گنجور

 
سنایی

آن جوانی به درد می‌نالید

گفت پیری چو آن چنانش دید

کز چه می‌نالی ای جوان نبیل

گفت کز جور دبّه و زنبیل

جبه بر من قبا شد از غم دل

پیرهن چون عبا شد از غم دل

چند گه شد که من زنی دارم

خویش و پیوند بر زنی دارم

جفت پر کبر نیش بی‌شهد است

گل رعنا دو روی و بد عهدست

پنج ماهه است و یازده ساله

نکند کار گاو گوساله

هرکه در دام زن نیفتادست

عقل شاگرد و او چو استادست

وآنکه بر کس بخیره گردد رُس

عیش او گنده‌دان چو درگه کس

اندرین طارم طرب بنوی

راست گویم اگر ز من شنوی

کمر کیر خیره لرز بود

کیسهٔ کس فراخ‌درز بود

زن که دارد به سوی حمدان رای

حمد حمدان کند نه حمد خدای

آورد کدخدای را به کله

نان بازار و خانهٔ بغله

برهی گر کنی به فردی خوی

از خوشی خشو و ننگ ننوی

یافت امروز فضل عمره و حج

هرکرا داد حق ز فرج فرج