوک إذا دخلوا قریة أفسدوها ۳۴/النمل چون حقیقت معرفت اندر دل عارف حاصل آمد ولایت ظن و شک و نکرت فانی شد و سلطان آن مر حواس و هوای وی را مسخر خود گردانید تا در هر چه کند و گوید ونگرد همه اندر دایره امر باشد

و یافتم که ابراهیم خواص را پرسیدند از حقیقت ایمان گفت اکنون این را جواب ندارم از آن چه هرچه گویم عبارت بود و مرا باید تا به معاملت جواب گویم اما من قصد مکه دارم و تونیز بر این عزمی اندر این راه با من صحبت کن تا جواب مسأله خود بیابی گفتا چنان کردم چون به بادیه فرو رفتم هر شب دو قرص و دو شربت آب پدید آمدی یکی به من دادی و یکی بخوردی تا روزی اندر میان بادیه پیری همی آمد سواره چون وی را بدید از اسب فرو آمد و یک دیگر را بپرسیدند و زمانی سخن گفتند و پیر برنشست و بازگشت گفتم ایها الشیخ مرا بگوی تا آن پیر که بود گفت آن جواب سؤال تو بود گفتم چگونه گفت آن خضر پیغمبر بود علیه السلام که از من می صحبت طلبید و من اجابت نکردم که بترسیدم که اندر آن صحبت اعتماد ازدون حق با وی کنم توکل مرا ببشولاند و حقیقت ایمان حفظ توکل باشد با خداوند عزو جل قوله تعالی وعل الله فتوکلوا إن کنتم مؤمنین ۲۳/المایده

و محمد بن خفیف گوید رحمة الله علیه الأیمان تصدیق القلب بما أعلمه الغیوب ...

هجویری
 
۲۰۳

هجویری » کشف المحجوب » باب الصّحبة و ما یتعلّق بها » بخش ۱ - باب الصّحبة و ما یتعلّق بها

 

... که اندر حکایات است که مردی گرد کعبه طواف می کرد و می گفت اللهم أصلح إخوانی یا رب تو برادران مرا نیک گردان وی را گفتند بدین مقام شریف رسیده ای چرا خود را دعایی نکنی که همه برادران را دعا کنی گفت رحمه الله ان لی إخوانا أرجع إلیهم فإن صلحوا صلحت معهم و إن فسدوا فسدت معهم مرا برادران اند چون بدیشان باز گردم اگر ایشان را در صلاح یابم من به صلاح ایشان صالح شوم و اگر به فسادشان یابم من به فساد ایشان مفسد شوم چون قاعده صلاح من صحبت مصلحان بود من برادران خود را دعا کنم تا مقصود من و از آن ایشان برآید ان شاء الله

و اساس این جمله آن است که نفس را سکون با عادت بود در میان هر گروهی که باشد عادت فعل ایشان گیرد از آن چه جمله معاملات و ارادت حق و باطل اندر وی مرکب است آن چه بیند از معاملات ارادت آن پرورش یابد اندر وی و غلبه گیرد بر ارادت دیگری و صحبت را اثری عظیم است اندر طبع و عادت را صولتی صعب تا حدی که باز به صحبت آدمی عالم می شود و طوطی به تعلم ناطق و اسب به ریاضت از حد عادت بهیمی به عادت آدمی آید و مثلهم این جمله نشان تأثیر صحبت است که کل عادت غریزی ایسان مقلوب گشته است

و مشایخ این قصه رضی الله عنهم نخست از یک دیگر حق صحبت طلبند و مریدان را بدان فرمایند تا حدی که صحبت اندر میان ایشان چون فریضه گشته است و پیش از این مشایخ رضی الله عنهم اندر آداب صحبت این گروه کتب ساخته اند مشرح چنان که جنید رضی الله عنه کتابی کرد نام آن تصحیح الارادة و یکی احمدبن خضوریه کرد نام آن الرعایة بحقوق الله و محمدبن علی الترمذی رحمة الله علیه نیز کتابی کرده است آن را بیان آداب المریدین نام کرده و ابوالقاسم حکیم رضی الله عنه و ابوبکر وراق و سهل بن عبدالله و ابوعبدالرحمان السلمی و استاد ابوالقاسم قشیری رحمة الله علیهم اجمعین نیز اندر این معنی کتب ساخته اند مستوفا و این جمله ایمه این فن بوده اند ...

هجویری
 
۲۰۴

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۴۶ - صفت شهر مصر، پوست پلنگی گاوها، مرغ خانگی بزرگ حبشیها، خرهای ابلق

 

... روز سیوم دی ماه قدیم از سال چهارصد و شانزده عجم این میوه ها و سپرغم ها به یک روز دیدم که ذکر می رود وهی هذه گل سرخ نیلوفر نرگس ترنج لیمو مرکب سیب یاسمن شاه سپرغم به انار امرود خربوزه دستبونه موز هلیله تر خرمای تر انگور نیشکر بادنجان کدوی تر ترب شلغم کرنب باقلای تر خیار بادرنگ پیاز تر سیر تر جزر چغندر هر که اندیشه کند که این انواع میوه و ریاحین که بعضی خریفی است و بعضی ربیعی و بعضی صیفی و بعضی شتوی چگونه جمع بوده باشد همانا قبول نکند فاما مرا در این غرضی نبوده و ننوشتم الا آن چه دیدم و بعضی که شنیدم و نوشتم عهده آن بر من نیست چه ولایت مصر وسعتی دارد عظیم همه نوع هواست از سردسیر و گرمسیر و از همه اطراف هرچه باشد به شهر آورند و بعضی در بازارها می فروشند و به مصر سفالینه سازند از همه نوع چنان لطیف و شفاف که دست چون بیرون نهند از اندرون بتوان دید از کاسه و قدح و طبق و غیره و رنگ کنند آن را چنان که رنگ بوقلمون را ماند چنان که از هر جهتی که بداری رنگ دیگر نماید و آبگینه سازند که به صفا و پاکی به زبرجد ماند و آن را به وزن فروشند و از بزازی ثقه شنیدم که یک درهم سنگ ریسمان به سه دینار مغربی بخرند که سه دینار و نیم نیشابوری باشد و به نیشابور پرسیدم که ریسمانی که از همه نیکوتر باشد چگونه خرند گفتند هر آنچه بی نظیر باشد یک درم به پنج درم بخرند

