گنجور

 
سنایی

رقص کن پیش دل به چارهٔ خویش

خرقه کن دلق چارپارهٔ خویش

زانکه در بارگاه بی‌بندی

نبود جان و جامه پیوندی

چند باشد به بند نان با تو

دو جوان مرد عقل و جان با تو

چون شه آباد شد شهید آمد

آنگه از عقل و شرع یابی داد

آتش اندر زن از پی دین را

میخ خرپشتهٔ شیاطین را

چار طبع است در سرای رحیل

آلت چار میخ عزرائیل

مرگ‌کش زندگی ز ارکانست

نه سزاوار عالم جانست

رمه راهیست از سرای فنا

خلق را سوی کشت‌زار بقا

چار مرغند چار طبع بدن

بهر دین جمله را بزن گردن

برهم آمیز پر و بال همه

پس نگه کن به کار و حال همه

بر سر چار کوه دین بر نه

بازخوان جمله را به جدّ برجه

پس به ایمان و عقل و صدق و دلیل

زنده کن هرچهار را چو خلیل

جان نپرد به سوی معدن خویش

تا نگردی پیاده از تن خویش

تا نیاید ز حس برون حیوان

ره نیابد به مرتبهٔ انسان

پس چو انسان ز نفس ناطقه رست

روح قدسی به جای آن بنشست

چون برون شد ز جان گوینده

شد به جان فرشتگان زنده

ای ز شهوت شکم زده آهار

خبه از هیضه وز شره ناهار

گر ترا برگ راه مرگ بود

بر دلت قلب مرگ برگ بود

گر ترا هیچ برگ برگستی

ای خوشا کت جهان مرگستی

مالت اینجاست همچو جسم از پوست

زان اجل دشمنی و دنیی دوست

عقبی باقیت نمی‌باید

دنیی فانیت کجا پاید

زر به عقبی ده ار حلال بود

که دل آنجا بود که مال بود

گر به عقبی ترا بُدی زر و سیم

راه عقبی ترا بُدی تسلیم

ور ترا رای مشورت برگست

پیر پخته درین جهان مرگست

پس درین منزل فریب و هوس

مشورت گر کنی برو کن و بس

مرگ را جوی کاندرین منزل

مرگ حقست و زندگی باطل

باطلی را رها کن از پی حق

تا بدانی تو عقبی مطلق

چون ازین دامگاه آهرمن

جان بپرید خاک بر سر تن

تن خود را برای عالم دل

مکن از بهر هیچ، هیچ خجل

می‌چشانش همیشه تلخ و ترش

گر از این مُرد مُرد ورنه بکش

که تن از جان همیشه نور گرفت

جان ز علم و هنر سرور گرفت

آنکه جان را به علم پروردست

نیست او خار بن که پروردست