گنجور

 
سنایی

گفت روزی حکایتی پیری

که مرا بُد نشانهٔ تیری

کاندر آن روزگار شاهی بود

عالم عدل را پناهی بود

داد و انصاف و عدل گستردی

هرکسی بر ز بِرّ او خوردی

گفت روزی به رهزنی در تاخت

دید در بند کرده کاله و ساخت

بندیی چند دید بسته به بند

دزد گریان و بندیان زان خند

زود نزدیک راهزن رفتش

دُر تحقیق راهزن سفتش

گفتش این خنده و گرستن چیست

واین چنین مال و بند بستهٔ کیست

گفت ما راست این گرستن زار

که چنین نعمت از یمین و یسار

گِرد کردند از حرام و حلال

جمع کردند زرّ و کاله و مال

رخت بر باد گشته در بندند

برخود و عادلان همی خندند

ظلم شد عدل و روز شد شب ما

زان همی نشنوند یاربِ ما

عادلانیم لیک با فن خویش

بند برداشتیم از تن خویش

هرکه او عدل خویش بگذارد

ظالمی را خدای بگمارد

تا برآرد ز مال و جانش دمار

ظلم او را به ظلم سازد کار

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]