گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

هر کس داند که حقیقت چیست داند که عشق کدام است و عاشق کیست

در این ره مرد باید بود و با دل پردرد باید بود هر کرا رنج بیشتر تمتع او بیشتر

عاشق باید بیباک باشد هر چند او را بیم هلاک باشد

عشق نه نام دارد و نه ننگ نه صلح دارد و نه جنگ،عشق علتی است بر دوام حیات عشق دردیست که او را دوانیست

کار عاشق هرگز بمدعا نیست مدعای عشق بی بلا نبود و چون بلائی رسد او را دوا نبود، عاشق هم آتش است و هم آب و هم ظلمتست و هم آفتاب

بیصبری در عشق عذاب جاودانی است و بی اخلاصی در طاعت وبال زندگانیست

عشق مایه آسودگیست هر چند پایه تن فرسودگیست هر که عاشق نیست ستور است روز را چکند آنکه شبکور است، دل عاشق همیشه بیدار است و دیده او گهربار است محبت او با محنت پیوسته قرین است عاشق را صد بلا در پیش و هزار در کمین است

در این راه گریه یعقوب باید یا ناله مجنون یا دل پردرد باید یا دامن پر خون، اینجا تن ضعیف و دل خسته میخرند، کس عاشقی به قوت بازو نمی کند

پس هر که عزیمت عاشقی دارد گو دل از جان بردار و هر که قصد حرم دارد گو در بادیه پا بگذار که عاشق کشی نوازش ایندرگاه است و لا ابالی صفت این پادشاه است

عاشقی را دلی باید بی غش و جانی صبور و جفاکش و سینه از شوق پر آتش در این میدان هر کس اسب نتواند تاخت و بر این بساط هر کس نرد نتواند باخت

دل عاشق خانه شیر است کسی در آید در او که از جان سیر است از ماجرای درد عشق حکایت خطاست و از محنت محبت اظهار شکایت نارواست بر هر که پرتوی از عشق تافت سعادت دنیا و آخرت دریافت

مقصود دل و مراد جانی عشق است

سرمایه عمر و زندگانی عشق است

آن عشق بود کز بقا یافت خضر

یعنی که حیات جاودانی عشق است