گنجور

 
سنایی

دل خود را ز تاب و تابش طمع

تافته و تفته دار چون دل شمع

کان فتیله که بر فروزندش

تا نشد تافته نسوزندش

آن نباشد ولی که چون سرخاب

رود از بهر آبروی بر آب

ولی آنست کو ز خود بجهد

پای بر آب روی خویش نهد

ورنه او آب را هوا دارد

دل او بی‌کله قبا دارد

گرچه خود را به آب بسپارد

مر هبا را هوا نگهدارد

گر بدو نیک و مهر و کین باشد

هرچه جز دین حجاب دین باشد

در ره دین تنت حجاب تو است

هستی تو برت نقاب تو است

هستی خویش را ز ره برگیر

تا شوی بر نهاد هستی میر

بیخودان را ز خود چه فایده است

عشق و مقصود خویش بیهده است

بی‌خودی ملک لایزالی دان

ملکتی نسیه نیست حالی دان

هرکه مقصود را طلب کار است

در رهِ صدق سخن بیکار است

دل ز مقصود خویشتن برگیر

حکم را باش و کارت از سر گیر

نشوی بر نهاد خود سالار

به نماز و به روزهٔ بسیار

زانکه هرچند گرد برگردی

زین دو هر لحظه خواجه‌تر گردی

گر همی لکهنت کند فربه

سیر خوردن ترا ز لکهن به

صفت دوستان هرجایی

چیست جز تیرگی و رعنایی

دوستان را رسد که در ره راز

تیره رایی کند برِ غمّاز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode