گنجور

 
سنایی

تازه اندر بهار حق صوفیست

سرو بر جویبار حق صوفیست

صورت سرو چیست زی عامه

راست قد تازه‌روی و خوش کامه

صوفیانی که کاسه پردازند

چشم تحقیق را همه گازند

مرد صوفی تصلّفی نبود

خود تصوّف تکلّفی نبود

صوفیانی که اهل اسرارند

در دل نار و بر سر دارند

صوفی آنست کز تمنّی و خواست

گشت بیزار و یک ره برخاست

سه نشانست مرد صوفی را

خواه بصری و خواه کوفی را

اوّل آن کو سؤال خود نکند

بد بُوَد خود سؤال بد نکند

دوم آنک ار کسی ازو خواهد

ماحضر بدهدش که می‌شاید

نکند باطل آن به منّ و اذی

که بیابد عوض به روز جزا

سیوم آن کز جهان شود بیرون

نبود مدّخر ورا افزون

ساز تجهیز او ز نیک و ز بد

هیچ‌گونه معدّ نباشد خود

شادمانه بُوَد به گاه رحیل

نبود خوار همچو مرد معیل

بود آزاد از آنچه بگریزد

وآنچه بدهند خلق نپذیرد

هرچه باید ز کردگار جهان

خواهد و خلق ازو بُوَد به امان

بُوَد از بند جاه و مال آزاد

رخ به سوی جهان بی‌فریاد

همه بی‌خان و مان و بی زن و جفت

نه مقام نشست و معدن خفت

همه بی بارنامه و دلشاد

همه کوتاه‌جامه و آزاد