گنجور

 
سنایی

وین گروهی که نو رسیدستند

عشوهٔ جاه و زر خریدستند

سرِ باغ و دل زمین دارند

کی دل عقل و شرع و دین دارند

ماه‌رویان تیره هوشانند

جاه‌جویان دین فروشانند

همه جویای کین و تمکین را

همه کاسه کجا نهم دین را

همه رعنای و سر تهی تازند

کور زشت و کر خرآوازند

باد و بوشی برای حرمت و فرع

بل غرام و بهانه‌شان بر شرع

همه باز آشیان شاهین خشم

همه طوطی زبان کرگس چشم

به جدل کوثر و به علم ابتر

به سخن فربه و به دین لاغر

با فراغند و بی فروغ همه

گه دریغند و گه دروغ همه

آنچه نیک از حدیث، بگذارند

وآنچه باشد شنیع، بردارند

همه چون استرند تند و حرون

گاو تقطیع از درون و برون

دعوتی ساخت یک تن از همه‌شان

چون بترسید گرگ از رمشان

چون نهادند خوان برِ اخوان

گفت یک تن ز مجمع ایشان

گرچه خوان هست نان نمی‌بینم

ورچه تن هست جان نمی‌بینم

همه از جهد و جود پرهیزند

همه از علم و حلم بگریزند

سرِ بدره گرفته زیر بغل

که که‌ام خواجه و امام اجل

کرده با جانشان بسی جفتی

نز پی دین برای ای مفتی

در سرِ آنکه زیر پای شود

تا که بی‌جان و ژاژخای شود

گشته گویان ز بغض یکدیگر

کین فلان ملحد آن فلان کافر

همه از راه صدق بیخبرند

آدمی صورتند لیک خرند

مکتب شرع را ندیده هنوز

به در عقل نارسیده هنوز

همه دیوان آدمی رویند

همه غولان بیرهی پویند

معنی دیو چیست بیدادی

تو به بیدادیش چرا شادی

همه ز آواز خود بپرهیزند

از هم‌آواز خویش بگریزند

همه در راه آن جهانی کور

بندهٔ خورد و خفت همچو ستور

همه براکل و بر جماع حریص

آزشان کرده سال و مه تحریص

همه گشته نفایه سیم دغل

آنکه گفتش خدای بل هم اضل

همه خونخوار و آز ور چو مگس

همه فرزین به کجروی و فرس

همه جویای کبر و تمکین‌اند

همه قلب شریعت و دین‌اند

به خدا ار به شرع ره دانند

بی‌خبر از حیات دو جهانند

زندگیشان بتر ز مرگ بُوَد

مرگ را زان کسان چه برگ بُوَد

چون کمیز شتر ز بازیشان

رنجه دارند همچو خرمگسان

داده فتوی به خون اهل زمین

از سرِ جهل و حرص و از سر کین

همه در دست یک رمه رعنا

همچو شمعند پیش نابینا

همه بسیار گوی کم دانند

همه چون غول در بیابانند

در سخن چون شتر گسسته مهار

چون شترمرغ جمله آتش‌خوار

دیو ز افعالشان حذر کرده

آنچه او گفته زان بتر کرده

در نفاق و خیانت و تلبیس

درگذشته به صد درک ز ابلیس

مال ایتام داشته به حلال

خورده اموال بیوه و اطفال

هیچ نا یافته ز تقوی بوی

تهی از آب مانده همچو سبوی

پسِ دیوار کعبه خر گایند

ور دهی تیز غسل فرمایند

گر به چرخ این سگان برآیندی

دختر نعش را بگایندی

همه در علم سامری وارند

از برون موسی از درون مارند

پرده در گشته آن که این فهمست

زورعوا خوانده آن که این سهمست

همه رشوت خرند و قاعده‌گر

زیربارند و خوار همچون خر

از پی مال و جاه بی‌فردا

همه یوسف فروش نابینا

پرده در همچو راز غمّازان

بی‌نمازان بیهده تازان

بنهند ار جهند ازین زشتی

پای بر فرق بحر چون کشتی

ریختی آب رویت از پی نان

ای لت انبان کجاست دست اشنان

زان بمانده است خیره در پس در

خواجهٔ گاو سار همچون خر

بهرهٔ علم تو نیابد کس

زانکه از علم نام داری و بس

صبر و جودش به رغم مردم کوی

روز و شب دوستدار دشمن روی

تو چه مردان قوّت و قوتی

مرد سنبیدنی و سنبوتی

تو چه مرد کناری و بوسی

مرد زرقی و یار سالوسی

سر و ریش ار در آینه دیدی

رو که بر روی آینه ریدی