شهر مصر بر کنار نیل نهاده است به درازی و بسیار کوشک ها و منظرها چنان است که اگر خواهند آب به ریسمان از نیل بردارند اما آب شهر همه سقایان آورند از نیل بعضی به شتر و بعضی به دوش و سبوها دیدم از برنج دمشقی که هریک سی من آب گرفتی و چنان بود که پنداشتی زرین است یکی مرا حکایت کرد که زنی است که پنج هزار از آن سبو دارد که به مزد می دهد هر سبوی ماهی به یک درم و چون بازسپارند باید سبو درست باز سپارند و در پیش مصر جزیره ای در میان نیل است که وقتی شهری کرده بودند و آن جزیره مغربی شهر است و در آن جا مسجد آدینه ای است و باغ هاست و آن پاره سنگ بوده است درمیان رود و این دو شاخ از نیل هر یک به قدر جیحون تقدیر کردم اما بس نرم و آهسته می رود و میان شهر و جزیره جسری بسته است به سی و شش پاره کشتی و بعضی از شهر دیگر سوی آب نیل است و آن را جیزه خوانند و آن جا نیز مسجد آدینه ای است اما جسر نیست به زورق و معبر گذرند و در مصر چندان کشتی و زورق باشد که به بغداد و بصره نباشد اهل بازار مصر هرچه فروشند راست گویند و اگر کسی به مشتری دروغ گوید او را بر شتری نشانده زنگی به دست او دهند تا در شهر می گردد و زنگ می جنباند و منادی می کند که من خلاف گفتم و ملامت می بینم و هرکه دروغ گوید سزای او ملامت باشد در بازار آن جا از بقال عطار و پیله ور هر چه فروشند باردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال و اگر کاغذ فی الجمله احتیاج نباشدکه خریدار باردان بردارد و روغن و چراغ آن جا از تخم ترب و شلغم گیرند و آن را زیت حار گویند و آن جا کنجد اندک باشد و روغنش عزیز و روغن زیتون ارزان بود پسته گران تر از بادام است و مغز بادام ده من از یک دینار نگذرد و اهل بازار و دکانداران بر خران زینی نشینند که آیند و روند از خانه به بازار و هر جا بر سر کوچه ها بسیار خران زینی آراسته داشته باشند که اگر کسی خواهد برنشیند و اندک کرایه می دهد و گفتند پنجاه هزار بهیمه زینی باشد که هر روز زین کرده به کرا دهند و بیرون از لشکریان و سپاهیان بر اسب نشینند یعنی اهل بازار و روستا و محترفه و خواجگان و بسیار خر ابلق دیدم همچو اسب بل لطیف تر و اهل شهر عظیم توانگر بودند در آن وقت که آن جا بودم

ناصرخسرو
 
۲۰۵

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۵۱ - مکه

 

یکشنبه ششم ذی الحجه به مکه رسیدیم به باب الصفا فرو آمدیم این سال به مکه قحطی بود چهار من نان به یک دینار نیشابوری بود و مجاوران از مکه می رفتند و از هیچ طرف حاج نه آمده بود روز چهارشنبه به یاری حق سبحانه و تعالی به عرفات حج بگذاردیم و دو روز به مکه بودیم و خلق بسیار از گرسنگی و بی چارگی از حجاز روی بیرون نهادند هر طرف و در این نوبت شرح حج و وصف مکه نمی گویم تا دیگر نوبت که بدین جا رسم که نوبت دیگر شش ماه مجاور بود م و آنچه دیدم به شرح بگویم

و من روی به مصر نهادم چنان که هفتاد و پنجم روز به مصر رسیدم و در این سال سی و پنج هزار آدمی از حجاز به مصر آمدمند وسلطان همه را جامه پوشانید و اجری داد تاسال تمام که همه گرسنه وبرهنه بودند تا باز باران ها آمد و در زمین حجاز طعم فراخ شد و باز این همه خلق را درخورد هریک جامه پوشانید و صلات داد و سوی حجاز روانه کرد و در رجب سنه اربعین و اربعمایه دیگر بار مثال سلطان بر خلق خواندند که به حجاز قحطی است و رفتن حجاج مصلحت نیست بر خویشتن ببخشایند و آنچه خدای تعالی فرموده است بکنند اندر این سال نیز حاج نرفتند و وظیفه سلطان را که هر سال به حجاز فرستادی البته قصور و احتباس نبودی و آن جامه کعبه و از آن خدام و حاشیه و امرای مکه و مدینه و صله امیر مکه و مشاهره او هر ماه سه هزار دینار و اسب و خلعت بود به دو وقت فرستادی در این سال شخصی بود که او را قاضی عبدالله می گفتند وبه شام قاضی بوده این وظیفه به دست و صحبت او روانه کردند و من با وی برفتم به راه قلزم و این نوبت کشتی به جار رسید پنجم ذی القعده و حج نزدیک تنگ درآمده اشتری به پنج دینار بود به تعجیل برفتیم

هشتم ذی الحجه به مکه رسیدم و به یاری سبحانه و تعالی حج بگذاردم از مغرب قافله ای عظیم آمده بود و آن سال به در مدینه شریفه عرب از ایشان خفارت خواست به گاه بازگشتن از حج و میان ایشان جنگ برخاست و از مغربیان زیادت از دو هزار آدمی کشته شد و بسی به مغرب نشدند و به همین حج از مردم خراسان قومی به راه شام و مصر رفته بودند و به کشتی به مدینه رسیدند ششم ذی الحجه ایشان را صد و چهار فرسنگ مانده بود تا به عرفات رسند گفته بوند هرکه مارا در این سه روز که مانده است به مکه رساند چنان که حج دریابیم هر یک از ما چهل دینار بدهیم اعراب بیامدند و چنان کردند که به دو روز و نیم ایشان را به عرفات رسانیدند و زر بستاندند و ایشان را یک یک بر شتران جمازه بستند و از مدینه برآمدند و به عرفات آوردند دو تن مرده که بر آن شتران بسته بودند و چهار تن زنده بودند اما نیم مرده ...

ناصرخسرو
 
۲۰۶

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۷۵ - تا کسی دعوی بوسعیدی نکند

 

و چون سلطان برنشیند هر که باوی سخن گوید او را جواب خوش دهد و تواضع کند و هرگز شراب نخورند و پیوسته اسبی تنگ بسته با طوق و سر افسار به در گورخانه ابوسعید به نوبت بداشته باشند روز و شب یعنی چون ابوسعید برخیزد بر آن اسب نشیند و گویند ابوسعید گفته است فرزندان خویش را که چون من بیایم و شما مرا بازنشناسید نشان آن باشد که مرا با شمشیر من بر گردن بزنید اگر من باشم در حال زنده شوم و آن قاعده بدان سبب نهاده است تا کسی دعوی بوسعیدی نکند

ناصرخسرو
 
۲۰۷

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار نوزدهم

 

