گنجور

 
۲۱۴۱

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل ثالث - آدمیان بر سه گونه فطرت آفریده شده​اند

 

بدان ای عزیز که خلق جهان سه قسم آمدند و خدای- تعالی- ایجاد ایشان بر سه گونه فطرت و خلقت آفرید قسم اول صورت و شکل آدمی دارند اما از حقیقت و معنی آدم خالی باشند و قرآن در حق این طایفه خبر چنین می​دهد که أولیک کالأنعام بل هم أضل چرا چنین​اند زیرا که أولیک هم الغافلون ازین قوم ذکر و شرح کردن بس مهم نیست ذکر ایشان در قرآن که کرد از برای دوستان کرد تا دوستان بدانند که با ایشان چه کرامت کرده است با مصطفی- علیه السلام-گفتند ترا از بهر سلمان و صهیب و بلال و هلال و سالم و ابوهریره وانس بن مالک و عبدالله مسعود و ابی کعب فرستادیم نه از برای ابولهب و ابوجهل و عتبه و شیبه و عبدالله سلول یا محمد ترا با ایشان چکار ذرهم یأکلوا ویتمتعوا ویلههم الأمل و جای دیگر گفت فذرهم یخوضوا ویلعبوا حتی یلاقوا یومهم الذی یوعدون

ای محمد با مدبران بگو قل یا أیها الکافرون یعنی شکل آدم شما را و حقیقت آدم ما را در عالم حیوانی میباشید فارغ و ما در عالم الهی بی زحمت شما طالب ایشان مکن که این خلعت نه از برای ایشان نهاده​اند نصیب ایشان ادبار و جهل و بخود بازماندن نهاده​اند فإن أعرضوا فقل أنذرتکم صاعقةو إن کذبوک فقل لی عملی ولکم عملکم أنتم برییون مما أعمل وأنا بری مما تعملون که اگرخواست ما بودی جمله در فطرت یکسان بودندی که ولو شاء الله لجمعهم علی الهدی فلاتکونن من الجاهلین همین معنی دارد و جای دیگر گفت ولو شاء ربک لآمن من فی الأرض کلهم جمیعا أفأنت تکره الناس حتی یکونوا مؤمنین ای محمد رسالت تو ایشان را دباغت نتواند کردکه کیمیاگری ارادت ایشان را از نبوت تو محروم کرده است ای محمد لیس لک من الأمر شیء و لایزالون مختلفین که متفاوت آمده​اند در فطرت چه شاید کرد کذلک خلقهم و تمت کلمة ربک همین معنی دارد تو ایشان را هر آینه پندی میده که وأنذر عشیرتک الأقربین که اگر پند دهی ایشان را و اگر ندهی که اهلیت نیابند و اهل ایمان و حقیقت نشوند که سواء علیهم أأنذرتهم أم لم تنذرهم لایؤمنون زیرا که پرده​ای از غفلت و جهل بر دیدۀ دل ایشان فروهشته است چه بینند که وجعلنا علی قلوبهم أکنة أن یفقهوه

و جای دیگر گفت وإذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخرة حجابا مستورا این حجاب دانی که چه باشد حجاب بعد است از قربت که أولیک ینادون من مکان بعید خود همین گواهی میدهد ...

... اما طایفۀ دوم امروز با حقیقت و معرفت باشند و در قیامت با رؤیت و وصلت باشند و در هر دو جهان در بهشت باشند که إن الأبرار لفی نعیم و إن الفجار لفی جحیم مقعدومقام این طایفه علیین باشد که کلا إن کتاب الأبرار لفی علیین و ماأدراک ما علیون کتاب مرقوم یشهده المقربون بقربت و معرفت رفعت و علو یابند إن لله عبادا خلقهم لمنافع الناس این گروه باشند و خاصگان حضرت باشند مقام شفاعت دارند ولایشفعون إلالمن ارتضی خلق از وجود ایشان بسیاری منفعت دنیوی و اخروی بیابند و برگیرند

اما قسم سوم طایفه​ای باشند که بلبدین رسیده باشند و حقیقت یقین چشیده و در حمایت غیرت الهی باشند که أولیایی تحت قبایی لایعرفهم غیری و بتمامی از این طایفه حدیث کردن ممکننبود زیرا که خود عبارت از آن قاصر آید و افهام خلق آن را احتمال نکند و جز در پرده​ای و رمزی نتوان گفت و نصیب خلق از معرفت این طایفه جز تشبیهی و تمثیلی نباشد و مایتبع أکثرهم إلا ظنا إن الظن لایغنی من الحق شییا دریغا ما خود همه در تشبیه گرفتاریم و مشبهی رالعنت می​کنیم که فستذکرون ما أقول لکم و افوض أمری إلی الله إن الله بصیر بالعباد شمه​ای در قرآن ذکر این طایفه چنین کردند کهرجال صدقوا ماعاهدوالله علیه و از آن عهد چهبیان توان کردن و چه نشان توان دادن و اگر گفته شود که فهم کند جایی دیگر فرمود إن فی اختلاف اللیل و النهار لآیات لاولی الالباب از همه چیزها شرح توان کردن تا بلب رسند چون بلب رسیدند چه شاید گفت و از لب جز خاصیتی نتوان نمود و برمز با مصطفی- علیه السلام- این خطاب فرمود که سلام علی آل یاسین

برادر سید باشند و نعت لولاک لما خلقت الکونین دارند اگر وجود او با این طایفه نبودی موجودات و مخلوقات خود متصور و متبین نشدی قل إن کنتم تحبون الله فإتبعونی یحببکم الله لیتنی لقیت إخوانی این گروه باشند ...

... اولیا را این سه خاصیت که کرامات خوانند و فتوح و واقعه اول حالت ایشان است و اگر ولی و صاحب سلوک درین سه خاصیت متوقف شود و ساکن ماند بیم آن باشد که از قربت بیفتد و حجاب راه او شود باید که ولی از این خاصیتها درگذرد و از قربت تا رسالت چندانست که از عرش تاثری

دریغا ابراهیم و موسی از رسل و اولوا العزم بودند یکی چرا گفت إجعل لی لسان صدق فی الآخرین و آن دیگر گفت اللهم اجعلنی من أمة محمد مگر که از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت رسولان در زیر سایۀ عرش بار خدا باشند و خاصگان امت محمد در زیر سایۀ لطف و قربت و مشاهده خدا باشند زیرا که مقام آدم بهشت آمد و مقام ادریس همچنان و مقام موسی کوه طور و مقام عیسی چهارم آسمان اما مقام و وطن طایفۀ خواص فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر آمد

معلوم شد که آن بزرگ چه گفت یعنی انبیاء و رسولان بیرون پردۀ الهیت باشند و گدایان امت محمد درون پردۀصمدیت باشند دریغا مگر که فضیل عیاض از این جا جنبید که گفت ما من نبی الا وله نظیر فی امته گفت هیچ پیغامبر نباشد که چون خودی و نظیری هم در قوم خویش ندارد این نظیر پیغمبر در رسالت محالست اما اگر او را رسالت باشد یکی از امت او را ولایت باشد و اگر او را علامات مشافهه باشد او را امارات مخاطبت باشد و اگر او را رسول جبرییل- علیه السلام- باشد وی را بیک جذبة من جذبات الحق توازی عمل الثقلین باشد بگذارد سلسلۀ دیوانگان مجنبان دع الشریعة ولاتحرک سلاسل المجانین ...

... دریغا که سالک در عالم یقین خود را محو بیند و خدا را ماحی بیند یمحوالله ما یشاء با پس پشت گذاشته باشد و یثبت اثبات کرده باشد بقا را مقام وی سازند و آنگاه اهل اثبات را و اهل محو حقیقت را بر دیدۀ او عرض دهند مرد اینجا اثباتی باشد نه محوی و اهل محو را باپس پشت گذاشته باشد

اما درین همه مقامات و درجات نامتناهی باشد تا خود هر کسی در کدام درجه فرود آید و ماتدری نفس بأی أرض تموت بیان این می​کند دریغا که چه خوف دارد این آیت با خود اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت إن قلب ابن آدم اودیة فی کل واد شعبة فمن اتبع قلبه الشعب لم یبال الله فی أی واد أهلکه گفت در دل بنی آدم وادیهای فراوان و عظیمست و هر که متابع آن وادیها و مغارها شد بیم آن بود که هلاک شود و جای دیگر گفت مثل القلب کریشة بأرض فلاة تقلبها الریاح باد رحمت عشق لایزالی دل را در ولایتهای خود میگرداند تا جایی ساکن شود و سکون یابد و قلب خود متقلبست یعنی گردنده است از گردیدن نایستد ای عزیز أما إذاأراد الله قبض روح عبد بارض جعل له فیها حاجة چون خواهند که در ولایتی نیاز دل سالک را آنجا متوقف گردانند و قبض روح او کنند در آن مقام او را محتاج و مشتاق آن زمین و مقام گردانند تا سر بدان مقام فرود آرد و بدان قانع شود

در عالم فنا همه سالکان هم طریق و هم راهند که کل من علیها فان اما تا خود بعالم بقا کرا رسانند و تا که خود را بازیابد و تا خود هرکسی کجا فرود آید ویبقی وجه ربک همین معنی دارد وما منا إلاله مقام معلوم عذر همه سالکان بخواسته است و نهایت هر یکی پدید کرده ای عزیز از ارض چه فهم می​کنی إن الأرض لله یورثها من یشاء من عباد این زمین خاک نباشد که زمین خاک فنا دارد خالق را و باقی را نشاید زمین بهشت و زمین دل میخواهد فردا که بدین مقام رسی بر تو لازم شود گفتن و قالواالحمدلله الذی صدقنا وعده وأورثنا الارض نتبوأ من الجنة حیث نشاء فنعم أجر العاملین و جایی دیگر بیان می​کند ولقد کتبنا فیالزبور من بعد الذکر إن الأرض یرثها عبادی الصالحون ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۴۲

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل خامس - شرح ارکان پنجگانۀ اسلام

 

... و از جملۀ مؤمنان یکی حارثه است گوش دار روزی مصطفی- علیه السلام- حارثه را گفت کیف أصبحتیا حارثة تا حارثه گفت أصبحت مؤمنا حقا مصطفی او را آزمون کرد و گفت أنظر ما تقول فان لکل حق حقیقة فما حقیقة ایمانک یا حارثة از زبان قالب این جواب گفت که عرفت نفسی عن الدنیا و أسهرت لیلی و أظمأت نهاری و استوی عندی ذهب الدنیا و مدرها و حجرها این نشان صورت بود

از حقیقتجان چه نشان داد گفت کأنی أنظر الی عرش ربیبارزا و کأنی انظر الی أهل الجنة یتزاورون و الی اهل النار یتغاورون مصطفی- علیه السلام- چون این نشان ازو بشنید دانست که او مؤمنست گفت اصبت فالزم سه بار بگفت محکم دار و ملازم این ایمان باشی این حالت هنوز خود مؤمن مبتدی را باشد مؤمن منتهی را از این ایمان بایمان دیگر میخواند که یا أیها الذین آمنواآمنوابالله و رسوله مؤمن منتهیمرغیست که در عالم الهیت میپرد و بی سبب و حیلتی روزی بوی میرسانند از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت المؤمن فی الدنیا بمنزلة الطیر فی أو کارها والله یرزقها بغیر حیلة این رزق چه باشد لقاء الله باشد که لاراحة للمؤمن دون لقاء الله- تعالی- یا تصدیق باش ای عزیز که اول درجات تصدیقست

اقل درجات این تصدیق آن باشد که باعث باشد مردرا بر امتثال اوامر و اجتناب نواهی چون این مایه ازتصدیق حاصل آمد مرد را بر آن دارد که حرکات و سکنات خود بحکم شرع کند چون در شرع محکم و راسخ آمد او را بخودی خود راه نمایند که وان تطیعوا تهتهدوا از طاعت جز هدایت نخیزد والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا چون این هدایت پدید آید تصدیق دل یقین گردد امیر المؤمنین علی بن ابی طالب- رضی الله عنه- از این حالت خبر چنین داد که لو کشف الغطاء ما أزددت یقینا این تصدیق تربیت صورت باشد اهل دین را در راه دین و اهل سلوک را در راه سلوک تصدیق چندان باعث باشد که عمل صالح مؤثر آید چون عمل صالح مؤثر شد عمل خود مرد را بیقین رساند چون بیقین رسد یوم تبدل الأرض غیر الارض بر دیدۀ او عرض کنند آخرت و احوال آن عالم و علوم و معارف آن جهان او را خود ذوق گردد ...

... خلق از معرفت گنج کنت کنزا مخفیا فأحببت أن أعرف نصیبی دهند و هم صحبتان را اما عموم خلق را از دعای ایشان و از برکت ایشان از بلاها و از رنجها خلاص دهند و روز قیامت نیز زکوة رحمت خدا نثار کنند هر یکی هفتاد هزار محبوب مستحق عقاب را اهل بهشت گردانند هان تو چه دانی که زکوة کنت کنزا مخفیا چیست آن گنج رحمت است که کتب ربکم علی نفسه الرحمة پس زکوة این گنج کرا دهند و که خواهد ستدن دریغا و ماأرسلناک إلا رحمة للعالمین خود گواهی میدهد مر این سخن را پس مصطفی- علیه السلام- آن رحمت را قسمت کند بر خصوص امت و خصوص خصوص که هو الذی أنزل السکینة فی قلوب المؤمنین تا ایشان قسمت کنند بر عموم خلق که شر الناس من أکل وحده تا هر که در عصر او بود در دنیا و آخرت از نصیبی از آن رحمت خالی نباشد و پیش از این زکوة این کلمات آن عزیز را نتوان دادن که دلها برنتابد و خاطرها در ورطۀ هلاک افتد و این هنوز یک نصیب است از صد هزار نصیب ماصب الله فی صدری شییا الا وصببته فی صدر أبی بکر اما نوش می‬کن فهل من مزید می‬طلب

رکن چهارم ای عزیز صومست و صوم در شرع عبارتست از امساک طعام و شراب که روزۀ قالب است اما صوم در عالم حقیقت عبارتست از خوردن طعام و شراب کدام طعام طعام أبیت عند ربی کدامشراب شراب وکلم الله موسی تکلیما این را صوم معنوی خوانند روزۀ جان باشد این صوم خدا باشد که الصوم لی چرا زیرا که در این صوم جز خدا نباشد که وأنا أجزی به همین معنی دارد چون این صوم خدایی باشد جزای این صوم جز خدا نباشد که و أنا اجزی به یعنی أنا الجزاء

از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت الصوم الغیبة عن رؤیة ما دون الله لرؤیة الله تعالی صوم ما دون الله را بیان می‬کند مریم می‬گوید که إنی نذرت للرحمن صوما که افطار آن جز لقاء الله تعالی نباشد مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت للصایم فرحتان فرحة عند إفطاره و فرحة عند لقاء ربه دریغا از خبر صوموا لرؤیته و أفطروا لرؤیته چه فهم کرده‬ای و از آن صوم چه خبر شاید دادن که ابتدای آن صوم از خدا باشد و آخر افطار آن بخدا باشد الصوم جنة سپر و سلاح صوم برگیر گاهی صایم باش و گاهی مفطر که اگر همه صوم باشد محرومی باشد و اگر همه افطار باشد یک رنگی باشد مگر که مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت من صام الأبد فلاصیام له صایمابدخود یکی آمد که الصمد نعت او بود و هو یطعم ولایطعم این معنی بود صایم الدهر او بود- جل جلاله- دیگران را فرموده است که صوموا ساعة وأفطروا ساعة تا خود صوم هر کسی از چیست و افطار هر کسی بچیست شنیدی که صوم چه باشد ...

