گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سنایی

به نقیبی بگفت روزی امین

که بران صد پیاده در صف کین

او حدیث امین به جای بماند

بشد و صد سوار در صف راند

چون چنان دید گرم گشت امین

پس بدو گفت کای چنین و چنین

نه درین ساعت ای بدِ بدکار

منت گفتم پیاده بر نه سوار

چون نقیب این سخن ازو بشنید

نیک دانست پاک را ز پلید

گفت بر من ترش مکن بینی

که هم اکنون به چشم خود بینی

کز بدی خویت و ز مردی خویش

هم پیاده شوند و هم درویش

عزم و حزم شهان سوی کِه و مه

آهنین پای و آتشین سر به

بدگهر رای و یار کی دارد

دوزخ آب خدای کی دارد

زر ز آهن عزیزتر زان شد

کاهن از بیم شاه لرزان شد

رای بد ملک و دین روشن را

همچو یار بدست مر تن را