... حکایت

آمده است که رسول صلی الله علیه و آله و سلم از اسب بیفتاده بود و پهلوی راستش آزار یافته بود یاران نزدیک او آمدند و بپرسیدند و گفتند وقت نماز آمده است رسول علیه السلام بنشست تا مر ایشانرا نماز گزارد و یاران از پس او بایستادند و رسول علیه السلام اشارت کرد که بنشیند یاران بنشستند چون از نماز فارغ شدند گفت امام از بهر آن باشد مر قوم را که با ایشان پیشرو باشد و چون او تکبیر کند ایشان تکبیر کنند و چون او بخواند ایشان گوش دارند و چون او گوید سمع الله لمن حمده ایشان گویند ربنا لک الحمد و چون سلام دهد ایشان سلام دهند و چون امام نشسته نماز کند قومش بنشینند تاویل این قول آنست که چون امام تکبیر گوید یعنی چون او مر خدایرا بزرگ دارد قومش همچنان مرو را بزرگ دارند بدانچه گفت چون او بخواند ایشان گوش دارند آن خواست که چون او بیانی کند اندر دین از پس او بروند و با او معارضه نکنند و بدانچه گفت چون او گوید سمع الله لمن حمده ایشان گویند ربنا لک الحمد آن خواست که چون مومنی را حکمت بشنو انند که بدان از مرتبت خویش بر تر آید بدان مر پروردگار خویش را سپاس دارد یعنی امام را گوید الحمدتر است یعنی پنج تایید خداوند تر است و بدانچه گفت چون او سلام دهد ایشان سلام دهند آن خواست که چون امام جای خویش بدانکس تسلیم کند که بجای او بایستد بفرمان خدای همه اهل دعوت باید که آن فرمان بپذیرند و تسلیم کنند و بدانچه گفت چون امام نشسته نماز کند ایشان هم بنشینند آن خواست که چون امام دعوت بتقیه کند ایشان هم تقیه کنند و آشکارا نکنند

حکایت ...

ناصرخسرو
 
۲۰۸

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار سی و پنجم

 