... ای عزیز این کلمه را گوش دار عمر خطاب- رضی الله عنه- بوسه بر حجرالاسود می‬داد و می‬گفت إنک حجر لاتضر ولاتنفع لولا أنی رأیت رسول الله-صلی الله علیه و سلم- قبلک لما قبلتک گفت مصطفی را دیدم که برین سنگ بوسه داد و اگر نه من ندادمی امیرالمؤمنین علی- رضی الله عنه- گفت مهلا یا عمر بل هو یضر و ینفع آن عهد نامۀ بندگان خدا در میان اینست که من اتخذ عند الرحمن عهدا آن بوسه بر روی عهد ازل می‬دهند نه بر سنگ دریغا الحجر الأسود یمین الله فی أرضه او رادست خدا خوانند و تو او را سنگ سیاه بینی ای عزیز آنچه موسی- علیه السلام- طالب و مشتاق کوه طور سینا بود آن کوه سنگ نبود بلکه حقیقت آن سنگ بود وأن المساجد لله فلا تدعوا مع الله أحدا جمال کعبه نه دیوارها و سنگهاست که حاجیان بینند جمال کعبه آن نور است که بصورت زیبا در قیامت آید وشفاعت کند از بهر زایران خود

ای عزیز هرگز در عمر خود یک بار حج روح بزرگ کرده‬ای که الجمعة حج المساکین مگر که این نشنیده‬ای که بایزید بسطامی می‬آمد شخصی را دید گفت کجا میروی گفت إلی بیت الله تعالی بایزید گفت چند درم داری گفت هفت درم دارم گفت بمن ده و هفت بار گرد من بگرد و زیارت کعبه کردی چه می‬شنوی کعبۀ نور أول ما خلق الله تعالی نوری در قالب بایزید بود زیارت کعبه حاصل آمد

محراب جهان جمال رخسارۀ ماست ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۴۳

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل سادس - حقیقت و حالات عشق

 

... عشق پیش از من بمنزل می‬شود

دریغا عشق فرض راه است همه کس را دریغا اگر عشق خالق نداری باری عشق مخلوق مهیا کن تا قدر این کلمات ترا حاصل شود دریغا از عشق چه توان گفت و از عشق چه نشان شاید داد و چه عبارت توان کرد در عشق قدم نهادن کسی را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند عشق آتشاست هرجا که باشد جز او رخت دیگری ننهد هرجا که رسد سوزد و برنگ خود گرداند

در عشق کسی قدم نهد کش جان نیست ...

... دریغا ندانی که چه می‬گویم آفتاب ألله نور السموات والأرض بی آیینۀ جمال محمد رسول الله دیدن دیده بسوزد بواسطۀ آیینه مطالعۀ جمال آفتاب توان کردن علی الدوام و چون بی آیینه معشوق دیدن محالست و در پرده دیدن ضرورت باشد عاشقی منتهی را پرده و آینه جز کبریاءالله و عظمت خدای تعالی دیگر نباشد از مصطفی بشنوکه لیس بینهم و بین أن ینظروا الی ربهم فی الجنة إلا رداء الکبریاء علی وجهه

دریغا گویی مصطفی را- علیه السلام- در عشق آیینه چه بود گوش دار از حق تعالی بشنو لقد رأی من آیات ربه الکبری ابوبکر الصدیق پرسید که یا رسول الله این آیات کبری چیست فقال رأیت ربی عزوجل لیس بینی و بینه حجاب الاحجاب من یاقوتة بیضاء فی روضة خضراء جانم فدای آنکس باد که این سخن را گوش دارد این نشنیده‬ای که رسول الله- علیه السلام- جبریل را پرسید که هل رأیت ربی ای جبرییل خدای را تبارک و تعالی دیدی جبرییل گفت بینی و بینه سبعون حجابا من نور لو دنوت واحدا لاحترقت گفت میان من که جبرییل‬ام و میان لقاءالله هفتاد حجاب باشد از نور اگر یکی از این حجابهای نور مرا نماید سوخته شوم

ای عزیز ببین که با موسی- علیه السلام- چه می‬گوید وقربناه نجیا مجاهد اندر تفسیر این آیت می‬گوید که بالای عرش هفتاد حجابست از نور و ظلمت و موسی- علیه السلام- سلوک می‬کرد در این حجابها تا جمله را واپس گذاشت تا یک حجاب بماند میان موسی و میان خدای تعالی گفت رب أرنی أنظر إلیک موسی آوازی شنید که نودی من شاطیء الوادی الأیمن فی البقعة المبارکة من الشجرة أن یا موسی إنی أناالله رب العالمین این درخت نور محمد را می‬دان که کلام و رؤیت بواسطۀ او توان دید وشنید

دریغا دانی که چرا این همه پرده‬ها و حجابها در راه نهادند از بهر آنکه تا عشاق روز بروز دیدۀ وی پخته گرددتا طاقت بار کشیدن لقاءالله آرد بی حجابی ای عزیز جمال لیلی دانه‬ای دان بردامی نهاده چه دانی که دام چیست صیاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون مرکبی سازد از آن عشق خود که او را استعداد آن نبود که بدام جمال عشق ازل افتد که آنگاه بتابشی از آن هلاک شدی بفرمودند تا عشقی لیلی را یک چندی از نهاد مجنون مرکبی ساختند تاپختۀ عشق لیلی شود آنگاه بارکشیدن عشق الله را قبول تواند کردن

ای عزیز تو ببین که با موسی چه می‬گوید وقربناه آن ندیده‬ای که چون مرکبی نیکو باشد که جز سلطان را نشاید اول رایضی باید که برنشیند تا توسنی و سرکشی وی را برامی و سکون بدل کند این خود رفت مقصود آنست که ذات آفتاب نوازنده است و شعاعش سوزنده است این آن مقام دان که عاشق بی معشوق نتواند زیستن و بی جمال او طاقت و حیوة ندارد و با وصال و شوق معشوق هم بی‬قرار باشد و بار وصل معشوق کشیدن نتواند نه طاقت فراق و هجران دارد و نه وصال معشوق تواند کشیدن و نه او را تواند بجمال دیدن که جمال معشوق دیدۀ عاشق را بسوزاند تا برنگ جمال معشوق کند

غمگین باشم چو روی تو کم بینم ...

... ماندم شب و روز در تکاپوی تو من

طالب گوید کاشکی یکبار دیگر با سر آن حالت افتادمی تا نشان راه خود با دست آوردمی که راه خیال چنان نباشد که راه عیان و آن راه که از سر فراغت بخود کنند چنان نباشد که بمعشوق و عشق کنند اگرچه فترتی از راه صورت و حجابی از راه بشریت دامن گیرشود این خود بلای راه همه بود

با خود گوید اگر این بار با سر حقیقت خود افتم عهدی بکنم که دیگر بجز عشق و معشوق پروای دیگر کس نکنم و جان را بعد از این فدا کنم

آیا بود آنگه که باز بینم رویت ...

... نامردان را عشق حرامست ای جان

علیکم بدین العجایز سخت خوب گفت که ای عاجز که تو سر و طاقت عشق نداری ابلهی اختیار کن که أکثر أهل الجنة البله و للمجالسة قوم آخرون هر که بهشت جوید او را ابله می‬خوانند جهانی طالب بهشت شده‬اند و یکی طالب عشق نیامده از بهر آنکه بهشت نصیب نفس و دل باشد و عشق نصیب جان وحقیقت هزار کس طالب مهره باشند و یکی طالب در و جوهر نباشد آنکس که بمجاز قدم در عشق نهد چون بمیانۀعشق رسد گوید که من می‬دانستم که قدم در نمی‬باید نهادن لاجرم بباید کشیدن بزور و کراهیت خودرادر راه عشق آورده باشد اما عشق را نشاید و آنکس که طاقت بار کشیدن عشق ندارد گوید

با دل گفتم که ای دل زرق فروش ...

... چون کفر چنین است کسی واحد نیست

تمامی شرح شاهد و مشهود در تمهید دهم گفته شود انشاء الله اما در اوراق اول گفتم که مذهب و ملت محبانخدا چیست و کدامست ایشان بر مذهب وملت خدا باشند نه بر مذهب و ملت شافعی و ابوحنیفه و غیرهما نباشند ایشان بر مذهب عشق و مذهب خدا باشند تبارک و تعالی چون خدا را بینند لقای خدا دین و مذهب ایشان باشد چون محمد را بینند لقای محمد ایمان ایشان باشد و چون ابلیس را بینند این مقام دیدن نزد ایشان کفر باشد معلوم شد که ایمان و مذهب این جماعت چیست و کفر ایشان از چیست اکنون هر یک را از این مقامها در این بیتها بازیاب

دین ماروی و جمال و طلعت شاهانه است ...

... کافر باشد هر آنکه خالی دارد

خد و خال این شاهد شنیدی زلف و چشم و ابروی این شاهد دانی که کدامست دریغا مگر که نور سیاه بر تو بالای عرش عرضه نکرده‬اند آن نور ابلیس است که از آن زلف این شاهد عبارت کرده‬اند و نسبت با نور الهی ظلمت خوانند واگرنه نوراست دریغا مگر که ابوالحسن بستی با تو نگفته است و تو ازو این بیتها نشنیده‬ای

دیدیم نهان گیتی و اهل دو جهان ...

... با این دو مقام تا ابد ساختن است

چه دانی که چه گفته می‬شود دریغا که از عشق الله که عشق کبیر است هیچ نشان نمی‬توان دادن که بیننده در آن باقی بماند اما آن چیز که درهر لحظه جمال خوبتر و زیباتر نماید و عالم تمثل را بر کار دارد هیچ عبارت و نشان نتوان داد جز لیس کمثله شیء دیگر عبارت و شرح نباشد لاأحصی ثناء علیک أنت کما أثنیت علینفسک چون او عذر بی ادراکی و بی نهایتی بخواست دیگران چه بیان کنند بیان آنجا قاصر آید فهم آنجا گداخته شود مرد آنجا از خود برست دریغا این بیتها بشنو

چون عشق تو بی نشان جمالی دارد ...

... من آیت عشق را کمالی دگرم

هرگز دانی که قوت و حظ معشوق از چیست و عاشق نصیب را چه یابد و عاشق خود بچه زنده است و از عشق نیز بیان نتوان کرد جز برمزی و مثالی که از عشق گفته شود و اگر نه از عشق چه گویند و چه شاید گفت اگر عشق در زیر عبارت آمدی فارغان روزگار از صورت و معنی عشق محروم نیستندی اما اگر باور نداری از این بیتها بشنو

ای عشق دریغا که بیان از تو محالست ...

... از این آیت چه فهم کرده‬ای که فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر دانی که مقعد صدق چه باشد مقعد صدق سریر سرست که محبان خود را بر آن نشاند از مصطفی- علیه السلام- بشنو که با جابربن عبدالله چه گفت آن روز که پدرش عبدالله بن رواحه کشته شد روز احد و شهید گشت گفت خدای-تعالی- پدر ترا زنده کرد و او را بر عرش مجید با موسی- علیه السلام- بداشت و عرش مجید را مقام او کرد

دریغا از حق تعالی در خانۀ ن و القلم صد وچهارده هزار بار کلام وکلم موسی تکلیما شنیده بود یکبار در درون کهیعص وحی خدا که فأوحی إلی عبده ما أوحی او را از سر گفتن با محبان خود از امتان محمد آگاه کردند که می‬گفت یا أحبایی من أمة محمد و یا مساکین أمة محمد ویا فقراء امة محمد از لذت استماع این ندا که بایشان می‬کرد با آنکه آن همه کلام ازو شنیده بود او را بی هوش کرد فخر موسی صعقا از اینجا افتاد چون او را با خود دادند دعا کرد اللهم اجعلنی من امة محمد مغنی و مطرب این جماعت که محبان خدااند خود او باشد که فهم فی روضة یحبرون بیان سماع می‬کند که او با بندگان خود باشد سخن و کلام با همه کس گویند اما سر جز با دوستان و گدایان امت محمد نگویند از سر وحی تا کلام بسیاری مراتب و درجات است

دریغا در مقام اعلی شب معراج بامحمد- علیه السلام- گفتند ای محمد وقتهای دیگر قایل من بودم و سامع تو و نماینده من بودم و بیننده تو امشب گوینده تو باش که محمدی و شنونده من و نماینده تو باش و بیننده من دریغا در این مقام که مگر معشوق مصطفی بود و عاشق او که عاشقان کلام معشوقان دوست دارند آن نشنوده‬ای که مجنون چون لیلی را بدیدی از خود برفتی و چون سخن لیلی شنیدی با خود آمدی این مقام خود مصطفی را عجب نیست ابوالحسن خرقانی از این مقام نشان باز می‬دهد گفت که مرا وقتی با دید آمدی که در آن وقت گفتمی که من معشوق تو و در حال دیگر گفتمی که ای تو معشوق من و وقتی گفتمی که ای خدا مرا از تو دردی با دید آمده استو از تو دردی دارم که تا خداوندی تو برجای باشد این درد من بر جای باشد و خداوندی تو همیشه باشد پس این درد من همیشه خواهد بودن و از حالت فأوحی إلی عبده ما أوحی جای دیگر بیان می‬کند گفت که اگر جان بلسنوا- یعنی بوالحسن زبان روستایی- که جانم فدای او باد حاضر نبود آنجا فأوحی الی عبده ما أوحی رفت پس چه بلحسن و چه متبه و چه شیبه یعنی کافرم اگر آنجا حاضر نبودم ...

... گفتا روزی بکوی لیلی بگذشت

هر محبت که تعلق بمحبوب دارد آن شرکت نباشد کهآن نیز هم از آثار حب محبوب باشد مثلا اگر عالم قلم و حبر و کاغذ دوست دارد نتوان گفت که بهمگی عاشق علم نیست محبوب لذاته یکی باید که باشد اما چیزهای دیگر اگر محبوب باشد از بهر محبوب اصلی زیان ندارد هرکه خدا را دوست دارد لابد باشد که رسول او را که محمد است دوست دارد و شیخ خود را دوست دارد و عمر خود را دوست دارد از بهر طاعت ونان و آب دوست دارد که سبب بقای او باشد و زنان را دوست دارد که بقای نسل منقطع نشود و زر و سیم دوست دارد که بدان متوسل تواند بود بتحصیل آب و نان لابد سرما و گرما و برف و باران و آسمان و زمین دوست دارد بآن معنی که اگر آسمان و زمین نباشد گندم از سنگ برنروید و برزگر را همچنین دوست دارد آسمان و زمین را دوست دارد که صنع و فعل خداست که ولله ملک السموات و الأرض مثال این چنان باشد که عاشق خط و فعل معشوق دوست دارد همه موجودات فعل و صنع اوست و بتبع محبت او دوست داشتن شرکت نباشد اما اصل و حقیقت این محبتها شرکت باشد و حجاب راه محب و بازماندن از محبوب اصلی نباشد گوش دار که چه گفته میشود و الله الهادی

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۴۴

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل تاسع - بیان حقیقت ایمان و کفر

 

... سالکان حضرت الهیت بر فنون و تفاوت آمدند بعضی از ایشان بینا ی دین شدند و آگاه خود و حقیقت کار آمدند و خود را دیدند که زنار داشتند پس خواستند که ظاهر ایشان موافق باطن باشد زنار نیز بر ظاهر بستند و گفتند که اگر باطن که مسکن ربوبیت است آگنده به کفر و ضلالت بود و از زنار خالی باشد اگر ظاهر که محل نظر خلق است زنار دارد باکی نیست دریغا فهم خواهی کردن یا نه چه دانی که چه گفته می‬ شود

گروهی دیگر مست آمدند و زنار نیز بربستند و سخن های مستانه آغاز کردند بعضی را بکشتند و بعضی را مبتلا ی غیرت او کردند چنانکه این بیچاره را خواهد بود ندانم کی خواهد بود هنوز دور است و بعضی را بر دیوانگی حمل کردند و مقصود ایشان آن بود تا رسته شوند از آفت و زحمت قالب نام دیوانگی بر خود افکندند که صداع و زحمت خلق باری گران است از عقل دیوانگی اختیار کردند و از زحمت خلق و دنیا نجات یافتند چنانکه آن رونده گفته است

هر زمانم جان و دل نزدیک دلبر می شود ...

... در کوی تو کشته به که از روی تو دور

تا از خلق نگذری به خالق نرسی ومن یخرج من بیته مهاجرا إلی الله ورسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع أجره علی الله این معنی باشد کجایی تو این دیوانه عشق را ندیده ‬ای که همچون بلبل که از هجران گل سراییدن می کند و بانگ و فریاد دارد و چون گل را بیند از شوق هزار چندان ناله کند روزگاری بر این شیفته می رود که از او وجود خودم ننگ می ‬آید بجز ناله و سوختن سودی نه پس چون با او باشم چندان از شوق و بیم آنکه مبادا که دیگر بار فراق در میان آید با ناله و درد می ‬باشم تو نیز از بهر من مرافقت کن و این بیت ها از سر درد می گوی و می گری

معشوق منا بی تو نمی‬ یارم زیست ...

