گنجور

 
عطار

صاحب اطفالی ز غم میسوختی

خار کندی تا شب و بفروختی

بود بس درویش و پیر و ناتوان

مانده در اطفال و در جفتی جوان

تا که نشکستی تنش صد ره نخست

دست کی دادیش یک نان درست

خانهٔ او در میان دشت بود

ناگهی موسی برو بگذشت زود

دید موسی را که میشد سوی طور

گفت از بهر خداوند غفور

از خدا در خواه تا هر روزیم

میفرستد بی زحیری روزیم

زانکه تا یک گرده دستم میدهد

دور گردون صد شکستم میدهد

خار باید کند هر روزی مرا

تا بدست آید مگر روزی مرا

از خدای خویش آن میبایدم

کز سر فضلی دری بگشایدم

چون بشد موسی و با حق راز گفت

قصهٔ آن پیر عاجز باز گفت

حق تعالی گفت هرچ آن پیر خواست

هیچ در دنیا نخواهد گشت راست

لیک دو حاجت که من میدانمش

گر بخواهد آن روا گردانمش

باز آمد موسی و گفت از خدا

نیست جز دو حاجتت اینجا روا

چون دوحاجت امرت آمد از اله

غیر دنیا هرچه میخواهی بخواه

مرد شد در دشت تا خار آورد

وآن دو حاجت نیز در کار آورد

پادشاهی از قضا در دشت بود

بر زن آن خارکش بگذشت زود

صورتی میدید بس صاحب جمال

در صفت ناید که چون شد در جوال

شاه گفتا کیست او را بارکش

آن یکی گفتا که پیری خارکش

شاه گفتا نیست او در خورد او

کس نمیدانم به جز خود مرد او

در زمان فرمود زن را شاه دهر

تا که در صندوق بردندش به شهر

چون نماز دیگری آن خارکش

سوی کنج خویش آمد بارکش

دید طفلان را جگر بریان شده

در غم مادر همه گریان شده

باز پرسید او که مادرتان کجاست

قصه پیش پیر برگفتند راست

پیر سرگردان شد و خون میگریست

زانکه بی زن هیچ نتوانست زیست

گفت یا رب بر دلم بخشودهٔ

وین دوحاجت هم توام فرمودهٔ

یا رب آن زن را تو میدانی همی

این زمان خرسیش گردانی همی

گفت این و رفت با عیشی چو زهر

از برای نان طفلان سوی شهر

شاه چون با شهر آمد از شکار

گفت آن صندوق ای خادم بیار

چون در صندوق بگشادند باز

روی خرسی دید شاه سرفراز

گفت گوئی او پری دارد مگر

هر زمانش صورتی باشد دگر

هین برید او را بجای خویش باز

تا مگر بر ما پری ناید فراز

خارکش در شهر چون بفروخت خار

نان خرید و سوی طفلان رفت زار

دید خرسی را میان کودکان

در گریز از بیم او آن طفلکان

خارکش چون خرس را آنجا بدید

گفتیی صد تشنه یک دریا بدید

گفت یا رب حاجتی ماندست و بس

همچنانش کن که بود او این نفس

خرس شد حالی چنان کز پیش بود

در نکوئی گوئیا زان بیش بود

چون شد آن اطفال را مادر پدید

هر یکی را دل ز شادی بر پرید

مرد را چون آن دو حاجت شد روا

آمد آن فرتوت غافل در دعا

ناسپاسی ترک گفت آن ناسپاس

کرد حق را شکرهای بی قیاس

گفت یارب تا نکو میداریم

قانعم گر همچنین بگذاریم

پیش ازین از ناسپاسی میگداخت

قدر آن کز پیش بود اکنون شناخت