گوییم که چون جسد مردم ازینعالم بود و نفس مردم از عالم عقلانی بود محسوسات مر نفس حسی را سوی این عالم خواند و معقولات مر نفس ناطقه را سوی آن عالم خواند و مردم اندر میان این دو خواننده بسه قسمت شدند گروهی از پس خواهش های حسی رفتند و مر نفس شهوانی را اجابت کردند و گروهی از پس معقولان مر خواننده عقل و نفس را اجابت کردند بفرمان خداوندان شریعت ها برفتند و گروهی اندرین دو میان بماندند و بدیها به نیکی ها بهم بیامیختند و چون حال خوانندگان این بود که یاد کردیم اکنون گوییم واجب آمد بر مردم بکوشش کردن اندر یاری نمودن و پذیرفتن حالها و فرمانهای نفسهای روحانی را تا مر نفس شهوانی را فرو کشند بفرو خوردن خشم وگردن دادن مر خداوندان شریعت را بدانچه گویند و فرمایند از نصایح دین و دنیا پس از مردم گروهی آن بودند که همگی روی خویش سوی هوای شهوانی نهادند و شروط شریعت ها را کار نبستند و بنا شایستها کار کردند تا خردمندان و دینداران را از آن واجب شد کوتاه کردن دست های آن مفسدان از آنچه همی کردند از ناشایستها و خدایتعالی بفرمود مر رسول را جهاد کردن چنانکه گفت قوله تعالییا ایها النبی جاهد الکفار و المنافقین و اغلظ علیهم گفت ای پیغمبر جهاد کن با کافران و منافقان و دل سطبر کن بر ایشان و فرمان او جهاد مر امام راست و روا نباشد جهاد جز با او و اگر او جهاد کند یا نکند و جزیت ستاند کسی را با او حرفی نیست و چون مردم از دو چیز بودند که یاد کردیم یکی جسم و دیگر نفس جهاد نیز بدو قسم آمد جهاد جسمانی از بهر پذیرفتن جسد دین را که از شریعت است و آن خبر است که رسول صلی الله علیه و آله گفت امرت ان اقاتل الناس حتی یقولوا لا اله الا الله گفت فرموده شده ام بجنگ کردن با مردمان تا بگویند لا اله الا الله از بهر آنکه جسد مجبور است و مرو را استحالت و زوالست و خداوند جهاد جسد دین ناطق است و هر امامی که بجای پیغمبر ایستد خدیوند جهاد است و جهاد دیگر از بهر پذیرفتن جان دین را که تاویل است و آن جهاد روحانی است و آن باختیار است نه بجبر چنانکه خدایتعالی گفت لا اکراه فی الدین از بهر آنکه روح مختار است و او را استحالت و زوال نیست و جهاد نیز بر دو قسم است و چون خداوند جهاد نفس دین اساس است هر حجتی که او مر امام را بداند بدان منزلت باشد که اساس مر ناطق را و خداوند جهاد نفسانی اساس باشد و خبر است از رسول علیه السلام که گفتافضل الجهاد مجاهده النفس گفت بهترین جهاد آن است که با نفس کرده شود و دلیل بر آنکه اساس خداوند جهاد نفسانی بود هم رسول علیه السلام میفرماید که خیر کم بینکم من یقا تلکم علی تاویل القرآن کما قا تلتکم علی تنزیله گفت اندر میان شما بهتر از شما کسی هست که با شما جنگ کند از بهر تاویل شریعت چنانکه من کار زار کردم از بهر تنزیل و او را از پس جهاد کتاب کردن اندر دین واجب آمد با ا این دو گروه از کافران و منافقان و همچنانکه نفس شریف تر از جسم است و او اصل است و جسم فرع است جهاد نفسانی اصل جهاد جسمانی است و شریفتر است از جهاد جسمانی و نخست باید که از راه دین بر کافران عرضه کند و ایشان را سوی کلیمه اخلاص خواند و اگر نشنوند آنگه بجهاد جسمانی بیرون باید آمدن و هم چنانکه اندر حرب جسمانی فریب و مکر شرط است نیز اندر جهاد نفسانی مکر و فریب شرطست چنانکه رسول علیه السلام میفرمایدالحرب خدعه مکرو فریب اندر جهاد نفسانی آنست که نخست از اعتقاد ظاهر بدو رسی تا چیست و کدام سخن است که دل او بیشتر بر آن آرامد و بدان سبب مرورا سوی خویش توانی کشیدن و از آن راه باید که با او اندر آیی چنانکه او نداند که تو بر آن طریق نیستی و او بر آنست تا مرورا بحق فراز توان آوردن آنگه چون فریفته شد و برو سخن گشاده آمد روا نباشد که کار فریب بکار دارد بلکه راست همی باید گفت و حق را بدو همی باید نمودن بر اندازه او و خدایتعالی گفت قوله تعالی اذا لقیتم الذین کفروا فضرب الرقاب حتی اذا اثخنتمو هم فشدوا الوثاق فاما منا بعد و اما فدا حتی تضع الحرب اوزارها همیگوید ای آنها که بگرویدید چون بدیدید مر آنها را که کافر شدند بر شما باد بگردن زدن ایشان را تا چون چنان گردند که بیفتند و نتوانند رفتن یا خواسته بدهند یا مکافات از آن پس بندها استوار کنید تا آنکه او زارهای خویشتن بنهند یعنی سلاحها که کار زار بآن کنند بیفگنند و این آیت بظاهر معنی ندهند از بهر آنکه چون کسی را گردن زده شد بند و پیمان نتواند پذیرفتن و معنی این آیت آنست بتاویل که گردن جسدانی راه گذر حواس مرومست و همه قوت های دیدن و شنودن و بوییدن و چشیدن و سودن از راه گردن بجسد پیوسته است نبینی که چون گردن زده شود همه قوتها ناچیز شود و طعام و شراب از راه گردن بجسد رسد و زندگی جسد از راه گردن است پس همچنین هر کسی که کسی را امام گیرد و بر سیرت او رود پیوستن او بدان امام و گرفتن سیرت او مر نفس آنکس را بجای گردن بود و آن امام مر نفس او را بمنزلت سر باشد و هر چه مر جسد را اندر محسوس هست همچنان مر نفس را اندر و معقول هست و چون حجت و داعی مر ظاهری را سخن باززند آن ظاهری همی کوشد اندر جزیره که بدان مر سخن او را رد کند و همی گوید سخن از امام خویش که بدان طریق خویش را درست کند پس نخست بر داعی آن واجب است که مر آن ظاهری را پیدا کند که امام تو باطل است و اعتقاد او را اندر حقوق مندی امام او بریده کند آنگه برو رد کند از سخن اعتقادها که او از امام خویش گرفته بود تا اصل و فرع اعتقادش نا چیز شود پس باطل کردن داعی از امام ظاهر سوی آن ظاهری گردن زدن نفسانی او باشد پس از آن رد حجت های او را بحجتهای حق بر جای ماندن باشد مر ظاهریرا و لفظ اذا اثخنتمو هم را معنی آنست که چون این کرده باشید که گفتیم و ظاهری بر جای بماند که حجت ندارد اگر که خود حجت از امام جدا افتاده باشد خود عهد میثاق برو بندد و سخن برو بگشاید و آن سخن گشادن بر دو گونه باشد یا داعی نا پرسیده بگوید مرورا چیزی و آن آنست که خدایتعالی بلفظ عرب مر آنرا میگوید قوله تعالیفاما منا یا آن باشد که داعی مر مسیول معهود را جواب گوید و آن آنست که خدایتعالی مر آنرا همیگوید قوله تعالیو اما فدا پس من دادن نا خواسته باشد و فدا عوض چیزی دیگر باشد که داده شود میان داعی و معهود این دو حال همی باشد از بهرآنکه چون معهود بر آموختن حریص باشد داعی سخن برو نا پرسیده منت نهد و بگویدش او چون از آن حریصی نیفتد که سخن از او بریده کند بلکه از آن همی پرسد او جواب همی گوید و تا حرب نفسانی میان داعی و مستجیب بپایست این دو حال همی باشد چون معهود را شبهت زایل شد حرب از میان برخاسته باشد و ایشان مر سلاحهای خویش را بنهند آنگه از آن پس هم امنیت داشته باشند در سخن گشادن و در راحت افزودن و خدایتعالی همی گوید قوله تعالیو کل انسان الزمناه طایره فی عنقه و نخرج له یوم القیامه کتابا یلقاه منشوراو تفسیر این آیت آنست که میگوید هر آدمی را و بال او اندر گردن او کریم و بیرون آریم مرورا اندر روز قیامت نامه که همه بینندش باز کرده و مفسران از معنی آیت بیرون نتوانستند شدن و بیچاره گشتند و بیکدیگر حواله کردند و تاویل این آیت آنست که گفتیم که پرورش جسم از راه گردن است مر همه خلق را و جانوران را پس آنچه پرورش نفس بدو باشد آن گردن او باشد و عنق گردن باشد و گردن بسر پیوسته باشد و بدانچه همی گوید هر آدمی را و بال او در گردن او کردیم آن همی خواهد که و بال مردم آنست که مردم بودنی ها را از چشم دارند که باشد و زود آید و تاویل این و بال کار کردن مردم است که مردم بدان ثواب خویش چشم دارند که آن کار بکنند و بدان پیوستگی کنند بامام خویش و آن پیوستگی گردن نفسانی او باشد پس کارش کان و بال اوست اندر گردن اوست که خویش را پیوسته کند بامام حق یا باطل پس گوییم که چیز های محسوس را بحواس توان دیدن و یافتن و گردن جسمانی رهگذر قوتهای حواس است سوی دل و چون مردم را ه بر حقیقت او یابند دلیل باشد بر درستی جسد خویش و راهگذار حواس او و هم چنین مردم معقولات را از راه گردن نفسانی یابد و آن پیوند نفس او باشد با نفس امام او تا قوت امام او با قوت او رسد و معقولات بداند اگر امام او راست و داناست آنچه بدو رسد از معقولات بی شبهت باشد و اگر کج و نادان و دروغ زن باشد صورتهاش واژگون افتد چنانکه اگر دماغ فاسد باشد خطاها مر دل را همه صواب نماید پس گوییم بدین شرح که بکردیم درست شد که آن امام که نماینده راهست مر قوم خویش را اگر حق است یا باطل بمنزلت گردن است مر ایشانرا و نیکبختی قوم اندر امام بسته است از بهر آنکه قوم آن کنند که امام نشان دهد و اگر گردن درست باشد همه تن تندرست باشد و کارهاش درست آید و اگر گردن کج و نادرست باشد همه تن بکجی آن کج و نادرست باشد

