گنجور

 
سنایی

آنکه عمّ تو و آنکه خال تواند

همه در قصد خون و مال تواند

عمّ که بدگوی و پر ستم باشد

عم نباشد که درد و غم باشد

در مهی خویشتن پدر کرده

به گه پرورش به در کرده

در کن و در مکن مه خانه

در بیار و بده چو بیگانه

چون عقاب و چو باز وقت گرفت

همچو گنجشک و عکه خوار گرفت

همچو کیر جوان به وقت بگیر

باز وقت بیار خایهٔ پیر

دیدی ار دست و پای بلعم را

دردسر آن عمامهٔ عم را

گرت بخشد عمامه عم مستان

کان بود چون عطای بدمستان

کان عمامه نه بهر آن دادست

کز وجود تو خوشدل و شادست

تا ندیده است پای را هنجار

ندهد دست عم ترا دستار

انده خال و غمّ عم بگذار

تا بوی شاد خوار و برخوردار

ورنه جان کن که دل ستم نکشد

عاقل اندوه خال و عم نکشد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]