گنجور

 
سنایی

پسرِ ملجم آن سگ بد دین

آن سزاوار لعنت و نفرین

بر زنی گشت عاشق آن مشئوم

آن نگونسارتر ز راهب روم

مرد مفلس چو گشت عاشق او

کفر شد در میانه عایق او

بود آن ز آل بوسفیان

منعم و مالدار و خوب و جوان

گشت زین سر معاویه آگاه

مر ورا گشت کار جمله تباه

گفت کار تو با کمال شود

وین چنین زن ترا حلال شود

گر تو در کار خویش شیر دلی

هست کابین حرّه خون علی

گر تو فارغ کنی دلم زین کار

بفزودت به نزد من مقدار

زن ترا با هزار زینت و زیب

نرساند ترا کسی آسیب

اسب و مرکب ترا دهم پس از آن

بزیی در جوار من آسان

مرد مُدبر ز بهر عشق زنی

اندر افکند در جهان محنی

آن چنان اصل جهل و منبلیی

خیره بگزید قتل چون علیی

رفت زی کوفه از پی این کار

آن چنان خاکسار بی‌مقدار

این سخن جمله با علی گفتند

وین چنین فتنه هیچ ننهفتند

قاتلِ تست مرد را تو بکش

دادشان پس جواب مرد بُهش

گفت ویحک به قتلِ قاتل خویش

کس نکردست سعی روبندیش

مرد فرصت نگاه داشت به کار

کرد بر فعل زشت خود اصرار

شبِ آدینه رفت در مسجد

آن چنان بی‌حفاظی از سرِ جد

رفت وقت سحر ز بهر نماز

میر حیدر چو شد بخفته فراز

مرد را خفته دید گفت ای مرد

گاه روز است برد ازین ره برد

سفله از خواب خوش چو شد بیدار

مترصّد نشست از پی کار

میر چون در نماز شد مشغول

آن سرافراز مرد جفت بتول

رفت و زخمی چنان زدش بر پشت

که بدان زخم صعب مرد بکشت

مردم از هر سویی فراز رسید

پرده بر مرد بدکُنش بدرید

بگرفتند مر ورا در حال

کرد ازو میر زخم خورده سؤال

که که فرمود مر ترا این کار

داد بر لفظ خویش مرد اقرار

که مرا این معاویه فرمود

کار کردم کنون ندارد سود

جان بداد آن زمان علی در حال

خاندان زان سبب گرفت زوال

مثله کردند مر ورا پس از آن

رفت حالیش زی جهنّم جان

وانکه فرمود شادمانه بزیست

این‌چه حکمست یارب این‌خود چیست