گنجور

 
سنایی

با سلاطین چو گفت خواهی راز

وقت آنرا بدان چو وقت نماز

کن مراعات شاهِ بدخو را

چون زن زشت شوی نیکو را

شه چو بر داردت فکندش باش

چون ترا خواجه خواند بنده‌ش باش

دستت از داد پایگاه بنه

ور ترا سر دهد کلاه بنه

هر سری کو ز شه کله جوید

پای خود زان میان ره جوید

پادشاه ار ترا برادر خواند

دان که در قعر دوزخت بنشاند

چون بگفت این ملوک‌وار سخن

پس به خود گفت هوش‌دار ای تن

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]