باز گردیم بشرح جهاد و گوییم چون جهاد بر دو گونه بود یکی جسدانی و دیگر نفسانی واجب است بر هر مومنی که حرب کند با کافران بشمشیر و خون ایشان بریزد و مر جسدهای ایشان را ویران کند از بهر آنکه ایشان مر جسد دین را که آن ظاهر شریعت و کتاب بود نپذیرفتند و خون نیز بر دو قسم است یکی خون طبیعی و دیگر خون روحانی خون طبیعی آنست که اندر رگهای حیوانست روان شده و خون روحانی شک ها و شبهت هاست همی رود اندر رگهای باطن از راه فکرت و وهم و ذکر پس خدایتعالی بفرمود پیغمبر خویش را جهاد کردن با کافران و ریختن از ایشان خون جسدانی را از آن پس که مرورا منکر شدند و ظاهر شریعت را که آن جسد دین بود نپذیرفتند و این جهاد بشمشیر جسمانی بود بآهن جسمانی و هم چنین بفرمود مر مومنانرا تا بریزند خون روحانی را بآهن روحانی و بهر سلاحی که باشد که او را از آهن روحانی کنند از نفس های منافقان همچنانکه بشاید ریختن خون جسدانی را از جسدهای کافران بهر سلامتی که باشد از آهن جسمانی و چون خون کافری بریزی جسدش بیار آمد از جنبش طبیعی هم چنین هر گاهیکه خون روحانی را از منافقان بریزی بیرون شود شک و شبهت که اندر دل او بود و آن مخالف از خلاف و منازعت بیار آمد و همچنانکه ریختن خون جسمانی باهن طبیعی بود کز کوههای جسمانی بیرون آرند ریختن خون روحانی بآهن روحانیست کز کوههای روحانی بیرون آید و کوه روحانی حجت است و آهن روحانی مثل است بر امام حق که با او خون ریختن حلال است از چیزیکه او را بسمل کنی و خدایتعالی حرام کرد بر مسلمانان گریختن از پیش کافران چنانکه گفت قوله تعالییا ایها الذین آمنوا اذا لقیتم الذین کفروا زحفا فلاتولو هم الادبار و من یو لهم یومیذ دبره الا متحرفا لقتال او متحیزا الی فیه فقد با بغضب من الله و ماویه جهنم و بیس المصیر گفت ای گرویدگان چون دیدید کافران را بجنگ آمده پس پشت بدیشان مدهید و هر که پشت بدیشان کند آنروز مگر که بگردد تا جنگ کند چنانکه از چپ بار است شود و از راست بچپ و اگر بسوی گروه خویش تابد تا باز آید آنکس بخشم خدای اندر آویزدو جای او دوزخ است پس همچنین واجب است از راست بچپ و از چپ براست شدن بر مومنان چون خواهند که جنگ نفسان کنند با منافقان و کار بر ایشان سخت شود که سلاحهای روحانی بر گیرند تا نترسند از منافقان دور و مقر نیایند بر حقوقمندی مر منافقانرا که آن از مومنان گریختن است و پشت گردانیدن باشد که ظاهر ایشان را قوت کند و بدین سبب بود که رسول علیه السلام هر کسی را اندر حرب با همگوشه خویش فرمود بیرون آمد شدن و جهاد کردن اما تاویل آنکه فرمود چون کارزار کنید بر رویهای یکدیگر نزنید آنست که منکر مشوید مر ظاهر را که او رویست مر تاویل را و بر اندامهای دیگر فرمود زدن یعنی که ظاهر را دست باز مدارید و تباه مکنیدش و حجت مر منافقانرا از آفرینش کالبدها آرید اما نهی کرد رسول علیه السلام از کشتن کودکان و فرمود بگذاشتن ایشان را و بفرمود کشتن پیران احبار و رهبان اندر حرب معنیش آنست که مثل کودکان خرد بدان کسانست که مر ایشان را عقل نیست و اندر نتوانند یافتن علم و حقیقت را و مثل پیران بر آنست که اعتقاد ایشان استوار شده باشد و از آن نگردند و مثل احبار و رهبان بر علمای ظاهر است که از راه خویش نگردند از بهر دوستی ریاست دنیا پس رسول علیه السلام بفرمود مر ایشانرا عهد گرفتن و مفاتحت کردن که متابع شوند همچنانکه کودک خرد را نباید کشتن و بباید بردن دلیل بر آنست که مستجیب را علم بباید آموختن و دستور نباید دادن بدعوت کردن و جهاد بیفرمان امام روانیست دلیل بر آنست که دعوت روانیست اندر جزیره مگر از آن پس که امام حجت بپای کند اندر آن جزیره و همچنانکه مبارز اندر حرب جسمانی یکتن باشد مبارز اندر مناظره که حرب روحانی است حجت است که اندر جزیره باشد واندر حرب ظاهر مقدمه است و قلب و میمنه و میسره و ساقه اندر حرب روحانی همچنین است خداوند حرب ناطق است که او پیدا کرد مراتب حدود را و مقدمه اساس است که او بر پیش صف است مر حدود جسمانی را پس از ناطق و قلب امام است که او دل لشکر مومنانست و معدن آرامش تایید است و میمنه حجت است که مومنان از عذاب خداوند بیمن برکت او رهایش یابند و میسره داعی است که داعی مومنان را از دشواری تنزیل بآسانی تاویل رساند و ساقه ماذونست که همی خواند مر خلق را سوی رحمت خدای و رسول صلی الله علیه و آله و سلم گفتالخیل معقود فی نواصیها الخیر الی یوم القیامه گفت اسب را نیکی بسته است اندر موی پیشانی تا بقیامت تاویلش آنست که دعوت گسسته نشود از حجتان و موی پیشانی حجتان داعیان اند تا هنگام آشکارا شدن قایم قیامت علیه افضل التحیه و السلام این است بیان جهاد که یاد کردیم بجود خدایتعالی و السلام

ناصرخسرو
 
۲۰۹

ناصرخسرو » وجه دین » گفتار پنجاهم

 