... مقام دیگر که ما به کفر حقیقی نسبت کرده ‬ایم بر وی عرض کنند دریغا بت پرستی و آتش پرستی و کفر و زنار همه در این مقام باشد بوسعید ابوالخیر مگر از اینجا گفت هرکه بیند حسن او اندر زمان کافر شود چرا کافر شود زیرا که ویبقی وجه ربک ذوالجلال والإکرام همگی او چنان به خود کشد که در ساعت به سجود شود چه گویی سجود کردن محمد را کفر نباشد کفر محمدی این مقام باشد سالک را دریغا که مصطفی از اینجا گفتمن رآنی فقد رأی الحق گفت هرکه مرا بیند خدا را دیده باشد چندانکه در این مقام باشد شرک و کفر باشد و چون از اینجا نیز درگذرد خداوند این دو مقام را بیند خجل و شرمسار شود و توحید و ایمان آغاز کند و همگی این گوید وجهت وجهی للذی فطر السموات والأرض

اگر باورت نیست از قرآن بشنو وکذلک نری ابراهیم ملکوت السموات والأرض او در این ملکوت چه دید گوش دار فلما جن علیه اللیل رأی کوکبا قال هذا ربی چون ستاره ی جان خود بدید گفت هذا ربی این چرا گفت از بهر آنکه کعب احبار- رضی الله عنه- گفت در توریة خوانده ‬ام إن أرواح المؤمنین من نور جمال الله و إن أرواح الکافرین من نور جلال الله گفت ارواح مؤمنان از نور جمال خدا باشد و ارواح کافران از نور جلال خدا باشد پس هر که جمال روح خود را بیند جمال معشوق را دیده باشد و جمال معشوق نباشد و اگر مؤمن بیند روح خود را جمال دوست دیده باشد و اگر کافر بیند روح خود را جلال دوست دیده باشد پس از آن گفت فلما رأی القمر بازغا قال هذا ربی چون ماهتاب را که نور ابلیس است در آن مقام بدید گفت هذا ربی که از نور جلال خداست پس از آن برگذشت فلما رأی الشمس بازغة چون آفتاب نور احمدی دید که جان احمد در آن عالم آفتاب باشد گفت هذا ربی

در عالم خدا این دو نور یکی آفتاب آمده است و یکی ماهتاب و سوگند وی بشنو در این دو مقام والشمس و ضحاها و القمر اذا تلاها این دو نور یکی در آن عالم شب آمد و یکی روز و آنجا خود نه شب است و نه روز لیس عندالله صباح ولامساء از مقام نور ماهتاب تا به مقام نور آفتاب مسافتی دور است از نور تا ظلمت چندانست که نزد تو از عرش تا ثری مگر که این بیت ها نخوانده ‬ای ...

... ای دوست این سخن ها نه ذوق هر کسی باشد این سخن ها را به ذوق عشق در توان یافتن مگر از آن بزرگ نشنیده‬ ای که گفت صد هزار واند هزار نقطه نبوت را به خلق فرستادند تا خلق آشنا شوند و همه بیگانگان ذره ‬ای آشنایی نیافتند دریغا اگر ذره‬ ای عشق از حضرت بفرستادندی همه بیگانگان آشنایی یافتندی و همه بدیدندی که بیگانگان چگونه آشنایی یافتند دریغا مگر چنین می‬بایست تا جهانی غافل از حقیقت خود دور مانند مگر مصطفی از اینجا گفت که لو أراد الله أن یغفر للعباد لما خلق إبلیس اگر خواستی که بندگان او جمله مقرب باشند ابلیس را واسطه و حجاب در میان نیاوردی

دریغا به جان مصطفی ای شنونده ی این کلمات که خلق پنداشته ‬اندکه انعام و محبت او با خلق از برای خلق است نه از برای خلق نیست بلکه از برای خود می کند که عاشق چون عطایی دهد به معشوقی و با وی لطفی کند آن لطف نه به معشوق می کند که آن با عشق خود می کند دریغا از دست این کلمه تو پنداری که محبت خدا با مصطفی از برای مصطفی است این محبت با او از بهر خود است از آن بزرگ نشنیده ‬ای که گفت خدا را چندان از عشق خود افتاده است که پروای هیچکس ندارد و به هیچ کس او را التفات نیست و خلق پنداشته ‬اند که او عاشق ایشان است اگر خواهی از شیخ شبلی بشنو که وقتی در مناجات گفت بار خدایا کرا بودی گفت هیچکس را گفت کرایی گفت هیچکس را گفت کرا خواهی گفت هیچ کس را او را غشی و بیهوشی پیدا آمد و این بیتها در این معنی با او می گفت

گفتم که کرایی تو بدین زیبایی ...

... منکر شدنت به از رضای دیگران

دریغا این سخن را چون قلب کنی و بازگردانی جایی برسد که باید گفتن که دوستان او پرورده ی لطف و قهر خدا باشند هر روز هزار بار از شراب وصل مست گردند و به عاقبت زیر لگد فراق او پست شوند عاشق هنوز مرید است و مرید را بر درخت فراق کنند در این عالم مگر نشنیده ‬ای که در آن عالم با جویندگان او چه خطاب می‬ کنند این می‬ گویند

جوینده ی ما به شهر در بسیارست ...

... بر هر داری سر مریدی زارست

هر روز اندهزار بار درون جویندگان حضرت الهی جواب می دهد که ما خود می دانیم که معشوق ما با قهر و بلاست اما ما خود را فدای بلای و قهر او کرده ‬ایم ازو بلا و از ما رضا ازو قهر و از ما مهر مگر که این ابیات از ایشان نشنیده ‬ای بجواب

معشوق بلاجوی ستمگر دارم ...

... پس در علانیت او را گوید أسجدوا لآدم و در سر با او گفت که ای ابلیس بگو که أأسجد لمن خلقت طینا این خود نوعی دیگر است

اما هرگز دانسته ‬ای که خدا را دو نامست یکی الرحمن الرحیم و دیگر الجبار المتکبر از صفت جباریت ابلیس را در وجود آورد و از صفت رحمانیت محمد را پس صفت رحمت غذای احمد آمد و صفت قهر و غضب غذای ابلیس

ای دوست لعنتی إلی یوم الدین گفته است چون روز دین باشد نه این دنیا را می خواهد دین آخرتی می گوید که در آن دین کم زنی باشد و ملت یگانگی دین ایشان باشد و در این دنیا این کفر باشد اما در راه سالکان و در دین ایشان چه کفر چه ایمان هردو یکی باشد یوسف عامری گفت ...

... این درخور کس نیست مگر در خور من

ای دریغا گناه ابلیس عشق او آمد با خدا و گناه مصطفی دانی که چه آمد عشق خدا آمد با او یعنی عاشق شدن ابلیس خدا را گناه او آمد و عاشق شدن خدا پیغامبر را گناه او آمد که لیغفرلک الله ما تقدم من ذنبک وماتأخر این سخن را نشان شده است جهانی باید تا ذره ‬ای از این ذنب و گناه او را نصیبی دهند که عبارت از آن امانت آمد و بر آدم و آدم صفتان بخش کردند و با این همه جز این چه گفتند که ظلوما جهولاذره ‬ای از این گناه جهانی را کفر آمد اما همگی این گناه بر روح مصطفی نهادند

دریغا عذر این گناه از برای او خود بخواست که لیغفرلک الله ماتقدم من ذنبک وما تأخر دریغا که اگر ذره ‬ای از این گناه بر کونین و عالمین نهادندی همگی ایشان برقم فنا مخصوص شدندی مگر که ابوبکر از اینجا گفت ای کاشکی من گناه و سهو محمد بودمی دریغا ایاز گفت در خدمت سلطان هیچ گناه چنان نمی دانم ک همرا بر تخت مملکت می‬ نشاند و آنگاه او زیر تخت من می‬ نشیند و می گوید ای آنکه عشق ما از تو مراد یافته است ای آنکه وجود تو مملکت حضرت ما گشته است ای آنکه وجود ما از وجود تو زیبایی یافته است ای ما از تو و ای تو از ما ...

... دریغا جایی که مصطفی با محبان خدا جمع آید چون منی و چون توی آنجا طاقت چون آرد اکنون آنچه این بیچاره را با مصطفی رفت شمه ‬ای از آن از شما دریغ ندادم دریغا ای محبان من هر که مستمع این بیتها آمد امیدوارم که از آنها باشد که إن الذین یبایعونک إنما یبعایعون الله خلعتی به از این خواهی که در محفل محمد از زبان من این بیتها بشنوی اگر روزی گویی خداوندا از آنچه آن بیچاره را دادی نصیبی ما را نیز کرامت کن چه گویی ما روا داریم چنانکه امروز بگفتن از شما دریغ نداشتیم فردا از عمل و حقیقت آن دریغ نداریم ای دوست عسل بر زبان راندن دیگر بود و عسل دیدن دیگر و عسل خوردن دیگر اکنون این بیتها را گوش دار تا تو نیز حلولی شوی تا باشد که آنچه با ما خواهند کردن تو را نصیبی بود تو پنداری که قتل در راه خدا بلا آمد یا بلا باشد نه قتل در راه ما جان آمد چه گویی کس دوست ندارد که جانش دهند

دریغا آن روز که سرور عاشقان و پیشوای عارفان حسین منصور را بر دار کردند شبلی گفت آن شب مرا با خدا مناجات افتاد گفتم إلهی إلی متی تقتل المحبین قال الله تعالی إلی أن أجد الدیة قلت یارب ومادیتک قال لقایی وجمالی دیة المحبین دانی که چه می ‬گوید گفت گفتم بار خدایا محبان خود را تا چند کشی گفت چندانکه دیت یابم گفتم دیت ایشان چه می‬ باشد گفت جمال لقای من دیت ایشان باشد ما کلید سر اسرار بدو دادیم او سر ما آشکارا کرد ما بلا در راه او نهادیم تا دیگران سر ما نگاه دارند ای دوست هان سر چه داری سر آن داری که سر دربازی تا او سر تو شود دریغا هر کسی سر این ندارد فردا باشد روزی چند عین القضاة را بینی که این توفیق چون یافته باشد که سر خود را فدا کند تا سروری یابد من خود می دانم که کار چون خواهد بود ای عزیز این بیتها نیز بشنو

چندان نازست ز عشق تو در سر من ...

... یا در سر این غلط شود این سر من

دریغا این بیتها که گفتم از برای شوق مصطفی می گفتم که وعده کرده‬ ام به گفتن هنوز خود نگفته ‬ام زیرا که سودا مرا چنین بیخود و شیفته می گرداند که نمی‬ دانم که چه می گویم مرا از سر سخن یکبارگی می ‬برد و به عاقبت هنوز من قایم ‬تر می‬ آیم او با من کشتی می ‬گیرد تا خود کدام از ما دو افتاده شود اما این همه دانم که من افتاده شوم که چون من بسیار افتاده ‬اند سودایی و عاشقی نماند سودا و عشق باقی باشد اکنون گوش دار این بیتها و به جان بشنو که بسیار فتوح از آن یابی

کی بود جانا که آتش اندرین عالم زنیم ...

... دریغا ندانی که سلیمان چرا گفت مر هدهد را وعده عذاب وتفقد الطیر فقال مالی لاأری الهدهد أم کان من الغایبین لأعذبنه عذابا شدیدا شیخ ما گفتی لأبلینه بالعشق ثم لأذبحنه بالفراق من المشاهدة هرگز دیده ‬ای که هدهد جان تو یک لحظه از حضرت ربوبیت خالی بوده باشد تا غیرت الهیت با تو این آیت بگوید که لأعذبنه عذابا شدیدا دریغا باش تا مسلمان شوی آنگاه بدانی که غیرت چه باشد مصطفی را بین که از این چون بیان می کند إن الله لیغار للمسلم فلیغر المسلم علی نفسه

دریغا این کلمه را خواهی شنیدن که قلنا یانار کونی بردا وسلاما علی إبراهیم با آتش دل ابراهیم این خطاب کردند و اگر نه این خطاب کردندی آتش دل ابراهیم شعله ای بزدی که هرگز در دنیا کس چنان ذره ‬ای آتش ندیدی مگر آن بزرگ از اینجا گفت بار خدایا مرا یک لحظه با دوزخ گذار تا بیگانگان از آتش دل ما بیکبارگی نجاة یابند اگر ذره‬ ای از آتش دل مشتاقان بر آتش دوزخ آید چنانکه کافران را عذاب باشد از دوزخ دوزخ نیز عذاب یابد از آتش دل ایشان جز یا مؤمن فإن نورک اطفألهبی از اینجا گفت دانم که ترا در خاطر آید که شیخ ما را چون حالتی رسد و روی نماید در حوض پر از آب نشیند چون دست در آنجا می برند از گرمی آب دست سوخته می شود

دریغا این آتش هنوز مریدان را باشد آتش دل پیران منتهی را کس نشان نتواند داد باش تا به مقامی رسی که آتشی دهند ترا که جگر حقیقت تو از حرارت آن آتش سوخته شود از عمر خطاب بشنو که گفت در خانه ی ابوبکر شدم همه ی خانه پر از بوی جگر سوخته دیدم پیش مصطفی شدم و این حالت با او گفتم گفت ای عمر دست از این بدار که این مقام هر کس را ندهند عمر گفت در همه عمر من مرا یک ساعت آرزو می ‬باشد که جگر سوخته مرا نیز دهند و مرا میسر نشد اما نمی دانم که در آن عالم خواهند داد یا نه دریغا ابوبکر با این جگر سوخته هنوز می گفت یادلیل المتحیرین زدنی تحیرا مگر امام ابواسحق اسفراینی از اینجا گفت که وقت نزع با او گفتند ترا چه چیز آرزو می کند گفت أشتهی قطعة کبد مشویة گفت پاره‬ ای جگر سوخته ‬ام آرزو می‬ کند ...

... دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که اگر سینه ی کمترین مورچه بشکافی چندانی حزن عشق خدا از سینه ی او به در آید که جهانی را پر گرداند شیخ ما گفت شیخ عبدالله انصاری در مناجات این کلمات بسیار گفتی خداوندا ما با خودیم و خودی ما در خور تو نیستو تو بی مایی و بی مایی ما درخور ما نیست ألبلاء موکل بالأنبیاء ثم بالأولیاء این باشد یعنی که تو با بلایی و بلا در خور ما نیست و ما با هواییم و هوا درخور تو نیست اما هرچه بر تن آید آن عذاب باشد و هرچه بر دل آید آن بلا باشد

دریغا تو پنداری که بلا هر کس را دهند تو از بلا چه خبر داری باش تا جای رسی که بلای خدا را به جان بخری مگر شبلی از اینجا گفت بار خدایا همه کس ترا از بهر لطف و راحت می جویند و من ترا از بهر بلا می جویم باش تا جذبة من جذبات الحق با تو کیمیاگری بکند آنگاه بدانی که بلا چه باشد مگر مصطفی از اینجا گفت إن الله یجرب المؤمنین بالبلاء کما یجرب أحدکم الذهب بالنار می‬ گوید همچنانکه زر را آزمایش کنند به بوته ی آتش مؤمن را همچنین آزمایش کنند به بلا باید که مؤمن چندان بلا کشد که عین بلا شود و بلا عین او شود آنگاه از بلا بی خبر ماند دریغا إن الملوک إذا دخلوا قریة أفسدوها این معنی باشد جماعتی که عذاب را بلا خوانند یا بلا دانند این می گویند که ای بیچاره بلا نشان ولا دارد و قربت با وی سرایت دارد و عذاب بعد است از بعد تا قرب ببین که چند مسافت دارد این بیتها بشنو

ما بلا بر کسی قضا نکنیم ...

