گنجور

 
سنایی

عزمت از حضرت نبی و علیست

در لحاف خلاف خفتن چیست

کودکان راست فرش و بستر خواب

مرد را ذوالفقار همچون آب

وقت نامد که از رهِ آزرم

دارد از مهل دوست جهل تو شرم

مهر برکن ز ملک و ملک جهان

زادِ راه از جلال حق بستان

زاد راه تو دان که تجریدست

زانکه تجرید جفتِ توحیدست

تو به توحید کی رسی چو مرید

نازده گام در رهِ تجرید

شو تبرّا ده آفرینش را

تا ببینی عروس بینش را

تو چه دانی عروس بینش کیست

سرِّ صانع در آفرینش چیست

آتشی بر فروز عاشق‌وار

خانه را در بسوز و دود برآر

تا ز دود تو سود چرخ کبود

ترزبان زردروی گردد زود

چار تکبیر کن چو خیرالناس

بر که بر چار طبع و پنج حواس

شاخ دندانهٔ محال بزن

بیخ بتخانهٔ خیال بکن

در ره حق بلای هستی روب

هرچه جز هستی خدای بروب

در جهانی که طبع بر کارست

دیو لاحول گوی بسیارست

چون ز لاحول تو نترسد دیو

نیست مسموع لابه نزد خدیو

دیو دین را ز اعتماد به قول

منهزم کن به سیلی لاحول

دیو دین آنگهی ز تو برمد

که ز تو گند معصیت ندمد

لیک هستی تو در همه کردار

گنده و بی‌طهاره چون مردار

یک جهانند زیر این افلاک

کام پر زهر و خانه پر تریاک

چون زمین پر بزه شود فلکند

چون جهان بی‌مزه شود نمکند

این همه داعیان اللّٰه‌اند

باز آنها که داعی جاه‌اند

نه نمک بلکه شورهٔ خاکند

زان همه بی‌برند و بی‌باکند

همه از آب این دو روزه نهاد

تازه و تر چو رودهٔ پر باد

همه چون نطق گنگ و بی‌معنی

همه چون بانگ نای پر دعوی

سوی جان همچو نیش زنبورند

سوی دل همچو عطسهٔ مورند

زان همه دست و پای آشوبند

که سر و سینهٔ خرد کوبند

بهر نانی هزار بانگ کنند

تا دو تسو مگر دو دانگ کنند