گنجور

 
سنایی

درِ دل کوب تا رسی به خدای

چند گردی به گرد بام و سرای

از درِ کار اگر درآیی تو

دانکه بر بام دین برآیی تو

دل کند سوی آسمان پرواز

بام دین را به نردبان نیاز

نردبانی که سوی بام دلست

پایهٔ عرش زیر او خجلست

تنگهای شکر مریز به باغ

که همه باغ طوطی‌اند چو زاغ

طوطیانی چو زاغ پیش تو در

تو فرو ریخته به تنگ شکر

در نهاد و مزاج خویش نگر

لوطیان را چو طوطیان مشمر

این زمان طوطیان جگر خوارند

لیکن الکن به گاه گفتارند

زهرِ جان را به آشیانه برد

شکرت با ذباب‌خانه برد

مرجع جان ز زهر عمر گزای

بازگشت شکر طهارت جای

هیچ باشی چو جفت و فردی تو

همه باشی چو هیچ گردی تو

گر همی یوسفیت باید و جاه

رنجها کش ببر ریاضت چاه

چون سلیمان تو ملک را شایی

که چو یوسف به حسن زیبایی

شادمان باش و چهره را بفروز

خویشتن را به نار جهل مسوز

روبرون نه ز خویش هستی خویش

عزّ خود دان همیشه پستی خویش

گر شوی سال و مه برین منهاج

برنهد بر سرِ تو گردون تاج

اجل نفس در گدایی دان

اصل او را ز پادشایی دان

همچو مردان سبک به کار درآی

تا ببینی هزار شاه گدای

اندرین رَسته بهر رَستن خود

آن فروش ای پسر که کس نخرد

چو سؤالت گزید مرد محال

مر ترا کسب خوبتر ز سؤال

کز صلاحت سلیح هستی تست

چون عمل جای بت‌پرستی تست

چون دل از کم زدنت شاد شود

آنچه آن هست تست باد شود

قامتِ عمر خویش را خم ده

دیدهٔ خشک خویش را نم ده

خم قامت که نم پذیر بُوَد

صد کمان پیش او چو تیر بُوَد