گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سنایی

از عمل مرد علم باشد دور

مثل این مهندس و مزدور

آن ستاند مهندس دانا

به یکی دم که پنج مه بنّا

وآن کند در دو ماه بنّا کرد

که نبیند به سالها شاگرد

باز شاگرد آن چشد ز سرور

که نیابد به عمرها مزدور

مزد این کم ز مزد آن زانست

کین به تن کرد و آن به جان دانست

آن نکرده بدیده قسمش را

وین بکرده بمانده اسمش را

بوده بیند کسی که جانورست

آنکه نابوده بیند آن دگرست

هرکه شد جان ز علمش آسوده

بوده دانست و دید نابوده

جان عالم بود مآلی‌بین

دیدهٔ جاهلست حالی‌بین

زانکه نازیرکان و طرّاران

گِل فرستند سوی گِل‌خواران

باز عالم چو بیندش با گِل

سرد گرداندش گِل اندر دل

لذت گل به دلش سرد کند

دلش از گل به حیله فرد کند

از پی مصلحت برو خندد

کخ کخی در بروت او بندد

چون ترا از تری دل بتریست

آنکه شیر خرت دهد ز خریست

نیک نادان در اصل نیکو نه

بد دانا ز نیک نادان به

کار یک ساله را بها دو درم

علم یک لحظه را بها عالم

آن کشد زین و این کشد زان بار

که عمل مرکبست و علم سوار

چکنی علم در میانهٔ گنج

کار باید که کار دارد خنج

علم نر آمد و عمل ماده

دین و دولت بدین دو آماده

عالمان خود کمند در عالم

باز عامل میان عالم کم

زعفران‌خوار تازه‌روی بود

زعفران‌سای یاوه‌گوی بود

شادی دل شرابخوار خورد

انده دل شرابدار برد

چند پرسیم چون گرانجانان

که عمل نیست با سخندانان

رد را زه ز حال برخیزد

حال باید که قال برخیزد

از سخنگوی قال پرس نه حال

از زره گر زره طلب نه جوال

زاد این راه عجز و خاموشیست

قوّت و قوت مرد کم کوشیست

رهروان را چو درد راهبرست

آنکه را درد نیست کم ز خرست