گنجور

 
سنایی

تنگی راه را صفت بشنو

در رهی نازموده خیره مرو

ره چو سوفار و خار چون پیکان

مار رنگین درو چو توز کمان

تیز و گریان کنندت از گرما

امّ‌غیلان او چو ابن‌ذکا

خاره در تفّ او چو خاره سبک

شوره بر سنگ او چو شاره تُنُک

مرده خاکش ز هجر بی‌آبی

کفنش کرده شوره سیمابی

مهمهش با مهابت ارقم

چون دم ابیض و دل بلعم

شده از تفّ شورهٔ بدرنگ

همچو سیماب ریزه در وی سنگ

سایه یک دم درو نیاسوده

غول و خضرش سراب پیموده

نابسوده برِ هلاکش را

ادهم روزگار خاکش را

پیش چشم و خیال پر کینه

خاک سرمه سراب آیینه

ابر بهمن درو سموم شده

مار بر خاک او چو موم شده

بوده هامون او چو هاویه راست

خاک همچون دل معاویه راست

که نرفتی ز سهم آن هامون

خضر بی‌آب و بی‌دلیل برون

خضر بی‌رهبر اندران صحرا

نتوانست رفت برعمیا

زانکه از روی حقد و پر کینی

راه چون پشت آینهٔ چینی

قمر آنجا طریق گم کرده

شمس در وی شعاع بسپرده

جزع در چشمهاش خوان آرای

غول بر گوشها فقاع گشای

از پی قوت و قوّت مردم

گندمش پر ز نیش چون گزدم

نرگس اندر خیال بود چنین

آفتابی میانهٔ پروین

چشمهٔ آفتاب ابر آلود

تشت شمعی میان تودهٔ دود

گرچه از بهر مهر دل داری

شش درم ساخت کرد دیناری

قلزم قیر و قار تا ابراج

برفشانده تلاطم امواج

صحن بی‌امن او چو خانهٔ بیم

مانده بی‌آب همچو روی یتیم

باد سردش ز دل بریده امید

ریگ گرمش به مرگ داده نوید

تا سمومش صمام گوش آمد

دست او پای‌بند هوش امد

گزدم از خار او کند مسواک

مار افعی درو نیابد خاک

خاک او روی آب نادیده

گل او پشت مردم دیده

نان ندید آنکه ز آب او شد شاد

جان نبرد آنکه دل برو بنهاد

تب زردست رشتهٔ چَه اوی

مرگ سرخست رفتن ره اوی

زین بیابان بسی ترا بهتر

خانه و آب سرد و دیگ کبر