کشتیی آورد در دریا شکست

تخته زان جمله بر بالا نشست ...

... نه بموش آهنگ آن مغشوش را

هر دو تن از هول دریا ای عجب

در تحیر باز مانده خشک لب ...

... جمله را در کشتی حیرت نشاند

بعد از آن کشتی به دریا درفکند

صد جهان جان را به غوغا درفکند ...

... گرد کشتی می فرستاد ای عجب

تا در آن دریای بی پایان همه

سربه سر برخاستند از جان همه

جمله را بگسست در دریا نفس

از همه با سر نیامد هیچ کس ...

... تشنه بویی شدند از پیش وپس

تشنه میمیرند در دریا همه

گوییا دارند استسقا همه

... زین سخن آتش بدوزخ درفتاد

گفتیی دریا ببرزخ درفتاد

گفت میسوزم من از اندوه خویش ...

هست در دریا یکی حیوان گرم

نام بوقلمون و هفت اعضاش نرم ...

... بعد از آن می ده بمن یک کاسه نیز

تاکه این دریا شود پرداخته

یا نه کار ما شود برساخته ...

... چشمه حیوان ز لعلش تنگدل

مانده در دریای تاریکی خجل

گر کسی دیدی زنخدان ش عیان ...

... دفن فرمود و کفن کردش تمام

شبنمی شد سوی دریا والسلام

چون نداری هیچ مردی در مصاف ...

... میشدند آن هر دو تن زآنجایگاه

تا یکی دریا پدید آمد براه

دست او بگرفت عیسی آن زمان

گشت با اوبر سر دریا روان

چون بران دریاش داد آخر گذر

گفت ای همره بحق دادگر ...

سالک آمد پیش دریای پر آب

گفت ای از شور او مست و خراب ...

... آب از تشنه چرا داری دریغ

زین سخن افتاد در دریا خروش

آب او چون آتشی آمد بجوش ...

... مانده ام شوریده در سودای او

قطره میجویم از دریای او

جان به لب میآید از قالب مرا ...

سالک شوریده پاک اعتقاد

آمد از دریا برون پیش جماد

گفت ای افسرده از برد الیقین ...

... کی رسد کشتی ایمان با کران

گر ز دریا راه ساحل بایدت

بار چون پر حواصل بایدت ...

... زانکه نتوان کرد کاری روز مرگ

این زمان دریاب کآسان باشدت

ور نه دشواری فراوان باشدت

... آرزوی من بدآنجا رفتن است

لیک ره در قعر دریا رفتن است

گر رسم آنجایگه یک روز من ...

... زو کسی پرسید کای بسیار دان

از عجایبهای دریا بازگوی

گفتش آن ملاح کای اسرار جوی ...

... شیرت از بهر چه میبایست خواست

دولتی داری چو دریا بی کنار

من ندانم تا چه مردی ای سوار ...

... خارکش چون خرس را آنجا بدید

گفتیی صد تشنه یک دریا بدید

گفت یا رب حاجتی ماندست و بس ...

... همچو گویی سرنگون آمد پدید

هرکه او شوریده چون دریا بود

هرچه گوید از سر سودا بود ...

... زین سخن شد آدمی بیهوش ازو

دل چو دریا آمدش در جوش ازو

گفت آخر زآشکارا و نهان ...

... زندگی نیست اینکه مرد ما همه

غرقه دریای حیرت آمدیم

پای تا سر عین حسرت آمدیم ...

... گفت ای شیخ شیوخ و روح روح

عالمی دردی و دریای دوا

آدم ثانی و شیخ انبیا ...

... کشتی اهل سلامت خاص تست

تا ابد دریای دین اخلاص تست

گر در آن کشتی نیامد هرکست ...

... تا به سر عشق در کار آمدی

تشنه دریای اسرار آمدی

چون بصورت آمد آن دریا ز زور

در جهان افکند طوفان تو شور ...

... چون رود یک قطره خون از دل برونش

دل چو دریایی شود زان قطره خونش

شور ازآن یک قطره در دریا فتد

وآتشی زان شور در صحرا فتد ...

... گر محبت ذره پیدا شود

کوه از نیروی او دریا شود