گنجور

 
سنایی

از درونش چوبوی جان یابند

بی‌زبانان همه زبان یابند

دلش از بند ملک بربایند

ملکوت جهانش بنمایند

تا کند عقلش از پی رازی

گرد میدان عشق پروازی

دل و جانش نهفته شد حق جوی

شد زبانش به حق اناالحق گوی

راه دین صنعت و عبارت نیست

جز خرابی در او عمارت نیست

چون تو گشتی خموش منطیقی

ور بگویی بسان بطریقی

مرد باید که چون خلیل بُوَد

تا ز حق ظّلِ او ظلیل بُوَد

زَهره دارد زمانه از بیمش

یک نفس بر زند به تعلیمش

موسئی را که خفتهٔ کونست

فرّ عونش هلاک فرعونست

عرش چون فرش زیر پای آرد

جغد باشد ولی همای آرد

خواجهٔ این و آن سرای شود

بندهٔ مخلص خدای شود

مر ورا عقل روی بنماید

تنش از نور خود بیاراید

لطف حق سایه‌ش افکند بر دل

بس بگوید که کیف مدالظل

چون ز ظل جان او بیابد لمس

روی بنمایدش جعلنا الشمس

هرکرا توبه زین شراب دهند

بوی و رنگش به باد و آب دهند

بیش بنمایدش به حِس زبون

فلک و طبع و رنگ بوقلمون

راه دور از دل درنگی تست

کفر و دین از پی دو رنگی توست

لقب رنگها مجازی کن

خور ز دریای بی‌نیازی کن

تا از آن نعره‌ها به گوش نوی

وحده لا شریک له شنوی

بیش سودای رنگها نپزی

گر کند عیسی تو رنگ‌رزی

هرچه خواهی ز رنگ برداری

در یکی خم زنی برون آری

به حقیقت شنو نه از سرِ جهل

نیست این نکته بابت نااهل

کین همه رنگهای پر نیرنگ

خم وحدت کند همه یک رنگ

پس چو یک رنگ شد همه او شد

رشته باریک شد چو یک تو شد

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]