گنجور

 
سنایی

گفت روزی مرید خود را پیر

که ز غیبت مکن تو چهره چو قیر

کاجکی معصیت بدادی گند

تا که مغتاب را شدی چون بند

هیچ جمعی به غیبه ننشستی

هرکسی مُهر غیبه نشکستی

ور نشستی ز رایحات کریه

گنده گشتی میان جمع و سفیه

زان خجالت دگر به غیبت کس

نزدی نزد خلق هیچ نفس

هست غیبت بسان لحم اخیه

نخورد لحم اخ مرد وجیه

به جز از ابله و ضریر و سفیه

ننماید شره به لحم اخیه

ای برادر حذر کن از غیبت

از یقین ساز توشه نز ریبت

نخورد لحم اخ گه گفتار

جز که مردار خوار چون کفتار

گفت کم کن سبک به کار درآی

چون درایست خیره یافه سرای

نه ز لاتامنوا سپر بفگن

نه ز لاتقنطوا قفص بشکن

همچو مردان درآی در تگ و پوی

تختهٔ گفت زاب روی بشوی

علَم لشکر جفا بفگن

قلم نقشبند تن بشکن

نکند صبر نفس تو ناپاک

کاب او آتش است و بادش خاک

که سپید و سیاه دفتر جاه

دیده دارد سپید و نامه سیاه

در گفتار بیهده در بند

به قضای خدای شو خرسند

چون نگویی سپیدنامه شوی

رستی از رنج و خویش کامه شوی

ور بگویی بمانی اندر رنج

بشنو این پند و خیره باد مسنج

شیر گردن سطبر از آن دارد

که رسولی به خرس نگذارد

رهیی در ره رهایی باش

از خودی دور شو خدایی باش

چه شوی چون ستور و دیو و دده

چار میخ اندرین گدای کده

نیست در وی ز معنی آلت و ساز

همه خامست و گندگی چو پیاز

گرنه‌ای چرخ بر گذشتن چیست

گرد این خاک توده گشتن چیست

در هوس عالمی نبینی سود

از هوا زنده‌ای بمیری زود

کار کن کار بگذر از گفتار

کاندرین راه کار دارد کار

گفت کم کن که من چه خواهم کرد

گوی کردم مگو که خواهم کرد