گنجور

 
سنایی

داشت لقمان یکی کریجی تنگ

چو گلوگاه نای و سینهٔ چنگ

شب در او در به رنج و تاب بُدی

روز در پیش آفتاب بُدی

روز نیمی به آفتاب اندر

همه شب زو به رنج و تاب اندر

بلفضولی سؤال کرد از وی

چیست این خانه شش بدست و سه پی

همه عالم سرای و بستانست

این کریجت بتر ز زندانست

در جهان فراخ با نزهت

چکنی این کریجِ پر وحشت

عالمی پر ز نزهت و خوشی

رنج این تنگنای از چه کشی

با دم سرد و چشم گریان پیر

گفت هذا لمن یموت کثیر

در رباطی مقام و من گذری

بر سرِ پل سرای و من سفری

چه کنم خانهٔ گِل آبادان

دل من اینما تکونوا خوان

چو درآید اجل چه بنده چه شاه

وقت چون در رسد چه بام چه چاه

گربهٔ روده چون زنم شانه

بر رهِ سیل چون کنم خانه

آهن سرد چند کوبم من

خانه ویران و چند روبم من

پیش صرصر چراغ چه افروزم

پوستین پیش شیر چون دوزم

خلق را زین جهان پر شر و شور

چار دیوار گور بهتر گور

هلک المثقلون بخوانده و پس

خانه و جای سازم اینت هوس

چکنم جفت و زاده و بنیاد

مونس من نجاالمخفون باد

خانه کز راه رنج و حیله بُوَد

همچو زندان کرم پیله بُوَد

که چو قَز بود در دلش پنهان

گشت هم قَز تن ورا زندان

خانه اینجا که بهر قوت کنند

مور و زنبور و عنکبوت کنند

قوت عیسی چو ز آسمان سازند

هم بدانجاش خانه پردازند

بر فلک زان مسیح سربفراشت

که بر این خاک توده خانه نداشت

چکند روح پاک خانهٔ ریح

فلک پنجم است بام مسیح

خرِ دجّال چون ز جو خالیست

علَم جور او از آن عالیست

خاک و آب و هوا و آتش عهد

کی نگهدارد ار تو سازی جهد

مرگ را چون شگرف و چالاکست

سوی ناپاک و پاک ره پاکست

نه تو مردی و مرگ بی‌زورست

شیر او شیر و گور او گورست

زانکه اینجات یک دو مه محلست

نه بتست آن به مدّت اجلست

به اجل باز بسته‌اند این کار

بی‌اجل نیست کار را مقدار