... ای دوست دانی که شکر این مقام چه باشد سالک چون بینای این خلعت شود چندانی شکر بر خود واجب بیند که خود را قاصر داند از شکر این نعمت وإن تعدوا نعمة الله لاتحصوها شرح این شکر می کند که چون خود را محو بیند در میان ألحمدلله الذی له ما فی السموات ومافی الأرض ندا در دهند از عالم الهیت که ما خود به نیابت تو از تو شکر خود کنیم و شکر خود را بجای شکر تو محسوب داریم مگر از نامهای او یکی شکور و یکی حمید نخوانده ‬ای یعنی حمد نفسه بنفسه شکور او است که ترا شکر کند به نیابت تو دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که شکرت الرب بالرب و تو قدر این کلمه چه دانی قدر این کلمه کسی داند که عرفت ربی بربی او را روی نموده باشد از عالم غیب با دوستی از دوستان خود گفتند از تو به حقیقت شاکر اوست پس شکر الرب نفسه بنفسه فهو الشکور

این شکر روح باشد شکر قالب را عبارت این باشد که مصطفی- صلعم- میگوید إذا قال العبد ألحمد لله ملأ نوره الأرض وإذا قالها ثانیا ملأ نوره السموات والأرض واذا قالها ثالثا ملأ نوره مابین السماء والأرض از شکر زبان و قالب آسمان و زمین پر از نور شود این شکر نعمت وخلق لکم مافی السموات وما فی الأرض جمیعا منه باشد

دانی که این همه سالک را کی روی نماید آنگاه روی نماید که بدان مقام رسد که حلاج گفته است إذا أراد الله أن یوالی عبدا من عباد فتح علیه باب الذکر ثم فتح علیه باب القرب ثم أجلسه علی کرسی التوحید ثم رفع عنه الحجب فیراه بالمشاهدة ثم أدخله دار الفردانیة ثم کشف عنه رداء الکبریاء والجمال فإذا وقع بصره علی الجمال بقی بلاهو فحینیذ صار العبد فانیا وبالحق باقیا فوقع فی حفظه سبحانه و تعالی وبری من دعاوی نفسه هرگز ندانی که چه می‬ گویم باش تا رسی و بینی تو هنوز در خانه ی بشریت مقیم شده ‬ای و در دست هوا و نفس گرفتاری این مقام را چه باشی ...

... این سخن درخور تو نیست درخور تو آن باشد که بدانی که سایه ی محمد دنیا آمد چون اصل آفتاب غایب شود چه گویی سایه ماند هرگز نماند یوم نطوی السماء کطی السجل للکتب

دریغا چون قالب با حقیقت شود و رنگ حقیقت گیرد عبارت از آن انقراض دنیا باشد چون آفتاب حقیقت با عدم شود انقراض نور تن باشد کافرم اگر من می دانم که چه می ‬گویم دریغا چون گوینده نداند که چه می ‬گوید شنونده چه می داند که چه می شنود این خود رفت اگر قالب مصطفی چنان بودی که از آن من و تو چرا چشمه‬ های آب از انگشت او روان بودی و از آن ما روان نیست و خیو که افکندی مروارید و لؤلؤ شدی و اگر یک تنه طعام نهاده بودندی به وصول دست او زیادت و چند تنه شدی و اندهزار کس نصیب بیافتندی و خلق را این عجب آید شیخ ابوعمر علوان سیزده سال هیچ طعام نخورد آنکس را که طعام بهشت دهند قالب او را بدین طعام چه حاجت باشد و اگر خورند از برای موافقت خلق خورند بر طریق کیمیاگری باشد اما مردمان از من نمی‬ شنوند و مرا ساحر می خوانند همچنانکه عیسی را معجزه داده بودند که به نفخه‬ ای که بکردی از گل مرغها پدید آمدی و نابینا بینایی یافتی و مرده زنده گشتی وإذتخلق من الطین کهیأة الطیر بإذنی فتنفخ فیها فتکون طیرا بإذنی وتبری الأکمه والأبرص بإذنی وإذ تخرج الموتی بإذنی این معنی باشد همچنین ولی خدا باشد و کرامات باشد و این بیچاره را همچنین می ‬باشد

دریغا مگر که کیمیا ندیده ‬ای که مس را زر خالص چگونه می‬ گرداند مگر که سهل تستری از اینجا گفت که مامن نبی إلا وله نظیر فی أمته یعنی إلا وله ولی فی کرامته دانم که شنیده باشی این حکایت شبی من و پدرم و جماعتی از ایمه ی شهر ما حاضر بودیم در خانه ی مقدم صوفی پس ما رقص می‬ کردیم و ابوسعید ترمذی بیتکی می گفت پدرم در بنگریست پس گفت خواجه امام احمد غزالی را دیدم که با ما رقص می کرد و لباس او چنین و چنان بود و نشان می داد شیخ بوسعید گفت نمی‬ یارم گفت مرگم آرزو می کند من گفتم بمیر ای بوسعید در ساعت بیهوش شد و بمرد مفتی وقت دانی خود که باشد گفت چون زنده را مرده می کنی مرده را نیز زنده کن گفتم مرده کیست گفت فقیه محمود گفتم خداوندا فقیه محمود را زنده کن در ساعت زنده شد ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۴۵

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل عاشر - اصل و حقیقت آسمان و زمین نور محمد ص و ابلیس آمد

 

... جواب اولسؤال آغاز بقرآن شاید کرد که ألله نور السموات والأرض دریغا هرگز تفسیر این آیت که گفته است آنگاه کسی را توقع باشد که من نیز بگویم من در هیچ کتاب تفسیرو بیان این آیت ندیده‬ام اما ندانم که تو دیده‬ای یا نه من دیده‬ام اما در کتاب وعنده ام الکتاببی حرف و صوت و لکن نمیدانم که چون با حرف و صوت آرم چگونه بود

اکنون گوش دار متکلمان و علمای جهل میگویند که خدا را نور نشاید خواند چرا زیرا که النور عبارة عما لابقاء له زمانین و محدث باشد این سخن راست باشد اما آنکس که گویند که نور او ایننور باشد و این صفت غلط باشد از نامهای او یکی نور است و این نور منور جمله نورهاست دریغا نورها بر اقسام است نور آفتابو نور ماهتابست نور آتش است ونور گوهر است نور زر است نور لعل و پیروزج باشد و نوری دیگر که نام باشد چنانکه نورالدین و یا نور<العین> آنکس که جز نور آفتاب ندیده باشد چون پیش اونام و شرح نورهای دیگر گویند قبول نکند و منکر باشد

دریغا حجةالاسلام ابوحامد محمد الغزالی- رضی الله عنه- چه بیان خوب میکند و شمه‬ای از این نور بیان کرد و گفت ألنور عبارة عما تظهر به الأشیاء یعنی نور آن باشد که چیزها بجز از نور نتوان دید و ظلمت بنور ظاهر شود اگر نور این معنی دارد اطلاق نور حقیقی خود بر خدا آید و بر دیگر نورها باسم مجاز افتد همه موجودات عالم خود معدوم بودند پس بنور او و قدرت و ارادت او موجود شدند پس چون وجود آسمان و زمین از قدرت و ارادت او باشد الله نور السموات والأرض جز وی نباشد هرگز هیچ ذره را در ظلمت توان دید نه ظهور و کشف ذرات بوجود طلوع آفتاب باشد اگر طلوع آفتاب نباشد وجود ذرات نتوان دید و معدوم نماید اگر طلوع نور الله نور السموات والأرض نبودی وجود ذرات وإذا أخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم هرگز نبودی

پس این خبر که مصطفی گفت إن الله خلق الخلق من ظلمة ثم رش علیهم من نوره از بهر این معنی گفت که وجود خلق نعت ظلمت داشت آن را بنور الهیت مقرون کردند تا همه وجود ایشان نور باشد و ظلمت ایشان بنور مبدل شود اینجا بدانی که شبلی چرا می‬گوید مافی الجنة أحد سوی الله سخن معروف کرخی نیز ترا مصور گردد آنجا که گفت لیس فی الوجود إلا الله سخن ابوالعباس قصاب ترا روی نماید لیس فی الدارین إلا ربی وإن الموجودات کلها معدومة إلا وجوده و اینجا بدانی که علی بن ابیطالب- کرم الله وجهه- چرا گوید لاأعبد ربا لم أره سخن مصطفی- صلعم- اینجا جلوه گری کند که لاراحة للمؤمن من دون لقاءالله

دریغا اگر بگویم که نور چه باشد احتمال نکنی و عالمها بر هم اوفتد اما رمزی بگویم و دریغ ندارم بشنو الله نور السموات والأرضیعنی أصل السموات والأرض اصل وجود آسمان و زمین نور او آمد مگر حسین منصور با تو این سخن را نگفته است که الله مصدر الموجودات وجود او مصدر و مایۀ جملۀ موجودات بود یعنی الله ونوره مصدر الأنوار

دریغا نیک بشنو الله نور السموات والأرض الله وجود ذات او بود که جوهر عزت باشد ونور صفت ذات الهیت که عرض باشد آخر شنیده‬ای که جوهر آن بود که مایقوم به العرض جوهر عبارت از اصل وجود باشد و عرض معنی قایم بجوهر این جوهر و عرض عالم محسوس نمی‬گویم جوهرو عرض حقیقی میگویم اگر فهم توانی کرد دریغا خدا موجود است پس جوهر باشد و جوهر بی عرض نباشد وجود الله جوهر باشد ونور عرض آن جوهر باشد این حدیث را اندک مشمر از کعب الأحبار بشنو گفت کهلفظة الله عبارة عن بیانوجوده ونور السموات والأرض عبارة عن بیان نور وجود لوازمه

حاصل این سخن آن باشد که الله جوهر باشد و نور عرض و جوهر هرگز بی عرض نبود و نباشد پس این سموات و ارض خود برمز گفته‬ام که دو نور او باشد که اصل آسمان و زمین و حقیقت ایشان این دو نور است یکی نور محمد و یکی نور ابلیس و شرح این سموات و ارض خود گفته شود بجایگاها بازیاب پس این نور که عرض جوهر الهیت است چیستو کدام است انشاءالله برمز یگان یگان گفته شود اما مگر این بیت‬ها از خواجه احمد حمویه نشنیده‬ای اکنون گوش دار ...

... پیش از کن و کان چه بود آن حاصل ماست

اما از نوعی و عبارتی دیگر که درتوان یافت آنست که شیخ ما گفت ألله نور السموات یعنی نور وجهه نور السموات والأرض هرگز ندانسته باشی یا بدانی که این سموات و ارض چیست مگرکه این آیت یدبر الأمر من السماء والأرض بر تو کشف کنند تا امر با تو بگوید که سموات و ارض چه باشد وجهت وجهی للذی فطر السموات والارض بر خلق جلوه می‬کند و عذر این جمله بخواسته است ای دوست اگر ممکن است که درجهان کسی این آیت را بی آنکه دیده باشد حقیقت آن در تواند یافتن ممکن باشدکه تونیز بی آنکه بینی و دیده باشی دریابی از خدا بشنو که گفت وما قدرواالله حق قدره بیان این میکند ای ماعرفوا الله حق معرفته دریغا مگر که هرگز جمال قلب المؤمن بین إصبعین من أصابع الرحمن ندیده‬ای این إصبعین در عالم دیگر سما و ارض باشد آخرشنیده‬ای که والسموات مطویات بیمینه گواه این سما و ارض شده است مگر از مصطفی این حدیث نشنیده‬ای که یدالله علی الجماعة و اگر باورت نیست از خدای- تعالی- بشنو که بیان خلقت آدم می‬کند خلقت بیدیو این یدی دو نور است که شنیده‬ای

دریغا مثل نوره کمشکوة فیها مصباح ألمصباح فی زجاجة ألزجاجة کأنها کوکب دری دریغا بنده‬ای که چون خدای را بیند نور وجهخدای- تعالی ببیننده چنان نماید که نور چراغ از پس آبگینه و آبگینه در مشکوة باشد این مشکوةجان بیننده باشد و زجاجه نور محمد باشد که شنیدی اگر خواهی که مصباح بدانی هوالله الذی لا إله إلا هو بر خوانتا این معنی بتوانی دانستن زیرا که فهم و معرفت هر کسی بدین نرسد دریغا مثل نوره کمشکوة ابن عباس می گوید مثل نور محمد اینجایگه دل مشکاة باشد و جان زجاجه باشد و نور محمد مصباح باشد و دلیل بر این کلمه قول حسین منصور آنجا که گفت قلب المؤمن کالمرآة إذا نظر فیها تجلی ربه

دریغا سالک را مقامی باشد کهنور مصباح زجاجه باشد بمیان مرد و میان خدا پس آتشی از زیتونة مبارکة بتابد که این آتش در شراب کافوری تعبیه کرده باشند شراب کافوری تابش مصباح باشد که از دور با پروانه گوید قوموا لله قانتین چون پروانه دل از احرام گاه وجود نور بعالم علی نور رسد آتش علی نور با او بگوید که وجود او چیست دریغا می‬گویم پروانه در عین آتش سوخته گردد و یکی شود پس در این مقام نار نور شودونور علی نور گردد دریغا شیخ ما یک روز بعبارتی دیگر گفت وجوه یومیذ ناضرة إلی ربها ناظرة میگوید نور علی نور قلب سالک را طهارت و سپیدی دهد پس این بیاض وجه و شعاع مصباح دو حجاب گردند میان بنده و خدای- تعالی- چون آتش ولو لم تمسسه نار روی بسالک آرد این حجاب نیز برداشته شود اگر مصباح و نور او معشوق شده باشد در این حالت پروانه معشوق نور شود دریغا از دست امیرالقلوب ابوالحسن نوری- رضی الله عنه- که گفت هرکه خدا را دوست دارد خدا عیش و غذای او باشد و هرکه خدا او رادوست دارد او عیش و مراد خدای- تعالی- باشد

مگر که اویس قرنی از اینجا گفت إذا تمت العبودیة للعبد یکون عیشه کعیش الله تعالی دریغا هرگز دانسته‬ای که عبودیت چه باشد بزرگی را پرسیدند که ماالعبودیة گفت إذا صرت حرا فأنت عبد گفت ای سالک اگر آزاد نشوی بنده نباشی چه دانی که این آزادی چیست این حریت لطیفه‬ای میدان در صندوق عبودیت تعبیه کرده در عالمی که او را انسان خوانند و إنسانیت خوانند چه میشنوی إنا عرضنا الأمانة علی السموات والأرض والجبال فأبین أن یحملنها وأشفقن منها وحملها الإنسان گوهر امانت صمدیت را محل و موضع انسان آمد این انسان چیست صفات بود بر ذات احدیت دریغا امروز در جهان کسی بایستی تا باوی این سخن بگفتمی که استاد ابوبکر وراق گفت لیس بینی وبینه فرق إلاأنی تقدمت بالعبودیة گفت عبودیت ما را فراپیش داشته است یعنی عبودیت سبق برده است بر وجود عشق الهیت

اگر باورت نکند از سبحان الذی أسری بعبده بشنو که بیان این همه بکرده است شیخ ابوسعید خراز- رحمةالله علیه- این جمله در چند کلمه بیان کرده است گفت علامة المرید فی الفناء ذهاب حظه من الدنیا والآخرة إلا من الله تعالی ثم یبدوله باد من ذات الله فیریه ذهاب حظه منقدرة الله ثم یبدوله باد أیضا فیریه ذهاب وجود نفسه وحظ رؤیته من الله وتبقی رؤیة ماکان لله من الله فینفرد العبد من فردانیته فإذا کان کذلک فلایکون مع الله غیر الله فیبقی الواحد الصمد فی الأبدیة کما کان فی الأزلیة

دریغا اگر اسرار و جمال این کلمات بر صحرا نهادندی همه جهان را تمام بودی ای دوست بوهریره- رضی الله عنه- گفت ألمشکاة هو الصدر والزجاجة هو القلب و المصباح هو الروح این کلمه را دریافتن سهل باشد اکنون گوش دار توقد من شجرة مبارکة زیتونة لاشرقیة ولاغربیة یکاد زیتها یضی ای عزیز محجوبان روزگار این درخت را در دنیا دانند خود ندانند که این درخت در بهشت نیز نباشد از امام حسن بصری- رحمة الله علیه- بشنو میگوید لو کانت هذه شجرة لکانت شرقیة أو غربیة لکن والله ماهی الدنیا ولا فی الجنة إنما هو مثل ضربه الله لنوره ای دوست آب را چند نامست بتازی ماء خوانند بپارسی آب خوانند و چیزی باشد که بده زبان ده نام دارد اسما بسیار باشد اما عین و مسمی یکی باشد

