گنجور

 
سنایی

علم داری عمل نه، دان که خری

بارِ گوهر بریّ و کاه خوری

استر ار هست بدرگ و ظالم

خربه‌ای خواجه از چنین عالم

دانشت هست کار بستن کو

خنجرت هست صف شکستن کو

بوی از آن کوی خود نیابی از آن

کاین فلان مذهبست و آن بهمان

تو روان کرده از بَطَر قرقر

کان فلان ملحد آن فلان کافر

در نگر خواجه در گریبانت

تا به جا مانده است ایمانت

غم خود خور ز دیگران مندیش

توبرهٔ خویشتن بنه در پیش

این همه مظلمت چه باید بُرد

گر یقینی که می‌بباید مرد