گنجور

 
سنایی

آن شنیدی که پیر با همراه

گفت چون شد ز همرهیش آگاه

از سر و سینه بهر صحبت یار

پای سازم به ره چو مور و چو مار

گر تو کار سفر همی سازی

تو ز من خواه و گیر جان بازی

همرهت باشم و ز دزد و هراس

کم ز سگ مر ترا ندارم پاس

بس عجب نبود ار چنین باشم

گر کنم با سگی قرین باشم

بندم از جد و جهد و عشق و طلب

بر گریبان روز دامن شب

خود ز یاران نباشد ایچ محال

کین سگی کرد سیصد و نه سال

خفته اصحاب کهف و سگ بیدار

پاس همراه داشت بر درِ غار

راه چون مار و غار دارد ساز

یار در غار مار دارد باز

مصطفی را به دفع هر مکری

یار بایست همچو بوبکری

آب را گر نه آتشستی یار

خاک فعلستی و هوا آثار

 
 
 
گلها برای اندروید
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]