گنجور

 
سنایی

ای گرفته به دست حرص و امل

پیر زالی سر تو زیر بغل

دو جهان آنکه علوی و سفلیست

صورت هر دو باز گویم چیست

این یکی پیر تنگ میدانیست

وآن دگر زال سبحه گردانیست

شکر تسبیح می‌کند جاوید

به دو تا مهرهٔ سیاه و سپید

همه بر گرد درگهش به طواف

مرد سجاده باف و کُستی باف

ز ابلهان رازهاش پوشیده است

لیک عاقل همه نیوشیده است

نه همی گویدت فلک ز فراز

کز خرد نردبان کن و بر تاز

همچو آدم برای آن دم را

نردبان ساز بام عالم را

در جهان خرد بر آی از خاک

چکنی کلبهٔ میان کاواک

زیر این پردهٔ کبود منو

پند این راهب جهان بشنو

که همی گوید از زبان مرور

که بنگذارمت به غار غرور

سه روانت ز نه ستیخ کنم

همه اعضات چار میخ کنم

پیش از آن کِت برآید این مکّار

برو این هفت و چار و نه بگذار

که عدد چون رسید بر سر حد

روی بنمود بارگاه احد

دل ز دنیا و مهر او بگسل

زآنکه بر جان سمست و در دل سل

دنیی ار چه فراغت حال است

آفتش فخر و کبر و محتاتیست

خردت خسرو گزیده کند

باز اَزت گدای دیده کند

زار ماندست مرد زی دنیا

نکند جُست را کری دنیا

گر به چشم تو هست دختر خال

هست مکروه و زشت باطن و زال

مده از بهر لاف احمق وار

رخصت دین به رخصت دینار

دل بی برگ را نوا نورست

بی نیاز از خدای و دین دورست

قدر سیمی که حرص ننشاند

فرج استر نکو همی داند

آنّ فی دیننا بخوان و بدان

مرکبت را بران و تیز بران

صدمت شوق در سرای فراق

نکشد بار انتظار براق

خردت را بران و دست مدار

بر خرد شرع مصطفی بگمار

چون بیوباردت نهنگ سقر

دست بر سر کنی نیابی سر

سیم را در دل ایچ راه مده

به ملک نامهٔ سیاه مده