دریغا باش تا درخت طوبی را بینی آنگاه بدانی که درخت سدرة المنتهی کدامست و زیتونة بازکدام درخت باشد أبیت عند ربی باشد اصل این همه یکی باشد نامها بسیار دارد گاهی شجره خوانند و طور سینا خوانند و زیتون خوانند والتین و الزیتون بر خوان از شجرۀ نودی من الشجرة أن یاموسی کلام را مستمع باش و شجرۀ تخرج من طور سینا ترا خود بر سر سر زیتونی رساند دانی که این کوه طور کدامست ولکن أنظر إلی الجبلاین کوه باشد ابن عباس گفت یعنی أنظر إلی نور محمد- علیه السلام- و نور محمد را کوه می‬خواند که کان و وطن جمله از نور اوست ق و القرآن المجید نیز گواه این کوه باشد توقد من شجرة مبارکة زیتونة شنیده‬ای بدان که این زیتون شرقی و غربی نباشد زیرا که نور رادر عالم الهی مشرق خوانند و نار را مغرب خوانند چه میشنوی یعنی لانوریة ولاناریة بل علی نوریة ولو لم تمسسه نار نور علی نور تو هنوز دباغت نار ندیده‬ای جمال نور کی بینی پس علی نور خود کی دید آنگاه تا تو نیز بینی و زیتون خود کی چشید تا تو نیز چشی باش تا یهدی الله لنوره من یشاء ترا کیمیاگری کند آنگاه بدانی که چه میگویم و تو نیز با مصطفی- صلعم- موافقت کن و همه روز از خدا درمیخواه که أللهم بیض وجهی بنور وجهک الکریم شیخ ما- رحمة الله علیه- گفت لاشرقیة یعنی لاأزلیة و لاأبدیة هرکه این درخت صمدی را بدید و از وی روغن زیت چشید او را از خود چنان بستانند که ازل نزد او ابد باشد و ابد ازل نماید نه از ازل او را خبری باشد ونه از ابد او را اثری دریغا لادنیویة ولاأخرویة خود معلوم باشد که نه دنیوی باشد نه اخروی همه خدا باشد اگر بیان ازل و ابد خواهی شنید سؤال دیگر را جوابفرا پیش باید گرفت گوش دار

قال اول ما خلق الله نوری ای عزیز خلق بزبان عربیت بر چند معنی حمل کنند بمعنی آفریدن باشد چنانکه خلق لکم مافی السموات ومافی الأرض و بمعنی تقدیر باشد و بمعنی ظهور و بیرون آمدن باشد بدین حدیث ظهور و وجود میخواهد اکنون محمد در کدام عالم چنین مخفی بود که آنگاه ظهور او را خلقت آمد دریغا در عالم کنت کنزا مخفیا فأحببت أن أعرف مخفی بود او را بعالم لولاک لما خلقت الکونین آوردند

ای دوست دانی که زیتون در شجره چون کامن و پوشیده باشد آن را دانی چه خوانند علما آن را عدم خوانند و چون ظاهر شود بدو و ظهور خوانند و چون با درخت شود و ناپدید گردد رجوع خوانند چه گویی زیتون محمدی که از بیخ درخت صمدی ثمره‬ای نوری پدید آید این ازل نباشد و چون این ثمره با شجره رجوع کند و از مقام ترقی با مقام تراجع شود چه گویی این ابد نباشد پس ازل آمدن محمد باشد از خدا بخلق و ابد عبارت باشد از شدن محمد با خدا پس از کامن بودن ثمره در شجره عبارت <از> عدم آمد مگر آن بزرگ از اینجا گفت ألإختلاف و الإنقسام فی العدم والناس یظنون أنهما فی الوجود دریغا چون از این عدم مصطفی را برون آوردند که أول ما خلق الله نوری این نور او را مبدا ومنشای همه اختلافها و قسمتها کردند که فطرة الله التی فطر الناس علیها لاتبدیل لخلق الله این باشد

دانم که ترادر خاطر آید گویی محمد را ثمرۀ شجرۀ الهی میخوانند و بجایی دیگر شجره می‬خوانند این چگونه باشد اگر خواهی که شکت برخیزد نیک گوش دار اگرچه از برای این سخن خونم بخواهند ریخت اما دریغ ندارم و بترک خود بگویم آنها که در بند بودند خود زهره و یارای آن نداشتند که از این اسرار گویند دریغا باز آنکه او- عزو علا- در کلام قدیم خود برمز گفته است که والیل إذا یغشی و النهار إذا تجلی وما خلق الذکرو الأنثی این همه گواه شجرۀ این ثمرۀ ذکر وأنثی آمده است اگر خواهی وما خلق الذکر والأنثی بدانی آیت ألمسیح ابن الله برخوان تا معلومت شود اگر چنانکه معلومت نشود از خبر لست کأحدکم بشنو اگر تمام فهم نکنی اندیشۀ تمام کن کهومن کل شیء خلقنا زوجین چه معنی دارد آنجا که عالم فنا باشد و فرد باشد جز فردیت نشاید که بود اما در عالم بقا و مشاهدت زوجیت پدید آید ...

... زیرا که همو جان و همین جانانست

پس عشق عبارت از لقاهست و کلام

پس اکل و شراب او ز ما خود آنست ...

... این خود رفت اما ای عزیز چون خواهند که مرد را بخود راه دهند و بخودش بینا گردانند دیده یابدو إن تطیعوه تهتدوا این باشد که اشراق نورالله مرد را دیده دهد و گوش دهد و زبان دهد کنت له سمعا وبصرا و لسانا فبی یسمع و بی ینطق بیان صفات شده است که تخلق سالک باشد در این مقام ملک و ملکوت واپس گذاشته باشد و از پوست خودی و بشریت برون آمده باشد و إذا شینا بدلنا أمثالهم تبدیلا بدیده باشد یوم تبدل الأرض رسیده باشد بوی من عرف نفسه بوییده باشد و شراب عرف ربه چشیده باشد إن الله خلق آدم علی صورة الرحمن برو ظاهر گشته باشد ألرحمن علی العرش استوی او را مکشوف شده باشد یدبر الأمر من السماء إلی الأرض او را محقق گشته باشد ینزل الله تعالی برو تجلی کرده باشد پای همت در عالم تخلقوا بأخلاق الله نهاده باشد کونوا ربانیین او را نقد شده باشد ألمؤمن مرآة المؤمن با او برادری داده باشد

دریغا چه میشنوی ألسلام المؤمن المهیمن نام خداست- تبارک و تعالی- چون او مؤمن باشد و مصطفی مؤمن باشد و سالک مؤمن باشد همه آینۀ یکدیگر باشند ألمؤمن مرآة المؤمنبیان این همه کرده است نخستاخوانیت درست شود اتحاد حاصل آید ألمؤمن أخ المؤمن آنگاه خود را در آینۀ اخوانیت درست بیند

شیخ ما گفت- رضی الله عنه- که شیخ ما ابوبکر در مناجات با خدا گفت الهی ما الحکمة فی خلقی گفت خداوندا در آفریدن من چه حکمت است جواب آمد ألحکمة فی خلقک رؤیتی فی مرآة روحک ومحبتی فی قلبک گفت حکمت آنست که تا جمال خود را در آینۀ روح تو بینم و محبت خود در دل تو افکنم ای دوست چون خواهد که خود را بیند در آینۀ روح ما نگرد خود را بیند که بیچون شده از ادراک حسن و جمال بیچونی برابر درآید ألمؤمنون کنفس واحدة در این عالم با سالک نشانها دهد إن الله ینظر فی کل یوم و لیلة ثلثمایة وستین نظرة إلی قلب المؤمن همین معنی باشد که سیصد و شصت بار بآینۀ خود نگران شود تا مقصود خود بیابد إن الله لاینظر إلی صورکم ولاإلی أعمالکم ولکن ینظر إلی قلوبکم و نیاتکم برمز بیان این مرآة میکند الم یعلم بإن الله یری این باشد والله بکل شیء محیط احاطت جملۀ دلها بیان میکند این آن مقام باشد که او خود را در آینۀ روح ما بیند

اما چون خواهد که ما خود را در نور او بینیم اولم ینظروا فی ملکوت السموات والأرض نور او تاختن آرد بجان سالک إن الملوک إذا دخلوا قریة أفسدوها جان سالک دست بر تختۀ وجودش زند که اولم یکف بربک إنه علی کل شیء شهید ألا إنهم فی مزیة من لقاء ربهم ألا إنه بکلشیء محیط پس احاطت نور او جملگی وجود ما بخورد لاتدرکه الأبصاروهو یدرک الأبصار این معنی باشد پس در این مقام مرد بداند که وجود خود دیدن در آینۀ نور صمدی چون باشد و چگونه بود کافرم گر ندیده‬ام دانی که چه میگویم رأی قلبی ربی این معنی باشد که ما خود را در نور او بینیم أولم ینظروا فی ملکوت السموات والأرض بیان این شده است ألم تر إلی ربک کیف مد الظل بجملگی آینۀ ما آمده است ...

... دریغا سلطان محمود ایاز را دوست دارد و او را بر تخت مملکت بنشاند و دیگران را پی گم کند که شما اهلیت آن ندارید که مملکت مرا لایق باشید خود دانی که این کلمه چیست آخر این کلمه که شنیده ‬ای که عشق سلطان است آنجا فرو آید که خواهد عشق لایزالی با جان قدسی عقد سری بسته است که جز عاشق را از آن دیگر کس را خبر نباشد

دریغا در عشق مقامی باشد که عاشق و معشوق را از آن خبر نباشد و از آن مقام جز عشق خبر ندارد حبکالشیء یعمی ویصم این باشد چه گویی عشق از عاشق است و یا از معشوق نی نی از معشوق است پس عشق الهی از کی باشد ضرورت از جان قدسی باشد عشق جان قدسی از کی باشد از نور الهی باشد چه دانی که چه می‬ گویم دریغا گفتم چون ما را بخود قربت دهد در نور او خود را به بینم عبارت این باشد رأی قلبی ربی علی بن ابی طالب- علیه السلام- از این حال چنین بیان می‬ کند مانظرت فی شیء إلا ورأیت الله فیه ألم تر إلی ربک کیف مد الظل این باشد و چون او خود را در آینه دل ما بیند عبارت این باشد که ألم یعلم بأن الله یری

ای دوست اگرچه این کلمه در خور جهان تو نیست پنداری که دنیا را می گویم این کلمه نیز در بهشت نگنجد جز در بهشت دل تو نگنجد که فراخی تمام دارد که لایسعنی سمایی ولاأرضی ووسعنی قلب عبدی المؤمن اگر خواهی که دلی را چنین با دست آری که مرج البحرین یلتقیان و آیت فتقبلها ربها بقبول حسن او را قبول کرده باشد چندین هزار هستند که این نعت دارند لیکن مقصود ما بعضی از علماءاند که والراسخون فی العلم کمال درجه ایشان است ای دوست مدت ها بود که مرا نه تن از علمای راسخ معلوم بودند و لیکن امشب که شب آدینه بود که ایام کتابت بود دهم را معلوم من کردند و آن خواجه امام محمد غزالی بود- رحمة الله علیه- احمد را می دانستم اما محمد را نمی دانستم محمد نیز از آن ماست اگر خواهی که آنچه گفتم تمام بدانی از خواجه احمد غزالی بشنو که چه می گوید در معنی این حدیث المؤمن مرآة المؤمن ...

... دریغا کس چه داند که این تمثل چه حال دارد در تمثل مقام ها و حال هاست مقامی از آن تمثل آن باشد که هر که ذره ‬ای از آن مقام بدید چون در آن مقام باشد آن مقام او را ازو بستاند و چون بی آن مقام باشد یک لحظه از فراق و حزن با خود نباشد تفکر از این مقام خیزد از مقام های مصطفی- علیه السلام- یکی فکر بود و یکی حزن عایشه صدیقه گفت- رضی الله عنها- کانرسول الله- صلعم- دایم الفکر طویل الأحزان می گوید مصطفی پیوسته با فکر بودی و پیوسته حزن تمام داشتی

دریغا چه دانی که این مقام با هر کسی چه می کند کافرم که اگر هرچه به من دهند نه از بهر این مقام است باش تا ذره‬ ای از این مقام بر تمثل مقام صورتی به تو نمایند آنگاه بدانی که این بیچاره در چیست دانی که این چه مقام است شاهد بازی است چه می شنوی دریغا مگر که هرگز ترا شاهدی نبوده است و آنگاه جگرت از دست عشق و غیرت آن شاهد پاره پاره نشده است ای دوست شاهد در این مقام یکی باشد و مشهود بی عدد با تو چنین توان گفتن ندانی که اعداد در یکی خود یکی باشد این مقام حسین منصور را مسلم بود آنجا که گفت أفراد الأعداد فی الوحدة واحد عقد ده از یکی خاست و یکی در آن مجموع داخل است این مقام گفتن هر کسی بر نتابد شاهد و مشهود خود یکی باشد در حقیقت اما در عبارت و اشارت تعدد نماید ای دوست شاهد و مشهود مقام سوگند است اگر نیک اندیشه کنی گاه ما شاهد او باشیم و گاه او شاهد ما باشد در حالتی او شاهد و ما مشهود و در حالتی دیگر ما شاهد و او مشهود جهانی از دست این شاهد جان درباخته و بی جان شده است و هرگز کس درمان نیافت و نیابد شیخ ما یک روز این بیت ها می گفت و ما را از او یادگارست

از دست بت شاهد جان بیجان شد ...

... با عشق چه کارست نکونامان را

وقتی پیرم گفت- قدس الله روحه- ای محمد هفتصد بار مصطفی را دیده‬ ام و پنداشته بودم که او را می ‬بینم امروز معلوم شد که خود را دیده ‬بودم این هفتصد بار را این حدیث گواهی می دهد کأنی أنظر إلی عرش ربی بارزا قل إن کنتمتحبون الله فأتبعونی یحببکم الله همین معنی بود

دریغا که بشریت نمی‬ گذارد که اسرار ربوبیت رخت بر صحرای صورت نهد از شیخ ابویزید شنو که از بشریت شکایت چون می ‬کند آنجا که گفت ألبشریة ضد الربوبیة فمن احتجب بالبشریة فاتته الربوبیة یعنی که ربوبیت با بشریت هرگز جمع نشود و از وجود یکی غیبت آن دیگر بود و خود دانی که در بهشت شکر از چه کنند از خلاص بشریت کنند که الحمد لله الذی أذهب عنا الحزن ابن عباس گفت یعنی حزن البشرة ...

... دریغا حلول روی اینجا خواهد نمودن ای دوست اگر خواهی که ترا سعادت ابدی میسر شود یک ساعت صحبت حلولی که صوفی باشد دریاب تا بدانی که حلولی کیست مگر آن شیخ از اینجا گفت که الصوفی هو الله عبدالله انصاری می گوید که عالم به علم نازد و زاهد به زهد نازد از صوفی چه گویم که صوفی خود اوست چون صوفی او باشد حلولی نباشد هر چه خدا را باشد این حلول موحد را نیز باشد در این مقام هرچه ازو شنوی از خدا شنیده باشی

دریغا هرکه خواهد که بی واسطه اسرار الهیت شنود گو از عین القضاة همدانی بشنو إن الحق لینطق علی لسان عمر این باشد اگر ممکن باشد که از سمع و بصر و حیوة و علم و قدرت حق- تعالی- چیزی از موجودات و مکونات بیرون باشد ممکن بود که از سمع و بصر و قدرت چنین رونده خالی و بیرون باشد هرچه در موجودات بود بر وی پوشیده نباشد وما یعلم تأویله إلا الراسخون فی العلم اینجا حلول روی نماید سر تخلقوا بإخلاق الله باشد و این سخن از آن عالی تر است که هر کس دریابد که بعضی از سالکان محقق این گفتند که راه حق- تعالی- نامتناهی ست لاجرم هر روز هفتاد بار رخت عبودیت به منازل صحرای ربوبیت باید نهادن این کلمه عجب دانسته ‬ای و انتهای این خبر دانسته‬ اند اما می ‬ترسم که عین القضاة از خزانه گنج وعلمناه من لدنا علما پاره ‬ای برگیرد و بر قلب بعضی محبان خود زند

دریغا خلق از اسرار این کلمه طه محتجب‬ اند طه یعنی ای مرد چون ماه چهارده شبه که نزد خلق منور و عزیز باشد نور طه در آن عالم منور چون ماه چهارده شبه است در این عالم اگر خواهی که دریابی که چه می گویم گوش دار همه سالکان از خدا توفیق آن یافته ‬اند که از خود به خدا رفتند اما محمد از خدا به خلق آمد یا أیها المزمل می‬ گوید آنچه گفتنی است حالات متفاوت است تو هر حالتی را فهم نتوانی کردن و همه حالات را یکی دانستن خطا باشد در حالتی او را مرد خوانند و این حالت در عالمی باشد که در آن عالم جز محمد و خدا دیگر کس نباشد چون خواهد که در این عالم اورا تشریف دهد او را یتیم خواند ألم یجدک یتیما فآوی خوددانی که این عالم را چه خوانند جنت قدس خوانند انا و کافل الیتیم کهاتین فی الجنة چه گویی محمد یتیم نیست چون محمد یتیم باشد و حق- جل جلاله- پرورنده یتیم است پس هر دو در بهشت بهم باشند آنچه دیگران گفتند که او از خلق به خدا می ‬رفت در این مقام محمد از خدا به خلق می ‬آمد قد جاءکم من الله نوروکتاب مبین أرحنا یا بلال دلیل این سخن آمده است وماأرسلناک إلا رحمة للعالمین بیان این همه شده است که را بیان است آن کس را بیانست که بل هو آیات بینات فی صدور الذین أوتوا العلم ...

