گنجور

 
سنایی

ایهّاالناس روز بی‌شرمیست

نوبت شوخی و کم آزرمی است

عادت و رسم روزگار بدست

خاصه با آنکه خاصهٔ خرد است

زانکه اهل زمانه نااهلند

شحنهٔ ظلم و قاضی جهلند

هرکه را روزگار مسخره کرد

نامش اندر میان ما سره کرد

جز به رندی و جز به قلاشی

خرّم و شادمان تو کی باشی

دانش‌آموزی و هنر ورزی

نزد این مردمان جوی نرزی

قیمت و قدر و جاه این ایّام

از قفا دان و خنده و دُشنام

مرد آزاده خستهٔ چرخ است

نان آزاده بر دگر نرخ است

اندرین تنگ آشیان که منم

در غم نان و آب و پیرهنم

بی‌خبر زانکه مادر گردون

کفنت را همی زند صابون

پیشهٔ چرخ مردم آزاریست

صنعت روزگار خونخواری است

شیر گردون چو گربه دارد کیش

خورد از مهر خون بچهٔ خویش

ملک‌الموت داده در بندان

حصن عمر ترا و تو خندان

آخر از لاله چند آموزی

دل سیاهی و چهره افروزی

هیچ از حادثات نندیشی

کی کند با تو یک زمان خویشی

تا تو در بند زرق و تلبیسی

در سقر یار غار ابلیسی

دست از رنگ و بوی دهر بدار

چند جویی چو کرگسان مردار

همچو عنقا ز خلق عزلت گیر

تات نکشند در قفس به زحیر

چند گوئی چو طوطی از هر در

سخن اندر قفس به سوی شکر

من که بر گلبن سخن شب و روز

بلبلان را کنم نوا آموز

چون شترمرغ در بیابانم

بود از سنگ تافته نانم

باز اگر نیستم چه باک بُوَد

قوت هر دل ز جان پاک بُوَد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]