گنجور

 
سنایی

ور دبیر از تو بی‌نوا باشد

دان که تدبیرها خطا باشد

هرکجا کور دیدبان باشد

لاجرم گرگ سر شبان باشد

عقل خندد به زیر دامن در

بر کر خسک و کور سوزن گر

ببرد آب عالم ابرار

مدحت پادشاه آتش خوار

عالم عامل و شه عادل

ملک و دین راست این دل و آن ظل

شاه با صدق آشنا باشد

صدر او صفهٔ صفا باشد

از خطاها دلش جدا باشد

شحنهٔ شرع مصطفی باشد

تا اولوالامر لایقش گردد

کار خافی حقایقش گردد

شیر هنگام صید ظلم نکرد

یک شکم زان شکار بیش نخورد

گرچه گردد اسیر آز و نیاز

به سرِ صید کرده ناید باز

عادل و کم طمع به ملک سزاست

طامع و ظالم از خدای جداست

دین و دولت به شرع و شه زنده‌ست

زین دو شین آن دو دال پاینده‌ست

ملک و ملّت چو پود و چون تارست

آن بدین این بدان سزاوارست

ملتی را که ملک یار نشد

مایهٔ شرع هر دیار نشد

ملک بی‌ملّت آشنای غم است

شاه دین‌دار و ملک جوی کم است

ای به دم جفت عیسی مریم

دام دجّال بر کن از عالم

اندرین روزگار بدعهدی

چیست جز عدل هدیهٔ مهدی

خشک شد بیخ دین و شاخ صواب

دست بگشای اینت فتح‌الباب

شه که عادل بُوَد ز قحط منال

عدل سلطان به از فراخی سال

سال نیکو مطیع عدل شهست

ورنه مر هردو را جگر تبهست

مرد بیمار را که دیده‌تر است

خشکی لب ز آتش جگر است