گنجور

 
سنایی

آن شنیدی که از کم آزاری

رندی اندر ربود دستاری

آن دوید از نشاط در بستان

وین دوان شد به سوی گورستان

آن یکی گفتش از سرِ سردی

که بدیدم سلیم دل مردی

تو بدین سو همی چه پویی تفت

کانکه دستار برد زان سو رفت

مرد دستار برده فصلی گفت

نیک بشنو کهآن به اصلی گفت

گفت ای خواجه گرچه زان سون شد

نه ز بندِ زمانه بیرون شد

چه دوم بیهده سوی بستان

خود همی یابمش به گورستان

من همین یک دو روز صبر کنم

روی در روی این دو قبر کنم

که بدین جا خود از سرای مجاز

مرگ سیلی‌زنانش آرد باز

زود باشد که از سرای سپنج

آورندش به پیش من بی‌رنج

آنکه راز دل و نهان داند

داد من زو به جمله بستاند

تا بدین سان که کرد ما را عور

عوری خود بیند اندر گور

از چنین اقربا چه اندیشی

تا خوشی چیست در چنین خویشی

اصل دین چون علَم بلند کند

با چنین اصل ریشخند کند

خویش ناخوش به سوی من به مثل

هست موی زهار و موی بغل

بر کنی بد رها کنی ناخوش

تیره زو آب و گنده زو آتش

قیمتی در قیامت ایمانست

نه نسب‌نامهای انسانست

تخمهای که شهوتی نبود

بَرِ آن جز قیامتی نبود

نبود روز حشر نوبت طین

نوبت دین بود به یوم‌الدّین

باش تا بگسلد به وقت نشور

نسلهای جهان ز صدمت صور

چکنی خویشی کسی که عیان

ببرد آبت ار نیابد نان

گر شره سوی جانش حمله برد

بچه را لقمه سازد و بخورد

مثل خویش بد چو دهقانست

دست او پای‌بند اقرانست

تا بود سایه هست زیر درخت

چون فرو ریخت برگ بندد رخت

خرمنش چون ز دانه باشد پُر

پشک اشتر نمایدش چون دُر

سالی ار هیچ خشکی آغازد

زود دهقان پزشکی آغازد

ننگ بر شد بر آسمان برین

نام گم شد چو نم نیافت زمین

برزگر رفت و نان و دوغ ببرد

ماله و جفت و داس و یوغ ببرد

با چنین قوم چون کنی خویشی

گر نه برخیره سغبهٔ خویشی

یار آن باش کت کند یاری

شب مستی و روز هشیاری