گوییم که صلوه دادن بر رسول فرمان برداریست مر خدای تعالی را از بهر آنکه خدایتعالی میگوید قوله تعالی ان الله و ملایکته یصلون علی النبی یا الذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما همیگوید خدایتعالی و فرشتگان او همی صلوه فرستند بر رسول و ای آنها که گرویده اید صلوه دهید برو و سلام کنید سلام کردنی بسیار و خبر است از رسول علیه السلام که گفت لا تصلوا علی صلوه بترا گفت بر من صلوه دم بریده مدهید اصحاب گفتند یارسول الله صلوه دم بریده کدام است گفت آنست که بگویند اللهم صل علی محمد و نگویندو علی آل محمد پس صلوه واجب است دادن بر رسول در وقت یاد کردن مرو را چنانکه او خود گفته است اللهم صل علی محمد و علی آل محمد و صلوه بزبان تازی از پس رفتن باشد و مر اسب پیشرو را سابق گویند و آن را که از پس دیگری رود چنانکه از پی بهیچ سو نیاید مصلیگویند و در تفسیر صلوه هر گروهی سخنی گفته اندکه صلوه از خدای بر رسول رحمت است و از فرشتگان استغفار است و از امت دعاست مر رسول را و بدین تفسیر راست نیاید که همی من صلوه دهم بر رسول و همی فرشتگان و شما ای مومنین صلوه دهید از بهر آنکه چون ما صلوه دهیم بدین فرمان که ما را گفت و این لفظها که نوشته شد که بگویید چنان است که گفته باشیم خدایرا که تو بر رسول صلوه ده و این از ما آن باشد که آنچه خدایتعالی ما را فرمود که شما بکنید ما مرو تبارک اسمه و تعالی جده را گوییم که تو بکن آنچه ما را همی فرمایی و نیز روا نباشد که ما مر رسول را مرتبتی خواهیم که آن مرورا نیست که مرتبت او سوی خدایتعالی بیش از آنست که نفوس ما را طاقت آن باشد کز آن بر اندیشیم و چون درست است که رسول علیه السلام شفیع ماست سوی خدایتعالی محال باشد که ما مرورا بدین دعا از خدایتعالی شفاعت خواهیم و نیز گوییم فرمان رسول علیه السلام چنانست که گوییم ای خدا تو این صلوه بر رسول چنان ده که بر جد او ابراهیم دادی و چون محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم خاتم و سید پیغمبرانست محال باشد که ما مرو را آن خواهیم که خدای مر ابراهیم را داده است چه او شریفتر از همه پیغمبرانست سخت بسیار پس تاویل صلوه بر رسول و آل رسول آنست که بدانی از پس او باید رفتن بفرمانبرداری اساس و مر اساس را بفرمانبرداری امام و مر امام را بفرمانبرداری حجت بباید شناختن و تنزیل را بتاویل و مثال را به ممثول بباید پذیرفتن و از محسوس بر معقول دلیل گرفتن و این فرمان از خدایتعالی بدین رویست تا مومنان اعتقادکنندکه متابعت فرزندان رسول که امامان حق اند واجب است همچون متابعت رسول و فرمانبرداری حدود فرمانبرداری امام است و فرمانبرداری امام فرمانبرداری اساس است و فرمانبرداری اساس فرمانبرداری ناطق است و فرمانبرداری ناطق فرمان برداری خداست تعالی جده و مومنان باید که از پس یکدیگر روند اندر راه دین تا پیوسته شوند از حد فرودین بحد برین و آن تسلیم بحق باشد از پس رفتن براستی و مومن مخلص آنست که نماز خویش را بصلوه بر رسول علیه السلام آراسته دارد و بداند که نماز بی صلوه روا نیست و معنیش آنست که دعوت حق جز بمتابعت فرزندان رسول که امامان حق اند روا نیست و صلوه را که بزبان بگوید معنیش را بداند که آن سپس رفتن باشد مر فرمان ناطق را و اطاعت اساس و امام و حجت را بنفس و مال و تن تا فرمانهای خدایتعالی را که بزبان رانده است کار بسته باشد تا رستگار باشد انشا الله تعالی

ناصرخسرو
 
۲۱۰

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۳ - قصیده احمد بن حسن جرجانی

 

... تنست یا جان یا عقل یا روان که من است

و یا چو خلط شده اسب بود و مرد سوار

غلط شمرد کسی کو چنین گمانی برد ...

ناصرخسرو
 
۲۱۱

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۰ - اندر تعریف «من»

 

... تنست یا جان یا عقل یا روان که من است

و یا چو خلط شده اسب بود و مرد سوار

غلط شمرد کسی کو چنین گمانی برد ...

ناصرخسرو
 
۲۱۲

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۱۷ - اندر جنس و نوع

 

... کدام جنس یکی بار و نوع دیگر بار

جواب مسیله حکیم یونانی داده است خداوند منطق ارسططالیس گفت بنگریستم اندر عالم چیزی ندیدم بخویشتن نزدیکتر از مردم و مردم را بشخصها مختلف دیدم‍ از نامها ایشان پرسیدم یکی زید و یکی عمرو یکی جعفرو جز آن وزین نامها هیچ نام نام یار خویش نبود پس نامی جستم که آن نام مرین همه اشخاص را جمع کرده بود چون آن نام را بگفتم همه را گفته بودم و آن نام را مردم یافتم که اشخاص انسانی بزیر این نام است از جعفر و صالح و حمدان و جز آن آنگاه بنگریستم اندر عالم نیز گاو دیدم و خر و اسب و جز آن پس گفتم نامی باید که این چارپاها را نیز با مردم جمع کند و چون آن نام را بگوییم مردم را با اینها گفته باشیم و آن نام را حیوان یافتم پس گفتم مردم و جز مردم از زندگان همه حیوان اند و آنگاه اندر عالم نیز چیزها دیگر دیدم چون درخت و گیاه پس گفتم نامی باید دیگر که مر حیوان را با اینها جمع کند و این نام را افزاینده و روینده یافتم که آن را بتازی نامی گویند یعنی افزاینده آنگاه اندر عالم نیز سنگ و کلوخ و و جز آن دیدم و پس گفتم دیگر نامی باید که مر اینها را براستی جمع کند و آن نام را جسم یافتم آنگاه اندر عالم نیز ارواح دیدم که دانستم کة آن جسم نیست بدانچ اندر جسم متصرفست پس نامی جستم که ارواح را با اجسام گرد آرد و آن نام را جوهر یافتمو چون چیزی دیگر ندیدم گفتم جوهر جنس الاجناس است که برتر ازو جنس نیست وجسم و روح نوعها اویند بدانچ هر دو جوهر اندر جوهر مطلق معقولست نه محسوس و جسم که جوهر را نوع بود جنس آید مر جمادرا ازسنگ و کلوخ و جز آن مر نبات را از گیاه و درخت و جز آن آنگاه باز روینده که یک نوع بود مر جسم را جنس آمد مر نبات و حیوان را آنگاه باز حیوان که نوع بود مر روینده را جنس آمد مر گاو و خر و مردم و جزآن را و مردم نوع الانواع آمدو هیچ چیز را جنس نیامد که فرود ازو اشخاص است از فلان و فلان پس حکیم فیلسوف گفت مردم نوعیست مر حیوان را و حیوان نوعیست مرنامی را و نامی نوعیست مر جسم را و جسم نوعیست مر جوهر را و جوهر جنس الاجناس است بدین ترتیب که نگاشتیم جوهر جنس است مر دو نوع را یکی ازو روح و دیگر جسم است و جسم نوعست مر جوهر را و جنس است مر دو نوع را یکی جماد و دیگر نامی

و نامی نوعست مر جسم را و جنس است مر دو نوع را یکی نبات و دیگر حیوان ...