... ای دوست تو از این حدیث چه فهم کرده‬ ای که مصطفی گفت تفکروا فی آلاء الله ولاتفکروا فی ذات الله تفکر کنید در صفات خدا اما در ذات او تفکر مکنید اینجا عالم شرع زیر و زبر شود دانی که چه می‬ گویم می گویم نور حق- تعالی- را به خود توان دیدن که در این مقام مرد با خود باشد اما ذات حق- تعالی- را به حق توان دیدن که مرد را از مرد بستاند لاتدرکه الأبصار این باشد که سالک را از خود بستاند وهو یدرک الأبصار این باشد که همه خدا باشد در این مقام با عایشه گفت ندیدم و با دیگران گفت دیدم یعنی نور او نه ذات او شعاع آفتاب توان دیدن که نوازنده است اما عین او نتوان دیدن که سوزنده است اینجا مسأله عظیم بدان صفات حق- تعالی- عین ذات او نیست که اگر جمله صفات خود عین ذات بودی اتحاد بودی و غیر ذات او نیست که غیریت تعدد الهیت بودی صفات قایمات بذاته توان گفتن

دریغا جگرم پاره پاره می‬شود از دست آن که در جهان کسی بایستی که این کلمه را گوش داشتی که خواجه امام ابوبکر با قلانی چه میگوید آنجا که گفت ألباری- تعالی- باق بالبقاء واحد بالوحدانیة موجود بالوجود میگوید باقی دیگر است و بقا دیگر و موجود دیگر است و وجود دیگر و واحد دیگر است و وحدانیت دیگر اگرچه این معانی قایم بنفس او باشد اما انفکاک صفات از ذات نتوان گفتن

دریغا این معانی جلوه بر کسی کند که هفتاد و اند مذهب مختلف را واپس گذاشته باشد آنکس که هنوز یک مذهب تمام ندیده باشد او از کجا و این سخن از کجا باش تااین کلمه ترا روی نماید که یهود و نصاری گفتند إن الأنوار تطرأ من ذات الرب میگویند جمله طروء نورها ازو آمد الله مصدر الموجودات این باشد و مجوس گفتند اله دو است یکی یزدان و آن نور است و دیگر اهرمن و آن ظلمت است نور فرمایندۀ طاعات و ظلمت فرمایندۀ سیآت نور میعاد روز و ظلمت معاد شب کفر از یکی ایمان از آن دیگر و ملاحده واهل طبایع گفتند که صانع عالم افلاکست و عناصر را قدیم دانند و صورت این شبهتها ایشان را از حقیقت محروم کرده است

دریغا عالمی از خود در حجاب و در عمری یک لحظه از شناخت خود قاصر از ایشان چه توقع شاید داشت ای دوست عرفت ربی بربی اینجا آن باشد که چنانکه خدا را بخدا توان شناختن خدا را هم بخدا توان دیدنأرنی رنگ غیرت داشت لن ترانی گفت ای موسی تو نه بینی بجهد و کوشش مرا و مرا تو بخودی خود نتوانی دیدن مرا بمن توانی دیدن ذوالنون مصری از اینمقام چنین بیان میکند رأیت ربی بربی ولولاربی لما قدرت علی رؤیة ربی سخن ابوالحسین مانوری اینجا روی نماید که مارأی ربی أحد سوی ربی گفت اورا کس ندید مگر که او خود خود را دید یعنی بجز او کسی دیگر او را ندید

دریغا از دست این کلمه ترا این عجب آید از قرآن بشنو که با بندگان چه می‬گوید مالکم لاترجون لله وقارا وقدخلقکم أطوارا همین معنی بود که لایعرفون قدره ولایدرکون رؤیته و همین معنی بود آیت وما قدروا الله حق قدره محبان او جملۀ اسرار در این آیت باز یابند که الله الذی خلق سبع سموات و من الأرض مثلهن یتنزل الأمر بینهن ابن عباس گفت اگر من این آیت را تفسیر کنم خلق مرا جز کافر نخوانند آیت دوم إن ربکم الله الذی خلق السموات والأرض فی ستة أیام ثم أستوی علی العرش یغشی اللیل والنهار یطلبه حثیثا والشمس والقمر والنجوم مسخرات بأمره ألاله الخلق والأمر تبارک الله رب العالمین ابوهریره گفت اگر این آیت را تفسیر کنم صحابه مرا سنگسار کنند

ای دوست از این آیت که فسبحان الذی بیده ملکوت کل شیء وإلیه ترجعون چه فهم کرده‬ای ملکوت سایه و عکس جبروتست و ملک سایۀ ملکوت از مصطفی- صلعم- بشنو اگر باورت نیست آنجا که گفت مامثلی ومثل الدنیا إلا کراکب فی یوم عاصف رفعت له شجرة ثم نزل وقال ونام فی ظلها ساعة ثم راح وترکها دنیا را سایۀ درخت میخواند از کدام درخت من الشجرة أن یاموسی إنی أنا الله ای دوست عالم ملک دیدی و عجایب آن باش تا عالم ملکوت نیز بینی و عجایب آن تو که عالم ملکوت ندیده باشیازعالم الهی خود چه خبر داری

ای دوست هرگز این کلمه نشنیده‬ای که قیمة المرء قدر همته پس بدانی که همت تو تا کجاست آنجا که همت تستخود چه قدر دارد پس ببین که چون قیمت و درجت در مقابله و ضمن همت است درجات چگونه متفاوت باشد دریغا إن الله یتجلی للناس عامة ولأبی بکر خاصة چراتجلی خاص در قیامت نصیب او آمد از بهر آنکه جرعه‬ای از پیر خود ستده بود و آن جرعه نیست مگر که مازاغ البصر وماطغی پس چون کار بر قدر همت آمد تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض درست باشد شیخ ما گفت حق- تعالی- در وقتی که وقت نپذیرد با محبان خود گفت شما دانید که من چرا سه تن را از میان همه بندگان برگزیدم دریغا چون سایل اوبود مجیب هم او بود گفت ابراهیم خلیل را بخلت از بهر آن مزین کردم که در میان ارواح هیچ روح چنان با سخا و بخشش ندیدم که روح ابراهیم را بود پس چون عطا و سخا حلیه و خلق ماست ما نیز حلۀ خلت در وی پوشانیدیم که واتخذالله ابراهیم خلیلا پس بموسی نگاه کردیم در میان ارواح هیچ روح متواضع‬تر و گردن نهاده‬تر از روح موسی- علیه السلام- ندیدم پس او را بکلام خود مخصوص کردیم وکلم الله موسی تکلیما پس نظر بروح مصطفی کردیم در میان ارواح هیچ روح مشتاق‬تر و محب‬تر از روح او ندیدیم پس او را برؤیت خود برگزیدیم و اختیار کردیم که ألم تر إلی ربک کیف مد الظل چه میشنوی این همه بیان همت می‬کند همت بالا گرفته است بر همه چیزی که إن الله یحب معالی الامور ویکره سفاسفها آنست که هر که عالی همت‬تر کار او رفیع‬تر

ای دوست اگر در این کتاب زبده هیچ کلمه نیستی جز این کلمات که زبدۀ علوم هر دو جهان آمده است که بس بودی عالمیان را این کلمات کدامستگوش دارو این کلمات شیخ ما گفته است ابوبکر دانی مقصود چیست در مدح این کلمات آنست تا تو بهمگی خود را با این کلمات دهی آخر دانی که در عبارت و مثال از این مبین تر و معین تر نتوان گفتن از دو عالم گذر می‬باید کردن آنگاه این کلمات باشد که عد و بیان توان کرد از دو عالمملکوتی و جبروتی بیش از این با عالم تو نتوان آوردن دریغا چه دانی که در این تمهید چندهزار مقامهای مختلف واپس گذاشتیم و از هر عالمی زبده‬ای درکسوت رموز با عالم کتابت آوردیم پدید باشد که از آن عالم با این عالم چه توان آوردن جرعه‬ای از کاسۀ لابل هذا کثیر قطرة من بحر لجی لابل شعاع من شمس

دریغا اگر چه خونم بخواهند ریختن اما دریغ ندارم آخر شنیده‬ای که شر الناس من أکل وحده اما ارجوا که از ادبار خود باز رهم اما هنوز دورست اما دانم که گویی کلمات خود نگفت این کلمات بر بیان مراتب عالی که همت است گفته میشود

گوش دار که هرگز نشنیده‬ای ابراهیم صاحب ذوق بود موسی صاحب لذت بود مصطفی- صلعم- صاحب حلاوت بود چه دانی که چه میگویم نه با تو گفته‬ام که عسل دیدن دیگر باشد و عسل خوردن دیگر و عسل بودن دیگر این کلمات را گوش دار مصطفی گفت من رکن إلی الدنیا ومال إلیها احرقه الله بنار جهنم فصار رمادا تذروه الریاح این کلمات بیان منزلت ارباب عالم ملکست و صفت ابنا و محبان دنیا اما ارباب عالم آخرت و ملکوت را گفت ومن رکن إلی العقبی ومال إلیها أحرقه الله بنار الآخرة فصار ذهبا ینتفع به این کلمات محبان اهل ملکوت را بیان درجت است اما ارباب عالم الهی و جبروت را نشان این داد که ومن رکن إلی الله ومال إلیه أحرقه الله بنوره فصار جوهرا لاقیمة له کس چه داند که این کلمات از سر چه حالت گفته آمده است سه عالم را شرح و نشان داد و مصطفی- صلعم- اهل این سه عالم را ظاهر و مبین کرد و پیدا و روشن گردانید ...

... این زهد آن باشد که مرد بمقامی رسد که آن را مقام تصوف خوانند که شیخ بایزید از آن نشان میدهد إن الله صفی الصوفیة عن صفاتهم فصافاهم فسموا صوفیة مقام تصوف اول زهد باشد و اعراض از جملۀ موجودات پس صفات حق- تعالی- صوفی را از همه صفات ذمیمه و بشریت صفا دهد و زاهد و صوفی حقیقی شود آنگاه فقر روی نماید که إذا تم الفقر فهوالله مگر آن بزرگ از اینجا که او را پرسیدند که صوفی کیست و کدامست گفت الصوفیهوالله گفت صوفی خداستإذا تم الفقر فهو الله این باشد الفقر فخری پیشۀ این صوفی و زاهد باشد دریغا که یارد گفتن اما گوش دار وقتی بایزید را پرسیدند من الزاهد فقال هوالفقیر والفقیر هو الصوفی والصوفی هوالله مرتدی اگر هم عمر در فهم این کلمات صرف نکنی که نادانستن این کلمات غبنی وضرری عظیم است و این ضرر را هرگز تدارک و عوض نباشد

از شیخ جنید بشنو که چه میگوید لیس شیء أعز من إدراک الوقت فإن الوقت إذا فات لایستدرک هفتادهزار سالک در این مقام راسخ باشند که فقیر و صوفی و زاهد و عارف نعت و کنیت ایشان باشد که با عکاشه- رضی الله عنه- مصطفی نشان این داد که یدخل من أمتی الجنة سبعون الفا بغیر حساب ووجه کل واحد منهم کالقمر لیلة البدر وهم فی الجنة کالنجوم فی السماء تو این حدیث را چگونه خواهی شنیدن مگر که چنین ستاره را در بهشت ندیده‬ای که آنگاه چنین پیری ترا قبول کردی که وبالنجم هم یهتدون و با تو این حدیث بگفتی و شرح آن معلوم تو کردی اگر خواهی که حدیث دیگر در نعت این ستارگان بهشت بر نوعی دیگر بشنوی که ما را در خدمت پیر از خضر بطریق سماع حاصل شده است که خضر را بطریق مشافهه از خدمت مصطفی حاصل آمده بود چون راوی خضر باشد حدیث چنین جامع و کامل بود گوش دار قال خلق الله- تعالی- من نور بهایه سبعین الف رجل من أمتی وأقام معهم فوق العرش والکرسی فی حضیرة القدس لباسهم الصوف الأخضر و وجههم کالقمر البدر لیلة النصف من الهلال صورهم کصور المرد والشبان الحسن وعلی رؤوسهم شعر کشعر النساء فقاموا متواجدین والهین منذ خلقهم الله- تعالی- وإن أنینهم وأزیز قلوبهم یسمع أهل السموات والأرض وإن إسرافیل قایلهم ومنشدهم وجبریل خادمهم ومتکلمهم والله انیسهم وملیکهم وهم اخواننا فی النسب ثم بکی و اطرق رأسه ملیا ثم قال واشوقاه إلی لقاء إخوانی اگر چنانکه این سخن فهم نکنی معذوری که مشایخ کبار این حدیث را عذرها نهاده ‬اند آنجا که گویند إن الله- یعطی العبد من حیث الله- تعالی- لامن حیث العبد والعبد یستدرک من حیث العبد شنیدی که چه گفته شد اگرچنانکه زندگی داریو اگر مرده‬ای مرده هیچ نتواند شنیدن و هیچ فهم نکند لینذر من کان حیا بیان این همه بکرده است

ای دوست از غیرت چه یافته‬ای چه دانی که غیرت حق- تعالی- کدام حجاب فراپیش مینهد وإذا قرأت القرآن جعلنا بینک وبین الذین لایؤمنون بالآخرة حجابا مستورا ابوبکر دقاق- رحمةالله علیه- گفت الحجاب هو الغیرة ولامانع من طریق الله-تعالی- أعلی من الغیرة غیرت او حمایت اوست ومن غیرته حرم الفواحش بیان غیرت الهی میکند جای دیگر گفت مامن أحد أغیر من الله اگر خواهی که غیرت تمام بشناسی خلقتنی من نارو خلقته من طین تو نیز تمام حاصل کن تا بدانی که غیرت چه باشد من میگویم که الغیرة غیرتان غیرة العبد وهو أن یکون بالکلیة لله- تعالی- پس آن بزرگ از اینجا گفت ألحق غیور ومن غیرته أنه لم یجعل إلیه طریقا سواه و این غیرت او باشد بابنده ...

