گنجور

 
سنایی

چون تو بر ذرهّ‌ای حساب کنی

ور به شبهت بُوَد عتاب کنی

ور حرامی بود عذاب دهی

روز محشر بدان عقاب دهی

کی پسندی ز بنده ظلم و خطا

ور تو رانی چرا دهی تو جزا

چون حوالت کنم گنه به قضا

گفته در نامه کفر لایرضی

خود گنه می‌کنیم و داده رضا

پس حوالت کنیم سوی قضا

ای ترا راه گشته رای و قیاس

بتر از راه و رای خود مشناس

راه دینست محکم تنزیل

شرح آن مرتضی دهد تأویل

جز از این جمله ترّهات شمر

کار خود کن به قول کس منگر

پادشاها مرا بدین بمگیر

خود کنم خود کشم جزا و زحیر

در صفات تو ظلم نتوان گفت

با سگی در جوال نتوان خفت

ره نمودی رُسل فرستادی

بر تو جایز کجاست بیدادی

گر تو بر بنده کفر خواسته‌ای

وز مکافات آن نکاسته‌ای

این معانی به ظلم شد منسوب

ای منزّه ز ظلم و جور و عیوب

آنچه ما را به ظلم شد باره

بود از نفس شوم امّاره

او ترا راه راست بنمودست

گر تو بر ره روی ترا سودست

گر به بد نفس تو شود مایل

اینت ظلمی عظیم و بس هایل

آنکه او از تو راستی خواهد

گویدت گر بدی کنی شاید

انبیا را بگو به چه فرستاد

چون وی افکند ظلم را بنیاد

به بدی حاجت رسل نبود

بحر باشد جهان و پل نبود

هرکسی از بَد آنچه بتواند

با کسان در جهان همی راند

نیست حاجت به نامه و پیغام

بر من و بر تو گشت کار تمام

خواجه در خواب غفلتی پیوست

روز محشر ترا که گیرد دست

از تو پرسند روز رستاخیز

کای به خواب اندرون یکی برخیز

بازگو تا بدی چرا کردی

مال ایتام و بیوه چون خوردی

بی‌گنه را چرا تو خون‌ریزی

تو چه گویی مگر که بستیزی

پیش‌گیری مگر ره انکار

گردی از کرده‌های خود بیزار

یا بگویی تو خواستی بر من

بر تو پیدا شود عنا و محن

خیز و بیهوده ترّهات مگوی

خویشتن را ره صلاح بجوی

چون ز شمشیر لعین خدای به حق

برسد این یک سخن بگو مطلق

که چرا قرّة‌العیون رسول

گشت بر دست شوم تو مقتول

گوید آن سگ که آن قضای تو بود

وآن چنان فعل بد رضای تو بود

گفته باشد خدای را ظالم

که نباشد به کار در عالم

سوز احمد خدای کی خواهد

جگر از وی جدای کی خواهد

چه گنه کرد کین جزایش بود

که برین ظلمها رضایش بود

دل بیمار را دوا بتوان

حمق را هیچ‌گونه چاره مدان

خواجه بیمار و برده از هوسی

بار خود سوی باردان کسی

در شبی باش تا سپیدهٔ بام

خواب و یقظت بدان ز ناس نیام

بیش از این با تو گفت نتوانم

که نه من هدهد سلیمانم

کز سبا مر ترا کنم آگاه

تا بیابی به سوی دانش راه

این احاطت مراست کز بلقیس

آگهم نیستم چو تو ابلیس

ور بگویم تو هم نیاموزی

خرقه تا کی دری و کی دوزی

یعلمون را خدای در قرآن

پیش لایعلمون نهاد مکان

زین سخن بس کنم که ننیوشی

ور به عمر اندرون بسی کوشی