ناصرخسرو
 
۲۱۳

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۲۹ - اندر دائره و مرغ و خایه

 

... پس درست کردیم که مرغ بر خایه مقدم است چنانک دانه خرما بر درخت خویش مقدم است و حیوان بر نطفه یی کزو حاصل آید مقدم است از بهر آنک همچنانک خایه بی آنک مرغی مر او را بپرورد مرغی نشود نیز نطفه حیوان بی آنک حیوانی مر او را بپرورد حیوانی نشود پس اگر روا باشد که نطفه پیش از حیوان باشد نیز روا باشد که خایه پیش از مرغ باشدو چو وجود حیوان امروز بزایش است و این اشخاص را که پیش ازین بوده اند لازم آید که زایش را آغازی بوده است تا امروز بانجام رسیده است که آنچ مر او را آغاز نباشد بانجام نرسد و چو زایش را بحکم عقل که همی بینیم که امروز انجام است و فرزند ما که هنوز آن فرزند نیامده است انجام زایش است لازم اید که زایش را آغاز بوده است و چو آغاز زایش واجب شد درست شد زاینده یی کو از دیگری نزاده باشد بل وجود او بی زایش باشد و ابداع این معنی را تامل کنند عقلا که این معقول است ضروری که عقل بدین مقر است بی هیچ انکار

و گوییم کز نبات آنچه اصل است چو گندم وجو و جز آن و درختان و نباتها از آن حاصل آید و اگر کسی گوید تخم از نبات و درخت بمنزلت خایه است از مرغ و بمنزلت نطفه است از حیوان از بهر آنک همچنانک خایه از مرغ همی آید تخم نیز از درخت همی آید پس واجب آید که نخست درخت خرما بوده تاتخم ازو حاصل آمد و نخست خوید بود تا گندم ازو حاصل آمد جواب ما مر اورا آنست که گوییم این قیاس غلط است بل دانه خرما بر درخت خرما مقدم است و تخم گندم بر خوید مقدم است و ابداعی تخم است نه نبات و نبات از تخم بمنزلت خایه است از مرغ و بمنزلت نطفه است از حیوان بخلاف آنچ گفتی و دلیل بر درستی این دعوی آنست که تخم نبات ناقص است و نیاید کسی را گوید نبات نیر تخم ناقص است از بهر آنک مردم را کاین خصومت مر او راست از نبات درخت و تخم و میوه بکارست تا بگیاه و چوب و شاخ و برگ و تخمها جفتهاء ابداعیست و زایش هر درختی از میان آن جفت نخست است که بهم فراز بستستپس دانستیم که درخت خرما ازین ماده و نر زاده است و تخم آن درختست بیکجا بسته و آن بمثل مر هر نوعی را از انواع نبات بمنزلت آدم و حواست مر مردم را و بمنزلت جفتی است اسب مر نوع اسب را و بمنزلت آسمان و زمین است مر موالیدرا از بهر آنک هیچ موجودی نیست که آن جز از میان جفتی موجود حاصل شده است که برو مقدم است چنانک نفس و عقل از جفت اولی است که بر جملگی موجودات مقدم است و عالم که آن آسمان و زمین دوم است از آن آسمان و زمین اولی زاده است چنانک پیش ازین گفته ایم پس گوییم بیانهاء برهانی که نخست مرغ بوده است آنگاه خایه و این خواستیم که بگوییم

ناصرخسرو
 
۲۱۴

ناصرخسرو » جامع الحکمتین » بخش ۳۰ - اندر کل و جزو

 

... جواب این سؤال بر آن وجه که پیش ازین پرسید داده ایم پیش ازین و برین وجه که اینجا همی پرسد آنست که گوییم جنس کل انواع نیست بل جنس نام مجموع انواع است ونوع نیز کل اشخاص نیست بل نام کل اشخاص است و هر یکی از جمله شدن اجزاموجود شود نه جزو از پدید امدن کل موجود شود و نخست شخص باشد تا چو شخصهاء بیک صورت جمع شوند نام آن جمع نوع باشد همچنانک نخست جزوی باشد تا چو جزوها جمع شودمر آن جمع را کل گویند

و هر که اندر علم منطق شروع خواهد کردن نخست باید که قول خداوند منطق را معلوم کند تا سخن شوریده نگوید و قول خداوند منطق آنست که گفته است الجنس قول وقع علی کثیرین مختلفین فی الصورهمی گوید جنس گفتاریست که بر افتد بر بسیارها که صورتهاشان مختلف باشد چنانک چوگوییمحیوان این نامی باشد که بر خر و گاوو اسب و مردم و جز آن افتد که هریکی را ازین صورتی دیگرست

آنگاه گفت اعنی خداوند منطق والنوع قول یقع علی کثیرین متفقین بالصور مختلفین باالاشخاص همی گوید نوع گفتاریست که بر افتد بر بسیاری که بصورت چو یکدیگر باشند و بشخصها مختلف باشند چنانکه گاوان همه بیک صورت اند و خران همه بیک صورت دیگر ند پس گاو نوعیست از جنس جانور و این نام بر شخصهاء بسیار گاوان افتد و مردم نیز نوعیست که چو بسیار باشد و نام یکان یکان نتوانند گفتن و خواهند که همه را بیک قول یاد کنند مر ایشان را مردم گویند بپارسی و انسان گویند بتازی پس قول این مرد که منطق را او نظم داده است آنست که گویدجنس قولیست و نوع قولیست و همی نگویدکه جنس یا نوع عینی است و مارا ظاهرست که شخص عینی است مشارالیه و تا شخصهاء بسیار از یک صورت جمع نشوند نام نوعی ثابت نشود و تا نوعهاء بسیار جمع نشوند نام جنسی ثابت نشود و گفتیم آغاز بسیاری اوست و نیز ثابت کردیم که لازم است که حیوان زاینده تمام خلقت را واجب است که جفتگان آغاز بودش ابداعی بوده اند بی زایش پس هر جفتی از آن نوعی بوده است بدو شخص و همگی آن جنس بودست مر آن همه انواع ابداعی را و زایش سپس از آن پیوسته شدست و وجود جنس و نوع و شخص بیک دفعت بوده است و نوع ببسیاری و اندکی اشخاص کم و بیش نشود

پس ظاهر کردیم که نخست شخص است آنگاه نوع از بسیاری اشخاص است آنگاه جنس نام نوعهاست و جزو بی کل ثابت است و کل مجموع اجراست و کل بی اجزا معدوم است وجزو بی کل ثابت و موجودست و تا کسی را اسبان و خران و گوسفندان بسیار نباشد نگویند که مر اورا حیوان است و مراد از حیوان اشخاص بسیار باشد و هر که یکی اسب و یا یکی گوسفند دارد مر او را خداوند حیوان نگویند بل گویند یکی اسب دارد یا یکی گوسفند دارد از بهر آنک حیوان نامی است که بر شخصهاء بسیار افتد که بصورتهاء مختلف باشد و بدانک کسی بسیار ستور نداردو یکی خر دارد آن نام کو خر دارد باطل نشود پس باطل شد نام جنس بدین شرحها

ناصرخسرو
 
۲۱۵

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۹ - صف پنجم

 

