گنجور

 
سنایی

دست دین کن به علم و عدل قوی

چون سگ پای سوخته چه دوی

این ترا گویم ای لهاوری

کز جمال حریم حق دوری

لیکن آن کس که سینه صاف کند

کعبه بر درگهش طواف کند

تو نه‌ای همچو سیر در یک پوست

برگ تو چون پیاز تو بر توست

یوسف تو هنوز در چاهست

کش نه هنگام افسر و گاهست

مهر نادیده ماه کی شود او

بنده نابوده شاه کی شود او

بنده شو تا دمی زبون باشی

تا بدانی که شاه چون باشی

بد و نیکت ز بیم و اومید است

شب و روزت ز خاک و خورشید است

تو هنوز آنچنان نه ای کز رنگ

از تو دین و خرد ندارد ننگ

هرچه ز آغاز دل به رنج بُوَد

عاقبت ناز و عزّ و گنج بُوَد

چند تر دامنی و لاف و صلف

شرمسارست آدم از تو خلف

تو به آدم به خلقتی مانند

ورنه از راه حق نه‌ای فرزند

خلقتت هست خلقت آدم

لیک معنی آدمی مبهم

مادری را که رستمی زاید

دردِ زه در زمانش بگزاید

گربه بر شیربچه باشد چیر

شیر درّد چو گشت روزی شیر

گرچه آن دم بود ز گربه رمان

گربه زاید به عطسه‌ای پس از آن

تو ز موشان مدار طمع صلاح

کانچه فاسق نباشد اهل فلاح

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode