گنجور

 
سنایی

راد مردی ز غافلی پرسید

چون ورا سخت جلف و جاهل دید

گفت هرگز تو زغفران دیدی

یا جز از نام هیچ نشنیدی

گفت با ماست خورده‌ام بسیار

صد ره و بیشتر نه خود یکبار

تا ورا گفت راد مرد حکیم

اینت بیچاره اینت قلب سلیم

تو بصل نیز هم نمی‌دانی

بیهده ریش چند جنبانی

آنکه او نفس خویش نشناسد

نفس دیگر کسی چه پرماسد

وآنکه او دست و پای را داند

او چگونه خدای را داند

انبیا عاجزند از این معنی

تو چرا هرزه می‌کنی دعوی

چون نمودی بدین سخن برهان

پس بدانی مجرّد ایمان

ورنه او از کجا و تو ز کجا

خامشی به ترا تو ژاژ مخا

علما جمله هرزه می‌لافند

دین نه بر پای هرکسی بافند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]