از سخن آنچ درو راست و دروغ نیاید خبر است و خبر بر دو روی است ابتداء است و جواب و فرق میان راست و دروغ آنست که راست سخنی باشد که مردمان آنرا بدانند اندر چیزی که آن چیز یافته باشد چنانک کسی گوید که آتش گرم است و دروغ سخنی باشد که مردمان مر آنرا ندانند اندر چیزی که آن چیز نایافته باشد و نادانسته چنانک کسی گوید آتش سخن گوی است آتش نامی است که مردمان آنرا بدانند و سخن گفتن نیز معلوم است و لکن آتش نیز بدین صفت نایافته است از آنچ آتش سخن گوی نیست و دروغ بر دو بخش است یک بخش ازو ممکن است و دیگر بخش محال است و ممکن چنانست که گوید فلان چنین گفت شاید بودن که گفت و شاید بودن که نگفت و ناممکن و محال آنست که گوید سنگ بپرید و اما خبر دادن حکایت کردنست از گفتار و کردار و قضا و قضیت مر آنرا سلب گویند گویی که چنین است و آنرا ایجاب گویند یا گویی که چنین نیست و آنرا سلب گویند و چون قضیت ایجاب از یک روی راست اید از بسیار رویها دروغ آید چنانک گویی آتش گرم است این قضیت بدین روی راست باشد و لکن چون گویی آتش سرد است یا تر است و جزین هر چه همی توان گفتن همه دروغ باشد و چون قضیت سلب از یک روی دروغ آید از بسیار رویهای دیگر راست آید چنانک اگر گوید آتش گرم نیست این قضیت دروغ باشد ولکن اگر گوید سخن گوی و پرنده و نویسنده و تر و سرد نیست و جز آن هرچه گوید همه راست باشد چون لفظ نه اندر میان باشد پس بدین بیان که بکردیم پیدا شد که چون سخن راست بر وجه اثبات گفته شود چنانک گویی چنین است آن سخن را اندازه پدید باشد و چون دروغ بر وجه اثبات گفته شود مر آنرا اندازه پدید نباشد چنانک چون گوید آتش گرم است و خشک است وروشن است این همه راست است ولکن از ین بسیار نتوان گفتن و چون گویی آتش سرد است و پرنده است و سیاه است و جز آن بی اندازه صفت توان گفتن همه دروغ باشد و برعین این حال چون سخن بر وجه نفی وسلب گفته شود دروغ اندرو بی اندازه آید و راست براندازه آید چنانک گوید آتش گرم نیست و خشک و روشن نیست این همه دروغ باشد ولکن ازین راست دروغ نتوان بسیار گفتن و چون گویی آتش سیاه نیست واستر و اسب نیست همه راست است ولکن اندازه نیست کزین راست چندان توان گفتن پس سخن مردمان بیشتر دروغ از بهر آن همی آید که آنچ گویند اندر اثبات همی گویند از آنک ممکن نیست اندر سلب سخن گفتن چنانک کسی که آب خورده باشد بوجه اثبات گوید که آب خوردم این آسان تر از آن تواند گفتن که بوجه سلب گوید نان نخوردم و گوشت و انگور وخربزه نخوردم و همه خوردنیهای جهانرا بگوید که نخورده ام جز آب را تا گفته شود که آب خورده ام ولکن اگر سخن مردمان بوجه نفی و سلب بودی راست اندر و بیشتر از دروغ بودی بدین روی – که بیان آن کردیم- نموده شد حد دروغ و راست و شرح کرده آمد علت بسیاری دروغ اندر سخن مردمان خدای تعالی ما را بر راست گفتن بداراد

ناصرخسرو
 
۲۱۶

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۴۹ - صف سی و هفتم

 

حکماء علم الهی و شناسندگان افعال فلکلی فلکی و خداوندان علم طبایع متفق اند بر آنک صفت نفس آنک او بدان صفت از دیگر چیزها جداست فعاله بالطبع و علامه بالقوه است گویند که نفس کارکن است به طبع خویش و آموزنده است اندر حد قوت یعنی که اگر آموزگار یابد دانا شود و از نفسهای جزیی که اندر عالم است از نبات و حیوان و مردم دلیل بر درستی این قول یافته همی شود و بدانچ روح نمو به نبات اندر است به هیچ وقت از کار نیاساید از بهر آنک به زمستان همی مایه فراز کشد و بدیگر فصلها مرا آنرا بیرون آرد و پرورش همی کند و نفس های حیوان از طلب کردن غذا و بر جستن جفت خویش نیاساید و مردم به بیداری و خفتگی از کار بستن خویش فارغ نیست پس درست شد که کار کردن همه مر نفس راست بجملگی و چون مر نفس مردم را ما از نفس کل جزء یافتیم- چنانک برهان آن اندر این کتاب باز نمودیم- و نفس مردم با جزءیت خویشتن چیزها همی بیرون آرد که عالم با بزرگی خویش آن بیرون نیاورده ست چون پدید آوردن آبگینه از سنگ و نبات و بیرون آوردن ابریشم از برگ درخت تود بیاریء کرم قژ و بیرون آوردن نوعی حیوان از میان دو نوع چون استر از میان اسب و خر و جز آن و طبایع همی اشکال بود لون ها و گوهرها و اندرونشان صنعت و کار پیدا و روشن بود دانستیم که نفس کلی سزاوارترست بدین صنعت کلی و پدید آوردن این طبایع کلی با جزء او همی صنایع جزیی بتواند کردن و این دلیلی ظاهر و روشن است خردمند را بر آنک نفس کلی است که این جواهر و طبایع او پدید آورده است

ناصرخسرو
 
۲۱۷

خواجه عبدالله انصاری » رباعیات شیخ انصاری (نقل از کشف الاسرار و انوارالتحقیق) » شمارهٔ ۱۶

 

آوه که دلارام دلم برد و گریخت

پیمان بشکست و اسب هجران انگیخت

تا دلبر و دل باز بچنگ آرم من ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۲۱۸

خواجه عبدالله انصاری » مخاطبات » مخاطبهٔ پنجم - در بیان فضیلت عشق و درجه عاشق صادق و معشوق حقیقی

 

... پس هر که عزیمت عاشقی دارد گو دل از جان بردار و هر که قصد حرم دارد گو در بادیه پا بگذار که عاشق کشی نوازش ایندرگاه است و لا ابالی صفت این پادشاه است

عاشقی را دلی باید بی غش و جانی صبور و جفاکش و سینه از شوق پر آتش در این میدان هر کس اسب نتواند تاخت و بر این بساط هر کس نرد نتواند باخت

دل عاشق خانه شیر است کسی در آید در او که از جان سیر است از ماجرای درد عشق حکایت خطاست و از محنت محبت اظهار شکایت نارواست بر هر که پرتوی از عشق تافت سعادت دنیا و آخرت دریافت ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۲۱۹

خواجه عبدالله انصاری » مقامات » بخش ۸

 

... خوبان صنما عتاب چندین نکنند

هر روز یکی اسب جفا زین نکنند

عاشق کشی و ستمگری هر دو بهم ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۲۲۰

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... بوقتی کز سر خنجر نمایی خصم را نکبت

نماند پیش اسب تو بمیدان تندر و نکبا

ز باد تیر پرانت بسوزد جان اهریمن ...

ازرقی هروی
 
 
۱
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۱۱۷