گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سنایی

چند پرسی که بندگی چه بُوَد

بندگی جز فکندگی چه بُوَد

بند او دار تا بوی بنده

ورنه هستی تو از درِ خنده

نیستانی که بر درش هستند

نه کمر بر درش کنون بستند

بلکه از مادرِ سنین و شهور

خود کمر بسته زاده‌اند چو مور

جمله اعضات را به بند درآر

مال و اسباب جملگی بسپار

بند او دار بر همه اعضا

تا نگردی ز بند خیره جدا

بندگی نیست جز ره تسلیم

ور ندانی بخوان تو قلب سلیم

مده از دستش از برای نهاد

همه را هیچ‌کس به هیچ نداد

هرکرا نیست چشم عبرت کور

نبود همچو مرغ و وحش و ستور

سوی آن کز رضا حکیم بُوَد

جنبش اختران عقیم بُوَد

بندگی در سرای مُبدع کل

عجز و ضعف است و استهانت و ذل

دور دور است در بلا خوردن

بنده بودن ز بنده پروردن

چون شود حکمت قدم ساقی

تو کنی اختیار در باقی

هست در دین هزار و یک درگاه

کمترش آنکه بی‌تو دارد راه

گر چو زنبور خانه خواهی تن

پیش تیرِ قضا سپر بفکن

هرکرا خسته کرد تیرِ قضا

نپذیرد ورا جریحه دوا

زخم تیر قضا سپر شکنست

هیچکس خود ز خم او نبرست

نرهی ای فضولی رعنا

جز به بی‌دست و پایی از دریا

آنکه دلهای آشنا دارند

دل ز چون و چرا جدا دارند

پیش آسیب تیر احکامش

همچو صیداند مانده در دامش

که نبشتست بر تو سود و زیان

امر قل لن یصیبنا برخوان

کز پی جانت حکم یزدانی

شب نبشت آنچه روز می‌خوانی

از پی جیم جهل و عقل سقیم

دلِ تو تنگ شد چو حلقهٔ میم

مخبر باطنست ظاهر حکم

حاکی اوّلست آخر حکم

خویشتن را به آب ده که ز ما

نشود علم آشنا دریا

چون ز بالا بلا نهد به تو روی

رو تو الله گوی و آه مگوی

حکم حق چون سوی تو کرد نگاه

هان و هان زود بسته کن ره آه

تا نداردت آه سرگردان

آه را هم ز راه واگردان

با قضا سود کی کند حذرت

خون مگردان به بیهده جگرت

دست و لب زیر حکم مبدع کل

پنجهٔ سرو ساز و غنچهٔ گل

سوزیان باش کدخدایش را

استخوان باش مر همایش را

هرچه جز حق بود تو آن مپذیر

دل ز اغیار جملگی برگیر

روی چون شمع پیش او خوش دار

کمر از آب و تاج از آتش دار

تو چراغی به پیشِ مهرِ بلند

جان همی ده چنو و خوش می‌خند

جان به رغبت سپار کز انکار

نیست جان را در آن سرای شمار

کانکه دَم با سرِ بریده کشد

بارِ حکمش به نورِ دیده کشد

سرنپیچیده ز حکم و امر خدای

بنشیند خموش بر یک جای

آتشی را همی کند تسلیم

داغ نمرود و باغ ابراهیم

تا نگشتی به سوی خویش گدای

نبود سوی تو خدای خدای

هدف تیر حکم او جان کن

صدف درّ عشقش ایمان کن

شرع مقلوب را مکان گویی

عرش مقلوب را کجا جویی

زانکه داند خدای رمز سَخُن

غمز او غمزه‌ها تقاضا کن