گنجور

 
سنایی

قحطی افتاد وقتی اندر ری

دور از این شهر وز نواحی وی

آن چنان سخت شد برایشان کار

کادمی شد چو گرگ مردم‌خوار

کرد هر مادری همی گریان

خُرد فرزند خویش را بریان

کرده بر خویشتن طباخ امیر

خون همشیره را حلال چو شیر

اندر آن شهر چشم سر کم دید

سگ مرده که مردم آن نخرید

اندرین حال عارفی زنگی

نزدم آمد ز روی دل تنگی

گفت مردم همی خورد مردم

تو دعایی بک که من کردم

گفتمش راست رو مکن لنگی

رو تو بگذار تا بود تنگی

تا بدانی که در سرای بسیچ

هیچکس نیست ایچ کس را هیچ

بهر این است در ره اسباب

سر نگوسار لای لاانساب

زین قرابت نویس نامهٔ ننگ

که قرابت قرابه دارد و سنگ

بشکند زود و بد شود پیوند

لیک نبود چو دیو شد دلبند

خویشی خویش ریش ناسورست

از درون زشت و وز برون عورست

خشک او تر و سرد او گرم است

سرِ او پای و سخت او نرمست

نزد دانا چو خشک شد تر او

پای دل کرد خاک بر سر او

پس در این بزمگاه نامردان

از پی صحبت جوانمردان

باده همره ترا ز عشق نبی

خُم مادر اضافت نسبی

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]