گنجور

 
سنایی

خالِ ما بود خصم او حالی

لیک از جمله خیرها خالی

خال مشکین نبود بر خورشید

خال بر دیده بود لیک سپید

آنکه مرد دها و تلبیس است

آن ته خال و نه عم که ابلیس است

وانکه خوانی کنون معاویه‌اش

دان که در هاویه‌ست زاویه‌اش

شیر حق زین جهان بپرهیزد

سگ بود کز کلیجه نگریزد

تابش روح خواهد و تفِ صدر

روز خود بدر خواهد و شب قدر

آنکه جز ابله و منافق نیست

شرم مخلوق و ترس خالق نیست

کرده خصمان او چه بنده چه حر

مطبخ اینجا و دوزخ آنجا پر

بهر کردی به زیر چرخ کبود

کیسه با کاسه پر تواند بود

چه خطر دارد آل بوسفیان

که برآرند نامشان به زبان

آل مروان و آل سفله زیاد

که نرفتند جز به راه عناد

با علی کی بود مخنّ دوست

کی زُبیر عوام بابت اوست

در ره دین یک زیاد بدند

طاغیان همچو قوم عاد بدند

دور دورند در نهاد و سرشت

باغیانش ز باغهای بهشت

دین باغی میان خوف و رجا

طمع لقمه دان و بیم قفا

هرکه او برعلی برون آید

روز محشر بگو که چون آید

هرکه باشد خوارج و ملعون

واجب آنست کش بریزی خون

پس تو گویی که حزم و حلم و وقار

بود با حالتِ معاویه یار

بغی کردن برو حلیمی نیست

علی آزردن از حکیمی نیست

کی بُوَد آن کسی حکیم که او

درِ دکان دماغ شش پهلو

کند از بهر لوت و باد بروت

سینه را همچو قلعهٔ الموت

از برای دو سیر روغن گاو

معده چون آسیا گلو چون ناو

آنکه بر مرتضی برون آید

سوی عاقل امام چون آید

مصطفی گاه رفتن از دنیا

چون بسیجید منزل عقبی

جمله اصحاب مر ورا گفتند

که چه بگذاشتی برآشفتند

گفت بگذاشتم کلام‌اللّٰه

عترتم را نکو کنید نگاه

باز یاران که نایبان منند

همه چون نورِ دیدگان منند

آنکه ز ابلیس حیله جویدر و غدر

او مر ادریس را چه داند قدر

نه علی از خسان زبون بودی

شیر با گاو میش چون بودی

صورت ملک را که روح نداشت

از پی مرد صورتی بگذاشت

ملک معنی گرفت و نیک براند

آیتِ عزل خویشتن برخواند

دل هرک از محبتش خالیست

نه دلست آن که زرق و محتالیست

دل آن کو به مهر او پیوست

از عوانان روزِ حشر برست

نشوی غافل از بنی‌هاشم

وز یداللّٰه فوق ایدیهم

داد حق شیر این جهان همه را

جز فطامش نداد فاطمه را

دور کرد آن دو گبر ناخوش را

سیر کرد آن دوگونه آتش را

نه غرض بود داعیهٔ مردیش

نه عوض باعث جوانمردیش

جانب هرکه با علی نه نکوست

هرکه گو باش من ندارم دوست

هرکه او با علیست دین می‌دان

ورنه چون نقش پارگین می‌دان

خال ما داد بهر دنیا را

زهر مر نورِ چشم زهرا را

هرکرا خال از این شمار بود

مر ورا با علی چکار بود

گر همی خال بایدت ناچار

پور بوبکر را به خال انگار

عایشه به بود ز خواهر او

خال ما به بُوَد برادر او

حفصه و زینب و دویم زینب

آنکه او را خُزیمه بودش اب

باز میمونه بود و ریحانه

که شد آراسته بدو خانه

چون فتادی به دخت بوسفیان

که ازو گشت خاندان ویران

این همه جفت مصطفی بودند

جملگی مادران ما بودند

هریکی را برادران بودند

مصطفی را بسان جان بودند

از چه مخصوص شد به خالی ما

ابن سفیان زیان حالی ما

ای سنایی سخن دراز مکش

کوتهی به ز قصّهٔ ناخوش

جای تطویل نیست در گفتار

اختصار اندرین سخن پیش آر

بگذر از گفتگوی بیهوده

تا شوی سال و ماه آسوده

ای سنایی بگوی خوب سخن

در ثنای گزیده میر حسن

قرة‌العین مصطفای گزین

شاه اسلام و شرع و خسرو دین