گنجور

 
سنایی

فرش عمرت نوشته در شومی

این دو فرّاش زنگی و رومی

ای نیاموخته ادب ز ابوان

ادب آموز زین پس از ملوان

ادب آموزدت زمان پس از این

چون نیاموختی ز خلق زمین

کی کفن باشد از بلای تبت

که کفن باف تست روز و شبت

چندت اندوه پیرهن باشد

بو کِت آن پیرهن کفن باشد

تو به درزی شده به پیرهنت

گازر آن دم بکوفته کفنت

با تو این طمطراق و لاف و هوس

تا دم آخرست همره و بس

بعد از آن یار کفر و دینت بود

نیک و بد مونس و قرینت بود

نیک تو روضه‌ای شود ز نعیم

بدِ تو حفره‌ای شود ز جحیم

تو ز حرص و حسد میان سعیر

گرد تو چون سرای پرده اثیر

با خودی از اثیر چون گذری

هیزمی از سعیر چون گذری

خویشتن را وداع کن رَستی

عقد با حور بی‌گمان بستی

روح با حور فرد جفت شود

تنت در زیر گِل نهفت شود

بر گناهان همی کنی اصرار

خویشتن را ز مردگان انگار

خانه را گور ساز و دل را خصم

در و دیوار خاک و گِل را رسم

همه فعل تو از تو کرده سؤال

یافته گوشمال و خورده دوال

یک به یک کرده را جزا دیده

وز شفیعان طمع تو ببریده

ناقد فعل تو علیم و بصیر

تو ز احوال خویش گشته ضریر

برگرفته حجاب بار خدا

روز پاداش فعل و روز جزا

ای فگنده به جهل و سیرت زشت

روبه اندر رز و ملخ در کشت

آرزوی ضیاع و اسبابت

روز آبت ببرد و شب خوابت

آرزو را به زیر پای درآر

هوس و آرزو به ره بگذار

کآرزو و هوس کسی جوید

کو همه راه بی‌خودی پوید

آنچه جد چون لعب همی شمری

وآنچه حق چون کذب همی شمری

لعب و بازی برای کودک راست

مرد با لاعبی نیاید راست

گر بیابی تو در اجل تأخیر

نه ترا مسکنست قعر سعیر

بسته با عُقدهٔ تمنا عقد

توبه‌ها نسیه و گناهان نقد

فارغ از مرگ و ایمن از تخویف

جرم حالی و توبه در تسویف

تو ز احوال خویش محجوبی

زان طلبکار مرد مقلوبی

وه که چون آمدی برون ز نهفت

چند واحسرتات باید گفت