... این همه با او توان یافتن وهو معکم أینما کنتم این باشد اما تو با خودی چون چیزی یابی مانند خود یابی طالبان و محبان خدا او را با وی جویند لاجرم اورا بدو یابند محجوبان او را بخود جویند لاجرم خود را بینند و خدا را گم کرده باشند چه میشنوی این سخن را اندک مشمر اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- بشنو که چگونه بیان می‬کند و چگونه می‬نماید می‬گوید إن المؤمن أخذ دینه عن الله وإن المنافق نصب رأیه فأخذ دینه منه گفت مؤمن دین را از خدا فراگیرد و منافق از هوا فرا گیرد أفرأیت من اتخذ إلهه هواه این باشد

ای دوست آن عالم همه حیوة در حیوة است و این عالم همه موت در موت تا از موت بنگذری بحیوة نرسی و إن الدار الآخرة لهی الحیوان و دیگر جاگفت لایدخل ملکوت السموات من لم یولد مرتین گفت سالک باید دوبار بزاید یکبار از مادر بزاید که خود را و این جهان فانی را بیند و یک بار از خود بزاید تا آن جهان باقی و خدا را بیند اگر تمامتر خواهی از خدا بشنو که چگونه خبر میدهد از قومی که قالوا ربنا أمتنا اثنتین وأحییتنا أثنتین اما یک مرگ ورای این مرگ قالب میدان و حیوة دیگر بجز این حیوة قالب می‬شناس اگر تمامتر خواهی که از حیوة و موت معنوی بدانی از مصطفی بشنو که در دعا چه می‬گوید اللهم بک أحیا وبک أموت می‬گوید خداوندا بتو زنده‬ام و از تو میرم هیچ دانی که ازو مردن چگونه بود و بدو زیستن چگونه باشد

دریغااین حالت شاهد بازان دانند که حیوة با شاهد چگونه بود و بی شاهد موت چون باشد و شاهد و مشهودبیان میکند با شاهد بازان حقیقی که حیوة و موت چیست دانم که این کلمات در عالم عادت پرستی تو نباشد عالم عادت پرستی شریعت است و شریعت ورزی عادت پرستی باشد تا از عادت پرستی بدرنیایی و دست بنداری حقیقت ورز نشوی و این کلمات دانستن در شریعت حقیقت باشد نه در شریعت عادت اگر مردی خود را با این بیتها ده که چون گفته میشود ...

... اگرخواهی که تمام این کلمات بدانی ألایمان عریان و لباسه التقوی نیک بدان آخر دانی که نورا فی جسدی لباس تنست نورا فی قلبی لباس دل باشد نورا فی وجهی لباس چشم باشد در این مقام این سالک را ذوالنورین خوانند این دو نور کدام باشد تو نیز بگو که یانور النور چون خواهد که این مقام نیز بسر آید و ایمان عین مؤمن شود گوید ربنا أتمم لنا نورنا لباس ایمان نیز که تقویست برداشتهشود مؤمن نماند لمن الملک الیوم لله الواحد القهار قهریت با مرد نماید

ای دوست از آیت یوم تبلی السرایر چه فهم کرده‬ای آن روز که اسرار بر صحرا نهند این روز باشد آن روز کدامست روز قیامت خوانند قیامت عوام نباشد قیامت من مات فقد قامت قیامته باشد اگر خواهی سوگند او بدین قیامت بدانی بخوان لاأقسم بیوم القیامة در این قیامت تبلی السرایر جلوه گری کند وحصل مافی الصدور پرده از روی کار بردارد تقوی روی نماید إن أکرمکم عند الله أتقاکم پس از این سوگند یاد کند که ولاأقسم بالنفس اللوامة چون همگی تو منور شود خطاب این باشد که یا أیتها النفس المطمینة أرجعی إلی ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی این جنت رادر عالم یمن خوانند کدام یمن از مصطفی بشنو آنجا که گفت الإیمان یمانی و الحکمة یمانیة یمن عبارت از دست راست باشد پس هرکه نه یمنی باشد آن کس یساری باشد أصحاب الیمین وأصحاب الشمال این دو گروه باشند گروهی دیگر در عصر مصطفی- علیه السلام- یمنی بودند چون اویس قرنی مصطفی نشان از این رموز این داد إنی لأجد نفس الرحمن من قبل الیمن از چنین مردان نشان نتوان دادن و کی تواند دادن اما او این قدر نشان داد

اما المجالس بالأمانات مگر نخوانده‬ای دانی که این در کدام مقام باشد مرتدم اگر یارم گفتن که این چه مقامست اما باید که دانی که این ساعت خود مرتدم دانی که چه می‬گویم اگر باورت نیست از مصطفی بشنو آنجا که گفت من بدل دینه فاقتلوه میگوید هرکه دین خود بگرداند او را بکشید این خطابست با دربانان عزت که ومن یبتغ غیرالإسلام دینا فلن یقبل منه وهو فی الآخرة من الخاسرین ...

... اگر چنانکه سر آن داری که کافر شوی گوش دار از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت آنچه نزد خلق محمد است نزد ما خداست و آنچه خداست پیش خلق نزد ما محمد است ماجعل الله لرجل من قلبین فی جوفه این مقام باشد پس آنچه حاضر بود غایب باشد و آنچه غایب باشد حاضر بود الشاهد یری مالایری الغایب این باشد

اما با این همه زنهار نبینم که بی آنکه این سخن ترا بخود کشد تو این کلمات را بخود کشی که آنگاه جان نبری ندانی که چه گفته میشود مصطفی گوید که من أحدث فی أمرنا هذا مالیس منه فهو مردود و این حدیث دمار از روزگار همه فلاسفه برآورده است من غشنا فلیس منا این باشد آخر شنیده‬ای که هرکه با کافر نشیند کافر شود اگر صحبت من ترا هیچ اثری نکردی جز آنکه اگرچه حلولی معنوی نباشی باری حلولی مجازی می‬باش چگویی آنها که مرا بی دین میدانند و تو بر دین من باشی چه گویی تو نیز بی دین نباشی ایشان را معذور دار قل الله ثم ذرهم

اگر خواهی که در کسوتی از جمال آنچه گم کرده‬ای بازیابی یک ساعت خود را با این حدیث بازده که مصطفی گفت مثل المؤمن مثل النخلة مثال مؤمن مثال درخت بابار باشد که پیوسته از میوۀ این درخت خلق منتفع شوند این قدر اینجا کفایت باشد اما جماعتی که این صفت دارند که شر العمی عمی القلب با ایشان جز این حدیث نتوان گفت که مثل المؤمن مثل النخلة لایأکل إلا طیبا ولایصنع إلا طیبا گفت مثال مؤمن چون منج انگبین باشد که جز پاک نخورد و جز پاک بیرون ندهد منج را طعام طیب میخوراند و فراغت آن عسل می‬باشد که فیه شفاء للناس این همه مقام کمال از وحی یافت که وأوحی ربک إلی النحل

در مقامی دیگر گفت مثل المؤمن مثل السنبلة مثال مؤمن مثال خوشه بود که ساعتی ساکن باشد و ساعتی متحرک در ترقیو تراجع باشد و مثال کافر چون درخت خشک باشد که میوه ندهد و سخت باشد جز بریدن را نشاید ترا عجب آید آنچه گفته می‬شود که مقصود کتابت ایشانند و دیگران طفیل ایشان ...

... آن جوانمرد گفت آن سگ را که وکلبهم باسط ذراعیه بالوصید نعت اوست او را دیدم که حقیقت آدمیت ازو جلوه میکرد یعنی که حق را–تعالی- در آن حقیقت آدمیت آن کلب بدیدم پس با او گویند لو اطلعت علیهم لولیت منهم فرارا اگر من اینجا گویم تا بدان غاردر نشوی و او دلیل راه تو نشود هنوز آن راه تمام نباشد باید که مرا معذور دارند گوش دار که چه میگویم لایعلمهم إلا قلیل نمی‬گذارد که چنان که هست بگویم تا هست شدگان پست و نیست شوند تا هستی دوم ایشان را چنان کردی که لایق آیند که این اسرار بر ایشان جلوه کردی اما با این همه گویندۀ ایمان را بدین کلمات معذور باید داشت أقیلواالکرام عثراتهم عذر همه شیفتگان بخواسته است

از جنید بشنو- رضی الله عنه-که ازوی پرسیدند که من العارف فقال ألمعرفة ماء ولون الماء من لون الإناء گفت رنگ آب از رنگ انا باشد تا در عالم تلوین باشد از این مقام مصطفی- صلعم- چنین عبارت کرد که إن لله عبادا خلقهم لحوایج الناس و این نشنیده‬ای که وقتی بزرگی بزرگی را پرسید که إلی أین إشارتک فقال إلی العرش فقال ألحمد لله الذی أوقف الخالق مع المخلوق أما علمت أن العرش مخلوقا دانی که این مقام کدام باشد آنست که وقتی رویم- رضی الله عنه- شبلی را پرسید ما التوحید فقال من أجاب عن التوحید فهو ملحد ومن عرف التوحید فهو مشرک ومن لم یعرف ذلک فهو کافر ومن أومی إلیه فهو عابدوثن ومن سأل عنه فهو جاهل در این مقام من عرف الله کل لسانه بکار باید داشتن و اما مبتدی سالک را خود نشانی داده است که فأسألوا أهل الذکر إن کنتم لاتعلمون

اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- نیز بشنو آنجا که گفت أطلبوا الفضل عند الرحماء منأمتی تعیشوا فی أکنافهم اجازتست پیر را چندانی که با خود آمدن که تربیتی کند مرید را و تربیت آنست که مرید را مشغول کندبپرستیدن و بپرسیدن احوال از شیخ مگر که آن بزرگ از اینجا گفت هرکه با پیر خود احوال نگفته باشد در قیامت او را راه ندهند تا از حق- تعالی- بازپرسد و یا باوی سخن گوید که هدیة الله للمؤمن السایل علی بابه این باشد اما مقصود از این همه آنست که کار از آن باید کرد که صواب باشد تا پیرپرست نشوی خدا پرست نباشی تو پنداری که مصطفی- علیه السلام- نه از اینجا گفت که ألمرء کثیر بأخیه این تربیت است پیر را امامرید را مقید کرده است بشرطی و آن آنست که المرء علی دین خلیله مرد بر دین برادر و پیر خود باشد ای دوست مقامی باشد که آن مقام را خلت خوانند که درآن مقام عبودیت نباشد جمله خلت باشد در این مقام خلت المرء علی دین خلیله باشد ...

... اکنون نیک گوش دار تاخود چه فهم میکنی إعلم أن الموجودات تنقسم إلی أقسام ثلاثة إلی جوهر وعرض وجسم والجسم تابع لهما ولاواسطة وراءهما ولکل واحد منهما حقیقة فتقول ألموجود ینقسم إلی واحد وإلی کثیر أما الواحد فإنه یطلق حقیقة ومجازا فالواحد بالحقیقة هو المعنی و لکنه علی ثلاث مراتب

ألمرتبة الأولی وهی حقیقة وهو الواحد الذی لاکثرة فیه لابالقوة ولابالفعل وذلک کالنقطة وهذا ذات الباری- تعالی- وهو الذی سمیناه جوهرا فردا فإن هذه النقطة لیست منقسمة ولاقابلة له فهو منزه عن الکثرة بالوجود والإمکانوالقوة والفعل فهو واحد وهو ذات الباری- تعالی-

ألمرتبة الثانیة الواحد بالإتصال وهو الذی لاکثرة فیه بالفعل أعنی فی العالم الجسمانی ولکن فیه قوة الکثرة یعنی کثرة بالقوة أعنی القوة الربانیة وهذه المرتبة هی الأنوار المطروة من ذات الله- تعالی- تارة تنکسف وتنقطع یسمی جسما وإن کان فردا ومتصلا یسمی جوهرا فردا والمعنی بالجوهر مالایحتاج إلی غیره فی قیامة ویکون قایما بنفسه

ألمرتبة الثالثة من الموجودات ما کانت عکسیة أثریة من هذین الموجودین المذکورین وهو المعنی المنسوب بالعالم ثم هذا ینقسم إلی قسمین إلی ملکی وإلی ملکوتی فالملکوتی هو عالم الروحانیة وهو ما یتعلق بعالم الآخرة ومنها ما یسمی هذا العالم وهو عالم الدنیا وجمیع ماذکرته أعلم بمثال وهو نقطة ه والآخر نقطة ط و الآخر نقطة لا والآخر علی نقطة ن والآخر علی نقطة ی والآخر علی نقطة د وبعضها علی نقطة ج

ثم إعلم أیضا أن المجودات تنقسم إلی أقسام ثلاثة إلی واجب الوجود وإلی جایزالوجود وإلی مستحیل الوجود وإلی مستحیل العدم اما المعنی بواجب الوجود هو القایم بنفسه لاالقایم بغیره وهذا ذات الباری- تعالی- لاابتداء لوجوده ولاأفتتاح لثبوته وهذا هو القدیم الحقیقی وأما جایز الوجود فهو الذی یجوز أنلایکون فإذا کان عدمه غیر جایز یکون هی الأنوار والأرواح المعنویة وماعداذلک فهو مایجوز أن یکون ویجوز أن لایکون ومالایدخل فی الوجود فهو العدم

دریغا هفتاد و دو مذهب که اصحاب با یکدیگر خصومت می‬کنند و از بهر ملت هر یکی خود را ضدی می‬دانند ویکدیگر را میکشند و اگر همه جمع آمدندی و این کلمات را از این بیچاره بشنیدندی ایشانرا مصور شدی که همه بر یک دین و یک ملت‬اند تشبیه و غلط خلق را از حقیقت دور کرده است وما یتبع أکثرهم إلا ظنا وإن الظن لایغنی من الحق شییا اسمها بسیار است اما عین و مسمی یکی باشد ترا ظهیرالدین خوانند و خواجه خوانند و عالم خوانند و مفتی خوانند اگر بهر نامی حقیقت تو بگردد تو بیست ظهیر الدین باشی اما اسم تو یکی نباشد و مختلف باشد و مسمی یکی باشد لکم دینکم ولی دین این معنی باشد دریغا مگر از مصطفی- علیه السلام- نشنیده‬ای که گفت کل مجتهد مصیب اجتهاد مجتهد صواب می‬انگارد و هر ملتی بر اجتهاد اعتماد کرده است

کلمات عربی را که شنیدی شرح جهانی با خوددارد بشنو گفت موجودات بر سه قسم‬اند قسمی واجب الوجود آمد وواجب الوجود آن باشد که لایزید ولاینقص نه زیادت شود و نه نقصان پذیرد و آن ذات خداست- تعالی- و قسم دوم نعت مزید دارد و از نقصان دور باشد و بر مزید باشد و در زیر نقصان نیاید و این صفت نورها و روحهاست و عالم آخرت قسم سوم آنست که هم نقصان پذیرد و هم زیادت شاید که باشد و این عالم جسمانی و قالب دنیویست

پس چون شیفته‬ای گوید که قطره‬ای در دریا خود را دریا خواند چنانست که آن جوانمرد گفت أنا الحق او رانیز معذور باید داشت کافر حقیقی باشد اگر نه ازمقام خود که میگوید بلسنو گفت اگر در آن مقام که فأوحیإلی عبده ماأوحی رفتو من حاضر نبودم چه من چه بولهب و بوجهل یعنی کافرم اگر آنجا حاضر نبودم دنا فتدلی این باشد در عبارت مجمل گفته شد

چند شنوی از عادت پرستی بدر شو اگر هفتاد سال در مدرسه بوده‬ای یک لحظه بیخود نشده‬ای یک ماه در خرابات شو تا ببینی که خرابات و خراباتیان با تو چه کنند خراباتی شو ای مست مجازی بیا تا ساعتی موافقت کنیم ...

... ای دوست از سؤالهای باقی بیش از این چه مانده است که مصطفی- علیه السلام- گفت إن لله تسعة و تسعین إسما من أحصاها دخل الجنة اما من بروایتی مأثور خوانده‬ام که روزی بر سر منبر گفت یا أبابکر گفت لبیک یا رسول الله فقال إن لله تسعة و تسعین خلقا من تخلق بها دخل الجنة فقال ابوبکر یا رسول الله هل فی شیء منها قال کلها فیک گفت ای ابابکر خدای- تعالی- را نود و نه خلقست هر که بیکی از آن تخلق یافت در بهشت شد ابوبکر گفت یا رسول الله از این خلقهای الهی هیچ در من هست گفت ای ابابکر جملۀ خلقها در تو موجود است

دریغا دیگر باره سخن از سر می‬باید گرفتن و راه دیگر می‬باید آموختن و نیز ضرورتست در این راه آلاتی و اسبابی که سالک را باید تا اورا بمقصود رساند محصل باید کردن و آن نیست مگر در این حدیث مجمل که مصطفی- علیه السلام- گفته است علما از این حدیث حروفی دیده ‬اند اما ندانم که تو از این حدیث چه فهم خواهی کردن آن بیان در ابتدا کرده شد از کیفیت سلوک سالکان و طلب کردن طالبانو همگی این دراز باشد آنجامبین باشد که طالبان بر دو قسم‬اند قسمی مطلوبانند که ایشان را بخودی خود بخود رسانند و ایشان این گروه باشند که نعت ایشان شمه‬ای شنیدی قسم دوم از طالبان آن طالب باشد که او را ازو بخود رسانندو فرق میان این طالب و آن طالب این باشد که سلطان یکی رادوست دارد بی خواست و مقصود و او را خلعتهای گوناگون هر لحظه می‬دهد و یک لحظه او را از انس مشاهده خود خالی ندارد این خادم در لشکر مرتبه قربت ورای هر کسی دارد دیگری چندان تقرب نماید و جد و جهد کند تا خود را نیز بقربت سلطان رساند و او را نیز خلعتها دهد از هزار طالب یکی بدین مقصود نرسید و اگر برسد خلعت و عطا دیگر باشد و عنایت و دوستی سلطان دیگر اکنون طالبان که مطلوب محبت الهی باشند از حالات ایشان رمزی چند شنیدی اما طالبی که بطلب و جد و جهد خود را بدو رساند و از خود بدو رسد شمه‬ای نیز بباید گفتن و آن در این حدیث درج باشد که إن لله تسعة وتسعین خلقا من تخلق بواحد منها دخل الجنة آنکسی که بی طلب او را بمطلوب رسانند چند تفاوت باشد با طالبی که بطلب او را اگر توفیق یابد بمطلوب رسانند

دریغا آن شب که شب آدینه بود که این کلمات مینوشتم بجایی رسیدم که هرچه در ازل و ابد بود و باشد درحرف الف بدیدم دریغا کسی بایستی که فهم کردی که چه می‬گویم

آن طالبان که مطلوب باشند جملۀ اسرار و علوم در طی الف الم بینند ابتدای ایشان این اسم باشد که ألله تا مقلوب شود چنانکه هیچ نماند مگر هو چنانکه ابن عباس را بپرسیدند که الله چه معنی دارد گفت الله عبارة عن الهویة طالبی دیگر را مقلوب شود ابتدای ألهادی بود هدایت کشش سر بر زند وإن تطیعوه تهتدوا از این باشد پس از این صبر روی نماید که ولو أنهم صبروا حتی تخرج إلیهم لکان خیرا لهم این معنی باشدپس ألبدیع روی نماید علامات نعم المولی ونعم النصیرروی نماید او را بجای رسانند که ألباقی او را نیز نعت شود پس از این اورا خلعت دهند که او بداند که ألوارث چه باشد پس ألرشید روی نماید پس ألضار او را ضری حاصل گرداند ألنافع او را مرهمی بنهد ألمقسط در این مقام بداند که چه بود ألممیت او راروی نماید ألحی اورا زنده گرداند ألنور او را منور کند زنهار تا چه فهم کنی از این حجابها که گفته میشود ألمبدی المعید در این مقام ابتدا و انتهای او روی بوی نماید ألظاهر الباطن او را هم ظاهر و هم باطن بکمال رساند ألسمیع البصیر او را شنوا و بینای حقیقت گرداند این هر یکی را مقامیست و متحد نیست ألجبار المتکبر او را پست و نیست کند ألمؤمن المهیمن اوراهست کند ألقدوس السلام او را پیری و تربیت کند ألصمد او را یکتا کند و آنگاه او را قبول کند هو او را بر تخت الله و الهیت بنشاند دایرۀ هو او را با پناه عزت گیرد

سخن آن بزرگ اینجا وی را روی نماید که مرید او را سؤال کرد که شیخ تو کیست گفت ألله گفت تو کیستی گفت الله گفت از کجایی گفت الله آن دیگر نیز مگر از اینجا گفت چون از وی پرسیدند که ازکجا می‬آیی گفت هو گفتند کجا میروی گفت هو گفتند چه میخواهی گفت هو تو از این عالم چه خبر داری از این مقام تا بدانجا که نور مصطفی- علیه السلام- است چندانست که از سواد تا بیاض و یا از حرکت تا سکون جمله روندگان بشخصی رسیده‬ اند که قیام و عالم ملک و ملکوت بدوست بعضی نور احمدی دانسته ‬اند و بعضی جمال صمدی ...

... درد دلعالمیست کاری که مراست

دریغا چه خوب بیانی این حدیث را خواستم کردن اما امشب که شب آدینه بود نهم ماه رجب شیخ ابوعلی آملی- مدالله عمره- گفت امشب مصطفی را- صلعم- بخواب دیدم که تو عین القضاة و من در خدمت او میرفتیم و این کتاب با خود داشتی مصطفی- علیه السلام- از تو پرسید که این کتاب با من نمای تو این کتاب باوی نمودی مصطفی- صلعم- این کتاب را گرفت و گفت ترا که بآستین من نه تو این کتاب بآستین اونهادی گفت ای عین القضاة بیش از این اسرار بر صحرا منه جانم فدای خاک پای او باد چون بگفت که بیش از این اسرار بر صحرا منه من نیز قبول کردم از گفتن این ساعت دست بداشتم و همگی بدو مشغول شدم تا خود کی دیگر بار بفرماید

ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست ...

... رویم همه چشم گشت و چشمم همه دست

باش تا بعالم من رسی که زحمت بشریت در میان نباشد که خود با تو بگویم آنچه گفتنی باشد در عالم حروف بیش از این در عبارت نتوان آوردن کی باشد که از ادبار خود برهیم و هنوز دور است وارجو که عن قریب میسر شود فإن تولوا فقل حسبی الله لاإلهإلا هو علیه توکلت وهو رب العرش العظیم

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۴۶

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۶

 

قبلۀ ملایکه عرش بود تا آدم محرم آن دم نبود چون سر ونفخت فیه من روحی ظاهر شد ملک از عالم خود بدو ناظر شد و در تحیر افتاد یعنی عرش از عالم بی نشان نشانی داشت ثم استوی علی العرش چون تابش نور خلق الله آدم علی صورته پدید آمد روی بدو آورد و سر پیش او بر زمین نهاد زیرا که درین وجود هم نشانی دید از عالم بی نشانی اما آن نشان از عالم بیان بود و این نشان از عالم عیان و بیان در مقام عیان مضمحل شود بل ندر شود آن یکی که در آن دم سرآن دم ندید روی بعرش نماند داغ فراق وان علیک لعنتی بر جبین وقتش نهادند اگر درین وقت هزار هزار بار سر بر خاک پاک او نهند قبول نکند زیرا که آن دم که آن دم بدو پیوست بکاری دیگر بود بواسطۀ علم بر سر این سر نتوانست شد دلیل بر صحت این سخن آنست که ملایکه را بعد از آن فرمان نبود به سجده کردن آدم و اگر بودی قبلۀ ایشان آدم بودی وذلک سر عجیب

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۴۷

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۳

 

عجب آن نبود که عاشق از کمال عشق حامل به بار معشوق شود عجب آن بود که معشوق از کمال شوق که وانا الیهم اشد شوقا حامل عین عاشق شود که وحملناهم فی البر والبحر

عاشق چو دل از وجود خود برگیرد ...

... شاگرد نوکار را استاد چون خواهد که در کار آرد حرفی بنویسد پس انگشت او بگیرد و بر سر آن حرف نهد اگرچه از راه معنی کاتب استاد مکتب بود اما در عالم صورت انگشت شاگرد بر حرف بود ای برادر هر کس و ناکس انگشت بر حرف عاشق کار افتاده دل به باد داده نهد در عالم صورت اما چون به عالم معنی رسد بداند که آن حرف به معشوق مضاف بوده است و عاشق در میانه بهانه و بر ناوک ملامت نشانه

من می نکنم بار ملامت بر من

باری ز برای چیست انصاف بده

دور نباشد که شاگرد استاد شود و به یافت مراد شاد

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۴۸

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۲۵

 

علم تا اثبات اول بیش راه نبرد گرد سرادق عزت عشق نتواند گشت و در عالم عشق در یک لمحه هزار بار مرگ صولت خود پدید کند و حیات اثر خود ظاهر گرداند زیرا که معشوق مهری و لطفی دارد شراب لطف به عاشقان در جام قهر به صادقان در جام لطف دهد تا هرچه به قهر محو شود به لطف اثبات یابد زیرا که محبی هم بدان معنی است که محبت است صفت او وحدتست پس عاشقان وحدانی الذات و الصفات باید تا بدو به وحدت او راه یابد چنانکه معشوق یکی باشد عاشق هم در یگانگی یکی باید تا هنگام مواصلت چون یکی در یکی ضرب کنی یکی بود و این معنی بی شبهتی و شکی بود

خواهم که ز عشق تو دگر سار شوم ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۴۹

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۲۷

 

... نه نفی و نه اثبات نه او را جاییست

عقل درمانده از مقصود و بر در مانده گرد در مرسلاتو منزلات جولان کردن گیرد عشق درآید و قصۀ عهد و میثاق در گوشش فرو خواند و گوید ای بیخبر از او بدو بیخود در خود خطاب الست شنیدی و هر آینه خطاب بیحرف بود و تو بیخود بلی گفتی و آن هم بیحرف بود اکنون دور مرو در مقام بیحرفی از آنت بار داده اند و بی وسایط تا در عالم بی کیفیت بار دهند یعنی چنانکه بی حرف طلبیدی بی کیفیت بینی پس ای عقیلۀ راه رو بی عقیله راه رو و بی دهشت بر کوی ما صوفیان صوامع قدس در رقص آیند

جانم ز ولع خیمه بصحرا میزد ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۵۰

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۳۹

 

... با مهر تو مهر دگری نامیزم

جانی دارم که بار عشقت بکشد

تا در سر کارت نکنم نگریزم ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۵۱

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۴۱

 

عاشقی از کمال شوق و قلق و ضجرت بر در سرای معشوق آمد حلقه بر سندان زد و در وله و حیرت افتاد بر ضمیرش گذر کرد که اگر معشوق گوید کیست چه گویم اگر گویم منم گوید ترا با تویی تو در عالم ما بار نیست و در ولایت ما کا رنه و اگر گویم تویی گوید من در هودج کبریاء خود متمکنم و از وجود تو مستغنی باز شو و در گداز شو مسکین تا در زد بر قدم انتظار بیچاره و زار و شرمسار بماند و می گفت

وخجلتی من وقوفی باب دارهم ...

... کیف انصرافی ولیفی ذکرکم شغل

آفتاب آسمان سلوک و مفخر جمله ی سلاطین و ملوک علیه افضل الصلوات چون بر در خلوت خانه ی انس عاشقان که از عالم بی نشان نشانست برسید از قوت عشق و کمال شوق خواست که قدم در نهد پیک حضرت دامن دراعه عصمتش تاب داد و گفت هوشیار باش سر از گریبان عشق برآورده و از عالم بی نشان معشوق خبر آورده و گفته که اگر غضب او داغ قهر بر نواصی مقربان ملاء اعلی که طراز لایعصون الله ماامرهم بر کسوت وجود دارند کشد ازو عدل بود و اگر رحمت عزت او تاج بر فرق مخذولان حضیض سفلی که داغ کلا انهم عن ربهم یومیذ لمحجوبون برجباه وجود دارند نهد ازو فضل بود بی اذن درین بارگاه در مرو و این را بر خلوت خانه حمیراء قیاس مکن زیرا که معشوق بی نیاز است و بی شریک و بی انباز

در عالم خود اگر مکانی سازی ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۵۲

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۴۴

 

... از خاک تو مردگان بسی زنده شوند

راحت عاشق از آن بود که معشوق آتش غیرت برافروزد و جان عاشق را در آن آتش بسوزد زیرا که داند که هر آتش که هست محرق است هرچه بدو دهند بسوزد مگر آتش غیرت که او جز خاشاک مغایرت نسوزد هر که این معنی بداند در عالم وحدت بار یابد درین معنی عزیزیگفته است

آتش در زن ز کبریا در کویت ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۵۳

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۴۹

 

عشق مهندسیست که رقاب عاشقان را قراب خود خواهد کرد هر کهرا بواسطه او سر از تن جدا شود معشوق جام و لا بر کف او نهد و او را در عالم خود بار دهد

صد فتنه ز عشق تو برانگیخته شد ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۵۴

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۵۰

 

عاشق را آن نیکوتر که خویشتن دار بود و کشندۀ یار بود زیرا که روزی بار بود اما رهگذر آن بردار بود

گر رهگذر عشق تو بردار بود ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۵۵

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۵۹

 

عشق با کس نیامیزد و در هیچ چیز نیاویزد اما عاشق بمعشوق نیازمندست برای دفع نیاز خود یحوم حوله گرد سرادق حسن او گردد و معشوق با کرشمه و دلال و ناز است یحوم حول حسنه اما بنیازمندی نگرانست تا بار کار او کشد پس بدین نسبت سبب عاشق را معشوق بباید تا از در دنیا باو باز رهد ومعشوق را عاشق بباید تا بار کرشمه و ناز او کشد و عشق فارغ از نیاز عاشق وناز معشوق همۀ مرادش آن بود که سر از لجۀ غیرت برآرد ونهنگ وار هر دو را درکشد تا اجتماع ایشان در حوصلۀ او بود و تصور افتراق برافتد

عاشق بنیاز خویش مشغول شده ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۵۶

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۶۶

 

... معشوق اگر بلطف در کار شود

با عاشق خسته تا در بار شود

معشوق شود عاشق و بی زحمت خود ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۵۷

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۸۸

 

اگر عاشق خواهد که معشوق را یاد کند نتواند چنانکه شبلی گوید چون منی ترا یاد کند و دهان را هر ساعتی هزار بار از آب توبه بشوید ازیاد کردنت هرگاه که خواهد یاد کند سلطان غیرت عشق بانگ برزند ایاک ویحک والله کان ایاکالعمری اگر چه ذکر محبت از محبت بود من احب شییا اکثر ذکره اما اگر این ذکر در حضورست از قلت حرمتست و اگر در غیبت است ذکر غایب غیبت است چنانکه جنید گفت مر شبلی را قدس الله سر هما هنگام آنکه شبلی در مجلس او گفت الله جنید گفتیاذاکر ان ذکرته فی الغیبة فذکر الغایب غیبته وان ذکرته فی الحضور فما راعیت حق الحرمة

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۵۸

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۹۱

 

در مبادی عشق نعره و خروش و بانگ و زاری بود و این نقصانست در تحمل بار عشق زیرا که وجود هنوز قابل بار تحمل عشق نشده بانگ و خروش برآرد و گاه گاه بار کار از دوش بیندازد ماجزاء من اراد باهلکسوءاچون بکمال رسد خواهد که هرچه در عالم است برخود گیرد اگرچه در تحمل آن بمیرد وحملها الانسان در بحر آن طلب و در هستی عشق هودج کبریا بردارد ولکن یسعنی قلب عبدی المؤمن الان حصحص الحق انارراودتهعن نفسه وانه لمن الصادقین

اول چو مرا عشق تو در کار آورد

با بانگ وخروش بر دربار آورد

اکنون چو خموش گشتم از غایت عشق ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۵۹

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۹۲

 

آن بار که از راه صورت عاشقمیکشد حامل از راه معنی معشوقست وحملناهمسراین معنی است ایعزیز در حال مشاهده بقوت مشاهدۀ او هر بار که بر عاشق نهند بکشد و سر از زیر بار درنکشد زیرا که مست شراب مشاهده بود ودر مستی بار خلاف معهود توان کشید

از دردکم آگاه بود مردم مست

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۶۰

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۰۳

 

آنکه محب قصد خواب کند از آن جهت بود که وقتی در خواب خیال او دیده باشد در آرزوی آن پیوسته سر ببالین انتظار باز نهاده باشد و چشم از کرب و محنت بر هم نهاده باشد که بدان دولت باز رسد لا اله الا الله شاه شجاع کرمانی قدس الله روحه چهل سال بخفت چون ناگاهی در خواب شد جمال ذوالجلال در خواب دید از غایت عشق گفت بار خدایا من این عزت را در بیداری می طلبیدم در خواب یافتم خطاب آمد که یا شاه این عزت ثمرۀ آن بیداریهاست بعد از آن شاه قدس الله روحه همیشه جامه در سر کشیدی بعد از گذاردن فرض و سنت سر بر بالین انتظار باز نهادی و میگفتی

رایت سرورقلبی فی منامی ...

عین‌القضات همدانی
 
 
۱
۱۰۶
۱۰۷
۱۰۸
۱۰۹
۱۱۰
۶۵۵